ناتور رحمانی
08.06.07
چهل پايگاه ، چهل پادشاه ؟؟!!
نمايشنامه :
______________________________________________________
آدمها : آواره ، ستمديده .
زمان : بيگاه ای بدون پگاه .
مکان : سرزمين قصه ها و غصه ها .
______________________________________________________
بيان صحنه :
درفضای نيمه روشن و غبارآلود بيننده ها اعطاء و متاع ، دراز و کوتاه رديف رديف و گوش بگوش هم نشسته اند ، آنها چشم های بی حالت و شيشه يی شانرا به جريانات مختلفی که توسط بازيگران تردست و همه فن حريف براه انداخته شده دوخته اند . بيننده ها دل های شان خالی از احساس وسر های شان عاری از انديشه است ... اين بيننده ها از هر قماشی حضور به هم رسانيده اند ، يعنی از هرچمن سمنی نماينده ای رنگ و بويند .
فراز و فرود نمايشنامه ، اوج قصه های دردناک و هولناک برايشان گردش يکسان و يکنواخت دارد ، شايد به دليل اينکه سه دهه ميشود چشمان شان را بمثابه چراغ ، روی چهار راه حوادث نصب کرده اند که فکر ميکنند بيچارگی و درماندگی های شان مجبوريتی بوده برای نظاره کردن و بی احساس جلوه نمودن ، دگر به مسخره بازی های مضحک ، رويداد های المناک روی صحنه و بمبارد زمين بازی عادت کرده اند ، نه برای کميدی های مضحک لبخندی دارند تحويل بدهند و نه در آبگير شيشه يی چشمان شان قطره آبی مانده که برای حوادث تراژيدی يا فجايع دردناک نثار نمايند ، سنگ اند و سمنت ، ممکن لبخند شان ترور و اشک شان اختطاف شده باشد ؟!
اين بيننده ها يا پارچه های از سنگ صبور خود را با وقايع جاری و ساری در سرزمين قصه های هيجان انگيز ، درد آور و مضحک درگير نمی سازند ، همانطوريکه ديد بی اعتنا به برنامه ها دارند با همديگر سخت مصروف اند ، از خود حکايت ميکنند ، ازنحوی خورد ونوش ، طرزآرايش و رفتار ، ميزان سليقه برای گيرش هر پديده نو ، پيرامون تزئين خانه و باغچه و افتخارات فاميلی شان صحبت ميکنند ، ويا احياناً از فقر ودربدری ، گرسنگی و بيماری ، برهنگی و بيکاری شان درد دل مينمايند بدون اينکه در صدد يافتن علت باشند ... صدا های نجوا مانند شان زير سقف نيمه روشن وغبارآلود بگوش ميرسد که ميگويند :
-- اگر آب گِل آلود شود ما ماهی ميگيريم .
-- باد شود ، توفان شود ما خوشه چين ها به مراد خود ميرسيم .
يا – چی کنيم ؟ چی چاره ؟؟
-- به ما چی !!
-- با تقدير نمی شود جنگيد ؟!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
آواره – اينجا کجاست که چهار سمت مشخص ندارد ؟ فصل هايش نامعلوم و جريان باد اش به جهت مخالف ميوزد ، هيچ رنگی معيين اينجا نيست ، فرياد ها در تصاوير گم است . اينجا کجاست که آدمهايش کارد بدست همديگر را دنبال ميکنند ؟؟
بگو کجاست اينجا که از گوری به گوری و از قبری به قبری ميرسی ... نه ماهی بدريا دارد اينجا و نه پرنده در هوا ، اينجا فقط بوی خون ميشنوی و آواز گرگ گرسنه ، آخر نگفتی اينجا کجاست ؟
ستمديده – اينجا سرزمين قصه های هيجان انگيز ، درناک و مضحک است ، اينجا خرابه های از يک تمدن کهن و باستانی است که اکنون در مغاک تيره اش جز بوم شبگرد نبينی و بر بام ويرانش جز زوزه گرگ هار نشنوی ، رنگ فصل ها اينجا در شيار خون ناپديد گرديده و ....
آواره – بس ، بس ، نگفتی چرا چنين شد ؟ گرچه ميدانم تاريخ باستان درآغاز فصل دگری داشته است .
ستمديده – اين فصل دگری از تاريخ همان سرزمين باستانی است که يکم حصه يک قرن را بازگو ميکند .
آواره – اين فصل هيچ شباهتی با متون تاريخ کهن اين سرزمين ندارد .
ستمديده – اين همان شباهت های است که فلسفه تکرار نشدن تاريخ را نفی ميکند ؟!
آواره – آه ، بلی . قصه های هولناکی از چنگيز و هلاکو ، اعراب و اسکندر ، انگليس و روس را درين سرزمين شنيده ام مگر ....
ستمديده – بيگانه ها هرچه کردند از تجاوز و تعدی حيرت نفزايد ، ای دريغ و درد ! که وجب وجب اين خاک از خطا و خيانت آشنايان خون گريه ميکند .
آواره – مگر اين آشنايان بودند که ماهيان قرمز رودخانه را کشتند ، همين ها بودند که پرنده ها را با شاخه های آتش گرفته نيلوفر های باغ کباب کردند ، همين آشنايان بودند که هر چه سرو وسپيدار بود جمله به تنور تباهی انداختند و زمين باغچه ها را با خون آبياری کردند ، به يقين همين ها بودند که آواز خوشی و شادمانی را در کوچه ها کشتند و عقب دروازه ها غبار تيره ای دود را پاسبان ساختند ، اين آشنايان ويرانگر و تباه کن ، اين مستان زنگی تيغ بدست از کدام دودمان و تبار اند ؟؟؟؟؟
ستمديده – خون شرارتبار و گنديده هر متجاوز در شريان شان جاريست و نطفه شان با ريم فاسد شده هر يغماگر هستی شکل گرفته است ... حالا ميخواهی بگوهی چنگيز يا علاوالدين جهانسوز ، اسکندر يا تيمورلنگ ، روس يا انگليس يا ....
آواره – ريشه و رشته را نزديکتر و کوتاهتر جستجوکن .
ستمديده – نزديکترين سجره با اولاده تيمورشاه ، اميرجلاد عبدالرحمن خان ، آدمکشانی چون هاشم خان ، سردار محمد نادرخان دارند و آهسته آهسته بند ناف اين آشنايان بيگانه پرست ميرسد به چهار مرد خبيث دوران کودتای ( سرخ ) زمان هول و هراس که خانه خانه زندان شد و در سراسر مُلک طناب های دار با باد شوم بدبختی در اهتزاز بود .
آواره – عظمت فاجعه را درک ميکنم .
ستمديده – نه . شما حکايت بخشی از يک فاجعه عظيم را شنيده ايد که آغازگر تماميت بدبختی و مصيبت های بعدی برای يک ملت و سرزمين بزرگ گرديده است .
آواره – آيا اين آشنايان بيگانه خو و سرراهی پيوند کوتاهتر ازين هم دارند ؟
ستمديده – بلی . اين زادگان حجله خيانت و خباثت با کودتاچيان ( سبز و سفيد ) بدترين و سفاکترين خون آشامان دوران پيوند تنگاتنگ دارند . با همان های که بسيار جابرانه آسمان وزمين را آتش زدند و در حمام خون وضو گرفتند ، آنهای که کيش و آيين ، خرد و آگاهی ، زبان ونژاد انسان را در هاون بيداد کوبيدند ، آنهای که استخوان به هم جوش خورده اقوام ساکن اين مرزبوم را شکستند ، دوستی ها را سربريدند و عشق ها را بدار کشيدند ، آنهای که به امر بيگانه هنر و حرمت را لگدمال نمودند و ايمان را به سخريه گرفتند ؛ آنهای که شرافت ، صداقت و انسانيت را ترور کردند و ....
آواره – آيا اين شيادان آشنا از کار شان نادم واز کردارشان شرمسار نيستند ؟
ستمديده – نه برعکس با بسيار وقاحت هرازگاهی با بوق وسُرنا از گلدسته های محراب گناه های شان که به اشتباه آنجا را ( خانه مردم ) نام گذاشته اند صدا ميکشند که : ما پيشوايان و پيام آوران برحق هستيم و هرآنچه از جنايت و خيانت کرده ايم حق مان بوده است ، ما در خور مکافات و شايان تقدير هستيم نه سزاوار مجازات و توهين ... به پاس آنهمه همراهی و رهنمايی ابرقدرت های متجاوز و خدمتگذاری به آنها ملت بايد به کفش های ما بوسه زنند و باخون شان بنويسند : جاويد باد ( هفت ) و هميشه باد ( هشت ) البته راه نماينده های واقعی مردم ازين انديشه سواست. آواره – چقدر بد . من و خودت هم شبيه دگر بيننده ها بجای اينکه به جريان نمايش ديده بدوزيم و گوش فرادهيم حکايت و روايت ميکنيم .
ستمديده – بلی . خودت راست ميگويی .
آواره – ببين اين نمايش چقدر دردآور و ترسناک است همه در مقابل هم صف بسته اند ، هربخش از ارکان دولت بروی بخشی دگری شمشير کشيده است ، ببين والی در مقابل قومندان و قومندان در مقابل ولسوال با سپاه و لشکر خودها استاده اند و خيال پاره نمودن همديگر خود را دارند ، همچنان قوای مقننه به دهن قوای اجراييه ميزند و قوای قضاييه بدهن هردو ، درين صحرای محشرکس ملاحظه کسی را ندارد ، آيا همين است دولتمداری ؟ آيا قانون بازی همينست ؟؟
ستمديده – کدام دولت ؟! . اين بازی از همان آغاز قانون و اصولی نداشته است .
آواره – پس اين جمع پراگنده را کی هدايت ميدهد ؟
ستمديده – هرکی زور دارد و هنوز تفنگ به شانه حمل مينمايد .
آواره – پس طرح ( دی ، دی ، آر ) و جمع نمودن سلاح چی ؟
ستمديده – آن طرح لوده بازی های سرکس گونه ای بوده برای سرگرمی و پُرکردن جيب ها از دالر ها ؟!
آواره – چرا قلدُرها و زور سالار ها اينقدر موقع يافته اند ؟
ستمديده – چون دولت مرکزی نهايت ضعيف ، متکی و بی ابتکار است .
آواره – راست گفتی " عاشقی هم قواره ای دارد ... " خوب آخرش چه ميشود ؟
ستمديده – هيچ . روز ها به جنگ ميگذرد و شب ها به مصالحه و آشتی .
آواره – گويند " ترحم بر پلنگ تيز دندان ، ستمکاری بود برگوسفندان "
ستمديده – چنين است . آشتی با گرگان جدا شده از گله مثل ( ملا فلانی و مولوی بهمانی ) زمينه فريب و خوشباوری های را فراهم نموده که هرازگاهی گوسفندانی بنام خبرنگار ، داکتر ، نرس ، انجنير ، آموزگار و خدمتگاراجتماعی را گروگان گرفته و بعداً گردن ميزنند .
آواره – واويلا . پس اين نهاد های مثل جبهه به اصطلاح متحد ملی ، جبه خانه ، جبزار وغيره چی ميخواهند و مرام شان چيست ؟
ستمديده – ( ملوک الطوائفی ) مانند اولاده تيمورشاه .
آواره – يعنی در هر ولايت يک پادشاه .
ستمديده – بلی .
آواره -- اما برای رسيدن به اين هدف بايد از خون کسان بگذرند مثل همان وقت ، دوران تيمورشاه ، اين ها از خون کی ها بايد بگذرند و به چشمان چه کسانی بايد ميل بکشند تا به اورنگ شاهی برسند ؟
ستمديده – از روی خون ملت بيچاره ، ناآگاه ، صادق و فريب خورده می گذرند و به چشمان همان ها ميل آتشين ميکشند ، چنانچه بارها اين کار را کرده اند .
آواره – پس چنين است که به شعله های بلند شده ای آتش از چهارسمت اين سرزمين قصه ها وغصه ها همسايه ها دست های خود را گرم ميکنند و نان خود را می پزند ....
ستمديده – بلی جانم دردا که چنين است ؟!
آواره -- و آخرش ، اين سرزمين چه خواهد داشت ؟
ستمديده -- چهل پايگاه ، چهل پادشاه !!
=====================================================
نمايش همچنان ادامه دارد ، بخشی از بيننده های نشسته در سالون با بی تفاوتی لبخند ميزنند ، دندان های شانرا خلال ميکنند ، گوش های شانرا ميخارند و يا صفرای معده شانرا بخاطر خوردن و آشاميدن زياد بروی زمين تفو مينمايند ... عده ای هم از صحنه خارج ميشوند ، ميروند تا باز گرسنگی را مهمان شوند ، دق دل سرهمتايان خود خالی کنند ، پهلوی جفت خويش بخوابند ، بچه درست کنند و شکر حق را بجا بياورند ....
بچه ها بزرگ ميشوند و در ميدان های جنگ مدال شهادت ميگيرند ، باد طناب های دار را ميشوراند تفنگ سالار صداقت و ايمان را برای مردم تفسير ميکند ، زن ها در زندان خانه ها برای چوچه ها رسم قفس را ميکشند ، شهردار در کوچه کوچه عطر گوشت سوخته و باروت می پاشد ، رهبران حروف نان را برای گرسنه ها روی جاده های خون آلود می نويسند و دولت برای مصروفيت هسته های دموکراسی را در تابه های ستم بريان می کند و ....
و اين نمايش جريان خواهد داشت تا ....