آخرين اميد
محمد هاشم انور

          دگروال قاسم ریشش را تراشیده و صورتش را شست . با رویپاک رنگ و رو رفته ایکه به  میخ تشناب آویزان بود ، دست ها و صورتش را خشک کرد . پیرهن و تنبان جدید تر او را خانمش اتونموده به تشناب آورد . او لباسش را به تن کرد ؛ واسکت خود را از میخ دهلیز گرفته ، پوشید ؛ جراب های سیاه را از جیب واسکت بیرون آورد ؛ در حالیکه به دیوار تکیه نموده بود ، به پا کرد . آه سوزناکی از حنجره اش بیرون شد . سرش را شور داده زهر خندی بر لبانش نقش بست . داخل اتاق گردیده و بالای دوشک نشست . خانمش قبلاً سفره را هموار نموده بود ؛ با داخل شدن دگروال به اتاق ، از چاینک  به پیاله چای ریخت . پیاله را با توته یی نان خشک مقابل شوهرش گذاشت . نگاهی به شوهر نمود .  وقتی به   چهرهء اندوهگین او دید ؛ جرأت گپ زدن از وی سلب شده و سکوت اختیار کرد . دگروال قاسم در حالیکه پارچهء نان خشک را با دندان ها میجوید ، به زنش نگریسته ، گفت :

_ مادر فرشته ...! میدانم ... همه چیزه میدانم ... حاجت به گفتن تو نیس ... خدا مهربان اس ... حوصله       کو ... باید صبر خوده به خداوند کنیم .

_ آخر تا چه وخت ... صبر و حوصله هم از خود اندازه داره ... سه سال میشه ... صبح میری و شام      میایی ... نتیجه کارت صفر اس ... آخر تا کی و تا چه وخت ...؟

_ تره به خدا ده زخمایم نمک پاش نتی ... از تو کده مه وازخطا و پریشان میباشم ... پیسه ندارم ؛ تا دوکانداری میکدم ... پشت گرفتن کار و وظیفه سرگردان هستم ... سر نوشت ما عنقریب مالوم میشه ،          اگه کامیاب شدم ... اونه هموس که وظیفه هم میتن ...!

          خانمش در حالیکه از چاینک به پیالهء شوهرش چای میریخت ، گفت :

_ تره به خدا پشت نوکری سابقه ره ایلا بتی ... شماره کسی کار نمیته ... اوه (آب را) نادیده موزایته    کشیدی ... ده پاکستان خوش و آرام بودیم ... درس و سبق اولاد ها بصورت درست پیش میرفت . کار         و مزدور کاری میکدی ... دستت به کسی دراز نبود . همی گفتی وطن ... میگفتی مردم ... آخرش چی         شد ... وطن و مردم به شما کار نداره ... شماره کسی جذب نمیکنه ... ماره هم لوله و لالان کده آوردی .

          دگروال قاسم قهر و غضبناک شد . چهره اش دود کرده ، گفت :

_ او زن ... لطفاً بس کو ... ما از خون همی مردم تحصیل کدیم ... ما ده همی وطن پیدا شدیم و از هوای  همی وطن تنفس کدیم ... مسلک ما عسکری اس ... وطن و مردم سر ما حق داره ... حتماً ماره جذب    میکنن ... اگه ماره نگیرن خی کی ره میگیرن ...؟

_ واه ... واه ...! عجب ...! چقدر با اطمینان گپ میزنی ... سی ، چهل هزار صاحب منصب تنقیص میشه ... به هزار ها افسر ... منتظر اعلان دعوت دولت میباشن ... دولت هم میگه اردو جـور میکنـــــیم ... تره قس از کورس های سه ماهه صاحب منصب فارغ میکنن ... اما بالای تحصیل و تجربه شما کسی             حساب نمیکنه ... گاهی بنام تنقیس و گاهی بنام امتحان روزاره (روز ها را) میگذرانن ... اونا شماره      قسما قسم جواب میتن و شما پشت شانه گرفتین و ایلا کدنی شان نیستین .

_ گپ تو هم درست اس ... خودت باید بدانی دولت هم پلان داره ... ساختن اردو کار آسان و ساده نیس ... کورس ها عسکر و خورد ظابطاره تعلیم میتن ... صاحب منصب ما هستیم و ما خات (خواهیم)     بودیم ... اطمینان داشته باش ؛ که هم به تحصیل و هم به تجربه ما احترام قایل میباشن ... صاحب منصب شدن خو کار چند روزه نیس ، که سرشانه هر کس رتبه بانه و بگویه برو صاحب منصب شدی .

          خانمش در حالیکه ظروف چای و سفره را جمع میکرد ، کنایه آمیز گفت :

 

 

_ از سه سال دویدنیت مالوم میشه ؛ که چقدر احترام قایل میباشن ...!

          بعد از گفتن این جمله ، گریه را سر داده در حالیکه می گریست ، گفت :

_ دلم ده ترقیدن آمده ... ده پاکستان خو کار بود ... خودت هم کار میکدی ... خوارایت (خواهرانت) هم چند روپیه روان میکدن ... خوب گذاره ما میشد ... از روزیکه کابل آمدیم ... چی روز هایی ره که نکشیدی ؛ پیش  کی کار نکدی ... چی نکدی ... کدام کار بود که نکدی ... مزدور کاری هم نشد ... چند روپیه که خوارایت روان میکدن اوره هم قطع کدن ... اونا فکر میکنن ، وختی کسی ده وطن بیایه ... دولت به او کار میته ...  ماش میته ...

_ او بیچارا هم پیسه ره به آسانی بدست نمیارن ... اونام (آنها) زن و اولاد دارن ... زنده گی و آینده               دارن ... مصرف دارن ... آخر تا کی از نان و لباس اولاد خود زده به ما روان کنن . او نام خسته  شدن ...  تا کی دست ما دراز باشه ... مه هم رنج میبرم ... از روز اول رنج میبردم . سرم بسیار سخت تمام میشد ؛ که از حوله (آبله) دست دیگرا اولادایمه نان میتم ... چی میکدم چاره نداشتم ... با عرق ریزی و زحمت کشی  خو کرایه خانه ، برق ، گاز ، او (آب) ، مصرف مکتب و درس اولاد ها و خرچ خانه ره پوره نمیتانستم .

          از جایش بر خاست . قبل از خارج شدن از دروازه اتاق رو به زنش کرده ، گفت :

_ گریان نکو ... خدا مهربان اس ... امروز ثبت نام بری امتحان میکنم . شو (شب) خو شنیدی تمام     افسراره بری ثبت نام خواستن ... مه دگه رفتم .

_ خو ببینم ... خدا کنه کارت بخیر شوه ... ده خانه دال نیس که دال بازی کنیم . نمیدانم چاشت که اولادا       از مکتب بیاین ، بر شان چی بتم . کوشش کو از راه یک چیزی به چاشت بیاری .

_ مه ده اول گفتمت که میدانم ... پیش دوکاندار بیپار خود میرم ... اگه چیزی به قرض بته ... خدا حافظ .

_ بامان خدا ... بوتایته برس کد یم ... پشت دروازه اس .

_ خو ... خو ... اینه یافتمش ... برکت ببینی زن ... مه دگه رفتم .

              

 

         دگروال قاسم به سمت محلی روان شد ؛ که به خاطر امتحان ثبت نام می کردند . او پنجاه ویک  سال عمر داشت . از صف ششم تا صنف دوازده در مکتب حربی و بعداً فاکولته را در حربی پوهنتون         درس خواند . بعد از فراغت ، بصفت دوهم برید من در یکی از کندک های فرقه هفده ولایت هرات    تقسیمات گردید . مدت بیست سال را سپری نمود . در سال پنجم افسری در همان ولایت عروسی کرده و صاحب سه دختر گردید . د رمدت خدمتش در هرات به رتبه دگروالی ارتقا نمود . در همین ایام تند بادی    به وزیدن گرفت . طوفان سیاسی ، او و هزار ها افسر تحصیل کرده را روفتن گرفت . دگروال قاسم به    خاطر نجات خود و اولاد هایش از طوفان آن ولایت ، به کابل پناه آورد ؛ ولی کابل را بد تر و مخوف       تر دید . او مشوش و پریشان شده بعد از گذشتاندن چند روز ، رهسپار دیار هجرت شد .

          دگروال قاسم مانند اکثر افسران ، جز معاش و غله گی ماهوار ، عاید اضافی نداشت . دستش به کسی دراز نبوده شب و روزش را گذاره می نمود . به اندازهء یـــک چـــوبک گــوگرد خیــانت و دزدی نه نموده بود . با معاش و غله گی بخور نمیرش شب و روز را میگذرانید . عشق و علاقه وافر به مسلک ، وطن ومردم خود داشت . مانند اکثر افسران در رنج و عذاب بود . با وجدانش در جنگ و ستیز قرار داشت . ازین که رژیم های خود کامه ، از آن ها به نفع مرام حزب شان سهو استفاده می نمودند و بر ضد مردم استعمال شان میکردند ، عذاب می کشید ؛ اما افسران چی چاره داشتند ؛ آخرنظامی بودند ؛ تابع امر بودند ؛ به عملی کردن هر قوماندهء افسران عالیرتبه مجبور میشدند . افسران در مقابل دشمنان

          رژیم که هم میهن  شان بودند  از صدق دل جنگ نکرده و اکثراً نشانه غلط میگرفتند ؛ مرمی ها را هوایی فیر می کردند ؛ تک تک قیام های را در گارنیزیون نظامی براه مینداختند ؛ پوسته ها را با عساکرش فرار میدادند . بدین ترتیب نفرت و انزجار شان را انعکاس داده و وجدان خود را آرام میساختند .

          دگروال قاسم همان طوریکه با قدم های تیز تیز به راه روان بود با خود اندیشید :

_ گرفتن امتحان به خاطر چی اس ... سویه خو به ای قسم مالوم نمیشه ... سجل و سوانح ما ده پیژنتون     افتاده ... همه چیز ما از سجل مالومات (معلومات) شده میتانه . باز امتحان دادن سویه های مختلف ده      زیر یک سقف غلط اس ... ما سی و دو سال قبل فاکولته خواندیم ... افسرای دگه اکادمی و داکتری          خاندن . چقدر امتحان بتن ... باز ده ای پانزده سال چی مشکلاتی نبود ؛ که ندیدیم . مغز های ما پوده        شده ... از کار ، وظیفه و مسلک دور بودیم ... باید بری گرفتن آماده گی به امتحان یکی دو هفته وخت      بتن ... اگه وخت بتن ، کجاس کتاب و کتابچه نوت ها ... بسیار مشکل اس ... اما چاره نیس ... آخری امید ماافسرا همی امتحان میباشه ... دگه نی کسب یاد داریم و نی سرمایه به غریبی داریم . کسب ما همی عسکری اس . خدا خو مهربان ا س؛ که کامیاب شده به اردوی ملی جذب شویم ؛ تا از یکطرف خدمت به  مردم و وطن بکنیم و از طرف دگه شکم زن و اولاد خوده سیر بسازیم .

          دگروال قاسم به محل ثبت نام رسید . صد ها افسران بی یونیفورم به خاطر ثبت نام به قطار ها به   قسم مسلک وار ایستاده بودند . او نیز بعد از پرس و جو به قطار هم مسلکانش رسیده و ایستاد . ساعتی بعد نوبت او رسید . کارت افسری خود را به افسر مؤظف ثبت نام داد . افسر مذکور بعد  از دیدن ورق های کارت ، تذکره تابعیت خواست . او تذکره را از جیب کشیده به دست افسر گذاشت . لحظه یی بعد افسر با بی تفاوتی زیاد کارت و تذکره را برایش واپس کرده ، گفت :

_ تو ده تذکره پنجاه ویک ساله میباشی . ما کسانی ره ثبت نام میکنیم که سن شان ازپنجاه بالا نبـــــاشه.

          دگروال خواست استدلال نماید که افسر مؤظف با زشتی گفت :

_ مه وخت گپ زدن زیاده ندارم ... دور برو ما ره ده کار ما بان .

          دگروال قاسم دو قدم به سمت راست رفت ؛ پاهایش سستی نمود ؛ سرش گنس شد ؛ چشمانش سیاهی رفته نقش بر زمین شد .

 

                                                                                          پایان

 

                                                                                9  /  سرطان  / 1384