ناتور رحمانی

01.05.07

 

 

نورماه

___________________(  بخش دوم  )_________________

 

نورماه در اوايل فکر ميکرد حاجی به اساس غريزه ای جنسی او و بچه هايش را زير بال گرفته و خوان کرم اش را بيدريغ مقابل شکم های گرسنه شان هموار کرده است . او ميدانست حاجی سالهاست محبت زن را نديده و گرمای عاطفه زن قلب يخ زده اش را آب نساخته است ... مدت ها منتظر ماند تا اشاره ای ، حرکتی که حمل بر خواهش جنسی باشد از حاجی ببند ، مگر رويه و محبت صادقانه وبی ريأی حاجی وضع را روشن نمود . نورماه دريافت که اين مرد فقط بنام انسانيت ، احساس بلند نوع پرستی و وطنداری همه داشته هايش را با آنها قسمت ميکند و در پناه نام خويش برای آنها مصونيت می بخشد . بناً نورماه نوع عجيبی به حاجی دلسوزی پيدا نموده و مثل يک خواهر بوی علاقه داشت  ، او به هيچوجه احساس حقارت نمی کرد اگر ميديد که چوچه هايش دور وبرآشپزخانه حاجی می چرخند وشکم چرانی ميکنند.

نرگس در منيار تب آلود احساسش گم بود ، او از اتاقی به اتاقی سر ميکشيد ، گهی به بام بود و زمانی به کوچه هرجا ميرفت ناز می ريخت و جلوه ميفروخت .  مگر سوسنک تمام وقت با درک مسووليت درخانه کار ميکرد ، کارهای که بالاتر از سن وسالش بود ، او آدمهای آن خانه را دوست نداشت به غير از دو برادر کوچک خود و حاجی ديگران را مهربان و صميمی نمی يافت  ، دل کوچک اش پُر از نفرت بود ، نفرت از آنهای که خانه شانرا ويران کردند ، از آنهای که پرنده های سرای را به تير زدند ، از آنهای که سبب آوارگی و دربدری شان شدند ، او تصوير روشنی از جنگ در ذهن نداشت مگر از لابلای قصه ها فهميده بود که جنگ چه مصائب بزرگی را به سرشان آورده است . او هميشه به پدرش فکر ميکرد و بياد مياورد دوسال پيش وقتی در يک اتاقک کم نور و نم زده زندگی ميکردند روزی پدر با يک خداحافظی و بوسيدن سرو روی شان از آنجا رفت و ديگر تا امروز پيدايش نشد . ميگفتند : رفته وطن تا زمين خانه شانرا بفروشد زيرا در پاکستان کار نيست و يا اگر است برای پدر نيست . او ميدانست که در هيچ جای دنيا خويش و تباری ندارند تا با کومک آنها دلشاد و اميدوار باشند مثل حاجی . اينک دوسال گذشت هنوزهم مادر ميگويد : رفته زمين خانه را بفروشد و برگردد ... مگر بتدريج باور سوسن به اين ادعا ضعيف گرديد . او گهی برای دوستان کوچکش ميگفت : دگر پدر نخات آمد ،  اوره جنگ خورده  .

حميد برادر هفت ساله اش باور نداشته و با اطمينان ميگويد : تو دروغ ميگی او ميايه کتی خود از حويلی ما انگور مياره ، ده حويلی ما ده کابل خو تاک انگور اس انگور های شيرين شيرين .

وحيد  چهارساله در حاليکه لبخند شيرينی  چهره اش را روشن کرده با سماجت پارگی دامنش را با انگشت بزرگتر می سازد حرف برادرش را پی ميگيرد : باز که پدرم آمد کتی خود بسيار پيسه مياره ، پيسه دار ميشيم اونه دگه هر روز گوشت و پلو می خوريم .

حميد – آيس کريم می خوريم ، آيس کريم چاکليتی .

وحيد – حاجی صاحب خو هر روز بری ما آيس کريم خو نمی خره .

حميد – خيره اونه گدايی خو ميکنيم ، پيسه آيسکريمه پيدا ميکنيم ری نزن .

سوسن ناراحت شده ميگويد : شرم اس گدايی نکنين ، اگه مادرم خبر شوه سرتانه ميکنه .

حميد – چه شرم اس ، ده ای کوچه ما ايقه گداس که پرسان نکو .

وحيد – وام کلش اوغان ، بخيالم پدر های شان رفتن که خانه های خوده بفروشن ، ده اينجه پيسه ندارن اونه گدايی ميکنن .

آنوقت سوسن آهسته و پُردرد زير لب زمزمه ميکند : همش از دست جنگ اس ، خاک ده سر جنگ .

نورماه داشت روز سختی را سپری ميکرد ، نرگس همانطور کنارش زانو زده و ميل داشت قاطع و مصمم پيرامون نحوه زندگی شان و سفر تمام نشدنی پدرش سوال کند.

او ميخواست امروز جواب همه سوال هايش را بگيرد ،  مادر دگر نميتوانست طفره برود و موضوع را کتمان کند زيرا طرز ديد ،  نگاه های پرسشگر و مملو از التماس نرگس هرنوع مجمل گوهی را در نهاد نورماه بی ثبات ميساخت ، نرگس با تاکيد سوال کرد :

مادر ! گفتم ده باره پدرم حرف بزن ، کجا رفته ؟ چکاره اس ؟ مرده اس ، زنده اس ، ده کدام گور رفته اس ؟؟  آيا به زندگی ما فکر ميکنه ، بی چيزی ، فقر و خانه بخانه گشتن ماره می فامه ؟ او ميفامه که آدم های ناشناس گاهی ماره نان ميته و بنام کاکا ، ماما ، خاله و عمه نوازش ما ميکنه ؟ مادر بگو او می فامه  ؟؟؟؟

اگه بری فروختن خانه رفته باشه خانه فروختن خو ايقدر طول نميکشه !!

مادر بگو اوکجاس ؟ دگه ايکه توهر روز کجا ميری ؟ ده کجا کار ميکنی ، معاشت چند اس ؟ اگه کار ميکنی و پيسه می گيری ما چرا خيرات خور حاجی و کی و کی استيم ؟

چرا ما از اونها گدايی ميکنيم ؟ هه بگو ، بگو مادر .

نورماه با وضع استحاله و زياد درمانده درک کرد که بيشتر ازين خاموش مانده نميتواند زيرا يک دختر چهارده ساله ای کنجکاو با روان نارام و عصبی مقابلش نشسته و ميخواهد در هرموردی سوال کند . نورماه می بيند که او دگر طفل نيست وهمه چيز را درک ميکند . با آنهم من و من کرده ميخواست يکبار دگر شايد هم برای آخرين بار از زير بار سوال های دخترش فرار کند بناُ با دلخوری گفت :

به تو مربوط نيس که کی کجا رفته و ما چه ميکنيم و چه ميخوريم ، گشنه و بی خانه خو نماندی ، به هرترتيبی که اس زنده خو استيم  . 

نرگس تقريباً فرياد زده گفت : کدام زنده ؟ ما زنده استيم ؟؟ خاک ده ای زندگی که از خيرات جيب ديگرها و گدايی نفس ميکشيم … مادر اگه برم نگويی و به سوال هايم جواب نتی مه از ای خانه ميرم ، بخدا ميرم ،  از ای زندگی پر مصيبت فرار ميکنم ، مه دگه حوصله ندارم ، فاميدی مادر ؟

نورماه درحاليکه به يک نقطه مجهول در هوا خيره شده و با زحمت آب دهنش را فرو می برد عقب جواب ميگردد ، او نميداند از کجا شروع کند . تاريکی های بيشتری ذهنش را احتوا مينمايد و ديدن دوبارهء نوار بدبختی های زندگی قلبش را ميفشارد و پُر از دلهره ميسازد … او همانطور که کتاب پُر درد زندگی شانرا ورق ميزند بدون اينکه به چشمان مرطوب از اشک نرگس نگاه کند ، سروصدای اولاد ها که در دهليز مشغول بازی اند اوراق خاطره هايش را پس و پيش ميسازد ، او آهسته و شمرده شروع به حرف زدن ميکند درحاليکه کلمات به بسيار سختی از دهنش خارج ميشود .

خوب دخترم حالی که ميخواهی همه چيزه بفامی پس گوش کو .  بسيار سالها پيش ما يک زندگی آرام و بدون ماجرا داشتيم ، مه تازه از مکتب فارغ شده و در صدد پيدا کدن کار بودم ، نمی تانستم فاکولته بخانم بايد دستيار پدر پيرم ميشدم زيرا ای پيرمرد درطول سالهای زندگیش چه ده بدخشان و چه ده کابل زياد دويده بود تا ما با رنگ احتياج آشنا نشيم ، پدرم سه دختر داشت او بچه نداشت ، ما سه خواهر ها به ترتيب پدره  ده مضيقه گذاشته بوديم … خوب بالاخره با سفارش يک دوست فاميل ده مديريت اداری وزارت معارف کاغذ نويس شدم ، چندان معاشی نداشتم مگر ميشد که ده پرداخت کرای خانه پدره کومک کنم  . يکی دو سال گذشت پدر مرد و فاجعه آغاز شد ، اواخر دهه پنجاه بدترين سالهای عمر ما بود ، کشور ده يک تب تند ميسوخت و ايطور مالوم ميشد که کدام بلای سر ای وطن و مردمش خات آمد … يادم اس نيمه روز پنجشنبه 7 ثور 1357 بود که آسمان آرام و جاده های شاره صدای خوفناک و دلگير طياره ها ، تانک ها و فيرها پُر از غريو ساخت . همه از يکی ديگی خود سوال ميکدن : چه گپ شده ؟ چه خبر اس ؟؟ تا شام کسی نمی فاميد ، باز او وخت مالوم شد که پرچمی ها و خلقی ها کودتا کدن ، داوود خانه کتی کل اولاد هايش شهيد ساختن و دولته به کومک روس ها گرفتن ، خلقی ها و پرچمی ها گروپ های سياسی بودن که مردم اونهاره چپی می گفتن ؟! 

ای کودتا عمر مردمه کوتاه ساخت ، مردم گرفتار يک فاجعه بزرگ شده بودن ، بدبختی  و مصيبت هر روز از روز گذشته زياد تر ميشد و مردم از ترس گپ زده نمی تانست اگه نی کشتن بود و زندان ….

مام بسيار ترسيده بوديم ، مخصوصاً مادرکم ، او هراس داشت که مبادا ما ده غبار سيستم جديد گم شويم ، از همی خاطر سيما و زيبا خواهرها يمه  ده فاصله های کوتاه و بسيار با عجله به اولين خواستگار ها شوهر داد ، دو سال تير شد دولت از دست خلقی ها به دست پرچمی ها افتاد ، تره کی رهبر و ريس جمهوره حفيظ الئه امين کشت و امينه روس ها و ده سال پنجاه و نو ببرک کارمل پرچمی کتی عسکر روس آمد و ريس جمهور شد ، اينها ده بين خود جور نمی آمدن و سر بدست آوردن تاج وتخت يکی ديگی خوده کشتن و بندی کدن ، خاک ده سرشان ، ملت بيچاره رام تکه تکه کدن .

مردم از دست ظلم و زورگوهی ای نوکرهای روس که ده هر چيز غرض داشتن ده دين ده مذهب ، ده رسم و رواج ، ده عقيده ، انديشه ، شرف و آبروی شان ده کوهها برآمدن وضد دولت تفنگ گرفتن  ، ده او طرف کوه ها ده شرق و غرب وطن دست های دگی بازی میکد همو بود که کشور ما به ميدان جنگ تبديل شد ، ما هرروز شاهد آمدن راکت ها ، کشته شدن و ويرانی ها  بوديم که متاسفانه يکی از همی راکت ها شوهر سيما خواهرمه  کشت و کودکش ده جمع مليون يتيم دگه عقده بی پدری ره گريه کد  و مادرش از کوپون امدادی بيوه ها تغذيه می کد ، او مجبور شد که ده خانه ما بيايه و کتی مه و مادرم زندگی کنه  ؟!

هنوز از آمدن ببرک کارمل يک سال گذشته بود که شوهر زيبا خواهر دگيم مجاهد شد  او اوطرف کوهها سلاح گرفت و بنام جهاد از زن و فرزندش بريد ، زنش با دوچوچه خود به ولايت کاپيسا نزد خانواده شوهرش رفت و ديده به راه ای فتح و نصرت جهاد دوخت . ما يکی دگی خوده نمی ديديم ، هرکدام ما دور از هم ده کناره های بستر جنگ جدا جدا نفس می کشيديم .

با آمدن قشون متجاوز روس جنگ ها شدت پيدا کد ،  شفاخانه ها از مرده و زخمی پُر شد ، از هر گذر که تير ميشدی با آدم های بی دست و پای ربرو ميشدی ، رژيم بری  زنده ماندنش رنگ عوض ميکد و موضوع افغانستان خبر داغ رسانه های تمام دنيا بود ، جهان ده دو بلاک دوست و دشمن کشور ماره به انبار باروت تبديل ساخت و خانواده ها نان آلوده با خونه ميخوردن ، ديگر کمتر با چهره ای جوانی ده شار روبرو ميشدی ، جوان های مردم يا جبراً به قطعات عسکری سوق شده بودند يا معلول و ناقص ده کنج خانه ها بودن يا آنطرف مرز رفته سلاح گرفته می جنگيدن و يا پشت ميله های زندان بياد آزادی نفس مي کشيدن و ....

روز ها در حاليکه صدای وحشتناک آتشپار ها و تفنگ ها ترسه تا زير دندانهايم ميدواند ده دفتر کار ميکدم و شب ها با ترس مرگ آور کنار مادرکم خو می کدم ده حاليکه شمع بزرگ آهسته آهسته آب ميشد ، آخر ماره از نعمت برق محروم ساخته بودن ، گراف هجرت ها روز بروز بلند تر ميرفت ، مردم از ترس جاسوس ها و خاديست ها دزدانه ده تاريکی شب از خانه و ديار خود فرار می کدن تا جان بسلامت ببرن  ، بسيار خانواده ها ده فرار از مرگ بکام مرگ رفتن ، بسيار بد حال بود بچيم نرگس جان .

مادرکم ده يک روز پاييز مرگبار و غمزده مُرد و از شر نگبت جنگ خلاص شد ، مه و خاله سيما به کومک چند همسايه اوره گور کديم ، بعد ازو مه و خواهرم سيما مثل بيوه ها به چيزی بنام زندگی چسپيديم .

نرگس اندوهناک به چشمان مرطوب مادر نگاه کرده پرسيد : باز چتور شد مادر ؟

نورماه چشمانش را با سر آستين پاک کرده ادامه داد :

زندگی ادامه داشت و ما بايد زندگی می کديم ، مگر بری ما مردم قصه های پَر از غصه داشت ، سال شست و دو بود که ده دفتر با جميل پدرت آشنا شدم ، او نميخواست به وظيفه جديدش بره ، بسيار عصبی و ناراحت بود ، ميگفت : چرا ماره گوشت دم توپ ميسازن و به قندهار روان می کنن و خودشان ده مرکز پت ميشن ، اگه جزايام بودم بس اس دگه ، دوساله ده معارف کنرها تير کدم ، دگه به اطراف نمی رم .

طرز گپ زدنش مره ترساند ، او منتظر بود تا ريس اداری ره ببينه ، مه از عاقبت کار ترسيدم و راستی دلم بری جوانيش سوخت که مبادا دچار مصيبت شوه ، خوده پالويش رساندم و ازش خواهش کدم آرام باشه و برش يک پياله چای تعارف کدم ، با بسيار ادب تشکر کرد و ضمن ايکه چايه ميگرفت گفت : تشکر از محبت تان ، به خاطر مه هراس نداشته باشين مه گرگ باران ديده استم .

لبخند و حرارت چشمان آبيش که آگنده از سپاس بود تا عمق دلم دويد و بری اولين بار يک لذت گنگ و ناشناخته ره احساس کدم ، فکر ميکدم هزار ها مورچه زير پوستم راه ميره ... ای ديدار آخری نبود ، ما باز باهم ديديم بار ها و بار ها ، ترکيب چهرهش زيبا بود و خوب حرف ميزد ، آدم چيز فهم و با سواد مالوم ميشد ، او حزبی نبود مه ايره از لابلای صحبت هايش فاميدم ، وقتی ده مرکز ماندنی شد از مه تقاضای ازدواج نمود ، مه دخترجان ده وضعی قرار داشتم که بی محابا به خواستش جواب مثبت دادم ، آخر تو نمی فامی نرگس جان که زندگی کدن بری يک زن ده يک جنگل پُر از حيوانات درنده بدون مرد يا نگهبان چقدر سخت اس ، ايره ما زنها ده او سالهای بدنام هفت و هشت ثور فاميديم ، خو گمشکو .

محفل عروسی ما ساده برگذار شد ، ازما تنها سيما خواهرم بود و بچيش ، زيبا نامد شوهرش گفته بود : اگه ده عروسی اشتراک کنه اوره خات کشت ، او فکر ميکد جميل دولتيس ، حزبيس ، ازخاطری که ده دولت کار می کد .

گير و گرفت و جلب و احضار عسکری يک مصيبت دگه بود و جوان گفته نماند ، ده يک زمان پدرتام مجبور شد دوره عسکری خوده تير کنه ای دوره عسکری اجباری بود ، هرکسه از چهارده ساله تا پنجاه ساله  که گير می کدن به قطعات محارب سوق می کدن تا به اصطلاح از انقلاب ثور دفاع کنن ، اينها بسنده نبود رژيم يک ماشين ضابط  سازی داشت که بدون درنظر داشت سواد و آگاهی بری ارتقای سطح رزميش به سرعت افسر ميساخت وبه شرق و غرب ، شمال و جنوب کشور اونهاره روان می کد وگوشت دم توپ ميساخت ، دولت وقت بری افسرهای حزبی رتبه های اعزازی ، افتخاری و غيره رشوت سياسی ميداد که ده طول مدت کوتاه يک خرد ضابط به جنرال تبديل ميشد با عناوين مثل قهرمان انقلاب ، قهرمان دو مرتبه يی و چند مرتبه يی ، دارنده نشان لمر ، ستاره سرخ ، نشان انقلاب ثور ، نشان خدمت نشان دهنده شوراها ودهها چتيات دگه و ....

شايد نسبت شهامت ده کشتار و ويرانی تمام حزبی ها به ای امتيازات نايل می شدن ؟!

پدرت صاحب ازی عناوين و نشان ها نشد ، او ميگفت : ماره مثل گوسفند بری سلاخی ده هر جبهه روان می کنن ، او چاره نداشت بايد خوده با منطق کودتا عيار ميساخت .

حزب به اصطلاح دموکراتيک ميگفت : " هرکی با ماس انقلابی و هر کی با ما نيس عنصر ضد انقلاب اس "

روز همانطور عرق می ريخت و گرما خود را از شانه پروانه های بادپکه می آويخت ، سروصدای بچه ها هنوز از دهليز شنيده ميشد ، بوی چرس با زنندگی آزار دهنده ای از اتاق تيمور تا زير زينه ها رسوب ميکرد و فضا را آلوده ساخته بود ، آواز ريزش آب از تشناب ميامد ، حاجی تن گرما زده اش را زير شيار شاور خنک ميساخت ، نرگس خموشانه نگاه هايش را به دهن مادر دوخته بود ، نورماه در توقف کوتاه جرعه ای از چای سرد شده را نوشيده و همانطور به نقطه مجهول خيره شده بود ،

او جرأت نداشت مستقيماً به چشمان نرگس ببيند و سوزش آنهمه قصه پُردرد را در آنها بخواند . صدای نرگس که  سوال ميکرد نورماه را به خود آورده متوجه موضوع ساخت او پرسيد : خوب بعد ازو چه شد ؟