داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

 

آیین عیا ری و جوانمردی

قسمت بیست ویکم

 

حکایات عیّاران ، جوانمردان وفتیان

 

 

( پیوسته به گذشته )

 

هرقصه را ، مغزی هست

قصه را ، جهت آن مغزآورده اند

نه ازبهردفع ملالت !

به صورت حکایت ، برای آن آ ورده اند ،

تا آن « غرض » درآن بنمایند .

          « شمس تبریزی »

 

بدانکه قصه خواندن و قصه شنیدن فا یدۀ بسیاردارد :

 

اول : آنکه ازاحوال گذشته گان خبردارشود .

دوم : آنکه چون غرائب وعجائب شنود ، نظراو به قدرت الهی ، گشاده گردد .

سوم : چون محنت وشدت گذشته گان شنود ، داند که هیچکس ازبند محنت آ زاد نبوده است ، او را تسلی باشد .

چهارم : چون زوال ملک ومال سلاطین گذشته شنود ، دل ازمال دنیا بردارد و داند که با کس وفا نکرده و نخواهد کرد .

پنجم : عبرت بسیار و تجربۀ بیشمار ، او را حاصل آ ید و خدای تعا لی با حضرت رسالت ( ص )  میگوید :

( ای محمد ! ما بر تو میخوانیم از قصۀ رسولان و خبر های پیغمبران ، آ نچه بدان دل را ثابت گردانیم و فایده های کلی او را حاصل گردد و هود ، آ یۀ  ۲۰ )

 

          پس معلوم شد که در قصه های گذشته گان ، فایده های هست . اگر واقع باشد و بر آن وجه که وجود داشته باشد ، خوانده شود ، خواننده و شنونده را از آ ن فایده های رسد ؛ و اگرغیر واقع باشد ، گوینده را وبال باشد و شنونده فایدۀ خود بر گیرد . به همین دلیل می پندارم که این حکایات که یاد کرده آ ید ، پر است از پند ها و اند رز ها ی با ارزش و تجارب درون مایۀ آ دمی گری و انسا ن دوستی و مروت و جوانمردی وخدا جویی ودیگر منشهای خوب و مفید اجتماعی که در هر دور و زمانی میتواند انسان را برای آ دم شدن یاری رساند و مددگار باشد .

 

          هدف ما از باز نویسی حکایات  آنست ، که نشان داده باشیم ( ولیکن چو گفتی ، دلیلش بیار ) که زبان و ادب فارسی پر است ازحکم وامثال مفید و سودمند اجتماعی که باز تاب دهندۀ آ یین عیاری و جوانمردی است . در این حکایات خواننده گان میتوانند به تمام ویژه گیها  و خصوصیات ( عیاران ) ، ( جوانمردان ) ، ( اخییان ) و( فتییان ) آ شنا ئی و آ گاهی کاملی پیدا نما یند ؛ و در یا بند که این آ یین مردمی و انسا نی که متأ سفانه امروز بقایای آ ن به انحرافات اخلاقی کشانده شده است ، در گذشته دارای اندیشه ها و عمل کردهای والای انسانی و اهو رایی بوده است . امید وارم که این حکایات مورد طبع صاحب نظران و دلبسته گان و هوا خواهان آ یین عیاری و جوانمردی ، قرار گرفته و ایشان را پسند افتد :

 

 

                                               حکایت هفدهم : یعقوب لیث وپسرفرقد  

 

        آ ورده اند که چون یعقوب لیث در اول حال به عیاری و راهداری برون آ مد ، و جوانان عیار پیشه به وی جمع شدند ، او را همتی عالی بود و دزدی که کردی به جهت حاجت کردی ، و در آن انصاف نگاه داشتی . در سیستان مردی بود که او را پسر فرقد خوانندی . مردی متمول و با نعمت و ثروت بسیار بود ، و در خانه گشا ده داشت ، و دستی باذل .

 

          یعقوب خواست که بیا ن را آن نما ید که آ نچه او میکند ، نتیجۀ پر دلی است . پس روزی به وقت گرمگاه به در سرای پسر فرقد رفت ، و دربان را گفت که : برو خواجه را اعلام ده که یکی از دوستان تو به نزدیک تو پیغا می فرستاده است ؛ و فرستادۀ او می خواهد که تو را به بیند . دربان به سرای شد . یعقوب اطراف خانه و درگاه و دیواردر نظر آ ورد و سره کرد که جایگاه سمج و نقب کجا خواهد بود ؟ ساعتی ببود ، دربان باز آ مد و یعقوب را درآ ن خانه خواند . یعقوب در آمد و راهها سره کرد و اطراف خانه و مدخل و مخارج آنرا در نظر آ ورد ، پس پیش پسرفرقد رفت ، و گفت : مرا دوستی به نزدیک تو فرستا ده است و پیغامی داده ، و گفته که خواجه عهد کند که این کلمۀ که از من بشنود ، اگر رأی او موافق باشد ، آنچه ملتمس باشد ، به اجابت رساند ، و مرا ایمن گرداند و با کسی از آ ن نفسی نراند .

 

          پسر فرقد هم بر این جمله عهد کرد . یعقوب گفت : مرا خواجۀ رنگ آ لود فرستاده است ، و میگوید : من چند کرت از عثمان طارمی رنجیده ام . او مردی غماز پیشه است ومن میتوانم که او را به آ سانی هلاک کنم ، اما مرا پشتی و قوتی باید ، که چون دل از کار او فارغ گردانم ، پناه به خدمت او آ ورم ؛ اگر مرا قبول کنی ، چون به خدمت تو آ یم ، مرا در وثاق خود پنهان داری و خرج راهی مدد کنی ، من این کار را تمام کنم .

 

          پسر فرقد از این سخن عظیم خوشدل شد ، از آ نکه عثمان طارمی دشمن جان او بود و یعقوب را گفت : اگر او این کار را بکند ، من او را به مال و نعمت مدد کنم و در وثاق خودش پنهان دارم . باید که او را از من مستهظرگردانی . و حالی ده دینار پیش او نهاد و عذر خواست ، یعقوب باز گشت .

 

         روز دیگربه همان هنگام یعقوب باز آ مد . دربان را گفت که : خواجه را بگوی که آ ن رسول باز آ مده است .خواجه فرمود که او را در آ ورد . چون در آ مد ، یعقوب از آ ن نوع سخنان دینه بسیار گفت ؛ و در اثنا ی آ ن خزینه و راه آ ن را به چشم کرد و باز گشت .

 

          شبی که ماه کاسته بود و هوا عظیم تاریک . یعقوب بیامد و در خانه نقبی زد و درون رفت و در خزینۀ او شد و صندوقها را سر بگشاد و رختها را پریشان کرد و هیچ چیز نبرد و رقعۀ بدو نوشته بود که : ما آ مدیم ، و در خانۀ تو رفتیم و به حکم آ نکه تو مردی جوانمردی ، از مال تو هیچ نبردیم . ما را پنج هزار درم حاجت است . باید که پنج هزار درم در صره کنی و در فلان موضع بری و در زیر ریگ پنهان کنی و به خدای بسپاری . و اگرآ نچه گفتیم نکنی ، بعد از آ ن خویشتن را نگاه داری . پس آ ن رقعه را بر سرطبلۀ بنهاد و بیرون آ مد ، و اندیشه کرد که نباید که چون او برود ، کسی دیگر از راه سمج به خانۀ او در آ ید و چیزی ببرد . پس آ واز داد که : ای همسایگان ! خانۀ پسر فرقد را دزدان نقب کرده اند .

 

         همسایگان بیرون آ مدند و او برفت . پسر فرقد چون آ گاه شد ، به خزینه در آ مد . صندوقها را دید ، متغییر شده ، اما هیچ ضایع نشده ، پس آ ن رقعه بدید و بخواند و گفت : منت پذیرفتم ، و آ نچه خواسته اند بدهم . در روز پنج هزار درهم در صره کرد و بدان ریگستان برد و در زیرریگ دفن کرد . یعقوب برفت و آ ن سیم بر داشت و یاران را از آ ن حال حکا یت کرد. آ ن سیم را با ایشان خرج کرد ، و جمله به تقدم او اعتراف نمودند ، و مردی و سروری او را مسلم داشتند . (۱)

 

                                                   حکا یت هژدهم : عیاری و جوانمردی   

           از جمله حکایتها این است که در سرحد اسکندریه والی حسام الدین نام ، شبی از شبها در مسند بزرگی نشسته بود که مردی از سپاهیان به نزد او درآمد و به ا و گفت :

          ایها الوالی ! من امشب بدین شهر داخل شدم و در فلان کاروانسرا فرود آمدم و پاسی از شب را در آنجا بخفتم ؛ چون بیدار شدم ، دیدم که بدره ای که هزار دینار درو بود از خرجین من گم شده .

          والی سر سپاه را فرمود که : هرکسی به کاروانسرا اندر بود حاضر آوردند و ایشان را تا صبح بزندان بفرستاد .

          چون بامداد شد از زندانشان بدر آوردند . مرد سپاهی را بخواست که ایشان را عقوبت کند . ناگاه مردی صفها را شکافته پیش آمد و در پیش والی بایستاد ، و گفت  : ایهاالامیر! اینمرد را رها کن که ایشان مظلومانند و مال این سپاهی را من برده ام و بدرۀ او همین است که از خرجین بدر آورده ام .

          پس بدره از آستین بدر آورده و در نزد والی و آن مرد سپاهی بنهاد . والی به آنمرد گفت : مال خود را بگیر که ترا بد یگران راهی نیست . حاضران آن مرد را دعا کردند . پس از آن مرد گفت : ایهاالامیر! این که بدره را خود بنزد تو آوردم ، عیاری نبود بلکه عیاری اینست که این بدره را دوباره از اینمرد سپاهی بربایم .

والی گفت ای عیار چه کردی و بدره را چگونه ربودی؟

          گفت : ایهاالامیر ! من در مصر به بازار صرافا ن ایستاده بودم که اینمرد این زرها صرافی کرده به میان بنهاد . من کوچه به کوچه از عقب او روان شدم و بدزدیدن این مال راهی نیافتم . چون او بدین شهر درآمد من نیز از پی او درآمدم . چون به کاروانسرا فرود آمد من نیز در پهلوی او جای گرفتم و به انتظار او بودم تا اینکه بخوابید و نفیر خواب ازو بشنیدم . نرمک نرمک بسوی او رفته خورجین را با ا ین کارد بریدم و بدره بدین منوال گرفتم .

و دست برده بدره از نزد والی و سپاهی بگرفت و بیک سو برفت . مردم او را می دیدند و گمان میکردند که او میخواهد به ا یشان بنماید که بدره را چگونه از خورجین برده است ؛ که ناگاه او بدوید و خود را به برکۀ آب بینداخت . والی بانگ بر خادمان زد که او را بگیرید . خادمان به برکه فرو شدند و او را بسی سراغ کردند و نیافتند .

         آنگاه والی به مرد سپاهی گفت : ترا به مردم دستی نماند که ستمکار خود را بشناختی و نتوانستی نگاهداشتن .

پس مرد سپاهی بدنبال کار برفت و مردم از دست وی خلاص شدند. ( ۲ )

                                           حکا یت نزدهم : جوانمردی ابو العبا س نها وندی  

 

        نقل ا ست که ترسا ئی در روم شنیده بود که به میان مسلما نا ن اهل فراست بسیار است . از برای امتحان ازآ نجا    به جا نب دار السلام روان شد . مرقع در پوشید و خود را بر شبیه صوفیان به راه آ ورد و عصا در دست ِمی آ مد ، تا به خا نقاه شیخ ابوالعبا س قصاب در آ مد .

 

      چون پای به خا نقاه در آ ورد ، شیخ مردی تند بود ، چون نظرش بر وی افتاد ، گفت : " این بیگا نه کیست ، در کار آ شنا یان چه کار دارد ؟ " ترسا گفت : یکی معلوم شد . از آ نجا بیرون آ مد و رو به خا نقا ه شیخ ابو العبا س نها وندی نهاد و آ نجا نزول کرد .

 

        معلوم شیخ کردند و هیچ نگفت و او را التفات بسیار نمود ؛ چنا نکه ترسا را از آ ن حسن خلق او خوش آ مد و چهار ماه آ نجا به ماند که با ایشان وضو می ساخت و نماز میگزارد ، و بعد از چهار ماه ، پای افزار در پای کرد ، تا برود .

 

         شیخ آ هسته در گوش او گفت که : " جوانمردی نباشد که بیا یی با درویشان نان و نمک خوری و با ایشان صحبت داری و به آ خر همچنان که آ مدۀ بروی ، یعنی بیگانه آ یی و بیگانه روی ." 

 

         آ ن ترسا در حال مسلمان شد و آ نجا مقام کرد و به کار مردانه بر آ مد ، تا در آ ن کاربه حدی رسید که چون شیخ وفات کرد ، اصحاب اتفاق کردند و بر جای شیخ بنشا ند ند . ( ۳ )

 

حکا یت بیستم : عیار صبور

 

          حکا یت کنند : یکی از عیاران اندر طلب غلامی بود که آ ن غلام خدمت سلطان کردی . آ ن مرد عیار را بگرفتند و هزار تا زیا نه بزدند . اتفا ق چنان افتاد که چون شب آ مد ، این عیار را احتلام افتاد و سر مائی سخت بود و بامدادان ، به آ ب سرد غسل کرد .

 

           او را گفتند : مخا طرۀ جان کردی ؟ گفت : شرم داشتم از خدای تعا لی ، که صبر کنم بر هزار تا زیا نه از برای مخلوقی ؛ و صبر نکنم بر کشیدن رنج سرما و غسل کردن از برای او . ( ۴ )

 

حکا یت بیست ویکم : سخاوت و جوانمردی یحیی برمکی به منذرد مشقی

 

             مسرور کبیر گوید که : روزی مأ مون خلیفه مرا بخواند و گفت : چند گا هست که صا حب خبران ، مرا اعلام می کنند که مردی هر روزبه خرابه های برامکه می آ ید و بر ایشا ن نوحه میکند و مرثیه های که در حق ایشا ن گفته اند ، میخواند و می گرید و باز میگردد . تو و دیناربن عبد ا لله هر دو علی الصباح بر نشینید و بروید و در آ ن ویرانه ها پنهان شوید ؛ تا آ ن مرد بیا ید ، و صبر کنید تا آ نچه میگوید ، بگوید و هر چه میخواهد بکند و چون عزیمت مراجعت کند ، او را بگیرید و به نزد من آ رید .

 

           دینار بن عبد ا لله و من بر حسب فرمان او روز دیگر به وقت سحر بر نشستیم و بدان اطلاق رفتیم و هر یک در گوشۀ پنهان شدیم و بفرمودیم تا چهارپا یان را از آ ن موضوع دور تر بردند و چون بامداد شد ، خادمی سیاه را دیدیم که بیا مد و کرسی بیا ورد و بنهاد و بر اثر وی ، کهلی با زیب و بها و فر و مها بت بیامد و بر کرسی به نشست و به هر سو نگریست ، چون کسی را ندید ، نوحه و زاری ونحیب و بکا آ غاز نهاد و بسیار بگریست و بر فوت ایشان تأ سف خورد و ایشان را به نیکوئی ، یاد کرد و چون خواست که بازگردد ، ما هر دو بر خاستیم و او را بگرفتیم . گفت : شما کیستید و از من چه می خواهید .

 

          گفتم : او دینار بن عبد ا لله است و من مسرور خا دم امیر المؤمنین . ترا می خواهد . او از این سخن مشوش شد و گفت : ایمن نیستم ازخلیفه بر نفس خویش ، مرا مهلتی ده ، تا وصیت کنم . گفتم : امان است . کا غذ و دوات خواست و وصیت نامه نوشت و بدان خادم که با او بود ، بداد و ما او را بیا وردیم تا پیش خلیفه .

 

         چون مأ مون او را بدید ، روی ترش کرد و بانک بر وی زد و گفت : تو کیستی و از مردم کجا ئی و چه حق دارند برامکه بر تو ، که بر ایشان این همه نوحه و زاری میکنی ، بی هیچ هیبتی و احتشا می ؟  گفت : یا امیرالمؤمنین ! برامکه را بر من حقوق بسیار است و ایادی بیشمار . اگراجازت باشد ، یکی از آ ن جمله را با امیر المؤمنین حکا یت کنم . مأ مون گفت : بگو .

 

         گفت : من منذر بن المغیرة الد مشقی ام ، از خداوندان حسب و نسب و مروت ، و در حجر دولت نشؤو نما یافته و در کنار نعمت پروریده شده . وقتی دولت بر عادت خویش بیوفائی آ غاز نهاد و نعمت به رسم خود بی ثباتی پیشه کرد و آ ن راحت زوال پذیرفت ، و آن ثروت انتقال یافت و کار به جائی رسید که ضرورت به ترک مسقط الرأس و وطن اصلی مقتضی شد و درویشی و احتیاج به غا یتی انجامید که ورای آ ن به تصور در نیاید .

 

         مردمان مرا به برامکه اشارت کردند و به زیارت ایشان محرض گردانیدند و گفتند : اصلاح خللی که درحال تو ظا هر شده است ، جز به واسطۀ تربیت ایشان ممکن نیست . من از شام قصد بغداد کردم و با من زیاده از بیست کودک و زن و عیال بودند .

 

         چون به مد ینة السلام رسیدم ، آن عورات و اطفال را در مسجدی فرود آ وردم و جا معه های که برای دیدار مردمان معد کرده بودم ، در پوشیدم و روی به راه آ وردم و عیال را گرسنه در آ ن مسجد بگذاشتم و ندانستم که به کجا روم ؛ تا به مسجدی رسیدم ، منقش و آ راسته که فرش های لطیف انداخته بودند و جماعتی از پیران ، با نیکوترین زینتی و زیبا ترین هیأ تی در آن مسجد نشسته دیدم .

 

         من در آ ن مسجد رفتم و در دلم افتاد که حاجت خود را بر آ ن جما عت عرضه دارم و در اصلاح حال خود از ایشان استمداد کنم . اما از تشویر و خجا لت که هر گز خود را در آ ن مقام ندیده بودم ، سخن بر من بسته شد و ندانستم که چه گویم ، و من هنوز در آ ن اندیشه بودم که آ ن طایفه ، جمعیآ بر خاستند و بیرون آ مدند و من نیز با ایشان موافقت کردم و در سرائی رفتند ، که درگاهی مرتفع و دهلیزی دراز داشت و به صحن سرائی رسیدم در غایت وسعت و نهایت فسحت و در میان بستان ، سریری بزرگ نصب کرده و بر چهار طرف آ ن قرین های آ بنوس زده و صند لی های عاج نهاده و یحیی بن خا لد بر آن سریر نشسته بود . آ ن جمع نیز بر آ ن بنشستند . من هم با ایشان موافقت کردم .

 

        دیدم که : خادمانی که ایستاده بودند ، در ما نگریستند و بشمردند ، ما همگی صدویک تن بودیم . پس برفتند و باز آمدند . صدویک خادم  ، در دست هر یک مجمری از زر و پارۀ از عود خام بر آ تش نهاده و هر غلامی ، مرصع بر میان بسته ، این عود سوز ها را به نزد ما آ وردند و جمله را به خور کردند ؛ بعد از آ ن برنا ئی ، بیامد در غایت جمال و نهایت کمال ، خط غالیه گون از کناررخسارش دمیده و نهال قدش بر جویبار حسن سر کشیده ، بر یک کنار این بساط بنشست ، و چون از بخور فارغ شدند ، یحیی بن خالد روی به قاضی کرد و گفت : دخترم عایشه را با این پسر عم من نکاح کن . او خطبه بخواند و عقد نکاح به بستند واز جوانب ، نثار ها آ غاز کردند . نافه های مشک و گوی های عنبر و صورت ها که از چوب عود ساخته بودند . مردمان بر چیدند و من نیز مبا لغی از آ ن بر چیدم ؛ بعد از آ ن صد و یک خا دم دیگر بیا مدند ، هر یکی طبقی از نقره بر دست نها ده و هزار دینار زر به مشک آ میخته ، بر آ ن طبق کرده ، در پیش هر یک از ما از آ ن طبق یکی بنها دند .

 

        پس از آ ن یکان یکان بر خاستند و زر در آ ستین ریختند و طبق در دست گرفتند و بیرون رفتند . من تنها بماندم و نمی یارستم که زر و طبق بر گیرم همچون دیگران و بیرون روم ؛ زیرا که مرا آ ن مال بسیار به نظر می آ مد و خود را شایستۀ آ ن نمی دانستم و از غا یت احتیاج و افلاس ، دل نمیداد که ازسرآ ن مال برخیزم و دست تهی بیرون روم ، لهذا سر در پیش افکنده بودم و تفکر میکردم ، تا آ نگاه که ملول و دلتنگ شدم و چشمم بر یکی از آ ن خدم افتاد که بر پای ایستاده بود . او مرا به چشم اشارت کرد که طبق بر گیر و بیرون رو .

 

     من طبق بر گرفتم و می رفتم و باور نمی داشتم که آ ن را به من خواهند گذاشت ، و هر لحظه باز پس می نگریستم از ترس ، و یحیی بن خالد خود مرا می دید و حرکات و سکنات مرا ملا حظه میکرد و من از آ ن غافل بودم ، تا به نزدیک پرده رسیدم ، خواستم تا قدم در دهلیز نهم که مرا باز گردانیدند ، من از زر و طبق نومید شدم .

 

      پس مرا پیش یحیی بن خا لد بردند ؛ چون بدو نزدیک شدم فرمود که بنشین . بنشستم . او از حال و قصۀ من پرسید که کیستی واز کجا آ مده ای ؟ من تمامت قصۀ خود را با او شرح دادم ، تا به آ نجا رسیدم که فرزندان و عورات را گرسنه در فلان مسجد بنشاند ه ام ؛ چون این سخن بشنید ، فرمود : که موسی را آ واز دهید . چون بیا مد ، گفت : ای پسر ! این مرد ، مردیست از خداوندان نعمت و خاندان قد یم . نوائب روزگار و حوادث ایام او را بد ین روز افکنده و از خا نمان و وطن اصلی آ واره شده ، او را با خویشتن اختلاط ده و با او نیکویی کن .

 

       موسی مرا بر گرفت و به سرای خویش برد و خلعت فاخر ارزانی داشت ، از جا مه های خاص خود . و آ ن روز و آ ن شب در خدمت او به کمال شادی و طرب و عیش بودم و چون ازبازماندگان خود خبری میگرفتم ، میگفت که : ایشان را نیزخدا یتعا لی معطل نمی گذارد و موسی روز دوم برادر خویش عباس را آ واز داد و گفت : وزیر این شخص را به من سپرده است و در باب اعزاز و اکرام او وصیت فرموده ، حال من می خواهم که بر نشینم و به سرای خلیفه روم . امروز به نزد تو خواهد ماند ، باید که در مراعات او مبالغه نمائی .

 

      عبا س مرا به به سرای خود برد و با من همان طریق سلوک داشت که برادرش موسی فرموده بود ، و همچنین هر روز یکی از ایشان دست مرا می گرفت و به خانۀ خویش میبرد و ضیافت و احسان و دلداری می نمود ؛ تا روزدهم شد . جعفر بن یحیی بیامد و مرا به خانۀ خویش برد ، و آ ن روز و آ ن شب نیز در سرای او بودم . چون بامداد شد ، خادمی بیامد و گفت : برخیزو بر سر عیا لان خود رو .

 

      با خود گفتم : اگر فایدۀ توقف ده روز ، بیش از همان طبق زر و نثار نیست ، کا شکی من همان روز اول رفته بودم و بعد از آ ن که من ازین سرا بیرون روم ، مرا کی به نزد یحیی بن خالد رساند . در همین تفکر بودم که بر خاستم و متردد وارمیرفتم و خادم پیش پیش من میرفت ، تا مرا به در سرائی آ ورد در غایت نزهت و خوشی و نها یت خرمی و دلکشی بود و به اصناف فرش ها و افکند نی ها و پرده های خوب ، آ ن سرا را بیا راسته بودند و چون به میان سرا رسیدم ، فرزندان و عیالان خود را دیدم که در صحن آ ن سرای می خرامید ند و جامه های اطلس و دیبا پوشیده بودند و صد هزار درم و ده هزار دینارصلت آ نجا نهاده و خادم قبا لۀ دو قریۀ معموره با تمامت ارتفا ع آ ن به من تسلیم کرد و گفت : این ضیعت ها و این سرای و هر آ لات که در آ ن است ، جمله حق و مال و ملک تست ، و من تا هنگامی که نوایب زمان روی بدیشان آ ورد و حوادث دوران قصد ایشان کرد ، در سایۀ ایشان به حفض و عیش کامل و رفا هیت تمام ، زنده گانی میکردم ؛ و اکنون آ نچه که دارم از بقا یای هیأ ت و عطیات ایشان است و بس .

 

     بعد از ایشان عمرو بن مسعد ه ، خراجی گران بر آ ن ضیعت ها نهاده که ایشان مرا تملیک کرده بودند ؛ چنانکه دخل آ ن به خرج آ ن وفا نمی کند ، و من هر گه که دلتنگ میشوم و بلیتی روی به من آ رد و ناکامی پیش آ ید و از حادثه برنجم ، بدان خرابه ها روم و سا عتی بگریم و لحظۀ نوحه کنم ، و ازآ ن ایام گذشته که به دولت ایشان در شادکامی و کامرانی گذرانیده بودم ، یاد آ رم و ایشان را شکرگویم و دعا فرستم و روزگار را بربی وفا ئی و بی ثباتی نکوهش کنم و شکایتی و بد دلی که از نا موا فقی ایام داشته باشم ، با آ ن طلل و دمن بگویم و دل را با این گونه ، اندک تسلی دهم و باز گردم .

 

     مأ مون ازشنیدن این حکایت ، رقت آ مد و بفرمود تا عمرو بن مسعده را حاضر گردانیدند و امر نمود که هر چه در آ ن مدت بر خراج ضیاع او زیاده کرده بودند ، باز پس دهند و خراج آ ن همان قدر که در روزگار برا مکه بوده است ، مقرر کنند و بعد ازین او را عزیز دارند و اکرام و انعام فرما یند .

 

     چون مآ مون این حکم بفرمود ، آ ن پیر به های های بگریست به درد دل هر چه تمامتر . مأ مون گفت : نه من با تو احسان و اجمال کردم و بفرمودم که به تجدید آ نچه از تو گرفته ، باز دهند ؛ پس موجب گریستن چیست ؟

 

       آ ن پیر گفت : چنین است که امیرا لمؤمنین می فرماید و خلیفه در بارۀ این بیچاره از عاطفت خسروانه و مرحمت ملوکانه ، هیچ باقی نگذاشت ؛ اما هذا من برکة البرا مکة . یعنی این نیز از برکت برامکه است . مأ مون گفت : باز گرد در امان سلامت و کامرانی و هم برین شیوه باش که وفا مبا رک است و حسن عهد مستحسن . ( ۵ )

 

حکا یت بیست و دوم : جوانمرد و شیخ جنید بغدادی

 

        آ ورده اند که در زمان شیخ جنید -  قدس ا لله روحه العزیز - در شهر بغداد ، جوانی صا حب فتوت ، با اخلاق حمیده و با اوصاف پسندیده پیراسته ، و نیک پسندیدۀ خدا و خلق بود . چندین نوبت حکا یت کرم و فتوت و مروت او به خدمت شیخ جنید - رحمة ا لله علیه - بگفتند . شیخ بدبدن اورغبت نمود . به خدمت شیخ آ مد و آ نچ و ظیفۀ آ داب بود تمام بجا آ ورد .

 

        شیخ چون درو نگریست ، چشمش از بینائی معزول بود . شیخ - قدس الله روحه العزیز - گفت : فرزند این چشم مادر زاد است یا واقعۀ افتاده است ؟ که هر کرا ما در زاد در عضوی خللی باشد ، فتوتش نرسد .

 

        جوانمرد رنج برده بود . دانست که مراد شیخ چیست ؟ گفت : ای قبلۀ جهان و قدوه زمان ! اگراجازت باشد ، حکا یت این چشم بگویم ، که چون بوده است . فرمود که بگوی . جوانمرد گفت  که : " بنده را تربیۀ بود ، نیک سیرت ، بغیر اختیار قرضی بر او افتاد . در آ ن عاجز شد و از شهر برفت ؛ و عیال را در دست قرض دار ها رها کرد ، که هیچ خلق خدا به رنج قرض گرفتار مباد .

 

        قرضداران زحمت عیالش میدادند . بنده غیرت کردم و آ ن قرض بر خویش گرفتم و هر روز ، خویشتن نفقۀ عیالش در خانه می بردم ، و از در خانه به عیالش میدادم .

 

       روزی دختری در خانه بیشتر باز کرد . نظر من بر دختر آ مد ، شیطان وسوسه در خاطر من انداخت . حالی غیرت فتوت در آ مد ، و گفت : با دخترخویش به خیانت مینگری ؟ انگشت به زدم و این چشم بدر کردم . حکا یت چشم من چنین است ، باقی شیخ حاکم است . "

 

        شیخ او را بخششها کرد ، و گفت : " برو که فتوت حق تست . " مقصود آ نست که می باید که مردان به صحبت زنان از راه بدر نروند ، و اگر زن در مرد تصرف کرد ، آ ن مرد از آ ن زن کمتر باشد . ( ۶ )

 

حکا یت بیست و سوم : جوان دلیروعیاران

 

         ابوعلی زیدی گوید : در اوائل صبا با جماعتی عیاران راه زدمی ودربلا د جبا ل مسکن ما بود . جما عتی از جا سوسان ما را خبر دادند که جوانی از حاج در صحبت قا فلۀ حاج عزم زیا رت دارد ، و ده شتر بار میبرد و کنیزکی دارد خوب روی که خورشید را از جمال او رشک می آ ید .

 

        ما در موضعی کمین کردیم ؛ چندانکه قا فله برسید . شتران جوان را تما مت براندیم و او را فرصت محا ربت و مقاومت نیود . او را به بستیم و از راه یک سو بردیم . آ ن جوان اسبی زرده داشت قیمتی . چون حال بر آ ن جمله دید ، زبان بر گشاد و گفت : جوانمردی از لوازم مردی است ، و طایفۀ که در این کوی باشند ، باید که آ خرت را به یکبا ره گی فراموش نکنند . اکنون شما را غنیمتی نیکو به دست آ مد و مال بسیار از من به شما رسید ، و من شما را این همه بحل کردم . اگر از راه جوانمردی این اسب که قیمت آ ن کم از دویست درم است ، با من مظا یقت نکنید ، کرمی باشد ، تا من بدان اسب حج اسلام دریا بم .

 

       چون این فصول پرداخت ، عیاران با یک دیگر مشورت کردند . پیری صا حب تجربه در میان ما بود ، ایشان را گفت : گشادن او و اسب به وی دادن عظیم خطا ست . او را بسته ببیا ید گذاشت و به تضرع او التفات نباید کرد .

 

      طا یفۀ دیگرگفتند : مبلغی مال او برده ایم و به محقری با او مضا یقت نبا ید کرد و به یکبا ره گی قلم بخل بر خود کشیدن از منهج مروت دور بود . دست او بگشادند و آ ن اسب به وی دادند  . جوان بر اسب سوار شد و ایشان را گفت : ای جوانمردان ! رهین لطف شما شدم ؛ اکنون یک لطف دیگر ما نده است ، و آ ن این است که این راه که میروم ، عظیم مخوف است و اگر مرا سلاحی نباشد ، نبا ید که جما عتی دیگر این اسب از من بستا نند . اگر آ ن کمان و جعبه به من دهید ، از کرم شما دور نبود .

 

        پیر ایشان را گفت : کودکی میکنید و سلاح به خصم می دهید . ایشان به گفت پیر التفات نکردند و کمان و تیر به وی دادند . جوان گامی چند برفت . کنیزک او فریاد و نوحه کردن گرفت . جوان بدو التفات نکرد . باز گشت و بانگ بر آ ن جما عت زد ، گفت : اکنون در حق من لطف کردید ، من شما را نصیحت واجب میدارم که دست از مطاع من بدارید ، و حیات خود را غنیمت دارید ؛ و اگر نه به هر تیری ، یکی از شما را به دوزخ فرستم .

 

       آ ن جما عت از راه طنز گفتند : همانا که از جان خود سیر شده ای ؟ فضولی مکن و برو ، و با آ نچه به تو رسید قانع باش . جوان چون شتر خشم آ لود ، حمله آ ورد و تیری که در کمان داشت بر یکی از ایشان زد و در خاک مراغه کرد و دیگربینداخت ، و دیگری را به دوزخ فرستاد ، و تا ایشان بر خود به جنبید ند ، هفت ، هشت تن را کشته بود و تیر او هیچ خطا نمیشد ، و هم چنین تیر می انداخت ، تا سی تن از آ ن جما عت را بیفکند ، باقی از پیش او به هزیمت شدند .

 

       جوان به سر بار خود باز آ مد و جعبۀ ناوک از بار خود بیاورد و روی بد یشان کرد و گفت : هر کس از اسب خود فرو آ ید ، او را امان دادم ، و اگرنه جمله را به یاران رسانم . از اسبان پیاده شدند و گفت : سلاح بیندازید . جمله سلاح بینداختیم . او اسبان ما را در پیش کرد و با تمام بارهای خود براند و ما حیات خود را غنیمت شمرد یم .

 

        راوی گوید : چون مردی این جوان بدیدیم ، از خود شرم داشتیم و از آ ن کار توبه کردیم ، و آ ن جوان را بعد از

یأ س و نومیدی ، آ فریدگار تعالی ، فرج فرستاد ؛ و این از نوادر ایام بود که یک کس بر سپاهی قادر گردد ، و بر پنجاه کس فیروز آ ید . ( ۷ )

 

حکا یت بیست و چهارم : آ یین مردان د ین

 

        از حذ یقۀ عدوی روایت است که : مرا ابن عمی بود ، روز حرب یرموک ، ویرا نیا فتم . قدری آ ب بر داشتم ، و به طلب او بر خاستم . گفتم : اگر اندک رمقی از وی باقی باشد ، آ بی در حلق او ریزم ، و قدری بر روی او زنم .

 

        چون بدو رسیدم ، هنوز رمقی از وی ما نده بود . گفتم : آ بت بدهم ؟ به دست اشارت کرد که بلی . در آ ن حال آواز شخصی به گوش او رسید ، که میگفت : آ ه ! اشارت کرد که اول بدو بر. نزد وی رفتم . هشام ابن عاص بود . خواستم که آ بش دهم . او نیز آ واز دیگری شنید ، که میگفت : آ ه !

       گفت : اول او را ده .

       چون بدو رسیدم ، در گذشته بود . به نزدیک هشام آ مدم ، او نیزفرو رفته بود . به پیش ابن عم خویش آ مدم ، او نیز روح تسلیم کرده بود . 

 

بیت

 

                         چنین است آ یین مردان دین                              کسی کو ز یزدان بود بر یقین ( ۸ )

 

                                           حکا یت بیست و پنجم : جوانمردی شاه مردان

 

         امیر المؤمنین علی - رضی ا لله عنه - را مشکلی افتاد ، خواست که حل کند . بر خاست و به نزدیک بهترین و مهمترین عا لم آ مد ، محمد - صلی ا لله علیه و سلم - واین راه بر وی بگشاد ، و این مشورت به خدمت وی بگفت .

 

        گفت : " یا رسول ا لله ! یکی آ مد و برادر مرا که علی ام  بکشت . قصاص میخواهم . "  رسول خدا چه فرماید ؟ رسول - صلی ا لله علیه وسلم - فرمود که : " القصاص فی القتلی " واجب است امر خدا و دلایل حکم قرآن است . امیرالمؤمنین علی گفت : یا رسول ا لله ! اگر من قصاص بر وی برانم ، برادر من زنده شود یا نه ؟ گفت : نه . چون عمر او باقی نمانده است ، زنده نشود . علی ، گفت : " پس من خون او نریزم ، و بر این ظلم تحمل کنم ، و او را عفوگردانم ، شاید یا نه ؟ " . پیغامبر گفت : " بارک ا لله علیک و علی احبا بک و اولا دک " خدا ترا عمر و برکت دهاد و اولاد ترا رحمت کناد .

 

        امیرالمؤمنین دیگر باره گفت : یا رسول الله ! شخصی از سر جهل و غفلت در خانۀ من آ مد ، و کا لای من بدزدید ، و مال من به ناحق ببرد ، او را گرفتم و پند و نصیحت کردم و عفو کردم . بار دیگرآ مد و دزدی کرد . رسول خدا چه فرماید ؟ رسول - علیه السلام - فرمود که : فرمان فرمان خدایست و دلیل کلام خدا . " السارق و السارقه فاقطعواایدیهما " هر که دو نوبت دزدی کرد ، دستش ببا ید برید . امیر المؤمنین علی - رضی الله عنه - گفت : اگر او را عفو گردانم و جرم او را در گذرانم ، شاید یا نه ؟ پیغامبر - صلی الله علیه وسلم -گفت : خدا از تو راضی شود ، و هزار کرامت در دنیا و هفتاد هزار در عقبی و از جملۀ بهشتیان گردی .

 

       امیرالمؤمنین علی - کرم الله وجهه -  گفت : یا رسول الله ! اشخاصی امروز به خدمت شما می آ مدند و مرد مسلمان را به خدمت می آ وردند ، بر من رسیدند و سلام کردند و به ایستادند . از ایشان سؤال کردم ، گفتم به چه کار میروید ؟ گفتند : بر رسول خدای . گفتم به چه کار؟ گفتند : مردی و زنی زنا کرده اند . به خدمت رسول - صلی الله علیه وسلم - میرویم تا گواهی دهیم تا او را سنگسار کند و حد بزند . گفتم : بروید و دست از گواهی بدارید و شغل دیگر پیش گیرید که ثواب دنیا و نفع آ خرت در آ ن باشد . این چه کار است که شما در پیش گرفته اید ؟ ایشان گفتند که : امرو فرمودۀ خداست ، که زنا کار را حد بزنید . گفتم : بلی قول خدا " آ منا " و قول رسول " صدقنا " ؛ اما اگر چشم فراهم نهید و این دیده را نا دیده کنید ، و این گواهی ندهید ، ثواب شما بیشترباشد . ایشان را منع کردم و نگذشتم که به خدمت رسول آ یند . مرا در آ ن روز و بالی باشد ، یا نه ؟ چون این سخن بگفتم ، رسول - صلی الله علیه وسلم - فرمود : بدین حرکت که تو کردی ، رضای خدا و من که رسول خدا ام ، در آ نست ، و خدای تعا لی از تو راضی شد ، و جزا و مکافات آ ن هم در دنیا و هم در آ خرت و در عرصۀ قیامت که جملۀ خلایق عریان باشند ، توبا حله های بهشت باشی ، از آ ن سبب که ستر بر آ ن دو مسلمان پوشانیدی ، و پردۀ ایشان ندریدی . ( ۹ )

 

حکا یت بیست و ششم : جوانمرد تر از حا تم طایی

 

        حا تم طا یی را گفتند : از خود بزرگ همت تردرجهان دیده ای یا شنیده ای ؟ گفت : بلی . روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را ؛ پس به گوشۀ صحرای به حاجتی برون رفته بودم . خارکنی را دیدم ، پشتۀ فراهم آ ورده . گفتمش : چرا به مهمانی حا تم نروی ، که خلقی بر بسا ط او گرد آ مده اند ؟ گفت :

 

                         هرکه نان از عمل خویش خورد                      منت حا تم طا یی نبرد

 

من او را به همت و جوانمردی از خود بر تر دیدم . ( ۱۰ )     

 

حکا یت بیست و هفتم : وفای عهد مردان خدا

 

        آ ورده اند که سلمان فارسی در شهری از شهر های شام ، امیر بود و عادت و سیرت او در ایام اما رت هیچ تفاوت نکرده بود ؛ بلکه پیوسته گلیم پوشیدی و پیاده رفتی و اسباب خانۀ خود را تکلف کردی .

 

        یک روز در میان بازار میرفت . مردی دید که اسبست خریده بود و در راه نهاده و کسی می طلبید تا او را بیگار بگیرد و آ نرا به خانه برد . ناگاه سلمان فارسی به آ نجا رسید . مرد وی را نشناخت و به بیگار بگرفت و آ ن اسبست در پشت او نهاد ، و سلمان هیچ امتناع نکرد و هم چنان میرفت ؛ تا او را مردی در راه پیش آ مد و گفت : ای امیر ! این بار به کجا میبری ؟

 

        آ ن مرد چون دانست که او سلمان است ، در پای وی افتاد ، و دست او بوسیدن گرفت ، و گفت : ای امیر ! مرا بحل کن که من ترا نشناختم و ندانستم :

 

                    نشنا ختمت به چشم معنی                                   عیبم مکن الغریب اعمی

 

             اکنون بار از سر مبارک بر دار تا من خاک قدم تو توتیای دیده سازم . سلمان گفت : نه . چون قبول کرده ام که این باربه خانۀ تو رسانم ، مرا از عهدۀ عهد خود بیرون باید آ مد .

 

                از عهدۀ عهد اگر برون آ ید مرد                         از هر چه گمان بری فزون آ ید مرد

 

          پس سلمان - رضی الله عنه - آ ن بار را به خانۀ آ ن مرد برسانید و گفت : من عهد خود وفا کردم ؛ اکنون تو عهد کن تا هیچ کس را بیگار نگیری . ( ۱۱ )

 

حکایت بیست وهشتم : درویشان جوانمرد

 

          آ ورده اند که شخصی در روزگار قحط و تنگی ، نزد رسول علیه افضل الصلوات آ مد و کس به حجره ها فرستاد و پرسید که : نزد شما هیچ طعام هست ؟  همه گفتند : به حق خدائی که  ترا به رسالت به خلق فرستاد که نزد ما جز آ ب نیست .

 

         رسول علیه السلام اصحاب را گفت : کیست که امشب او را مهمان کند که رحمت خدای بر او باد  . مردی از انصار گفت : من او را مهمان کنم و او را به خانه آ ورد و زن را گفت : این مهمان رسول علیه السلام است ، او را گرامی دارو هیچ از او ذخیره مگذار .

 

         زن گفت : پیش ما جز قوت کودکان نیست . گفت : برخیزو کودکان را به تعلل وبهانه از قوت خویش مشغول گردان تا درخواب روند و چیزی نخورند . بعد از آ ن چراغ بر افروز و آ نچه هست ، پیش مهمان آ ور ؛ و چون به خوردن مشغول شود ، بر خیز که اصلاح چراغ میکنم و چراغ را در اصلاح کردن بکش ، و بیا تا زبان را می خائیم و دهان را می جنبانیم ؛ چنانکه او پندارد که می خوریم تا سیر گردد .

 

        زن بر خاست و طفلان را به بهانۀ در خواب کرد و فرمان شوهر به جای کرد و مهمان گمان برد که ایشان با اومیخورند ، تا سیر بخورد و ایشان گرسنه بخفتند .

 

         بامدادن چون پیش رسول الله آ مدند ، به روی ایشان نظر کرد و تبسم نمود و فرمود که حق تعالی دوش از فلان و فلانه ، تعجب کرد ، و این آ یت فرود آ مد که : " ویوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصا صة " 

 

       همچنین روایت است که شبی سی و چند کس از درویشان و جوانمردان نزد بلحسن انطا کی جمع شدند و او را گردۀ دو ، سه نان بود ؛ چندانکه پنج مرد را دشوار بس باشد . نان ها همه پاره کردند و چراغ بکشتند و بر سفره نشستند ، تا نان خورند و هر یک دهان می جنبا نید ، تا دیگران پندارند که می خورد ؛ چون سفره بر داشتند ، نان به حال خود بود و هیچ یک نخورده بودند ، جهت ایثار بر دیگران . ( ۱۲ )

 

حکا یت بیست و نهم : جوانمردی امام جعفر صادق

 

        مردی به مدینه به خفت از حاجیان . چون بر خاست ، پنداشت که همیان وی بدزدید ند . زود بیرون آ مد و امام جعفرصادق علیه السلام را دید . اندر وی آ ویخت و گفت : همیان من تو بردی .

 

        گفت : چند بود اندر وی ؟ گفت : هزار دینار . جعفر - علیه السلام - او را به سرای خویش برد ، و هزار دینار به وی داد . چون مرد به سرای آ مد و در خانه شد ، همیان وی در خانه بود . وی به عذر به نزدیک امام جعفر صادق آ مد و هزار دینار باز آ ورد .

 

        جعفر - علیه السلام -  دینار ، فرا نستد و گفت : چیزی که از دست بدادیم ، باز نستا نیم . مرد پرسید که این کیست ؟  گفتند : جعفرصادق علیه السلام . ( ۱۳ )

 

حکا یت سی ام : رندان خرا بات

 

        گویند که : یکی را از فتیان ، درهمی نقره در چاه مبرزی افتاد . مبلغ سیزده دینار خرج کرد ، و آ ن درهم را بیرون آ ورد . سبب آ ن از او پرسیدند . گفت : نام حق تعا لی بر آ نجا نبشته بود ، از برای حرمت نام حق روا نداشتم که آ ن درهم در مبرز بماند ، و این معنی را اثری تمام است و اکثر مردم از آ ن غافل اند .

 

     مشهور است که بشر حافی - رحمتة ا لله علیه - در اول به غا یت فاسق و بیباک بود. روزی سر مست و های هوی کنان بر عادت مستان در خرابات میگذشت . در راه کاغذ پارۀ دید افتاده ، وا لله و محمد و علی بر آ نجا نبشته . با خود گفت : بی حرمتی ها بسیار کردم و در معصیت افراط نمودم ، نا مردی بود از نام دوست در گذشتن . آ ن کاغذ پاره را بر داشت و ببوسید و بر چشم نهاد و پارۀ مشک از جیب بیرون آ ورد وبا آن ضم کرد و درمسجدی رفت و با امام آ ن مسجد سپرد .

 

       در شب حسن بصری - رحمة ا لله علیه -  به خواب دید که بر خیز و پیش ( بشر) رو و با او بگو که : " عظمتنا فعظمناک و طیبت اسمنا فطیبناک " حسن چون روز شد از احوال بشر پرسید ، نشان او به خرابات دادند . حسن بر در خرابات آ مد . آ واز داد که بشرکدام است ؟

 

       بشر که سر مست خفته بود ، بیدار کردند و گفتند : حسن بصری بر در است و ترا می طلبد . بشر بر خاست و ترسان و لرزان پیش حسن آ مد . حسن بر خاست ، و او را در کنار گرفت و آ ن پیغام بگزارد . بشر چون آ ن سخن بشنید ، شهقۀ بزد و سر در بیابان نهاد و مدت چهل سال پای برهنه به عرفه میرفت و هر سال حج میگزارد . با او گفتند : چرا پای برهنه میروی ؟ گفت : زمین بساط حق است ، بشر کی باشد که بر بساط او با کفش رود . و نظم هذا المعنی مولانا سمنانی :

 

              پرسید یکی ز بشر حافی کای دوست                        بهر چه برهنه پائیت عادت و خوست

              گفتا که جهان مسند شاه هست همه                           بر مسند شاه کفش بردن نه نکوست ( ۱۴ )

 

حکا یت سی و یکم : حمدون قصار و نوح عیار

 

         حمدون قصار ا ز کبار مشایخ بود و گفت : روزی در محلتی از نشابور می گذشتم . عیاری بود به فتوت معروف ، نام او نوح . در حال پیش آ مد ، گفتم : یا نوح ! جوانمردی چیست : گفت : جوانمردی من یا از آ ن تو ؟ گفتم : هر دو .

 

         گفت : جوانمردی من آ نست که قبا بیرون کنم و مرقع در پوشم و معا ملت مرقع پوشان پیش گیرم ، تا صوفی شوم ، و از شرم خلق در آ ن جامه از معصیت پرهیز کنم . و جوانمردی تو آ ن است که مرقع بیرون کنی ، تا تو به خلق و خلق به تو فریفته نگردند ، پس جوانمردی من حفظ شریعت بود براظهار و آ ن تو حفظ حقیقت بود بر اسرار .

 

         نقل است که چون کار او عالی شد و کلمات او منتشر شد ، ائمه و اکابر نشابور بیا مدند و وی را گفتند که تو را سخن باید گفت ، که سخن تو فا یدۀ  دلها بود .

 

        گفت : مرا سخن روا نیست . گفتند : چرا ؟ گفت : از آ نکه دل من هنوز در دنیا و جاه بسته است ، سخن من فائده ندهد ، و در دلها اثر نکند و سخنی که در دلها مؤثرنبود ، گفتن آ ن بر علم استهزا کردن بود . ( ۱۵ )

 

حکا یت سی ودوم : طرارجوانمرد

 

        شنودم که : مردی به سحر گاه از خانه بیرون رفت ، تا به گرمابه رود . به راه اندر دوستی از آ ن خویش را دید ، گفت : " موافقت کنی تا به گرمابه شویم ؟ " گفت : تا در گرمابه با تو همراهی کنم ، لکن اندر گرمابه نتوانم آ مدن که شغلی دارم ، و تا نزدیک گرمابه بیامد . به سر دو راهی رسید ، بی آنکه این مرد را خبردهد ، باز گشت ، و به راه دیگر برفت .

 

        اتفاق را طراری از پس این مرد میرفت ، به طراری خویش . این مرد باز نگرسید ، طرار را دید و هنوز تاریک بود ، پنداشت که آ ن دوست وی ا ست. صد دینار در آ ستین داشت ، بر دستارچۀ بسته ، از آ ستین بیرون گرفت و بدین طرار داد و گفت : " ای برادر ! این امانت است به تو . چون من از گرمابه بیرون آ یم به من باز دهی . " .

 

         طرار زر از وی بستد و آ ن جا مقام کرد تا وی از گرمابه بیرون آ مد ، روز روشن شده بود ، جامه بپوشید و راست همی رفت . طراروی را باز خواند ، و گفت : " ای جوانمرد ! زر خویش باز ستان و پس برو ، که امروز از شغل خویش فرو ماندم ،از این نگاه داشتن اما نت تو " .

 

         مرد گفت : که این زر چیست و تو چه مردی ؟  گفت : من مردی طرارم ، تو این زر به من دادی . گفت : اگر تو طراری چرا زر از من نبردی ؟ طرار گفت : " اگر به صناعت خویش بردمی ، اگر هزار دینار بودی ، از تو یک جو نه اندیشید می و نه باز دادمی ؛ ولکن تو به زینهار به من دادی . زینهاردار نباید ، زینهار خوار باشد که امانت بردن جوانمردی نیست " ( ۱۶ )

 

ادامه دارد . . .

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

         فهرست مآ خذ این قسمت :   

 

۱ - محمد عوفی ، جوامع الحکا یات و لوامع الروا یات ، به کوشش دکتر جعفر شعار ، تهران : سال۱۳۷۴،  صفحه های  ۱۱۹و۱۲۰ .

۲ - هزار و یکشب ، به نقل از وب سایت هرات آنلاین ، به مدریت طارق پیمان ، لندن : نوامبر۲۰۰۶ میلادی .

۳ - فرید الدین عطار ، تذکرة الاولیا ، به کوشش محمد استعلامی ، تهران : سال ۱۳۷۴ ، صفحه های ۷۹۸ و ۷۹۹ .

۴ - ترجمۀ رسا لۀ قشیریه ، به تصحیح بدیع الزمان فرو زانفر ، تهران : سال ۱۳۷۷ ، صفحه های ۳۶۱ و۳۶۲ .

۵ – مولا نا حسین بن سعد الد هستانی ، ترجمۀ فرج بعد الشد ت ، ایران : انتشارات علمیۀ اسلامیه ، صفحه های ۲۷۴ و۲۷۵ .

۶ - نجم الدین زرکوب ، فتوت نامه ، به تصحیح و مقدمۀ مرتضی صراف ، تهران : سال۱۳۷۰ صفحه های ۱۷۰و۱۷۱ .

۷ - محمد عوفی ، جوامع الحکا یات و لوامع الروایات ، صفحه های ۳۵۹ و۳۶۰ .

۸ - عبد الرزاق کاشی ، تحفته الاخوان ، به مقدمۀ مرتضی صراف ، صفحه های ۲۳ و۲۴ .

۹ - شیخ شهاب الدین سهروردی ، فتوت نامه ، به تصحیح مرتضی صراف ، تهران : سال۱۳۷۰ ،  صفحه های۱۱۳ تا ۱۱۵ .

۱۰ - گلستان سعدی ، مصلح الدین سعدی ، به کوشش محمد علی فروغی ، تهران : سال ۱۳۷۳، صفحۀ ۱۰۱ .

۱۱ - محمد عوفی ، جوامع الحکا یات و لو امع الروایات ، صفحۀ ۶۶ .

۱۲ - عبد الرزاق کاشی ، تحفته الا خوان ، به تصحیح و مقدمۀ مرتضی صراف ، صفحه های ۵۶ و۵۷

۱۳ - ترجمۀ رسا لۀ قشیریه ، به تصحیح بدیع الزمان فرو زانفر ، تهران : سال۱۳۷۷ ، صفحۀ ۳۶۳.

۱۴  - شمس الدین محمد بن محمود آ ملی ، نفا ئیس الفنون فی عرائیس العیون ، به تصحیح مرتضی صراف ، صفحه های ۸۳ و۸۴ .

۱۵ - فرید الدین عطار ، تذکرت الاولیا ، به کوشش محمد استعلامی ، تهران : سال۱۳۷۴ ، صفحه های ۴۰۱ و۴۰۲ .

۱۶ - عنصرالمعا لی کیکا ووس ، قا بوسنامه ، به کوشش دکتر غلام حسین یوسفی ، تهران : سال ۱۳۷۷ صفحه های ۱۳۵ تا  ۱۳۷.