سید هاشم سدید

30.06.2007

 

 

 

" قد بلند سکوت"

 

 

سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود. من سکوت را دوست داشتم، هنوز هم دوست دارم، اما نه این سکوت را. دوست داشتم بیشتر با خود باشم و در سکوت، لحظه ها را با همه زیبائی ها و عظمت آن ها لمس کنم. می خواستم

همهء لحظه ها مال من باشند.  لحظه هائی که اگر در آن ها فرو روی در ابدیت فرو رفته ای و دیگر نه توئی و نه آن لحظه ها.  همه میبینندت، اما تو نیستی.  در  لحظه ها گم  شده ای.  رنگ ها همه به بی رنگی بدل شده اند. بی صدائی محض. نه صائی را میشنوی،  نه رنگی را میبینی و نه  از هویتی  آگاهی، حتی از هویت خود  نیز بیگانه میشوی. هستی،  و نیستی!

سکوت حاکم، اما، سکوت دیگری بود. سکوتی که بوی تحمیل ونفرت و مرگ میداد. سکوت تهی از عشق. سکوت بیگانه شدن انسان، سکوت فاصله ها، سکوت دور شدن انسان ها از هم. سکوت غم. سکوت سلول، سکوت قبرستان و...  حالم از این سکوت برهم میخورد.  شهرشکلی عجیبی به خود گرفته بود. دیوارها به آسمان ها رسیده بودند. مردم در برابر این دیوارهای بلند و ضخیم خیلی کوچک مینمودند.  قد ها بسیار کوتاه تر از آن مینمودند که بودند. صدای شنیده نمیشد. همه جا ساکت، همه جا سکوت. همه جا دیوار ...  زمستان سرد.  کوچه ها را یخ زده بود. راه رفتن دشوار و ...صدای پای در راهرو سکوت راهرو را برهم زد.  با هر قدم صدا نزدیک تر و بلند تر میشد. احساس کردم که باید او باشد. طپش قلبم بیشتر شد. باز هم همان  اضطراب و درماندگی لعنتی. اگر او باشد، چه بگویم؟

در باز شد. او خودش بود. چادری بر سر، اما رویش برهنه.  چند تار از مو های پریشان و شانه نازده اش از زیر کلاگک چادری بیرون زده بود. نفسش سوخته بود و باوجود هوای سرد ماه دلودانه های عرق بر روی پیشانی اش نشسته بود.  از پنج روز بدین طرف  بیشتر از دوازه بار بود که میدیدمش. هربار با همین وضع پریشان و با همین حالت؛ غالباً با چشمان گریان. فقط یک سوال: چه شد، نییآمده است؟

چه میتوانستم بگویم؟ گاهی سکوت میکردم. گاهی میخواستم به دلداری اش بپردازم. به چشمانم نگاه میکرد. بعضی وقت ها بدون اینکه چیزی بگوید دفتر را دو باره ترک می کرد. گویا میدانست که من چیزی ندارم که بگویم. راهش را میگرفت و میرفت. نمیخواست وقتش را تلف کند. یکی، دوبار منتظر شد تا من چیزی بگویم. به حرف هایم گوش میداد، اما فکر نکنم که هیچ گاه غیر از همان کلمه " نمیدانم" چیزی ار حرف های من فهمیده باشد. فکرش همواره به پسر بیست و یک ساله اش بود که تا پنج روز پیش رو بروی من مینشست و جز به کارش به هیچ چیزنمی اندیشید تا اینکه یک روزسه نفر مسلح با یونیفورم با یک ماموردر لباس شخصی آمدند و او را باخود بردند. چه میتوانستم بگویم؟ چند بار گفتمش که یکبار به وزارت داخله و کام سری بزند. میگفت: " رفته ام، ولی آنها چیزی نمیدانند."

حوصله حرف زدن و حرف شنیدن را نداشت.  فقط می خواست بداند که پسرش کجا ست و چه بر سرش آمده است. گاهی بدون اینکه بیشتر حرف بزند دفتر را ترک میگفت، گاهی هم یک گیلاس آب را که من همیشه با اصرار تمام برایش تعارف میکردم، با بی میلی مینوشید و بعداً دفتر را ترک میگفت و مرا در یک عالم رنج و ناراحتی تنها می گذاشت. گرسنه بود، ولی احساس گرسنگی نمیکرد. خسته بود، اما مهر مادری نمیگداشت خستگی از پا در آوریش. تشنه بود، اما نمیگذاشت تشنگی وقتش را که درپی گمشده اش بود به هدردهد. از چشمان پف کرده و سرخش معلوم می شد که از روز ناپدید شدن جگرگوشه اش یک لحظه ی هم چشم به هم نگذاشته است. شاید هم سرخی چشمانش از گریه زیاد بوده. مادر ...!  رفت. از جایم  برخاستم  و به نزدیک کلکین رفتم. هوا سرد بود.  دیشب برف سنگینی  باریده بود. میر، از پنج شب به این طرف به خانه اش بر نگشته بود. اسم کاملش سید آغا بود، ولی مادرش او را میر میخواند. انسان های زیادی دیشب و شب های گذشته به خانه های شان برگشته بودند؛  اما میر کجا بود؟  گوشها و بینی  وی که همیشه از شدت سرما سرخ  میشدند، با لب های فرو افتاده،  چشمان کوچک، مو های کم، قد بلند و اندام لاغر مانند تصویری زنده ی پیش چشمانم حاضر بودند. پنج روز بود که چوکی اش خالی بود.  پنج روز بود به خانه اش بر نگشته بود.  پنج روز بود مادرش با چشمان گریان شب های سختی را تا صبح ها بیدار مانده بود و فقط به پسرش که پنج روز از غیبت او می گذشت و از او خبری نداشت، مییاندیشید.  از کی باید سراغ گمشده اش را میپرسید؟ همه در ها را کوفته بود. جواب همه یکی بود: نمیدانم، مادر جان...  متآسفم.  نمیدانم، جانکاه ترین کلمه برای مادری که درجستجوی پسرگمشده اش در آن شهری که باکوفته شدن درها شب ها قلب ها به لرزه مییافتد، بود. نمیدانم!

سکوت با قد بلندش، باعمر درازش. دیوارهای بلند. انسان های کوچک با شهر و دنیای  کوچک تر از خود شان و ...  میر ها و مادر ها و ...   و سکوت!

مادرانیکه همیشه چشم به در دوخته بودند و منتظر بودند تا در باز شود و یک بار دیگر میر های شان از لای آن  در ها وارد شوند و بر روی سینه های پر مهر مادر های شان سر بگذارند و ...هشت سال از مرگ مادر میر میگذرد. تا دم مرگ با مهر و مهربانی و قلب مملو از امید یک مادر چشم به در دوخته بود. شب ها تا صبح  نمیخوابید.  منتظر صدای در بود که شاید در آخرین لحظه های شب کوبیده شود.

نزده سال انتظار ... هر قدی را کوتاه میکند، اما قد مهر مادر را، قدی انتظار مادر را مگر میشود کوتاه کرد.   خدا هر دوی آن ها را بیآمرزد!