تنها یک انتخاب : مقاومت

      به سلسلۀ "بیاد رنجهای مقدس"

 

 

 

 

زندگی سراسرصحنه پیچیدۀ آزمایش هاست . در کشاکش این نبردِ سهمگین ، گاهی بُرد است ، گاهی باخت. اینکه چرا چنین است ، عوامل چندی را میتوان برشمرد که شامل بحث ما نمی شود.

 ازسوی دیگر، انسان را"گل ِگلخانۀ آفرینش" تعریف کرده اند ؛ لقب دیگر او "سالارروی زمین" است. دراین شکی نیست که مقام و منزلت آدمیزاد برتراز این اوصاف وتعاریف است .(لقد کرمنا بنی آدم) حالا یک سوال باقی میماند که : آیا این "فرمانروای بروبحروکیهان" با وجود اینهمه ابهت وشکوهمندی میتواند درتمامی میادین ازبوته امتحان پیروزمند بدرآید؟

ازطرفی ، کامیابی ها و ناکامی ها پدیده های نسبی اند نه مطلق . بنابران ملامتم نکنید اگرمیگویم: درروی کره آبی - خاکی ما هستند کسانی که خویشتن را پیروزمند ترین ها می شمارند، درحالیکه ناکام ترین های روی زمین همین ها اند.

ناگفته پیداست که فضا ها وشرایطی که افراد ، گروه ها وجریانات را درمتن این ابتلاء قرار می دهند ، ازهمدیگر متفاوت اند.

دومین پرسش اینست: آیا دردرون دَخمه های نمناک وپوپنک گرفتۀ زندان میتواند آزمونی درکارباشد؟        

 آری ! محیط زندان نیزبخشی اززندگیست که نمیتواند ازاین قاعده مستثنا بماند.

 یک فرد زندانی از نخستین لحظات گرفتاری ، تا واپسین دقایق رهایی اش، ازچنبرۀ امتحان دوربوده نمیتواند. حتا: آنگاه که درمقابل حلقۀ دارمی ایستد ویا لمحه ای پس سرب داغ دشمن سینۀ او را می شگافد ، قادرنیست از این دایره بگریزد.

 یک زندانی پیوسته( بویژه دردوران تحقیق) درمعرض آزمون های گوناگون قرارمیگیرد. از شکنجه های جسمی تا ساییدن روان ، از توهین وناسزا تا دل آسا وترفند ، از اندرزها ودلسوزی های "پدرانه" تا تحریکات حساب شده ، ازدام وتوطئه تا عذروالتماس. . و . و .  که همۀ اینها هدفی جز تسخیرقلۀ ایمان ِانسان ِدربند و رام کردن توسن ِسرکش غروراو را ندارند.

دوران زندان(بویژه جریان تحقیق) همانند تخته شطرنج است که دوطرف بازی با کشیدن ده ها نقشه درصدد "مات" حریف خود اند. میدان زورآزمایی دومسابقۀ سرنوشت سازاست که با پیروزی یکی ، دیگری به زمین می افتد و" ناک اوت" می شود.

 معلومست که محیط زندان شرایط خاص خود را دارد که با میدان های امتحان خارج اززندان یکی نیست. من اینرا به چشم سردیده ام: آن یکی که دربیرون اززندان بادستهای خالی به جنگ تانکهای روس میدوید ، از پله های آزمایش زندان پایین افتاد وبه خواست پلید دشمن تسلیم شد. بارها با این واقعییت زشت روبروشده ام که عناصرسست پیمان ِسست ایمان بسیار آسان وارزان خود را دراختیار دشمنانی قراردادند که قبل ازدستگیری برنامه سرنگونی وریشه کن کردن آنها را در دل پرورانده بودند.

فشارهای شدید جسمی وروانی ومکروفریب دشمن باعث آن میگردد که یکی ازکرده پشیمان شود و فولاد ایمان دیگری آبدیده ترگردد.

به هرحال آنچه مایه خوشحالیست اینست که درمقابل قامت های ِخمیدۀ توابین وتسلیم شده ها ، سرهای بُلند مقاومتگران دلیر، مایه سرخرویی تمامی آزادگان بوده است.

این راازیاد نبریم که درمقابلۀ دوطرف ، وقوف قبلی به بازی های شیطانی دشمن وآمادگی  های ذهنی – روانی  ، به انسان دربند کمک خواهد کرد که کوره راه های پرپیچ وخم را تا اندازه زیادی با موفقیت ومتانت بپیماید.

 وآنچه مربوط بنده می شوداینست که بخشی از این بازی های دشمن را ازقبل بلد بودم . پاره ای را  در مبارزه رویاروی آموختم. هکذا مطالعه سرگذشت تلخ زندانیان وحماسه های جاویدان رزمندگان آزادیخواه درمقابل داروتازیانه وترفندهای دشمنان مردم وبعضا ًشنیدن این حکایت ها اززبان قربانیان بیداد ، اندرین راه به من کمک فراوانی کرده است.  

ادعای کلان ودورازواقعییت نشانه حقارت است. اگربگویم که رویین تن بودم ،غلط گفته ام . اما اینقدرمی گویم که درباریکه های لغزان وپرخطردوران زندان ، نام بزرگ یاران بزرگوارم ، سیما ها ، کارنامه ها ومقاومت جانانه شان دربدترین حالات بامن همراهی کرده است. من به درستی راه وحقانیتِ انتخاب مردم خود اعتقاد محکم داشته ام.  ازهمه مهمتراینکه ، این درس پرشکوه آزادگی را هیچگاهی ازیاد نبرده ام که :

 " سحرآزادی آنقدرزیباست که جا دارد انسان برای واقعیت دادن آن بمیرد."

 ودرآخرهم اضافه می کنم :

 هرزمانیکه ازمقاومت حرف میزنم ، همه اش ازبرکات تعالیم  آن مدرسه ای است که من درآن درس مقاومت ، مردم دوستی ، اخلاق ورفاقت را آموخته ام. از تکراراین سخن هرگز خسته نمیشوم که : گذشتن پیروزمندانه از تنگنا های هولناک زندگی را مرهون نفس های گرم و مهربان استادان نامدارم میدانم.

 بیاد می آورم آن فضایی را که هنوزازجمع ما کسی تجربه مستقیم زولانه ، دنده برقی وبیدارخوابی  . . . را نداشت ،  ولی هرگاهیکه سخن به این سو ها کشانده میشد ، خدارا گواه می آورم که شاهد خم شدن ابروی  هیچ یکی نبوده ام. پسانها که طوفان بنیانکن  تجاوزفرارسید وکارزارعمل پیش آمد ، درفضا وشرایط نوین - صحنه رویارویی گوشت نرم با فولاد سخت-  بازهم این تن های پاره پاره واستخوان های شکستۀ همرزمان ما بود که درفش پیروزی را برفرازتاریخ پرشکوه جنبش مقاومت ملی وانقلابی کشور دراهتزازدرآوردند.  

 ذکراین نکته عجیب جلوه نکند اگرمیگویم که: با وجود رویارویی با آنهمه مصایب وبلایا ، وقتی اززندان رهاشدم ، گمان میبردم که دوران امتحان دیگر به پایان رسیده است. اما واقعییت چیزدیگری بود. دوستان ویاران واطرافیان می خواستند مرا سرازنو بیازمایند. آنچه که درآن موقع هرگزبرایم خوش آیند نبود. دیری نپایید که ازدنیای خیال به زمین واقعییت پاگذاشتم ، وفقط آنگاه بود که فهمیدم : درکارامتحان روزگار، هنوزدرخم یک کوچه ام. یاشاید هم جامعه ما تا این حد سختگیر باشد که مارا تا واپسین نفس های حیات ازابتلاء وامتحان  خلاصی نباشد ؟!

                                       *    *    *

پس ازآنکه ازتلک تورن غلام غوث نجات یافتم ، مرا به اطاق دیگربردند. اطاق جدید ازلحاظ شکل وساختمان مثل اطاقهای قبلی بود ودر قطارکوته قلفی های نفرت آورصدارت قرارداشت. ساختمانی در دوطبقه ( تقریبا ً) به شکل مربع ای که یک ضلع آن را برداشته باشند. دروازه های سلول ها به حویلی راه داشتند. داخل حویلی یک درخت کلان ویک نل آب دیده می شد. معلوم میشد که این درخت پیرصدها لیل ونهارروزگاررا دیده است. روی شاخه های غم گرفتۀ این تک درخت پیرگنجشک ها آشیانه گزیده بودند تا برای دلتنگترین موجودات عالم ترانۀ مقاومت وآزادی بسرایند.(پسان این درخت راقطع کردند) فقط دردوموقع میشد پا به محوطه این حویلی گذاشت : یا ما را به مقصد تحقیق (شکنجه) می بردند یا نوبت تشناب میبود .

درقسمتِ در ِ ورودی این حویلی راه کوته قلفی های انفرادی (به تعداد ده اطاق دریک طبقه) جدا می شد. زندانیان "خطرناک" را دراینجا نگهداری میکردند. زنده یاد شهید مجید درهمین مکان( سلول شماره دهم ) نگهداری میشد. درمقام مقایسه، بدترین وبیمناکترین سلول های ریاست تحقیق "خاد" همین ها بودند. درگوشه ای ازطبقه بالائی این ساختمان ده اطاقه که به بام این اطاق ها راه داشت ، قطعه کوچک کماندوی روسی جابجا شده بود. ظاهرا ً محافظت ریاست امور تحقیق"خاد" ونگهداری زندانیان صدارت برعهده همین قطعه بود. گاهی میشد ازسوراخ دروازه - ویاهم وقتی که دروازه باز میشد- بالای این بام راببینیم. سربازان روسی با بدن های برهنه وتن های جسیم شان روی این بام مینشستند ، گیتار مینواختند وآوازمیخواندند. جمعه شب ها ازتلویزیون کابل فلم هندی پخش میشد. سربازان روسی دورتلویزیون حلقه میزدند وازتماشای فلم هندی کیف دوچندان میکردند. صدای آهنگ های فلم هندی تا سلول های تاریک زندان صدارت دزدانه سرمیزد  وخاطرات "روزهای خوش" را درذهن ملول اسیر بيدار میکرد. گاهی اوقات سربازان روسی دروازه های سلول ها را بازمیکردند واکثرا ً ازمتهمین پول میخواستند. درصورت انصراف ازدرخواست انها ، قنداق تفنگ ومشت ولگدِ "مهمانان" برسروگردن "صاحب خانه" مینشست.

این سربازان اززبان شیرین فارسی دو کلمه را یاد گرفته بودند که هردو را درمقابل باشندگان مشت وشانه بسته اطاق های نم بوی خادِ صدارت بکارمی بردند:

 "باسمچ" و"دشمن".

دراطاق جدید دونفر با هم بودیم . چند روزبعد یک جوان بیماروبیسواد رانیزآوردند. اوازساحه کوهدامن شمالی بود.( نامش راازیادبرده ام) بیماری مرگی داشت. هروقتی که بیماری بروی حمله میکرد ، ازهوش میرفت. ما او را محکم میگرفتیم که به خود آسیب نرساند. گاهی اوقات ازشرضربات مشت ولگد اوبی نصیب نمی ماندیم. وقتی حالت زاراین جوان مریض وساده را میدیدم ، باورم نمیشد که پای او درمسایل سیاسی یاجنگ شامل باشد. واگرچنان بوده باشد،خوشا بحالش ! واین بیانگر این حقیقت روشن است که : فرزندان راستین وطن(زن ومرد) ازاستاد دانشگاه تا فرد مکتب ندیده وبیماردربرابر اشغالگران جنایت پیشۀ روس ومزدوران وطنی شان، ازسنگرآزادی واستقلال مادرمیهن دفاع کرده اند.

 فرد سومی که یک جوان قدبلند ، با موهای درازوهیکل گنده بود ، میگفت ازمناطق هزاره نشین افغانستان است. دررشته پولیس کورس کوتاه مدت را درروسیه سپری نموده بود. خودش اعتراف کرد که عضو"حزب  دموکراتیک " ومربوط جناح "خلق " میباشد. هرچند اوارتباط به کدام خانواده بینوا داشت ، اما  با ما نمی جوشید. یکنوع تکبردروجودش دیده می شد. شاید ازاین عمل رفقای خود ناراض بود که چرا او را با "اشراربی فرهنگ" دریک اطاق انداخته اند!

 پایوازنداشت، لباسهای خط خطی کوته قلفی های صدارت به تن او کوتاهی می کرد . ازین بابت رنج می کشید ویکسره داد میزد. انتظارداشت که لااقل "رفقا" برای اولباس مناسب تهیه کنند. لباس نظارتخانه را به ما نشان می داد وبا عصبانیت میگفت:" ببینید این هم شد کالا ؟!"

(لباس زرد رنگ وخط خطی ریاست تحقیق"خاد" دل آزارترین ومسخره ترین لباس درعالم است. اندازه قد وقامت زندانی با این لباس ها قطعا ًتناسب نداشت. . . .)

 سطح سواد ومعلومات این آقا بسیار پایین بود. حتا کلمات را درست تلفظ کرده نمیتوانست  چه رسد به درک معانی آنها. اصطلاحات سیاسی را دُم بریده واکثرا ًبیمورد بکارمیبرد. ازقضایا ومسایل روز، تحلیل های عامیانه و من درآوردی می داد. آنچه را که ازدیگران شنیده بود باربارمِیجَوید. ازبسکه لکچرهای او راشنیده بودیم ، به مجردی که لب به سخن میگشود ، اجندای صحبتش را پیش ازپیش می فهمیدیم.

 درجمع ما هیچ کسی ازسواد وسیاست واین چیزها دَم نمی زد . او یگانه میدان دار به حساب می آمد. ازدانائی خود می لافید ومعلومات خود را به رخ مامی کشید. باتمام اینها ، امتیاز اواین بود که ازجاسوسی وشیطنت دردرون زندان خوشش نمی آمد.

 هرگاهیکه پیرامون اوضاع  سیاسی – نظامی  کشورگویا نظر می انداخت ، این جمله را با مزه تکرارمی کرد:" اشرارده مقابل قدرت دولت هیچ اس. تا اخیر سال گلم شان جمع میشه."

این جوان ازدولت وحزب خود دفاع می کرد .درعین زمان گله مند بود که درحق اورفقای حزبی اش ظلم کرده اند. گاهی اوقات دشنام هایی هم به آدرس"رفقا" ی دسیسه بازخود میفرستاد. ازاختلافات درونی حزب حرف میزد وبارملامتی را به گردن جناح" پرچم " می انداخت. دیده می شد که او را درجریان تحقیق لت وکوب هم کرده بودند. ادعا می کرد که پرچمی ها برایش دسیسه ساخته اند وقربانی اختلافات درونی حزب شده است. اما هیچگاهی اتهام خود را افشا ء نکرد. گا هی که  خوشخوی میبود ، قصه های خوشگذرانی خود را - به قول خودش در"سرزمین عیش وشراب"-  با ما درمیان میگذاشت. . . . اوبا ما دیرنماند. نمیدانم که به اطاق دیگررفت ویا رها یش کردند ویا هم سرش زیربالش . . .

جوان سومی درحدود بیست یابیست ودوسال داشت. انسان کم حرف ، دقیق وخونسرد معلوم می شد. نامش راعبدالوهاب وباشندۀ سرایخواجه (میربچه کوت) کوهدامن معرفی کرد. درنخستین برخورد دریافتم که اوعلی رغم خامی سن ، عقل پخته دارد. به حرف های دیگران بادقت گوش میداد وخودش به آسانی ابرازنظرنمیکرد. چشمان سیاهش را بطرف دیدگان مقابل می دوخت وگاهی هم تبسم کوتاهی روی لبانش گل می کرد. تمامی حرکاتش ازتیزهوشی وبصیرت اوگواهی میداد. باچابکی ازجا برمی خاست . با وجود داشتن جسه کوچک ، صاحب نیروی جسمی فراوان بود. ازگفتاروکردارش می دانستی که انسان موءدب وباتربیتی است. و . . . .

متـأ سفانه محیط زندان چنان است که هرکه ازدیگری میترسد. باصطلاح آدم ازکالای جانش هم بیم دارد. این ترس ووسواس اگرازیکطرف لازمه دوران تحقیق وزندان شمرده میشود ، ازسوی دیگرچانسها وامکانات خوبی را نیزضایع میسازد. دست های پرازاخلاص وصمیمیت را که صرف بخاطر کمک ودوستی بطرف تو دراز میشوند ، ناگزیری درهوا بگذاری. روی همین معذرت ها بود که من کمترامکان یافتم با گوهرهای قیمتی علم ومعرفت وایثارهمنشینی وتبادل نظرکنم.

اززمرۀ آن جوانان باشرف یکی هم عبدالوهاب بود که با دریغ تا آخرین روزها نتوانستیم آزادانه باهم درد دل کنیم ومثل دو فرزند عاشق وطن زانوبه زانوی هم بنشینیم . ازبرخوردش فهمیدم که او مرا میشناسد. اونام برادرشهید خود را که یکی ازرزمندگان ارجمند "ساما" بود برزبان آورد . تعلق وی به این خانواده ، چهره وطرزصحبت خود او ونحوه رفتارش کافی بود که شکی درادعایش نداشته باشم.

شیوه برخورد ریاست تحقیق دربرابرمن تغییرکرد. شکنجه های جسمی- روانی بار دیگرآغازگردید. من میدانستم که دوره" آرامش" موءقتی است و بازهم نوبت شلاق وقمچین وناسزا میرسد. کم ازکم یک دندگی من با طبع خشن شکنجه گران "خاد" مطابقت نداشت.(مرغ من یک لِنگ داشت)   مستنطقین مغرور"خاد" بیهوده گمان میکردند که به کوه تکیه داده اند. ازینرو مقامی پایینتراز فرعون (که دعوای خدایی کرد) برایشان زیبنده نبود! دلگرمی به حضوریکصدوبیست هزار"آدم کُش انترناسیونالیست" دراندیشه وکردار کسانی که خود راخادم فرودست ترین طبقات اجتماع میخواندند ، زهر نخوت، امتیازطلبی وبدترازآن "شکست ناپذیری" راتزریق کرده بود. غیرازخود اینها وعمله فعله شان کسی دیگرحق نفس کشیدن نداشت. قاطبه ملت می باییست(!) به پای بت های سرگینی خم شوند وشکرانه نجات شانرا ازشر ِاستبداد ، ارتجاع وامپریالیسم بجا بیاورند!

چه درد سربدهمت خواهر وبرادرمن! خلاصه می کنم : عجب روزگاری بود وشگرف دورانی! گپ تاجایی رسید که "طراربصره" که به ناحق خودرا شهنشاه ِداد ومروت می نامید ، به صراحت اعلان کرد:  "دریک اقلیم دو پادشاه نمی گنجد".

 درچنین اوضاعی ، پاسداری از تاج وتختِ خون آلود ایجاب (!) میکرد که تبربدستان" خاد"  سروهای ایستاده را به خاکِ پست یکسان کنند. ازهمینرو کمترشبی بود که به سراغ من نیایند. درهرنوبت ده ها پرسش شفاهی وکتبی صورت میگرفت. سوال پشت سوال. وقتی هم جواب "قناعت کننده" نمی بود ،استعلام را کلوله کرده به صورتم میزدند. درآخر که مرزاقلمی های شان کاربجایی نمی بُرد ، بازهمان فحاشی بود و زدن وکندن وبزکشی.

دریکی ازشبها درجریان تحقیق سیداکرام(مستنطق) ازمن پرسید :" در خانه ات کی ها رفت وآمد داشتند؟" نوشتم " خویشاوندان واعضای فامیل ما"  با بیحیایی گفت: "مقصدم از لونده های زنت اس. " این نامرد حقیرقبلا ً نیزدهنش را با الفاظ رکیک آلوده بود. اما اینبار طاقت آورده نتوانستم . . . .

وقتی جلاد وحشی پاسخ سخت شنید ، صورتش مثل دود تاریک شد. لبهایش به لرزه درآمد وازفرط خشم دندان ساییدن گرفت. چشم هایش را بطرف من دوخت. اول زیرلب چیزی غُم غُم کرد وبعد مانند خرس خشمگین ازجا پرید وبه جانم افتاد. مرا آنقدر زد که ازهوش رفتم. وقتی چشم بازکردم خود را روی کف سمنتی سلول یافتم . نمیدانم چند پاسی ازشب گذشته بود. دیدم عبدالوهاب بربالینم نشسته است. به مشکل توانستم بگویم : "تا هنوز نخوابیده ای ؟" حرفی نزد تنها سرش راشورداد. متوجه شدم که  گلوی بغضش گرفته اش خیال ترکیدن دارد. چشمانش پرازاشک شد. گویی برای انفجاراین درد انتظارآمدن مرا میکشید. درحالیکه قطرات داغ اشک ، پیهم ازدیدگانش میچکید این جمله رابرزبان آورد:" کاش بجای تومه ره بکشن !"

 شما بگویید ، چگونه میتوانم فروریختن آن مروارید های ناب ِعشق وپیمان ، وطنین پرجازبه این جمله کوتاه را ازیاد ببرم؟

چشمای ترش را با آستین پیراهن خشک میکرد ودوباره لبریزازآب میشد. تماشای این باران اشک ،  قلب مرا کباب کرد. نمیدانم این ریزش باران علامت دلسوزی برای من بود یا ابرازعجز برای خودش؟ یا هردو؟! عجزی رامیگویم که بارها وبارها جسم وروح خودم راسوختانده است. وایکاش بجای زنبورعسل میبودم وبا یک پرزدن آن شیره گلهای عشق واخلاص را قطره قطره می مکیدم ونمی گذاشتم درمسلخ دربستۀ استعمارگران روس ضایع شوند!

چندلحظه ای پس وجودم ازغروروافتخارمالامال گردید. آری ! رفقایم درانتخاب شان غلط نکرده بودند. دلم هوس میکرد که او را تنگ درآغوش پرازمهرخود بگیرم. اما. . . . .

ضربات مشت ولگد درناحیه گردن ، سینه ، سروپاها یم باعث درد شدید شده بود. گلویم پندیده بود وغذا ازآن تیرنمیشد. تب داغ ریشه های وجودم را میسوختاند.

 نمیدانم چه مدتی  دراطاق ماندم . طی این مدت برایم خیلی سخت گذشت. عبدالوهاب ازهرخدمتی دریغ نمیکرد. روغن غذا را ازکاسه جمع میکرد وبه بدنم میمالید.

عبدالوهاب برعلاوه اینکه منسوب به یک خانواده شریف سامایی بود ، خود نیزیکی ازاعضای فداکار"ساما" بود. اورا ازناحیه وزیراکبرخان شهرکابل دستگیرکرده بودند. بخاطرازدحام دستگیرشده گان وکثرت زندانی ممکن نبود به هراطاق یک نفررا بیندازند. درغیرآن ازیک سازمان دونفررا دریک اطاق نمی انداختند.

عبدالوهاب ازشکنجه هایی که دیده بود قصه میکرد. شنیدن آن برایم بسیارناراحت کننده بود.ولی روحیه او به حدی عالی بودکه گمان نمیکردی مشکلی پیشرویش بوده باشد.وقتی نشاط درونی واستواری او را میدیدم ، صادقانه میگویم که حسرت میخوردم .

 ازمغزنان دانه های تسبیح میساخت وبرای گذراندن وقت با هم اطاقی ها شطرنج بازی میکرد. عجب حوصله ای داشت ، هرزمانی که درتالاشی دانه های شطرنج اورا میبردند ، آمادگی برای ساختن دانه های دیگرمیگرفت. باوجود تنگی جای ورزش راقضا نمیکرد. طریقه سوهان کردن ناخن ها را اوبمن یاد داد. پس ازآن ناخن های درازخود را روی دیوارسمنتی میساییدم!

اتاق های کوته قلفی را زود زود تلاشی میکردند. برخورد پهره داران وکارمندان "خاد" درجریان تالاشی نهایت سختگیرانه بود. داروندارزندانی را تیت وپرک میکردند. داشتن کاغذ وقلم ، تیغ ریش ، آیینه روی وناخنگیر، واین چیزها ممنوع شمرده می شد. حتا بجای بند تنبان لاشتک بکاربرده می شد .هردفعه ای که متهمین ازمغزنان دانه های شطرنج ویا تسبیح میساختند، خادیست هاهمه را باخود میبردند. دروازه سلول ما دائما ً ازبیرون قفل میبود. درقسمت بالایی اتاق یک پنجره کوچک وجودداشت که مقدارکم هوا از آن داخل اطاق میشد. نظافت اطاق ها خیلی بد بود. رمه های شپش ، کیک وخسک به جان متهمین می افتادند وخون شانرا میمکیدند. داخل هراطاق یک چراغ برق روشن میبود. چراغ روشن شب ها به چشمان ما نشترمیزد. خدا ازآن روزهایی پناه بدهد که برق میرفت وما درگورواقعی میلولیدیم. به گفته نیما یوشیج" جهنمی با گورآمیخته ، یا گوری ویرانه درجهنم" بهترآنست که ازآزار گرمی تابستان هیچ نگویم !

روزی که عبدالوهاب را بسوی زندان پلچرخی میبردند ، یک جوره لباس خودرا به رسم نشانی برایم داد. اوازمن جداشد ولی اشتیاق دیدارش هیچگاهی مرا ترک نکرد. طوفان خوبی های او درسینه ام موج میزد وازاطاقی به اطاقی با من حرکت میکرد. ازهرکسی که پرسان اورا میکردم ، سراغی نمی یافتم. آرزومیکردم زنده باشد.

 نمیدانم باچه زبانی بگویم که سال ششم یا هفتم دوران زندانم بود که ردپای آن جوانمرگ بیمرگ را از همرزم عزیزی گرفتم. اورا بعد ازچندماه از زندان پلچرخی ،کشیده وبرده بودند.

 آدمکشان عبدالوهاب را زیرخاک بردند ولی نتوانستند او را بکشند. مرگ واقعی نصیب قاتلان اوست.  این جنایتکاران اند که مرده اند ،  اگرچند راه بروند ونان بخورند وعربده بکشند.

 به همین خاطراست که به گفته آن بانوی شعروسخن ، فروغ فرخزاد ،" کسی میمیرد وکسی میماند".

 روانش شاد وخاطره اش جاویدان !

                                     *  *  *   *   *

هم اطاقی دیگرمن انجنیرنوراحمد بود که میگفت دررشته برق درانگلستان تحصیل کرده و عضوسازمان کارگران جوان(کجا) (به رهبری صوفی محمد شنا) میباشد. ازلحاظ شخصی انسان خوش برخورد ، مهربان ، موءدب، دلسوزوشریفی بود. این اطمینان وجود داشت که دست به کارهای پست ازجمله جاسوسی نمی زند. روی مسایل سیاسی صحبت میکرد. سطح آگاهی اش غنیمت بود. دولت را بباد انتقاد میگرفت ولی وقتی نوبت روس ها میرسید ، با احتیاط  برخورد میکرد. من میدانستم  که با اصطلاح" اشغال افغانستان" موافقت چندانی ندارد. دراینگونه مسایل نظرناروشنی داشت. چنانچه دریکی ازروزهاگفت: " اگرروسها نمیبودند ، زورکی به امین میرسید."

به نسبت موج بزرگ دستگیری ها تمامی ریاست های چندین گانه "خاد" ، ریاست تحقیق وزندان پلچرخی پرازآدم بود. چندین نفردیگررا نزد ما آوردند وبردند که ازآنجمله محصل جوانی بود ازاهالی شهرکابل. اوعضویت حزب اسلامی گلبدین را داشت. جوان مرموز ، زمخت، خاموش وسرسختی بود. اورا زیادشکنجه داده بودند. ازدرد مینالید. شب ها خواب نداشت مگرهمچنان مقاومت میکرد.

یکی دو روز پس یک نفرقد بلندِ چهارشانۀ خوش صحبت دیگر را داخل اطاق ما کردند. شغل قبلی خود رامعلمی معرفی کرد واظهارداشت که فعلا ً  افسر قوای مسلح است. زود ترازآنچه تصورمیرفت با ما درآمیخت. وقتی او را تورن خطاب میکردیم ، ناراحت میشد وخواهش میکرد که مرا معلم صدا کنید. اگرذهنم به خطا نرفته باشد ، نام او نوروز و ازمنطقه شیندند ولایت هرات بود. عضویتش را در"حزب دموکراتیک خلق" پنهان نکرد. اوصافِ خوبی داشت. راستگوبود وقلب پاک داشت. آدم خوش معاشرت، صمیمی وقصه گوبود. با قصه هایش همه را خوش نگه میداشت. هیچگاهی لب به سخنان ناخوش آیند نمی گشود. ازهمه مهمتربه قول معروف خصوصیت جوانمردی دراودیده میشد. با ما چنان برخورد میکرد که گویی ازیک خانواده باشیم.

روزی بطورمحرمانه به من گفت :"مستنطق برایم اطمینان داد که رها میشوی.اگرچنین شد ، بگو که چه خدمتی دربیرون برایت انجام دهم ؟"

ازچشمانش نور صداقت میبارید. طی مدتی که با اوبودم تمامی حرکات ، برخوردها ، حتا اشاره چشمها وابروهایش را زیرنظرگرفته بودم . شکی که مانع درازکردن دست کمک بطرف او شود ، درمیان نبود.این یک چانس خوب برای اطلاع دادن به فامیل بود که باید به موقع ازآن استفاده میکردم. زیرا من میدانستم که همه اعضای فامیل رنجدیده ام سرگردان وبیقراراند. بخصوص اینکه مادرگیسوسپیدم ازغم فراق فرزند خوروخواب را برخود حرام کرده است.

روی این درخواست زیاد فکرکردم . تا سرانجام فیصله برآن شد که یک نشانی برای خانواده ام به آن آدرسی بفرستم که افشای آن خطرجدی درپی نداشته باشد.

هفته بعدی سربازموءظف یک جوره لباس همرای همان نشانی برایم آورد. ودرست پس ازچهارونیم ماه خانواده ام خبریافتند که من زنده ام ودرکوته قلفی های صدارت بسرمیبرم.

 معمول چنان بود که زندانیان پس ازدریافت لباس پاک(شسته شده) ازجانب خانواده های شان ، لباسهای ناشسته خودرا دوباره ازطریق عسکربه پایوازخویش روان میکردند.(پایوازها بیرون دروازه عمومی انتظارمی کشیدند) من حیران بودم که با چه جرئتی تحفه پُرخون وتکه تکه را به خواهرم ارسال کنم. زیرا با دیدن این سوغات اعضای خانواده ام ماتم برپا میکردند. میترسیدم که مبادا مادرم با دیدن "پیراهن خون آلود حضرت یوسف" سکته کند. اما این طرف قضیه را نسنجیده بودم که بزرگی مادر تنها گریستن درکنارجامه خونین دلبندش نیست. تحفه ارسالی من نشانی ای بود برای اطمینان از زنده بودن من و تسلای خاطربرای او.

 آری ! مادرغمدیده ام این تکه پاره های خونین را به دیدگان مالیده بود وتا سالهای سال- تا رهایی ام اززندان-  آنها را زیر بالین خود گذاشته بود. یادش گرامی باد!

 نوروزمعلم به قول خود وفا کرد و رسم عیاری بجا آورد. ازآن روزحدود بیست وشش سال میگذرد ولی احسان او مثل قامت خودش پیش نظرم ایستاده است . اوهرکه بود وهرچه بود ، برمن منت گذاشت. من مدیون نیکی ووفاداری اومی باشم .

 شاید این گفته"داغديدگان" را پسند نیاید که بگویم :

 منکرنتوان شد که حتی درصفوف "حزب دموکراتیک خلق" هم اینچنین انسان ها ی پاک طینت وجود داشته است.

هرکجایی که باشد آبش سرد ونانش گرم!

 

نسیم . رهرو  - سوم جولای 2007 / دوازدهم سرطان 1386