_ناتور رحمانی

19.05.07_

نورماه

 

بخش پنجم

-- گريان نکو دختر جان استوار باش ، هنوز جنگ ختم نشده و ما روز های بدتری خواهيم داشت .

نرگس همانگونه گريا آلود پرسيد :  

-- مادر خی تو چکار ميکنی ، روز ها کجا ميری ؟  

نورماه خودش را از چسپندگی پيکر نرگس دور کشيده پاسخ داد :   

-- وختی پدرت رفت و مه تنها ماندم با يک عالم مشکلات ده ملک بيگانه بايد يک کاری ميکدم ، بايد نان پيدا ميکدم ، کرايه خانه و پيسه گاز و برقه ميدادم ، ميفامی سير کدن پنج شکم کار ساده نيس ، اول به موسسات خارجی رفتم برم کار ندادن بری ازيکه انگليسی کم ميفامم و کمپيوتر هيچ ده او جای ها معاش خوبتر ميتن افسوس ، بعد از او مدت ها ده فابريکه های خياطی ، بسکيت سازی ، صابون ، چپلک و غيره کار کدم با مزد کم و کار زياد ، مالکين فابريکه ها بسيار زرنگ استن نيروی کار افغان های مهاجره بسيار ارزان ميخرن ، ای کاره ده تمام دنيا کتی مهاجر ميکنن ، خو دگه مهاجر بيچاره غير ازی که کار سخته با معاش کم قبول کنه دگه چی چاره داره ....       

خو بچيم ايطور کارها بود و وختی شام ها خانه ميامدم خوده خسته تر از وضع پريشان شما چوچه ها و فضای خانه ميديدم ، بار ها کوچ کشی کدم تا اگه کدام خانه ارزان تر گيرم بيايه يا از شر نگاه های هرزه و خيالات کثيف مالکين خانه نجات پيدا کنم ، اينها ده مورد ما طرز فکر درست ندارن ، مخصوصاً ده باره زن های که تنها ، مجبور و بی مرد باشن بسيار بد فکر ميکنن ، مه ازی خاطر بسيار نگران و بيچاره شده بودم ، همو بود که يکروز اتفاقاً با حاجی صمد آشنا شدم ، حاجی يک مردی خوب مگر بسيار بدبخت اس مثل مه ، ماره همونا بدبخت و پريشان ساختن بچيم ، همو جنگ سالار های خدا ناترس ... گفتم با حاجی آشنا شدم ، اوره از خاطر دوبچه جوانش کسی خانه کرا نميداد بری ازی که زن نداشت و مره صاحب های خانه بخاطر نداشتن مرد اذيت ميکدن ، ببی که ما ملت چتور تحقير ميشيم ؟!

خو وختی حاجی مرام خوده گفت و مه نيتشه شريفانه و بيريأ يافتم جرآت کده پيشنهاد کدم تا مشترکاً کدام خانه ره بگيريم ، اما با وجود تمام گپ ها هراس داشتم که مبادا حاجی هم از همو قماش مردم باشه ، گرچه خودشه با خدا و مسلمان جلوه ميداد ، مه مار گزيده بودم آخر بدی های از باخدايان خدا ناشناس و مسلمان نما های ظالمه ديديم که صد کافر سرشان شرف داره !!    

به هر حال دخترم تن به تقدير داده کتی حاجی همخانه شدم و اينه اينجه آمديم ، حاجی بسيار با سخاوت و مروت ماره کومک ميکنه بدون کدام منظور ، ده اول ها می شرميدم گوشه نانشه بشکنانم مگر بعداً اوره جز فاميل دانستم و دست پيش کدم .  نرگس درحاليکه دست مادرش را با محبت ميفشرد سوال کرد :   

-- مادرجان ده باره زندگی حاجی برم قصه کو .                                               زندگی حاجی دخترجان يک تصوير بزرگ ديگی از مصيبت های جنگ اس ، زنش دودختر ويک بچيش کتی خانه و تمام دارايی شان ده آتش جنگ سوخت و خاکستر شد ، ميگه ده خانه شان ده کندز راکت خورد وهمه طفيل سر انقلاب هفت ثور شد ... ده او وخت حاجی کتی تميم و خليل بچه هايش ده بازار بودن ، خو دگه زنده ماندن که زجر بکشن و به گور پدر جنايتکارها نفرين بفرستن ، و همو بود که با بيچارگی و ناتوانی دست دو بچيشه گرفته خوده اينجه رساند تا از کومک و سخاوت دو بچه ديگش که سالها پيش از حلقه آتش جنگ فرار کده و ده اروپا زندگی ميکنن به حيات پر از رنجش ادامه بته ، اونها ماهوار برش پيسه روان ميکنن و حاجی هم بسيار مردانه ازهمو پيسه ها بری ما هم خرچ ميکنه ، مه گاهی فکر ميکنم ريزه خور حاجی بودن شرم نداره بری ازيکه يک هموطن خوب و با احساس اس و شايد فرض خود ميدانه که ماره کومک کنه ، می بينم که چتور محبت خوده نثار اولاد ها ميکنه آخراو همه ره مثل اولاد خود فکر ميکنه ، خدا هيچ کسه داغ اولاده نشان نته ، مه بسيار دلم بری تيمور ميسوزه ، مادر نداره  بدبختانه معتاد شده و ده کوچه های لجن زدهء ای شار عقل و صحت خوده گم ميکنه ، حاجی ناتوان و تنهاس اوره نجات داده نميتانه ، تيمور پرخاشجو و بد زبان روز بروز بيشتر ده غبار هيروئين فرو ميره وپيسه های پدر بيچاره ره دود ميکنه ، چی ماجرا های که ده ای مدت از تيمور نديديم ، صد بار فرق خليل و بکس پدره شکستانده ، يام ارمغان جنگ اس .           بچيم ما ملته بدبخت ساختن ، جوان های ماره ببن چتور نابود ميشن ، تحصيلکرده های ماره ببن که چتور بدار زده ميشن يا ده پشت ديوال های زندان رفته رفته از بين ميرن ، به زنها و پيرمرد های ما چتور تحقير و توهين ميشه و اطفال ما ده بيوطنی شهر و ديار ، زبان و مذهب خوده فراموش کده با خواری ، گدايی و حقارت کلان ميشن ، بگذار همتور باشه تا دل وطن فروشان هفت ثور و هشت ثور خوش شوه !! آه . چی بگويم ، اگه اينها ای نوکرهای دالر و کلدار ، درم و دينار ايقدر ده حق افغان و افغانستان ظلم و جفا نمی کدن و اگه ده وطن جنگ نمی بود ما ايتور نمی شديم ، ای بی وجدان ها از خاطر يک پياله شراب و يک سيخ کباب مردم و وطنه کباب و بريان کدن و کس پرسان نکد ، هر کسم آمد ده ای آتش تيل انداخت بری ازی که خون و خاک افغان تاوان نداره ؟؟؟؟؟؟                                                            اينه نرگس جان بچيم خدا کنه کل گپ هاره فاميده باشی  .                                   – فقط امقه فاميدم که کل بدبختی های ما از دست جنگ و ماه ثور اس مادرجان .     – هان بچيم ، و نرگس جان ، جان مادر برت توصيه ميکنم از تيمور دور باش ، جسمته به نوازش پنجه های دود آلود او عادت نتی ، او مرد زندگی نيس ، او خوده نجات داده نميتانه تره هم گم ميکنه باز مه چی خاکه ده سر خود کنم ؟ مه چند بار تره ديديم که جوانی ره با او تجربه ميکنی درست نيس ، بدکاره ميشی ، تو بايد هوشيار باشی ، مه همه اميدم به توس بيادرهايت خورد استن و خواهرت نيمچه جوان متوجه او باش که به خطا نره و فريب نخوره ، پدرت مالوم نيس زنده پس ميايه يا سر خوده ده راه آزادی ميته ، پس تو مرد خانه ما استی ، زياد متوجه باش مره نا اميد و زيادتر از ای بدبخت نساز ، خو بچيم .                                          – نرگس شرميده و آهسته جواب داد :                                                            -- خو مادر جان فاميدم ، برم نگفتی که تو چيکار ميکنی  ؟    

-- حالی که مره مجبور ساختی برت ميگم که چی ميکنم و روزانه کجا ميرم تا خيالت جمع شوه و ده باره مادرکت فکر بد نکنی ، روز ها ده خانه های پنجابی ها و افغان های پيسه دار رختشويی ، آشپزی ، مزدوری ميکنم ، خلاصه هرکاری ره که ده او رنجش اخلاقی نباشه انجام ميتم ، هان بچيم مه روزانه اونجا ها ميرم تا بتانم پيسه فيس مکتب تانه بتم ، مه آرزو ندارم شما بی سواد و جاهل بار بياين و کتی کارد بی خردی مردم و وطن خوده پاره پاره بسازين ، چند روپيه ره هم بری روز های بد آينده جمع ميکنم ، تا اخر خو حاجی غمخور ما نخات بود ، روزهای تنهايی و بدی خات داشتيم ... اينه نرگس دخترم يام جواب تمام سوالهايت ،  دگه از مه سوال نکو و باز تکرار ميکنم توجه داشته باش به بدبختی های ما مصيبت ديگی ره افزون نسازی و ....                    

هنوز نورماه نيش اشک را از گوشه ای چشمش پاک نکرده و نرگس از بحران روحی برون نشده بود که صدای شکستن قفل اتاق حاجی توجه شانرا به دهليز معطوف نمود ، تيمور درحاليکه با نيم خشتی دست داشته تلاش داشت قفل را بشکند همزمان به جد و آبای حاجی دشنام ميداد ، تا نورماه و نرگس برای جلوگيری تيمور حرکت کردند او دروازه را شکسته داخل اتاق شده بود و با همان نيم خشتی بجان اثاثيه افتاد ، ظروف ، تابلوها و عکس های روی ديوار ، ساعت ديواری وخلاصه همه چيز موجود در اتاق را ريز و پاش و تکه پاره کرد ، نورماه تلاش داشت او را محکم بگيرد مگر قدرت زن در مقابل نيروی عار و ديوانه ای تيمور عاجز بود ، سيلی تيمور لب نورماه را خون ساخت و ناخن اش دست های او را خراش نمود ، نرگس از همان چوکات دروازه داد و فرياد نموده و فحش ميداد ، سوسن و بچه ها از اثر سروصدا داخل حويلی  شدند مگر از ترس جرأت بالا شدن از زينه ها را نداشتند همانجا وحشيانه جيغ می کشيدند ، همسايه ها پاکستانی ها پيدا شدند و هرکدام با زبان خود شان چيزهای ميگفتند ، آنها بارها شاهد چنين ماجرا ها بودند اما نه به اين شدت ، سروکله چوهدری مالک خانه هم پيدا شد او با يک حمله سريع تيمور را از اتاق به دهليز انداخته و به کومک يکی دو پاکستانی ديگر دست هايش را با روجايی پاره شده از عقب بسته کرد ، تيمور نعره ميکشيد و بدوبيراه ميگفت ، مگر چوهدری و ديگر پاکستانی ها زبان وی را نمی فهميدند ، همه در يک اضطراب منتظر آمدن حاجی بودند ، چوهدری از نورماه پرسيد :   

-- بانجی حاجی کدرهی ؟

-- بازار گياهی خليل که سات ، چوهدری صاحب مهربانی کرو جپ تک حاجی صاحب واپس آهی تيمور کو کوهی کمره سی قيد کرو ، هی پاگل مجکو ماردالنگی ، مجکو بچاو چوهدری صاحب .   

-- اچه بانجی توم بی فکر رهو .  

و با ادای اين جمله تيمور را کش کرده در يکی از اتاق های زير زينه قفل نمود ، نعره های تيمور تا به کوچه ميرسيد ، فضای خانه را ترس و تشويش احتوا کرده همه دلگير و مضطرب نفس ميکشيدند ، بويژه چوچه ها .   

عصر روز حاجی با خريطه سودا پيدا شد همينکه داخل کوچه گرديد دلش تپيدن گرفت و روحش حادثه بدی را پيشگويی کرد ، وقتی به چهره هر رهگذر نگاه ميکرد آنرا پر از ترحم ميديد که بدبختی هايش آنرا رنگ زده بود ، حاجی بمجرد که داخل حويلی شد سوسن و بچه ها همه جريان را برايش تعريف کردند  ، حاجی با عجله زينه ها را بالا دويده و خليل از عقب اش سرعت گرفت ،  وقتی آنها داخل اتاق شدند هيچ چيز را سالم سرجايش نيافتند ، فقط به اتاق بمب اصابت کرده باشد ، حاجی ناله کرده همانجا در چوکات در نشست و شايد برای صدمين بار از دست تيمور و سيه روزی هايش دو دسته بفرقش کوبيد ، خليل در حاليکه خونش خشک شده بود و ترس زير پوستش ميدويد در همانجا يخ زد ، نورماه و نرگس به تسلی و همدردی پرداختند و چوچه ها دور حاجی حلقه زده با چشمان مهره مانند شان هرطرف خيره خيره  نگاه ميکردند ، وفتی نورماه داستان را مفصلاً قصه نمود حاجی با عجله نزد چوهدری رفته و با زبان شکسته از وی تقاضا کرد تا رفع اين بلا را نمايد ، زيرا ميترسيد تيمور روزی دست به قتل نزند ، خليل حرف های پدر را به اردو ترجمه ميکرد ، در آخر چوهدری گفت : 

-- حاجی !  توم بهود اچه آدمی هی ، مگر تيمور پاگل هی ،   اگر آپکو اجازت هی ام اس بدماش کو تانی ليجاوم . 

-- تيک هی ليجاو .          

-- پير اسی کرو حاجی صاحب ايک عريضه ليکو .   

عريضه را کاشف دکاندار سرکوچه نوشته کرده بدست چوهدری داد ، تيمور همانگونه در اتاق قفل بود که مدتی بعد سروکله پوليس با چوهدری پيدا شد ، باوجوديکه موضوع بکلی آفتابی بود باز هم تحقيق بيمورد شروع شد وخلاصه با وساطت چوهدری صد کلدار از جيب حاجی به جيب پوليس رفت ، پوليس تقاضای لباس های تيمور را کرد ، خليل در حاليکه به حال برادرش گريه ميکرد با عجله يکی دو جوره پيراهن و تنبان وی را به يک بکس کوچک دستی انداخته به پوليس داد ، حاجی نورماه را گوشه نموده پنج صد کلدار را بدستش داد  تا به تيمور بدهد ، اين کار از ديد پوليس راشی و چوهدری پنهان ماند ، نورماه دلسوزانه مانند يک مادراز حاجی خواهش نموده گفت :

-- حاجی صاحب ای کاره نکو خير اس بچه اس ، همه کارها خوب خات شد ، اوره ده دست قصاب ها نتی .      

-- نی خواهرک مه دگه حوصله ندارم ، ميترسم ای خدا زده کدام روز يکی ماره نکشه ، آخر از دست ای پودری يک مصيبتی سرما خات آمد .      

تيمور را در حاليکه مانند يک گوسفند خاموش شده بود پوليس باخود برد و حاجی با کوه غم سر بزانو گذاشت ، چوچه ها هراسيده دهها سرنوشت دردناک برای تيمور در ذهن خويش تصوير کردند . 

پوليس ميدانست که پودری ارزش زندان و جيل را ندارد بناٌ در برون وی را تهديد کرد که دوباره به خانه برنگردد ، وقتی قول گرفت رها اش نمود . 

تيمور همچنان که باخود حرف ميزد و آرام آرام اشک ميريخت در خم کوچه و در تيرگی غروب يکروز بد غروب کرد و از نظر ناپديد گرديد ، او رفت تا بسان هزارها جوان معتاد ديگر پيکر تکيده و پُر دردش را بپای غول جنگ و حاميان آن قربان کند تا مگر تشنگی و خونخوری آنها ارضاء گردد ....           

دو روز بعد حاجی نامه کوتاه ای برای پسرانش نوشت و از برگشتن خود به زادگاه اش اطلاع داد ، او در نامه وانمود کرد که مرگ را در ديار خود نسبت به دربدری و حقارت در مُلک بيگانه ترجيح ميدهد ، نوشته بود بخاطر ما پريشان نشويد و زحمت فرستادن پول را نکشيد که زياد زير بار منت شما هستيم ، اگر روزی وطن آزاد شد و زنده بوديم با هم رابطه خواهيم گرفت ، شما را به خدا می سپارم ، مطمين باشيد ما هم خدای داريم .        

حاجی بعد اينکه با مالک خانه حسابش را تسويه نمود کوله بارش را بست و نزد نورماه آمده آنچه را که نفروخته و با خود برده نمی توانست بيدريغ بدامان وی ريخت  ، همه گريه ميکردند حتا چشمان به گود نشسته و سرمه آلود حاجی هم لبريز اشک گرديد ، او بغض آلود و شمرده شمرده گفت :  

-- خواهرک دگه نمی تانم زيادتر ازی ده اينجه زندگی کنم ، برم مشکل اس ، گذشته از او عمر جنگ دراز شد و دست های نيازمند ما کوتاه نشد ، وختی پيسه بچه هاره مصرف ميکنم از شرم ميمرم ، آخر اونهام کدام دم و دستگاهی ندارن و از سرک ها پيسه ره جم نمی کنن ، مه خبر دارم که مردم ما ده ملک های بيگانه چقدر زحمت ميکشن تا نان شو وروز خوده پيدا کنن و ازهمو پيسه باز ماره کومک ميکنن ، يکسال نی دو سال نی ،  پانزده بيست اس که هرکی بری هرکی پيسه روان ميکنه  آفرين حوصله شان ،  خدا خير شان بته ... مه دگه طاقت ندارم بی از او افتو سرکوه هستم ، ميرم ده همو مُلک بيران خود که مُرديم گور ده گور نشه ، ای تقدير لانت به تو !!!  

چه زندگی داشتيم همه تخم اسپند شد ، از او سو سه نفر آمديم که شايد به آرامی برسيم و اينه ازی سو بدبخت شده دو نفر ميريم ، خير رضای خدا ، خواهرک تره خدا از سرگردانی خلاص بسازه و مرد ته بخير پيشت برسانه ، تو يک زن خوب و پاک استی خدا همرايت باشه ، فکرت طرف اولاد ها باشه مخصوصاً طرف نرگس جان که دل خوده و سر تره نشکنانه ، سياه سر اس و مُلک مردم .            

کم دل نشو خواهرک خدا بزرگ اس به هر ترتيب که باشه يک لقمه نان پيدا ميشه مگم آبرو پيدا نميشه ، مه ده پنج وخت نماز به حق خودت و اولاد هايت دعا ميکنم که ده عالم مسافری پريشان و ناجور نشين ، ماره دگه رخصت بتی خواهرجان و اينمی پيسه گگهام بيگی کارت خات آمد  .  

حاجی با ادای اين جمله هزار کلدار را کف دست نورماه گذاشته اضافه کرد : 

-- اگه او بی پدر کدام روز آمده و پرسان کد برش نگويين که ما کجا رفتيم ، بانش ده همو آتشی که روشن کده بسوزه و خاکستر شوه .  

نورماه ضمن اينکه ژاله ژاله اشک ميباريد و يکبار ديگر خودش را بی پناه و تنها در بيابان خالی از عاطفه و در گير گردباد بيکسی ميديد با تضرع گفت :

-- حاجی صاحب نرو ، اگه از خاطر تيمور ميگی خيره ميرم ده کدام جای دگی ای مُلک خراب شده که او نتانه ماره پيدا کنه ، ده وطن هنوز جنگ اس ، پريشان ميشی ، خليله بدست مرگ ميتی ، ماره تنها نمان ، اولاد هاره نا اميد نساز ، ما جز خدا و شما هيچ کسه نداريم ، ماره بی پناه نساز و فکر ماره باز بخاطر يافتن يک دوست خوب پريشان نکو ، ای سامان ها و پيسه هايته پس بيگی ما کار نداريم ، پيش ما باش حاجی صاحب ، تره بخدا نرو . 

حاجی تلخی اندوه اش را به مشکل قورت نموده و به قلبش ريخت ، او آنقدر درد داشت که گويا از خويش و تبارش جدا ميشد ، با آوازی که از خودش نبود بخاطر استوار نگهداشتن روحيه نورماه گفت :  

-- گريان نکو زن خوبی نداره ، تو تنها نيستی خدا همرايت اس و دعا های مه ريش سفيد ، مه دگه مانده نمی تانم ، خواهر ای مُلک برم زندان شده ، دوزخ شده ، گفتم کم دل نشو قوی باش و چوچه هاره زير بال وپرت بيگی ، بخاطرت باشه ميگن " دشمن اگه قويس نگهبان قوی تراس "  ای چند روپيه و چند تکه مال شکسته ريخته جيفه دنياس به کس وفا و بقا نداره  گم ميشه پيدا ميشه ، ديروز پيش مه بود ، امروز پيش توس ، صبا پيش کس دگه خات بود ، مهم نيس ، مهم انسان اس که پيدا نميشه ... خواهرک ماره دگه رخصت بتی ، سفر دور ودرازی پيش روی اس ، تو و اولاد هايته به پروردگار ميسپارم ، شيطان نا اميد اس نا اميد نباش .  

حاجی بامحبت زياد مثل يک پدر سر نورماه و صورت همه بچه هاره بوسيده از حويلی خارج شد ، تا کمر کوچه همه بدنبالش بودند ، خليل گريه ميکرد و آخرين پول های جيبش را بين بچه ها تقسيم کرد  ،  سوسن ، حميد و وحيد ميدويدند و از دامن خليل محکم می گرفتند ، نورماه آهی پُرسوزی کشيده رخسار نمناک از اشکش را با چادر پاک نمود و ظرف پُر از آب را از عقب حاجی و خليل روی خاک تفزده کوچه ريخت  ، نرگس کنار مادر محو در خيالات پُردرد جای پای آنها را به نظر بر ميداشت آنها در خم کوچه گم شدند ، رفتند تا کناره های آتشبار شب را در سرزمين ستم ديده و ويران شان  شاهد باشند ....  

نورماه تمام شب در آتش تب سوخت و اولاد ها با نگرانی  روحی تا صبح هذيان گفتند ، قلب نرکس را آرزوی پدر پُرخون نمود و تا سپيده شبيه يک پرنده مجروح در بسترش تپيد . 

روز شد و روز های ديگر از پی آمد ، نورماه در فرار از نيش شهوت آلود مردان هرزه عفت اش را بدندان گرفته از کوچه به کوچه  و ازخانه به خانه ای کوچ کشيد و چوچه هايش را به منقار نان داد  ، دست های زنانه اش خط طويل کار های شاقه را تا شکم خود و اولاد ها کوتاه نموده و نان ساخت ... مگر عمرهجرت کوتاه نشد آتش جنگ در وطن  خاموش نگرديد و جميل اش بر نگشت  ، فقط زندگی فروپاشيده همه شانرا انتظار رنگ ميزد ، انتظار برای روز آزادی ، برگشت بوطن ، ديدارشوهر و پدر و انتظار همه چيز های خوب .... 

       

______________________________________________________

 

  ناتمام . شبيه همه قصه های پُر غصه ای گره خورده با خون و خاکستر ، هول و هراس در سرزمين ما افغان ها ؟؟؟ !!  

                                                          

                                                                  زمستان 2002

                                                           دوزخ سبز