وقتی عموزاده ها از جنوب بازگردند/ پاپ هایی از جنس افغانی

 

قدسیت زدایی از مجاهدین

نويسنده: فرید خروش

 

سه شنبه 1 مه 2007

 

 

 

در سال 1991 پس از آنکه اتحاد جماهیر شوروی سقوط کرد، در سراسر جهان تفسرها و تحلیل­های متعدد و متفاوتی در بیان علل این فروپاشی بزرگ به جریان افتاد. «فرانیس فوکویاما» نظریه­پرداز مشهور آمریکایی آن را نتیجه قابل پیش­بینی و غیرقابل اجتناب «پایان تاریخ» و برجسته ترین نماد پیروزی لیبرال­دموکراسی در سراسر جهان دانست. صاحبنظران رهیافت «رئالیستی» در روابط بین­الملل، علت را در ناکارآیی «نظام دوقطبی» در تأمین امنیت جهانی می­دانستند که باید به نظام «تک­قطبی» یا «هژمونی» یک قدرت برتر (آمریکا) تغییر پیدا می­کرد. تحلیلگران مسایل اقتصادی، فروپاشی شوروی را تنها یک سقوط سیاسی نه، بلکه در اصل آن را به انتها رسیدن روند خطی تکامل تاریخ می­دانستند که البته برخلاف پیش­بینی کارل مارکس نه به فروپاشی نظام سرمایه­داری، بلکه سلطه بیش از پیش آن بر جهان منجر شده است. و سرانجام، حکومت اسلامی ایران، سقوط شوروی را نتیجه زوال معنویت در جوامع کمونیستی می­دانست که چند سال پیش آز آن آیت­الله خمینی آن را در نامه معروفش به میخائیل گورباچف پیش­بینی کرده بود.

 

 اما در یک گوشه دیگر جهان و در میان سلسله کوه­های سر به آسمان کشیده، مردمان دیگری نیز بودند که با یک اعتماد به نفس عجیب، در بیان علل فروپاشی شوروی به همان اندازه که خودشان منحصر به فرد بودند، تحلیل متفاوت و منحصر به فرد داشتند. این مردمان متفاوت و تفنگ به دوش که در آن روزگار هنوز در گوه­ها و بیابان­ها به سر می­بردند، کسی نبودند جز «مجاهدین افغانستان» که بدون آگاهی از فعل و انفعالات جهانی و تحولات بزرگ نظام بین­الملل، بی هیچ شکی ایمان داشتند که در حقیقت آنان بوده که با جهادشان در برابر ارتش سرخ در افغانستان، امپراتوری شوروی را ساقط کرده­اند! در آن روزگار بخشی از این اعتماد به نفس و ایمان استوار را می­شد ناشی از تب و گرمای جهاد مقدسی دانست که بسیار داغ و تند بود و در برابر حکومت دکتر نجیب الله هنوز فرو ننشسته بود. اما آنچه که از دید این نوشته بسیار مهم است، پیامدهای این «ایمان» و «باور» است که بعدها چه در زمان حاکمیت خود مجاهدین، و چه بعد از آن در زمان امارت عموزاده­های طالب­شان به اشکال متفاوت سر برآورد و منجر به نتایج مرگبار برای مردم افغانستان شد. باور ساده انگارانه و بی­مبنایی که مجاهدین را قطب عالم امکان و مرکز ثقل تغییر و تحولات جهانی، و از همه مهمتر، نمایندگان و سربازان و برگزیدگان خداوند بر روی زمین می­پندارد! بر مبنای همین باور است که بعد از گذشت نزدیک به دو دهه میراث­داری جهاد توسط آنان، اینک سران گروه های جهادی کم­کم «قدسیت» جهاد را به شخصیت خودشان نیز تسری داده­اند و به خطر افتادن منافع خودشان را نه از دست دادن منافع شخصی، بلکه مساوی با به خطر افتادن دست آورد «جهاد مقدس» و نهایتا منافع خداوند می دانند!

 

 وقتی عموزاده­ها از جنوب بازگردند

 

 بیایید روراست باشیم و بپذیریم که اوضاع افغانستان به سمت و سوی مطلوب پیش نمی­رود. این روند نامطلوب را نه حامد کرزی با اظهارات تسلی­بخشش می­تواند پنهان کند و نه آمریکایی­ها با ابزار و تکنولوژی فوق پیشرفته نظامی­شان. اما در چنین شرایطی سران مجاهدین نیز این امر را به خوبی دریافته­اند و کم­کم در حال بیرون خزیدن از پوستین نسبتا میانه­روانه­ای هستند که از ترس  F-16های آمریکایی در فردای سقوط حکومت طالبان بر تن کرده بودند. آنها دیگر مانند سالهای اولیه از حکومت کرزی گلایه نمی­کنند، بلکه با یک اعتماد به نفس دوباره بازسازی شده به اقدامات و سیاست­های دولت افغانستان و آمریکایی­ها حمله می­برند. تشکیل «جبهه ملی» و کمی پیشتر از آن، نمایش بزرگ قدرت سران جهادی در استادیوم کابل در همین چارچوب قابل تحلیل است که در آن به گزارش منتشر شده از جانب دیدبان حقوق بشر مبنی بر دست داشتن سران مجاهدین در جنایت علیه بشریت به سختی حمله شد. به غیر از فلسفه رسمی برگزاری این جلسه یعنی به نمایش گذاشتن قدرت، آنچه که به موازات آن قابل توجه بود، طیف بسیار رنگارنگ و بعضا متضاد سران جهادی بود که با کنار گذاشتن تمام آنچه که در گذشته علیه هم انجام داده بودند، همدلانه کنار هم نشسته بودند. چه چیزی این طیف متضاد را کنار هم قرار می­دهد؟ به نظر می رسد حس قوی بویایی ابرجنگسالاران افغان وخیم­تر شدن اوضاع کشور را استشمام کرده است و به همین دلیل خودشان را برای یک خیز بلند دیگر آماده می­کنند. یک ضرب­المثل قدیمی می­گوید «عموزاده ها ممکن است به بدترین شکل با همدیگر بجنگند، اما این جنگ فقط تا زمانی دوام دارد که یک دشمن مشترکِ بیرونی آنان را تهدید نکند». شک نکنید؛ تفاوت طیف های گوناگون بنیادگرایی اسلامی از مصر تا عربستان، از ایران تا افغانستان، از پاکستان تا اندونزی، از نوع «طالبانی» تا «جهادی»­اش، تنها به اندازه تفاوت منافع عموزاده­ها است. دقیقا بر همین مبنا است که برهان­الدین ربانی چند وقت پیش اعلام کرد در صورت برخاستن موج دوباره طالبان از جنوب، مجاهدین هرگز در برابر آنان نخواهند جنگید. روشن است که اگر یک بار دیگر طالبان از جنوب بازگردند، در آن صورت دشمن مشترک آنان و عموزاده­های جهادی­شان این بار کسی جز آمریکا نمی­تواند باشد. این روزها با بدتر شدن اوضاع افغانستان، سران جهادی گاهی به بازگشت عموزاده های طالب­شان از سمت جنوب و اینکه چگونه به نحو شایسته از آنان پذیرایی کنند نیز فکر می­کنند!

 

 در طول پنج سال گذشته سران جهادی چه به صورت سازمان­یافته و چه به صورت فردی، در برابر دولت افغانستان نقش «دزدان رفیق قافله» را بازی کرده­اند. آنان از یک سو در ساختار قدرت سهیم بوده­اند و از سوی دیگر گوشه چشمی به «شریک» ایدئولوژیک­شان یعنی طالبان نیز داشته­اند و به این وسیله از یک طرف پروسه برقراری امنیت را با کندی مواجه ساخته و از سوی دیگر با تحت فشار قرار دادن دولت، پایه های ثبات را کاویده­اند. دولت همواره بخش بزرگی از انرژی­اش را برای چانه­زنی و امتیازطلبی و زیاده­خواهی­های آنان مصرف کرده تا با راضی نگهداشتن سران جهادی امنیت لرزان افغانستان بیش از این متزلزل نشود.

 

حدود دو ماه پیش یک خبرنگار غربی با اسماعیل­خان «امیر وزارت آب و برق و انرژی!» در محل وزارتخانه تحت فرمانش مصاحبه مفصلی را در خصوص چگونگی رفع کمبود برق شهر کابل انجام داد. در انتهای مصاحبه خبرنگار به عنوان حُسن ختام از اسماعیل­خان می­پرسد: «آقای وزیر، از هرات، محل امارت قبلی تان چه خبر؟» به گفته این خبرنگار، با شنیدن واژه «امارت» و «هرات» به یکباره چشمان اسماعیل­خان به یاد نوستالژی شیرین گذشته برقی زد و گفت: «آه! ... هرات؟! من همین اکنون نیز وقتی چشمانم را می­بندم صدای مجاهدین آنجا را می شنوم که مرا به آغاز یک جهاد دیگر فرا می­خوانند»!

 

 در حال حاضر سران مجاهدین در دولت از قدرت و نفوذ بسیاری برخوردارند. اما این قدرت و نفوذ هرگز باعث نشده است که هرکدام­شان مانند اسماعیل­خان برای روزگار شیرین گذشته، روزگار جهاد علیه ارتش شوروی و بعدها جهاد علیه همدیگر، دلتنگ نشود. روزگاری که هریک از آنان در محدوده تحت فرمانش یک «امیر» بلامنازع بود و هیچ مقررات دست و پاگیر اداری و دولتی اراده آنان را محدود نمی­کرد. و مهتر از اینها هرگز تصور هم نمی­کردند که روزی در افغانستان سازمانی به نام «حقوق بشر» به وجود آید و بدتر از آن، ریاستش به دست یک «زن» بیفتد و از اعمال گذشته آنان که به زعم خودشان چیزی نیست جز جهاد در راه الله، گزارش تهیه کند! اینک به نظر می­رسد آنان به وضوح از پنج سال پشت میزنشینی احساس دم­قیدی و دلتنگی می­کنند و در آرزوی روزی به سر می­برند که یک بار دیگر شری برخیزد که به خیر آنان باشد و به بهانه یک جهاد دیگر تفنگ به دوش کشند و در بیابان ها و کوه­های افغانستان، دیگر هیچ قلم و کاغذی و هیچ میز و اداره­ای خوی و خصلت کوه­نشینی و بیابان گردی­شان را محدود نکند!

 

 در طول پنج سال گذشته نه دولت و نه آمریکایی­ها هیچکدام به دگردیسی و پوست­اندازی خزنده و بازگشت مجدد سران مجاهدین به ذهنیت آنارشیک قبلی­شان توجه کافی نکرده­اند. ابرجنگسالاران افغانستان منتظر فرصت هستند و به محض بی­ثبات­تر شدن کشور، پیش از اینکه عموزاده­های طالب­شان از جنوب سرازیر شوند، آنان دولت را از درون دچار انفجار و فروپاشی خواهند کرد.

 

 پاپ­هایی از جنس افغانی

 

 پیرامون رها شدن اروپا از عصر تاریک سلطه کلیسا و نقطه آغازین این رهایی بزرگ، نظریات متفاوتی به میان آمده است. برخی آن را به رنسانس علمی نسبت می­دهند و بعضی دیگر به پیامدهای گسترش اقتصاد «لسه­فر» یا تجارت آزاد و ... . اما در این میان یک روایت بسیار جالب و متفاوت دیگر نیز در تبیین افول سلطه کلیسا و آغاز عصر روشنگری وجود دارد.

 

گویند در اوایل قرن 15 میلادی مرکز سلطه پاپ­ها در ایتالیا بود و از همین مرکز بود که کشیش­ها در تمام دوره قرون وسطی هر روز هزاران مرتبه بهشت را در بدل سرسپردگی بی­قید و شرط مردم غوطه­ور در جهل و نادانی می­فروختند و یا حق داشتن بهشت را از آنان سلب می­کردند! اما تنها امور آن دنیا، یعنی بهشت و جهنم نبود که در ید اختیار پاپ و کشیش­ها قرار داشت؛ بلکه در این دنیا نیز مرجع تشخیص خیر و شر و مهمتر از اینها، منبع مشروعیت بخشی به حکومتِ پادشاهان در اختیار کلیسا بود.

 

 اما در اوایل قرن 15 میلادی یکی از شاهان مقتدر اروپا به نام «فیلیپ لوبل» که بر سرزمین فرانسه فرمان می­راند، با اتخاذ یک تصمیم تاریخی «پاپ بُنیفاس هشتم» را از ایتالیا به فرانسه دعوت کرد. گویند وقتی بنیفاس هشتم با حَشم وخَدم و اعوان و انصارش به قصر سلطنتی فیلیپ لوبل رسید، در تالار قصر توقف کرد تا مطابق معمول آن روزگار، پادشاه در مراسم استقبال رسمی در محضر نماینده خداوند یعنی خودش، زانو بر زمین ساییده و دستش را ببوسد. اما زمانی که فیلیپ لوبل در برابر پاپ رسید، همه درباریان و هیأت همراه پاپ چیزی را با چشم خود مشاهده کردند که نه دیده بودند و نه هرگز تصور می­کردند روزی آن را مشاهده کنند. فیلیپ لوبل به جای اینکه در برابر پاپ زانو بزند، ابتدا لحظه­ای به چشمان پاپ خیره شد و سپس آنچنان سیلی محکمی به صورت این نماینده خداوند نواخت که طنین صدایش در سراسر آن تالار باشکوه پیچید! بعد دستور داد بنیفاس هشتم و همراهانش به صورت نیمه زندانی در فرانسه تحت نظر قرار گیرند. به این ترتیب به مدت هشت سال مرکزیت کلیسا از ایتالیا به فرانسه منتقل شد و در یک چرخش عجیب، دیگر این پادشاه بود که دستور می­داد پاپ، بهشت و جهنم را چگونه و به چه مقدار و به چه کسانی بفروشد! ... و چنین بود که می­گویند تاریخ جدید اروپا نه از رنسانس و تجارت آزاد، بلکه از طنین صدای آن سیلی تاریخی که فیلیپ لوبل به صورت بنیفاس هشتم نواخت، آغاز شد!

 

 اگر فاصله زمانی بین سلطه سیاه کلیسا بر اروپا و سلطه سیاه فعلی بنیادگراهای افغانی بر سرنوشت مردم افغانستان در نظر گرفته شود، آنوقت می­توان به خوبی به قدرت تحمیق کنندگی برتر بنیادگراهای افغانی نسبت به مشابه­های اروپایی­شان پی برد. فراموش نکنیم در قرن 15 میلادی نه رسانه­های همگانی مانند رادیو و تلویزون و اینترنت وجود داشت و نه ماهواره و موشک. اما طالبان و مجاهدین افغانستان در قرن 21 زندگی می کنند؛ قرنی که به مدد انقلاب ارتباطی، آگاهی اجتماعی حتی دورترین دهکده­ها را در قلب جنگل­های آفریقا و دهکده­های اسکیموها در قطب شمال درنوردیده است. بنابراین باید بنیادگرایان افغانی یا به تعبیر بهتر، پاپ­های افغانی را «پاپ­ترین» پاپ­ها و از جنسی دیگر به حساب آورد که هنوز می­توانند در قرن انفجار آگاهی «خدا»، «دین»، «مذهب»، «بهشت»، «جهنم» و «جهاد» را به تملک خویش درآورند و مانند پاپ­های قرون وسطی آن را به مردم افغانستان بفروشند و یا در صورت لزوم از آنان پس بگیرند!

 

 آیا برای اینکه افغانستان در دهه آغازین قرن 21، یعنی در واقع حدود پنج قرن بعد از آغاز عصر روشنگری اروپا، شاهد آغاز عصر روشنگری­اش باشد، به یک «سیلی» بزرگ نیازمند است که به صورت پاپ­های ریز و درشت این کشور چه از نوع طالبانی­اش چه از نوع جهادی­اش زده شود؟ نباید از این نوشتار تفسیر اشتباه صورت گیرد: نه قرار است، و نه لزومی دارد که مردم افغانستان به بی­دینی و لامذهبی دعوت شوند. تجربه سالیان دراز گذشته باید ثابت کرده باشد که می­توان همه چیز را از این مردم گرفت، اما نقش دین را نمی­توان از زندگی آنان زدود. اما در افغانستان هم مانند بسیاری از کشورهای دیگر می­توان دین را انسانی کرد، دین را تلطیف کرد، دین را امروزی کرد، دین را با تساهل و مدارا درهم آمیخت و از همه مهمتر، دین را از تملک و انحصار نامشروع عده­ای خاص خارج کرد و آن را به شکل اصیل و صحیح­اش به صاحبان اصلی­اش یعنی مردم بازگرداند. به مردم افغانستان باید نشان داد که «خدا»، «دین»، «مذهب»، «بهشت»، «جهنم» و «جهاد» در مصادره و مالکیت هیچ فرد و قشر خاصی نیست. برای مردم افغانستان باید تبیین کرد که بنیادگرایان، طالبان و مجاهدین متولی و مرجع تشخیص دینداری و یا بی­دینی آنان نیستند و کلید بهشت و جهنم هرگز در دستان این پاپ­های متفرعن قرار ندارد! مردم افغانستان را باید آگاه کرد که پرچمدار و صاحب واقعی جهاد، مردم افغانستان هستند نه ابرجنگسالارانی که اینک به قشر اشراف­زادگان و نجیب­زادگان دینی تبدیل شده­اند. ابرجنگسالاران افغانستان هرگز نمی­توانند سمبل و نماد بیگانه­ستیزی و غرور مردم افغانستان باشند. این امر در حقیقت فروکاستن مفهوم، فلسفه و تقدس جهاد در سطح عملکرد ناآگاهانه و ویرانگرانه جماعتی است که عنوان مجاهدین را بر خود نهاده­اند. ما اگر ابرجنگسالاران را نماد و سمبل جهاد بدانیم، در حقیقت واژه جهاد را از مفهوم و فلسفه عمیق و اصیل خودش تهی کرده ایم. اما سران جهادی به خوبی می­توانند نماد و نقش­آفرینان یکی از تاریک­ترین دوره­های تاریخی این سرزمین­ باشند.

 

 به نظر می رسد بعد از یک دوره ضعف و رکود، اینک در پرتو کندی پروسه دولت­سازی در افغانستان، فصل دیگری از پوست­اندازی ابرجنگسالاران آغاز شده و آنان با خزیدن مجدد به درون پوستین «جهاد» در حال صعود به آسمان هستند! آنها بازهم در حال پیوند زدن خود با قدسیت جهاد و آسمانی کردن هویت­ سیاسی و اجتماعی­شان هستند. این خطرناک­ترین پروسه­ای است که در حال حاضر یک بار دیگر به جریان افتاده است و پیامدهای آن در آینده به همان اندازه می­تواند مرگ­آفرین باشد که در زمان حاکمیت این جماعت به مرگ و تباهی منجر شد. ابرجنگسالاران که در فردای سقوط حکومت کمونیستی به یک باره به یک غول و هیولا بدل شده بودند، در زمان جنگ با عموزاده­های طالب­شان و سپس در اوایل حکومت فعلی به سختی زخم برداشته بودند. اما به نظر می­رسد به موازات نیرو گرفتن عموزاده­های شان در جنوب، این غول نیز با تمسک جستن به پتانسیل جهاد در حال نیرو گرفتن مجدد است. در افغانستان، «جهاد» به شیشه عمر جنگسالاران بدل شده است. برای درهم شکستن کمر غول باید به شیشه عمرش هجوم آورد و این شیشه را از آنان گرفت. باید این پاپ­های متفرعن را از مرکب جهاد به زیر کشید و شمشیر همیشه آخته جهاد را از کف شان بیرون آورد. مجاهدین را باید از آسمان به زمین آورد و شیشه قدسیت دروغین و خودساخته آنان را درهم شکست. باید پوستین مقدس جهاد را از اندام ناموزون آنان خارج کرد. این کار شجاعت بسیار می­طلبد اما تنها در این صورت است که ابرجنگسالاران در پیشگاه مردم افغانستان عریان و رسوا خواهند شد و آنوقت مردم خواهند دانست که چه دیوهای نامقدسی در درون پوستین مقدس جهاد خزیده­اند! در حقیقت افغانستان به یک یا چند فیلیپ لوبل نیازمند است تا به ضرب سیلی، ردای مقدس جهاد را از تن بی­قواره این نااهلان بیرون کشد. نگران طالبان، عموزاده­های مجاهدین نیز نباید بود. در فردای عریانی و رسوایی ابرجنگسالاران، ملاعمر نیز خود بخود عریان خواهد شد!

 

 و باز هم نباید از این نوشتار تفسر اشتباه صورت گیرد: بعد از گذشت پنج سال، اینک فضا و عرصه سیاست افغانستان به گونه­ای است که گفتن هرگونه حرف مخالف علیه طالبان یا مجاهدین به معنای توجیه ناکامی­ها و ناکارآمدی­های دولت تفسیر می­شود. به همین سبب است که می­گویم از این نوشتار تفسیر اشتباه صورت نگیرد. این نوشته در صدد توجیه ناکارآمدی ها و نقایص مهم دولت افغانستان نیست. این نوشته می­خواهد به این نکته اساسی تأکید داشته باشد که شرایط حاضر مانند سال­های اولیه حکومت حامد کرزی نیست که حرف بر سر یک حکومت آرمانی مردم­سالار و برآورده شدن وعده­های ریز و درشت توسط این دولت باشد. در حال حاضر وقت آن نیست که بر سر عیار و خلوص دموکراسی حکومت و یا درجه و میزان ناکارآمدی دولت افغانستان چانه بزنیم. وقت کافی برای براندازی دولت فعلی و جایگزینی بدیل بهتر هم در اختیار نداریم. اینک وضع به آن اندازه وخیم شده است که هم مردم و هم روشنفکران و دگراندیشان باید بین «بد» و «بدتر» یکی را برگزینند. ما باید به این فکر کنیم که این حکومت و این دولت با داشتن کمی و کاستی های فراوان، در تمام طول و عرض تاریخ استبدادزده افغانستان، مردمی­ترین حکومتی بوده که این سرزمین تا کنون به خود دیده است. ما نباید از یاد ببریم که این حکومت با تمام کاستی­هایش در سرزمینی پدید آمده است که در و دیوارش هر روز طالبان را باززایی و بازتولید می­کند. در شرایطی که صدای مارش طالبان هر روز در جنوب منظم­تر می­شود، در حقیقت پاسداشت از روند حکومت­سازی فعلی آخرین فرصتی است که مردم افغانستان در اختیار دارد تا در قرن 21 و در عصر انفجار آگاهی، شالوده­های یک زندگی انسانی و آبرومندانه را در سرزمین­شان فراهم نمایند. اگر مردم افغانستان یک بار دیگر این فرصت را از دست بدهند، اگر یک بار دیگر مجاهدین با شراکت عموزاده­های طالب­شان بر سرنوشت این مردم مسلط شوند، اگر یک بار دیگر ملاعمر و ملا دادالله بازگردند، اگر یک بار دیگر «پاپ­»­های ریز و درشت افغانی دنیا و آخرت این مردم را به تملک خویش درآوردند، در آن صورت مطمئن باشیم برای یک قرن دیگر- شاید هم بیشتر- فقر و فلاکت و تباهی به دامن این سرزمین چنگ خواهد انداخت.

 

 اما در در عصر تاریک سلطه پاپ­های قدرتمند افغانی چه کسانی پیام­آوران روشنگری این سرزمین خواهد بود؟! در سراسر گیتی رسالت بزرگ آگاهی­بخشی و روشنگری بر شانه های طبقه دگراندیش و روشنفکر هر کشور قرار داشته است.

 

 

اقتباس از سايت کابل پرس