_____ناتور رحمانی

10.05.07__ 

 

نورماه

بخش چهارم

 

گاهی همی گروپ های ده گير جنگ آتش بس اعلان ميکدن ، ای آتش بس ها موقتی بود ، اونها ميخاستن ده همی فرصت تجديد قوا کنن يا سلاح خوده تکميل بسازن ، خوبلا ده پس شان ، ما ده يکی ازهمی اعلان های آتش بس از پناهگاه برون برآمديم و با يک بکس لباس مستعمل راهی پاکستان شديم ، وختی داخل پشاور شديم پدرت به اساس رهنمايی کدام دوستش به يک دفتر خارجی رفت که مهاجرينه کومک ميکد وبری شان ريشن کارت ميداد ، اگه مهاجر خويش و قوم و کومک رسان نميداشت اوره ده يکی از کمپ ها روان ميکدن که خدا کسی ره نشان نته و ما ديديم چون از جمله مهاجرينی بوديم که نه خويش وقوم داشتيم و نه واسطه و وسيله ، خوب بعد مراحل کارهای دفتری با يک خيمه و مقداری مواد خوراکه ده يک گوشه کمپ ناصرباغ جابجا شديم ، ميفامی بچيم دولت پاکستان به مليون ها دالراز ملل متحد و ديگر کشور های کومک کننده بنام مهاجرين افغان گرفت اما بری مهاجر از گاو غدود داد و خوده خوب پُر و مامور ساخت ، هر خانه که ده افغانستان خراب شد ده پاکستان آباد شد ، ميگن : باد شوه توفان شوه خدا مراد خوشه چينه ميته ، کمپ مثل يک جهنم بود ، افغانها گرداگرد ده خيمه ها زندانی بودن ، هيچ چيز صحی وجود نداشت ، نی آب ، نی نان ، نی جای درست ، ده چند جای چاه کنده بودند که آب کم و شور داشت ، ازمو آب بری هرچيز استفاده می کدن .

خيمه ها ده تابستانها زير تابش سوزان افتو کوره اهنگران ميشد و ده زمستانها سردتر از يخچال ، خيمه مثل يک تشت گل آلود زندگی ماره زياد تلخ ساخته بود ، مناسبات ده محدوده زندانی بنام ناصرباغ زياد ناراحت کننده و پُر از تاسف بود ، اکثر خيمه ها مرد نداشت ، مردان شان شهيد شده بودن ، هنوز ده سنگر ماشه می کشيدن و يا مست از باده پيروزی به تاراج زندگی ديگران مصروف بودن ... مليشه نماهای پاکستانی و تيکه دارهای دين هرازگاهی قصه های چندش آور و تکاندهندهء ره بوجود مياوردن ، وختی به زن تنها و بی دفاعی ده خيميش تجاوز کدن و اوره از خاطريکه متجاوزينه شناخته بود زنده کتی خيميش آتش زدن و کسی پرسان نکد مه بسيار ترسيدم و از پدرت خاستم که هرچتور ميشه از کمپ برآييم ، ده همی گيرودار بود که مه وحيد بيادرته ده يک تابستان گرم و سوزان ده خيمه روی دست روزگار گذاشتم و شما چهار گرفتاری افزون به بدبختی از دامنيم چسپيدين .... 

 

 

نرگس با لبخند و کنايه آميز پرسيد : مادر چرا درجنه پوره نکدی ، خسته شدی ؟

نورماه بسان پرندهء تير خورده خودش را بيشتر به ديوار چسپانيده ، پياله چای سرد شده را يکدم نوشيد و با نيم نگاهی به دخترش جواب داد :

-- پدرت طرفدار اولاد زياد بود ، نی به ای معنا که روزيشه خدا ميته و لنگرشه زمين می ورداره ، او ميگفت : افغانستان به سرباز ضرورت داره ، اولاد ها هر کدام شان يک سرباز اس بری نجات وطن .                                                             

نرگس باز پرسيد : خو باز چی کدين ؟

باز بعد از يک مدتی همی که ده دست و پايم شيمه يافتم از کمپ از او جهنم فرار کده به پندی آمديم و ده چونگی پندوره ده يک اتاقک نمور کرايه نشين شديم ، پدرت با يک سرمايه کم شروع به کار کد ، او روز های بازار چای فروشی ميکد و باقی روز هاره يک کراچی گگ دستی خريده بود و کتی همو کوچه ده کوچه ترکاری ميفروخت ، ما به مشکل خرچ و کرای خانه ره پيدا ميکديم ... و بايد برت قصه کنم دخترم بری ازی که بفامی گپ چی بود ، وضع سياسی  وطن ده يک چرخش سريع بلای ديگی بری افغانها ارمغان آورد ، ده اوايل وضع يک کمی نسبت به گذشته خوب بود و مردم که کارد به استوغان شان رسيده بود به شمايل مقدس پناه برده ده سايه جهاد دروغی با خوشباوری يکبار دگه دست قاتلين خوده بوسيدن که متاسفانه بزودی زمان جفا رسيد ، شايد دين رهبران پيشين خدشه دار بود که لشکر بوزينه های چماق دار مدعيان دين خدا ساخته دست امپرياليزم امريکا از راه رسيد تا بزعم خودشان ميهن ، مردم و مذهبه از بدبختی و چنگال دين فروشان ويرانگر نجات بتن ... اما افسوس که وطنه به طرف قرون اوسطی بردن و ملته بيچاره تر ساختن ، بری ازيکه جاهل و بی خرد بودن و يا امتور بری شان هدايت داده شده بود تا از دين مقدس اسلام ببلو بسازن و مردمه از دين بيزار کنن ، توبه ، توبه چی حال و روزی بود ، اينها کار های کدن که  جبين جهان سرمايه و متمدن از شرم پُر عرق شد ، ميفامی دختر جان بيشترين صدمه توهين ، عذاب و تحقير نصيب زن شد بری ازی که سيستم زن ستيز کتی شلاق و تازيانه گپ ميزد .     

غرب ده مبارزه با شرق پيروز شد و مبارزات برحق مردم افغانستانه شکل ديگی داد واز مفهوم خالی ساخت ، غرب با گرم نگهداشتن تندور تباهی توسط کوردلان ، متعصب و سياهکار مذهبی که تاريخ اسلام به خاطر نداره زمين و آسمان کشوره در داد .   

اوطرف ده بين گروه های مقاومت زد و بند ها ، سازش ها ، صف شکنی ها ، ترور های سياسی ، فرار از ميدان مبارزه و تسليم شدن مروج شد ، پشتون به تاجک خيانت کد ، هزاره  به ازبک ، خلاصه يک قوم دشمن قوم دگه گشت ،

 

 

 

 همی مليت های که ده طول قرن ها بيادروار ده پالوی يکی ديگی خود زندگی کده و ده روزگار جنگ و صلح يار و ياور همديگه بودن ، ميفامی ای کلش زيرسر امريکا و استخبارات در گرفته پاکستان بود که ده بين افغانها استوغان شکنی و بيادرکشی ره انداخت . 

وختی ای خبر های تکاندهنده ده اينجه ده گوش ما ميرسيد روح و روان ما بری و طن ومردم ما گريان ميکد و شو روز او ظالم هاره نفرين می کديم .                       نورماه با گوشه چادر عرق و اشک را از چهره اش سترد و با رنجش هويدا يکبار ديگر بر حاملين جنک و جنگ افروزان نفرين فرستاد ، شنيدن اين همه قصه پُر از غصه دل کوچک نرگس را به درد آورده و اشکش بی محابا بر دامن مادر ريخت .

هيکل حاجی صمد نيمهء چوکات دروازه را گرفت ، او درحاليکه با گوشه دستمال سياه و سفيد چهارخانه سرشانه اش آب داخل گوش هايش را پاک ميکرد نورماه را مخاطب ساخته پرسيد : 

-- باز چی گپ شده ، چرا گريان ميکنی ؟

نورماه دستی برويش کشيده گفت :

-- چيزی گپ نيس حاجی صاحب ، مه گريان نمی کنم  . 

حاجی ملاحظه وضع را نموده همانطور که به چشمان سرخ شده از اشک نورماه خيره گشته بود گفت :

-- خواهرک ! مه ميرم پشت سودا ، اگه کدام چيزی کار داری بگو ، هان راستی متوجه تيمور باشين که باز کدام گُله ده او نته ، خليل کتی مه ميره ، دروازه اتاقه قلف ميکنم ، سرازوهم فکر تان باشه که او بی پدر قلفه نشکنانه . بعداً رو به نرگس نموده ادامه داد : نرگس بچيم ! او جوش خورده ميره برو بری مادريت يک چای تازه دم کو ، ای زن خو بی ازو قهرمان چای اس . 

حاجی پيش و خليل از دنبالش از زينه ها پايين گرديده و از دروازه حويلی خارج شدند . نرگس اندوهگين و پُر از سوال به آشپزخانه رفت ،  ترموز حاجی را چای دم کرده و دربازگشت بطرف اتاق شان ازلای دروازه نيمه باز اتاق به تيمور نظر انداخت که در حلقه های دود سگرت گم بود ، وحيد با شتاب از تشناب برآمده نديده به خواهرش تنه زد ، نرگس سلی محکمی به فرقش حواله کرده پرخاش نمود :  خرواری ميدوی احمق .  زبان ناشسته ای بازاری بين بچه ها مروج بود و نرگس جواب زشتی تحويل گرفت ، سوسن فاضل آب ريخته از بام را وايپر ميکرد ، حميد در کوچه بود ، نرگس داخل اتاق شده برای مادرش چای تازه ريخته مقابلش گذاشت ، مادر با نگاه های شکسته تشکر نموده دست بطرف پياله برد ، نرگس باکمی تغيير درست مقابل مادر نشسته درحاليکه به فرش رنگباخته ديده دوخته بود سوال کرد :

 

 

 

-- مادر ! پدرم پرچمی بود ؟

-- نی ، پرچمی نبود . 

-- خلقی بود ؟

-- نی بچيم . 

-- فاميدم مجاهد بود .              

-- نی نبود .   

-- خی چی بود ؟  

-- او ازاينها هيچ کدامش نبود ، پدرت طرزتفکر جداگانه داشت و مه از تعلقات سياسیيش چيزی نمی فاميدم ، فقط برم مالوم بود که خاين به مردم و وطن خود نيس و دستش به خون کسی آلوده نمی باشه ،  ده عمق چشمايش غم بزرگی ته نشين شده و سراپايشه يک نفرت جانسوز شعله ور ساخته مه ايره می بينم و هم می فامم که پدرت بعضی گپ های دلشه آرزو نداره به مه بگويه ازهمی خاطر زياد ازش سوال نمی کنم اما می فامم که سياست ميکنه ودلش بری آسايش و نجات  وطن و مردمش می تپه ، او گاه گاهی چند روپيه ره ده دست مه ميمانه و بری دو سه روز کتی رفيق هايش ميره پشاور ده کمپ ها و کتی مهاجرين گپ ميزنه يا اونهاره کومک ميکنه ، ايره مه از گپ هايش فاميديم . 

نرگس به يک پهلو دراز کشيده پرسيد :

-- باز کار وطن به کجا ها کشيد ؟ 

نگاه های نورماه را سرعت بادپکه به چرخ دوری انداخت و او آرام آرام وضع سياسی کشور را برای دخترش به تفسير نشست : 

-- يکبار ديگه نقشه های استعماری نقش برآب شد و سربازان اجير و خود فروخته نتانستن زمينه ره مهيا بسازن تا ارباب شان ده آرامش خيال لوله های گازه از کوهتاهترين راه از روی سينه سوخته و پُردرد خاکهای افغانستان بگذرانن ، گرچه امپرياليزم جهانخور بسيار فشار وارد ساخت مگر نوکرهايش بی کفايت بودن و کاری کده نتانستن ، همو بود که امريکا به کومک هم پيمان هايش پاکستان و عربستان و کی و کی گلم داره دزد های مسلمان نماره جم کد و تاج پُر از ننگ شاهی ره ده سر تاريک ترين مسلمان های متعصب و از دنيا بی خبر گذاشت ، از بد بدترش توبه .  

بچيم بازی های سياسی وحشتناکی ده سرزمين ما جريان داره ، مگر مه باور کامل دارم که فقط خود مردم افغانستان ميتانن سرنوشت خود و کشور خوده مالوم کنن و بس نه بيگانه ها و نه بيگانه پرست ها ....         

 

 

 

 

 

نرگس باز پرسيد : مادر يا چی وخت ها جنگ ميکنن ؟

نورماه گفت : هروخت ، مخصوصاٌ وختی برف ها ده کوه ها او شوه و زمستان تير شوه جنگ ها با شدت جريان پيدا ميکنه و مردم دعا ميکنن که همی جنگ آخری و فيصله کن باشه ، بری ازیکه دگه کارد به استوغان رسيده ، ده همه حال باخت با مردم بيچاره افغان اس چون پيوسته تباهی و بربادی نوی اصيب شان ميشه ، ده ای اواخر طبيعت هم ناسازگار شده و خشکسالی ره ارمغان آورده ، سمت غرب کشور ده بن چاه ها قطره او نداره و مزارع زير حرارت افتو تلف ميشه ، از يک طرف خوب اس که کشتزار های خشخاش و ترياک از بين ميره که يک بلای دگه اس ، و دگه مصيبت استعمال سلاح های زهری و کميايی ده خاک ماس و فرش مليون ها ماين که هر روز قربانی ميگيره و آدمهای زياده بی دست و پای و ناقص ميسازه ، خو دگه مُلک بی صاحب اس هرکی هرچی دلش خاست ده حق وطن و مردم ما ميکنه .... 

خلاصه دخترجان موروملخ ده جان ما افتاده و تمام داشته های مادی و معنوی ماره غارت ميکنن و نيروی بشری ماره ده کوره های آدم سوزی کباب ميکنه . 

ارتجاع خون آشام بسيار زيرکانه ده ذهن مردم خوشباور و مسلمان ما ميخانه که گويا ما کبر و گناه کديم که به ای روز دچار شديم و ای جزای ماس ؟! 

به ای ترتيب ذهن توده هاره مختل کدن تا بفکر مبارزه نشون ، گرچه بيشتر مردم ساده امتور فکر ميکنن ، مگرملتی هواخواه آزادی و رهايی قسم دگه فکر می کنن و دشمنه ده هرلباس که باشن خوب می شناسن وبا يک مبارزهء وطنپرستانه دير يا زود به دژ دشمن يورش برده يکبار دگه رسم شهادت و وطنخواهی ره درج تاريخ خات کدن ... مطمين باش دخترم اگه يک وطنپرست واقعی ده کشور موجود باشه کشور ماره هيچ متجاوزی بلعيده نخات تانست و آرزوی شومشه ده گور خات بُرد .  

نرگس در پيچ و خم اوضاع سياسی و وضع ناهنجار کشور گم شد ، فهم کوتاه و سواد اندکش برای حل قضايا قد نداد و گيج ماند . نورماه درحاليکه آرام آرام چايش را مينوشيد به نرگس ديده دوخته پرسيد : اميدوار استم تا اينجه ره که برت قصه کدم  فاميده باشی . 

نرگس پريشان فکر و پريشان حال باز سوال کرد :       

-- خو يک کم کمشه فاميدم ، حالی برم بگو که پدرم کجا رفته و چی ميکنه ؟       

نورماه آهی پُردردی کشيده و چنين جواب داد :      

-- مه برت گفتم که پدرت طرزتفکر جداگانه داشته و بصورت جنون آميزی بوطن خود عشق داره ، بسيار کسا مثل پدرت اس ،  پدرت با امتور مردم زياد تماس داشت  و رفت وآمد ميکد ده همينجه ، اونها آدم های عادی نبودن و بالاخره يک روز پدرت

 

 

 

 

 

به عزم سهم گرفتن ده يک امر بزرگ با ما خدا حافظی کد و طرف وطن رفت ، مه ميفاميدم که هدف مقدس داره ازهمی خاطر مزاحمش نشدم فقط ده آخرين دقايق ازش پرسيدم که ماره به کی مي سپاری ، چتور زندگی کنيم ، چه وخت پس ميايی ؟؟ او مصمم وقاطع جواب داد : شماره به خدا و خودتان ميسپارم ، تو زن فاميده و با سواد استی مه يقين دارم که بخوبی زندگی کده ميتانی ، فکر کو مه اصلاً وجود ندارم ، ای رفتن مه ممکن بازگشت نداشته باشه تا روز رهايی وطن ، اگه زنده بودم شماره پيدا خات کدم ، مه هيچ تشويش بخاطر خودت و نرگس دختر جوانم ندارم و دگه  ایکه اولادهايمه بالاتر و عزيزتر از اولاد های افغان که آواره ، يتيم ، تنها ، گرسنه ، پُردرد و فقر زده استن نمی باشن ، اگه کارتان به گدايی بکشه يا به خودفروشی ناراحتی نداره ، بری ازيکه سرنوشت ماره جنگ رقم ميزنه ، تمام بدبختی های شماره با سرنوشت دردناک مردم خود پيوند زده و مقصر اصلی حاملين جنگ و جنگ افروزانه ميدانم و به چهره های کثيف شان تف خات کدم ، ميدانی زن به مليون ها انسان ده چهار گوشه ای جهان با بدبختی نفس ميکشن ،  سيستم سرمايه با همدستی سياهترين ارتجاع هر روز خون شانه ميرزانه ، ای سلسله ادامه داره و ما تنها ترين قربانيان ای جنگ نامقدس نستيم ، اما ده باورت باشه نيرو های مقاومت مردم و مبارزه برحق توده های تحت ستم ، استعمار و استثماره نابود ساخته آخر به آزادی خواهند رسيد گرچه روی پيکر شان داغ و نشان بربادی باشه .      

مه ميرم دگه خسته شديم از زندگی ده زير سقف و ده هوای مسموم خاک بيگانه نفس کشيدن ، تره به خدا و اولادهاره به تو می سپارم ، مطمين استم که مشکلات زندگی ره تحمل کده ميتانی ، هوشيارانه زندگی کو .     

وختی مه پرسيدم : آيا لازم اس که خودت بری ؟      

پدرت جواب داد :  اگه مه نرم ، تونری ، اونره ، پس کی بفکر نجات وطن خات شد ؟  ميفامی ای وظيفه هر افغان آديخواه اس .  

وآخرين يادگارش بوسه های گرم و پُر از احساسش اس که به سروصورت ما باقی مانده و اينه دوسال ميشه رفته ، ازش خبر ندارم ، مالوم نيس کجاس ، ده کدام گوشه وطن اس ، مرده اس يا زنده اس ... مه نه پيسه کرای راه ره دارم که بروم پيداش کنم ونه شماره تنها مانده ميتانم ، خو پناهش به خدا ، بعد از رفتنش هرکی پرسان کد کفتم رفته وطن خانه ره ميفروشه ، به شمام همیتور گفتيم ، بچيم حالی که کلی گپ هاره فاميدی به اولادها چيزی نگو و اميد شانه نابود نساز .       

نرگس تحمل کرده نتوانست و بغض اش در شفافيت اشک از چشمانش سرازير گرديد او خودش را به آغوش مادر فشرد و نورماه موهای طلايی رنگ دخترش را دلسوزانه نوازش کرده ادامه داد :