حرف هايي براي تو.

 

نويسنده: مهسا طايع

12.06.07

 

قرن هاست كه دراين سرزمين آرزوها برباد مي روند وكلاغ هاي دوره گرد، بافريادهاي منقطع شان، همواره درحريرپاره پاره ابرهاي اين آسمان مي چرخند ...

هنوزهم گلوي طلايي آفتاب، درپنجه هاي سياه ابرفشرده مي شود

واندام گرم حقيقت، زنده زنده درسرماي چندش آورگوردفن مي شود

وكجاوه اندوه است كه تنها بردروازه خانه ها مي كوبد ..... برخيز اي مرد! كه اكنون مرگ هم ازاستخوان صبوري تاريخ، گذشته است! برخيز

وباتكبيرمهرباني ات، شهرخفته عقاب ها رابيداركن! برخيز

تاتاريكي درحضورپرتپش آفتاب گونه توترك بخورد. برخيزكه تاريخ سنگين ازپرسش .... اين باربه سراغ توآمده است! مگوكه مرگ كودكان اين سرزمين

ازفرازقله تقديرمي رسد

اين جاتنها داس برنده است

كه صداها رادرومي كند

واين جاطوفان قد داره به دست است كه برزندگي كودكان تووبرآرزوهاي ساده

كودكي شان خط مي كشد! برخيز اي مرد! مگذاركه پرستوهاي نااميد جوان، ازخانه سبزدرختان كوچ كنند! مگذاركه سكوت، مهرمشترك لب ها شود! مگذاركه راه هاي باطل نوري، به ژرفناي ظلمت شب ختم شوند!

مگذاركه اين جا ..... دراين سرزمين .... همچنان آمدن بهاربه تعويق بيفتد! تاريخ ازابعاد تحمل خويش وسيع ترشده است؛  مگذاركه پاي رفتن اين پيرپرتحمل بشكند! قبول كن كه اگرتوبيايي

برودت رگبارها مي شكند! قبول كن كه ساقه سبزپيروزي، درپناه كارنامه هاي تقلبي وآدمك هاي ماسك زده، كه عنكبوت واردرتارخويش گرفتارند، استوارنمي ماند ؛

مگردرپناه صبوري روح مهربان توومگردرپناه نفس هاي سبزتو

كه ازهمه ي صداها بلند تراست! اغتشاش اين سرزمين رابه توبه نظم آور! مي داني؟

اين جا ... مردمان سرزمين توزيرآوارها مانده اند .... زيرآوارهمجواري نادانان

زيرآوارهمجواري بي باوران

زيرآوارهمجواري بدخواهان اي مرد! توكه بلندتر ازپروازي! مگذاركه مردمان سرزمين ات زيراين همه آوار، فلج وزمين گيربمانند. بياوبمان! بادستي پرازجوانه وآب وآيينه! بااستقامت ات، همپاي بغض اين سرزمين بمان

كه اين جا

زنبيل دل ها، پرازپرنده زخمي ست. تاكي مشت اين نسل ها، بايد بردرهاي بسته بكوبد؟ باوركن

كه ديگرصبوري ازنقشه جغرافياي ماگريخته است! اگرتونباشي ... اگرتونماني ... اگرتو نخواهي

چه كسي خواب هاي خاكستري مردمان اين سرزمين راسبزخواهد كرد؟ چه كسي طرح سپيده راخواهد كشيد؟ چه كسي برپلكان سبزبهارخواهد ايستاد وطرح هاي يخ زده زمستان رامحوخواهد كرد؟ برخيزاي مرد! سراسرتكرارآئينه باش دراين ظلمت .... دراين ظلمت مخوف كه صبح راوسپيده راوروشنايي رابرميخ هاي مرگ آويخته اند! اين جاعقيق كهنه اجداديت رابه حراج مي گذارند! بيا وبرسكوي تاريخ ات تكيه بزن! كه بودنت دراين سرزمين، پيام كوتاهي است ازآرامشي بلند! بگذاردرزمزمه دريايي توقطره ها بازآيند .....

خورشيد شوكه گل هاي آفتابگردان، درغروب خورشيدمرده اند ... بگذارحرف هاي تودرسكوت اين سرزمين گل بدهد! سبوي صبرت رامشكن! پرنده ي اميد راازميان لب هايت پروازبده! توشكوهمند ترازآني كه پيچش دردي، كبوترآوازت رابه خون بنشاند

ديروزاين سرزمين تلخ بود،

امروزش پرازبهت

فردا راتوبگو! ... فرداراتوبخوان! ... فردا را توبكار! به رروزهاي تهي مانده ازتبسم اميد، چندپيمانه خوشبختي بده! اين جا مرغزاران ازخون مي جوشد،

زمين هنوزسيراب نشده است

گويي

گويي

ميل حادثه دردستان فردا، هنوزهم متورم است، وزمستان درپشت دروازه هاست بابغلي ازتيغه هاي يخ! مگذاركه درتراكم وطغيان

مردمان سرزمين تو

دلمرده وتكيده ومبهوت وتنها بمانند

ازهرسوصداي صاعقه مي بارد

پناهگاه شو! زيراين سقف بلند، ناله همآوازه شده اند،

درهاي بسته رابازكن! مي داني؟! اين جاخانه ايست كه برپاهاي كهن خويش ايستاده ونمي خواهد كه فروريزد

مي شنوي؟! نمي خواهد كه فروريزد!!!  مردي اگرخفته است ... مردي بايد به پاخيزد ... گله بي شبان است وگرگ ها درراه !

 

 

(قسمت دوم)

 

زمستان است،

و این جا برروی این سرزمین گویی دروازه های دوزخ را گشوده اند،

گویی امیدهای دل مردم یکسره در زبانه های آتش نامهربانی ها خاکستر می شود

نا مهربانی انسان نماهایی که پشت میله های اشرافیت خویش اسیر شده اند تا

مردمان درد کشیده سرزمین من و تو را

پشت میله های رنج، پشت میله های ظلمت به اسارت بکشند.

من به درختانی نگاه می کنم که پاهای بی پیکر از آن روییده است

و آن سو به درختانی با پیکر های بی پا

قلب ات را آماده کن، محبوب من

که من از دردهای این سرزمین با تو خواهم گفت

اینجا دائماً مرثیه ای هست

و غریو درد مردمانی که بر جنازه های فرزندان

به دنیا نیامده خویش می گریند

و هنوز هم

زنان و مردان سوزان

این سرزمین

درد ناک ترین ترانه ها را برای کودکان امروزشان زمزمه می کنند.

مهربان من

تو می دانی که هنوز هم نهال های نازک این باغ از زخم تبر ها ایمن نیست

و سرود آزادی

در گلوگاه پرندگان می میرد

و تو می دانی که این جا تنها پاهای چوبینی حکم می راند که حتی نمی توانند از خود بگریزند

با دل های چرکین و تنگ چشمی های حقیر

همچون پیچک های مصنوعی بی ثمر به دست و پای تاریخ پیچیده اند،

آرامش دل من وای آرامش

تو خود می دانی من نسبت به تو روحی تردید نا پذیر و اعتقادی استوار و تزلزل نایافته دارم

و می دانم که می دانی

امروز

این جا

همان بن بست آشنای تاریخ است که می گفتی بازهم در کابوس های مان

کمینه کرده است.

پس با گام هایت که به تعداد دانه های باران صمیمی و آشناست

براین سرزمین خشکیده، لحظه ای درنگ کن

و بمان

تا فریاد های تسکین نایافته، در دهان ها خاموش نگردد

تا جوجگان نو پرواز را

مجال پرگشودن در آسمان ها باشد،

می دانم که می دانی

انسانیت در نبرد با ظلمت از پای در نمی آید

هر چند این جا

عده ای چنان به دروغ و ستم خوگرفته اند و در آن غنوده اند که می خواهند چهره های آفتابزده را در تاریکی نسیان فرو برند

و عده ای در نو سان پردرد میان اسارت و رهایی سرگردان اند

اما مگذار که بادبان امید ما از هم بدرد.

تو می دانی که همواره در هر سرزمینی

بعضی ها انسانیت را می جویند

و بعضی ها انسانیت را می جوند

تو مگذار که عمر بهره کشان در این سرزمین دراز بماند،

آنانی که سودشان در زیان مردمان تو استوار می ماند.

نور اندیش من

جام بلورتنها یک بار می شکند، میتوان شکسته هایش را نگاه داشت اما آن تکه های تیز برنده، دگر جام نیست،

مگذار که بلور امید ما به تو بشکند.

چون کوهی استوار برپهنه ی این دشت قدبکش

بر این دیار فراز آی و چهره بگشای

دیریست پژواک گام های تو از زوایای دور و نزدیک تاریخ به گوش می رسد.

مگذار شب زده گانی که از قعر قرون آمده اند

در قلمرو سرفرازی ما، حکم برانند،

بگذار دفتر این غرور با حضور تو امضاء گردد،

بگذار نقش قامت تو ابرها را از دل آسمان بپراکند،

و آفتاب بی دریغ عدالت همه جا را رو شن کند.

بگذار صلح در پناه پیکر تو استوار بماند

بگذار عاطفه ی سرشار تو

در این بر هوت بدگمانی و شک بدرخشد.

بگذار خنده های مهربانانه تو در وسعت دل های غمزده جا بگیرد.

و بوی سبزه از قلب دهکده ها مشام زمان را پرکند

محبوب من

صعود به قلۀ بلند حرکت می طلبد

شتاب کن

که قلب پر تپش فرزندان سرزمین تو در کناره راه فردا ها چشم براه توست

بگذار بذر فردا را در چشمان تو بکاریم

بگذار فردا از نگاه تو بروید...

 

قسمت سوم

کجایی مهربان؟!

که قساوت باد، بر باغ تازه رسته تو، شلاق می زند...

کجایی که ببینی

ابر های غمگینی را که بر مهلت چند روزۀ زندگی گل های این باغ می گریند

کجایی که

صدای پرزدن کرکسان پرحوصلۀ مرگ و پوسیدگی

همه جا را فرا گرفته است

وکجایی که

ببینی مهاجمان شب زده ای که بر باغ تو تاخت می زدند، کنون در کلاف دام هایی که خود شان پهن کرده بودند، دست و پا می زنند...

این جا کسانی هستند که حتی پس از مرگ هم لاف بینایی می زنند و آنچنان در دالان های تاریک تفکر خویش سرگردان اند که هر روز به سمتی می روند، بی آن که بدانند مقصد کجاست...

وچه ملال پایداری!!

مهر بان من!

باز هم زمان دردهای سرزمین تو فرارسیده است غزل این درد ها را برای کدام رهگذر باید خواند، که در دراز نای این شب تیره و طولانی و در این تهاجم نا مهربانی، کسی برای شنیدن قصۀ ی درد، درنگ نمی کند؟!

این جا همه در تاریکی خفه می شوند

باید راهی بیابی...

باید روشنی را به مردمان سرزمین ات باز گردانی

ستارۀ قطبی!

در این شب تاریک بدرخش تا چشم های سرزمین تو بینایی حاصل کند...

بیا با اندیشه هستی پذیرت!

در نگاه تو اصالتی خفته است که قداست یک قانون را بیان می کند!

«باید در سازگاری و دوستی با یکدیگر و با معنایی بیرون از محدوده های شخصی، خوشبختی را معنی کرد!»

تو همواره فارغ از هررنگ و نقشی و دل به هیچ فریبی نبسته،

در اندیشه و دغدغه فردای سرزمین ات بوده ای

اما به راهنمایی تاریخ گوش فراده!

که:

تنها همت و همدلی صاحبان این سرزمین است که می تواند قماش نو دولتانی را که در آزو وسوسه سوزان مسلط بر سرزمین تو دست و پا می زنند و ساده لوحانه فخر فروشی می کنند، پراکنده سازد.

آنان چنان در ظلمات خود اسیر اند که در طلب چیزی جز خود نیستند. خود بینی چنان دروجود شان آماس کرده است که گویی جز آنان کسی و چیزی، در همواره تاریخ پر فراز و نشیب این سرزمین وجود نداشته است. پیش روی آنان راه تاریکی گسترده است که هرچه آن را بپیمایند، باز به پایانش نخواهند رسید!

مهر بان من!

تو چون قطره ای خون، می توانی رگ های خشکیده این سرزمین را حیاتی دوباره ببخشی. و سرسبزی و طراوت فرداهای این خاک، گروگان آهنگیست که گام های تو آن را می نوازد. گام هایی که به تعداد دانه های باران صمیمی و آشنایند.

شانه های تاریخ با هفتاد هزار زخم بی مروت، به دست های مهربان تو دل سپرده است...

هرچند غرور دولمتندانه تو،

تو را گرفتار تردیدی سختگیر کرده است اما بدان،

تنها همین را بدان که:

سنگ انداز حادثه در کمین است...

 

 (قسمت چهارم)

 

زمستان و سكوت پايان مي گيرد.

تو مي آيي و سپيده سر مي زند...

تو مي آيي و پروانه ها به سوي آفتاب حضور تو پر مي گشايند

تو مي آيي تا بهار بشكفد

تو مي آيي تا طراوت برويد و زندگي در نفس صبحگاهي تو پخش شود

تو مي آيي و سقف خانه ها پر از رنگين كمان مي شود

تو مي آيي تا نام تو بر همه ي گلبرگ ها نقش بندد

و از كام شكفته ی همه ي گل ها برويد

اكنون

آفتاب تازه طلوع كرده، و تو را به سوي خود مي خواند، با چشمي نو دنيا را نگاه كن!

ببين كه در هر قدم گلي بر سر راهت مي رويد و درختان سبز سلامت مي كنند.

 اميد از دستان تو مي رويد و فردا زير قدم هاي تو مي شكفد.

وجودتو آسمانيست كه هزاران خيال و هزاران آرزو، برگرمي آن تكيه مي زنند، چشم هايت را تا انتهاي آيينه ها مرور كن.

ببين چگونه در چشم هاي تو، فرارسيدن خورشيد نقش بسته است.

در ماورأ اين شب بلند، شبي كه ناله ها را در دهان ها خفه مي كند، اين تويي، تو بزرگ ترين اميدي كه مي تواند بلندي تاريكي ها را روشن كند.

فرزنداني كه بر كنار رود مرگ آرميده اند، مي توانند به زندگي بيانديشند اگر فردا آمدن تو را، باستارگان آسمان تفأل زنند.

اينك در سر تاسر اين پهنه درد و پر از سكوت هر روز اميد بيشتر مي پلاسد و گل هايش پرپر مي شوند، و كودكان اين سرزمين در هجوم تند بادها، هرگز فرصت خواب ديدن رؤياهاشان را نمي يابند.

عظمت درد مردم را ببين و بزرگي فريبي كه برسرشان هموار شده است.

مهربان!

ببين كه روزگار ماتيره است و شب ماتيره، اين جاخزان آمد و برگ هاي تن سرزمين تو را می پراكند، زمستان آمد وشاخه هايش را شكست، باد آمد و همه چيز را با خاك يكسان كرد،

اكنون تو پاسدار اين خاك پر از دردي!

بگذار همه چيز در زير آفتاب نگاه تو توانا شود.

در زمزمه ی اميد وارانه ی فرداهاي تو، مي شود صداي پاي زندانبان ها را فراموش كرد و سردي ميله هاي خاكستري و بلند نااميدي را از ياد برد.

همه ی كينه ها و كنايه را مي شود در تحمل بی كدورت چشم هايت شستشو داد، تو چون خورشيدي هستي كه در هيچ دريايي غرق نمي شود، اكنون در روزي طلوع كن كه آن را پاياني نيست.

در كدامين دنياي ترديد پنهان شده اي، مهربان؟!

مگر نمي بيني زندانبان های اين خاك را كه سرهايشان در زير تاج بيهودگي و در سنگيني حماقت به پايان افتاده است؟

مگر نمي بيني که چشم هاي روشن راغبار غم فراگرفته ولبخند هاي روشن تلخ شده اند؟

مگر نمي بيني كه بر خرابه ی دل ها، دست ها و نگاه ها ي فرزندان سرزمين تو، كاخ هاي مقاومت چگونه بر پا شده است؟

مگر نمي بيني دست هاي ظلم و حرص را كه اميدهايشان پليد است و قدم هاي كه با هرگام دوزخ را به دنبال خود مي كشند، اكنون با تاريكي سهمگيني كه بر قلب هاي شان حكومت مي كند، با سهل انگاري بزرگ شدن بدبختي مردمان تو را مي نگرند.

معمار تقدير!

در كنار روياهاو آرزوهايت قدم بردار كه همه ی لبخند ها در وسعت گام هاي تو نوبر مي شوند...

در باراني ترين لهجه ی عشق، زندگي را زمزمه كن...

عمري ترا خيال كرده ايم

اكنون اگر تو نيايي بازهم بهار را نارس و كال از سرشاخه هاي بادمي چينند.

در اين شب هاي زمستان تنهايمان نگذار، ساحل آينده از پس موج هاي طوفاني دريای امروز با شكوه و نويد شب خواهد بود،

 پس

بيا و به سرزمين جاودانگي قدم بگذار،

قدم بگذارو زيبايي بريز

قدم بگذار و زيبايي بپاش

قدم بگذار و زيبايي بكار

قدم بگذار و بر سر شامه هاي سرسبز اميد هاي دلمان آشيانه ببند!