ناتور رحمانی
20.07.07
دل من به شيشه سوزد ....
شما می بينيد ؟
من می بينم ، فکر ميکنم اگر شما هم اندکی دقت نماييد خواهيد ديد که دنيای ما ، يعنی دنيای که محيط هستی افغانها را ميسازد کمان رستمی و رنگارنگ است ، من درمورد افغانستان حرف ميزنم ، درمورد کشورساز ها و راز ها ، سرزمين رنگها و رنگبازی ها ، جايگاه عجايب اسطوره و تاريخ ، محدوده اجتماع هفتاد و دوگروه ، هفتاد و دوعقيده و انديشه ، خارستان تقليد و دنباله رويی ، ريگستان مرده ريگهای کهنه گرايی و سنت پرستی های موهوم ، چهارراه عبور استبداد ، استعمار ، افيون و استهزاء و ....
من در مورد کشوری حرف ميزنم که ميقات خون وخاکستر ، شهادت و يقين ، گورستان ، تابوت و ماتم است ؟!
بلی . من ازهمان مرزوبوم استم که در فرار از بلا يا بلاهای آنجا به اجبار اقيانوس ها را درنورديدم و درخيابان های يخزده ای بيگانه خجالت از هويتم را زمين گزاشتم که غرورم را نياز مستدام زندگی کردن و محتاج بودن سيستم سرمايداری هرروز چند بار از چند جای ميشکند تنها بجرم آنکه ( افغانم ) شايد روی افغان بودنم زياد تأمل ميشود تا انسان بودنم ؟!
شما می بينيد در کشور رنگها يعنی سرزمين من دولتمردان را دربرون از دستگاه رنگ ميکنند وآنها ميروند تا ملت را رنگ کنند ، آنها دولتمردان کشورمن رنگارنگ اند ، انگلسی حرف ميزنند ، امريکايی زندگی ميکنند ، پاکستانی معامله مينمايند ، روسی معاشرت دارند ، چينايی نان ميخورند ، ايرانی راه ميروند ، عربی ميرقصند و
آنجا درسرزمين من با تلفن همراه آموزش انتحاری می بينند و با فشار دادن دگمه هدايت کننده های خودکار از راه دور دانشکده ، دانشمند و دانش آموز را منفجر می سازند تا حقانيت تجاهل و تجاوز را ثابت بسازند .
درسرزمين من جراحان کارآگاه درکشتارگاه تزوير و ترفند پيکر آزادی ، دموکراسی ، عدالت ، رسالت رسانه های همگانی ، استقلال انديشه و بيان را با کارد عاوت بسيار رذيلانه زخم زده شقه شقه مينمايند .
آيا شما می بينيد ؟
ازآسمان زادگاه من هرلحظه بلا ميبارد و عنکبوت سياه سياست اتحاد مردم را چون مگس در رواق دستگاه حاکمه بی رمق ميسازد ، مردم سرزمين من ذهن شانرا برای درک ساختار نظام های داخل نظام به بازار های تجارتی می برند و پريشان فکر از حل مسله آنها با توليدات معصومانه آرزو و آرمان سوگمندانه از زيادت بی اعتنايی های دولتمردان به اصطلاح به « نماينده های ملت » رجوع می کنند تا مگر دردشان درمان گردد ، اما آنجا پای عرايض شان به عوض جواب فضله ای حيوانات را می بينند ... آنوقت شاريدگی هوس های شانرا در عصر زايدن رنگها به نظاره می نشينند و بياد مياورند کيفر آنهای را که گفته بودند : « شورا بدتر از طويله است و در آنجا .... »
شما می بينيد ؟
که گورهای دسته جمعی و استخوانهای قربانيان ستم نظام های خود کامه و مزدور در سه دهه با حيرت و استهزاء به فرامين خودبخشی ، مصالحه ملی يا عفو قاتلان و جلادان يا به فروگزاشت مجازات بدنام ترين مجرمان جنگی و آدمکشان قهار تاريخ می نگرند ،آن استخوانهای مرمی خورده ، زولانه شده و زخمی ديده درايی های « قانونی » و قانونی ها را برای همه جانباخته گان راه آزادی درسراسر دنيا تفسير ميکنند ....
شما می بينيد ؟
من می بينم که قشر بزرگ از مردم سرزمين من آرزو دارند خباز باشند تا حرارت و نرمی نان را با پنجه های خود لمس نمايند ، آنها آرمان دارند بناء باشند و با دستان خود خشت روی خشت بگزارند تا مفهوم سرپناه را درک کنند ، آنها هوس دارند نساج باشند و ازتاروپود محکمی برای ذوق خويش تکه ببافند تا با آن قامت عريان خود را بپوشانند ، آنها ميل دارند پاکيزه و خشبو باشند ، محله و کوچه های شان پاکيزه و خشبو باشد ، ميل دارند در پرتو چراغ خانه های روشن با اولاد های خويش از آينده خوب حرف بزنند و نزديک اجاق گرم آشپزخانه تميز و خشبو به کتابچه های پس انداز بانک خود نظراندازی کنند ، مگر ....
شما می بينيد ؟
من می بينم که آنها در کنار خودرو های تفنگداران چشم آبی در چهاراه های پُرازغوغا و گناه يا در محله های غمزده و ساکت گشنه تر ازهميشه ، فقيرتر از پيش ، آواره ترازگزشته با پارگی های پراهن بيکاری خون اجساد غير نظاميان ، قربانيان اشتباهات يا به يقين عمدی تفنگداران چشم آبی را پاک مينمايند . بعد ازآن کنار سنگفرش خيابان های خون آلود در سماوار های سيار چای تلخ سياه مينوشند ، به پرواز کبوتر ها خيره ميشوند ، پيرامون نرخ کچالو با همديگرگپ ميزنند و شب ها سرهای بی سرپناه را کنار موجود ستمديده دگر که سياه سر اش مينامند ميگزارند و فردا به ميلاد موجود بدبخت تر از خود شکرگزاری ميکنند ؟!
و من می بينم که باز برای اندکی زندگی همگام مرگ کوچه پسکوچه های شهر را دوره می زنند و دولتمردان به خيال چاپيدن درسرزمين من زير باران رنگها خود را بوقلمون ميسازند و هردم به رنگی ظاهر ميشوند .
من می بينم ، شما می بينيد ؟
بسيار نزديک که نه چندان دور شاعر رسالتمند ديار من آنکه « فانی » شد برای وضع حاکم به سرزمين من و بازی رنگها ، مصاف شيشه ها و سنگها تصنيف زيبای ساخت که زبان شعری اش بيانگر نامردمی و ناهنجاری زادگاه من است .
« همه جا دکان رنگ ا ست همه رنگ ميفروشند »
« دل من به شيشه سوزد همه سنگ ميفروشند »
« فانی »