گوشه ای از واقعيت ها ، مجموعه ای از رنجها ، نوميدی ها ، غمگساری ها و ا شکها ....

______________ ناتور رحمانی

26.04.07

 

(  نورماه  )

 

 قصه ای ازآن همه غصه ها ؟ !!

نورماه از کجا آمده بود ؟ ازديار خون و خاکستر ، از سرزمين کودتاها ، ازفجيع ترين بخش تاريخ ، ازمتن تقويم خيانت و جفا ، با داغ هفت ( ثور ) درسينه و نفرت عميق از هشت ( ثور ) در رگ رگ جانش ؟!

اين زن سپيد چهرهء باريک اندام با چشمان دريايی اندوهبارش نمونهء از مردمان بربادرفته کناره های دريای خروشان وسنگسای کوکچه بود . او سيمای يک زن با سواد تباه شده را نمايش ميداد که وحشت مستدام شب حياتش را سرمه گون کرده بود ... او خودش را از ريسمان استدلال برای توجيه وضع اش می آويخت و بينوايی را محصول دربدری و جنگ ميدانست که تمام شاريدگی زيستش را احتوا نموده بود .

گاهی بی اراده زيرلبی تکرار ميکرد : تقدير ؟!

کدام تقدير ؟ او ميدانست که نفيرستم تقديرش را ساخته است و ....

چهار طفل قد و نيم قد چون مشغله های تکليف برانگيز پيرامونش می چرخيد ند و ازپارگی دهن تا شکم راه می بردند . فقروتنگدستی بمثابهء مگس های سمج ازسوراخ های مندرس لباس تا عريانی پنجه های پای شانرا ليس ميزدند .

نورماه ميگفت : شوهرش يک آموزگاربوده ، يک ديگرانديش ، يک روح سرکش برای جهش و پيکار با درجازدگی وايستايی .

نرگس دختر نوجوانش ازرطوبت نگاه های آبی  پی  پدر خط حسرت می دوانيد که گويا رفته است تا خانه شانرا درسرزمين هميشه آشنا بفروشد . دختر آرزوهای مکتوم مانده قلبش را دربرقک خنده های کم دوام تبارز ميداد . وسوسن خواهر کوچکتر از وی ازبام تا شام روی جاروب وسطل آب می لوليد ، شايدهم برای پُرکردن شکم خانواده از خوان حاجی صمد اين کوتاهترين راه بود .

حاجی صمد قصهء يکرنگ بافته ديگربود ،  تنور تباهی وآتش جنگ در زادگاهش کندز آدمهای خانواده وداروندارش را خاکستر ساخت ، و او مجبوراً ازانجا از زادگاهش دل بريد زيرا ديگر چيزی وی را به کندز پای بند نمی کرد ، اين مرد لانه ويران از توشه سفرنافرجامش به هرپوسته وپاتک باج پرداخت وبرنگين وحشت زدهء ديدگان دوپسر نوجوانش ميله تفنگ جنگاوران و باج بگيران را ترسيم کرد و آخرخط بعد از مشقت زياد راه  تماميت درماندگی شانرا روی تابه سوزان ( هيچستان ) گذاشت .

حاجی بسان هزارهای ديگر از پستانک های شير پودری تغذيه ميکرد ، پول امدادی تبار وابسته بنام ازآن طرف دريای ( راين ) می رسيد که به مشکل چاکهای زشت محروميت شانرا رفو مينمود .

بچه هايش از تجربه بيکسی بالاتر دربدری را آزمايش ميکردند و درتبانی با خاک کوچه های نا آشنا خاکواره و خاکی شدند . حرفها ازلجن ذهن شان تراوش کرده و دربی هدفی چهره ها به تحليل ميرفت زيرا کاغذ از سپيدی راه را برای شان روشن نکرده بود و با زنگ آموزشگاه آشنا نشده بودند ، آنها بی سوادی و بی معرفتی را از جنگ به ارمغان گرفته بودند .  حاجی درکنار اين ناهنجاری ها درديار بيگانه غصه ديگری داشت کرايه گرفتن خانه هم يک مصيبت بود زيرا حاجی بی زن را با دو جوان هيچ پنجابی به آسانی کرايه نشين قبول نميکرد و بمجرد درخواست اين سوال مانند دشنه به سينه پُردردش فروميرفت که مالکين می پرسيدند : بهاهی جان آپکی سات فاميلی اور بيوی هی ؟  جواب با تلخی از مجرای لبان حاجی برون ميشد : نه هی يی  . آنگاه برويش موج يأس سلی ميزد و در ذهنش کوچ کشی های طويلتر ی را تا زير سقف کدام جای ديگر تداعی ميکرد . او آنقدر از کولاب به چرخ و از شرين به تلخ آمده که تماميت خستگی را صدا شد .  در هنگامه اين چرخ و چرخش اتفاق روزی نورماه را با چهار گرسنه در رفته پوش مقابل ديدگان سرمه زده حاجی صمد قرار داد وآشنايی را سبب گرديد . حاجی بهانهء برای خانه يافتن پيداکرد و نورماه بهانهء ژرفتر ازآن يافتن  يک حامی يک مرد که شايد بتواند دلگرمی برای چهار جنگ زده اش گردد .

نورماه همينکه روز از پله های زينه منزل دوم بالا می آمد پايين ميشد و درغبار کوچه های ناشناس گم ميگرديد . حاجی نميدانست او کجا ميرود و چه سرگرمی دارد . اوموضوع نامرادی زن را ميدانست بناً هيچ وقت ازوی درين مورد نپرسيد .

زن آفتاب پريده تن خسته و بی رمق اش را مقابل چهار جفت چشم کوچک پرسشجو و هميشه گرسنه قرار ميداد . چوچه ها با تلاشی خريطه های پلاستيکی که نورماه هر بيگاه باخود مياورد به ميوه های شاريده با اشتياق نيش ميزدند و شادمانه بادهن های پُر و دست های آلوده بطرف آشپزخانه حاجی ميدويدند .

نگاه های اندوهبار نورماه درد محروميت را درسيمای دخترجوانش نرگس ميخواند که سرخورده و نا اميد آهسته آهسته ناخن هايش را ميجويد . نورماه بی تحمل تن کوبيده و روان خسته اش را به بستر ميکشيد تا مگر آرامشی نصيبش گردد  مگر چوچه کگ خردتر ازهمه با لجاجت و گريه های پيهم پنجه به گريبان مادر ميکشيد و مانع راحتش ميشد .

حاجی با ترموز فشاری رنگ باخته اش به اتاق بدنمود زن داخل شده ميگويد : بيگی چای بخو ، ذله شدی نورماه خودش را جمع و جور نموده با ادب و دوستانه ميگويد : حاجی صاحب شما هميشه زحمت ميکشين و بفکر ما استين . مه بازهم مثل هرروز بری اولاد ها چيزی تيار کده نتانستم حتماً چاشت هم سربار شما بودند . مه ازخجالت به شما نگاه کده نمی تانم و....

حاجی صمد بعد آنکه ريش رنگ کرده اش را خوب نوازش نمود گله آميز گفت : خوده ناراحت نساز .

زن با شرم گفت : تا چه وقت ؟ تا کی ؟؟ مه ميفامم خودت بيشتر از ضرورت پخته ميکنی به اندازه همه

حاجی گفت : گپی نداره ،  زن حرفش را قطع نموده ميگويد : آخرتا کی ؟ ای چی زندگيس ؟؟

حاجی – يک لقمه نان خو اس باهم ميخوريم ، تا اونها روان ميکنن غم نخو باز که قطع شد خدا بزرگ اس يک کاری خات کديم .

زهرخند تلخی گوشه های دهن نورماه را خراشيده به ديدگان حاجی نشست و وقتی سرش را بديوار تکيه ميداد گفت : حاجی صاحب خودت تمام روز ده خانه کار ميکنی ، رخت ميشويی ، ديگ پخته ميکنی ، سودا مياری و غيره تو دگه توانايی ايقدر کار کدنه نداری . اگه بچه هايت همت ميکدن و کتيت بازو ميدادن خوب ميشد مخصوصاً تيمور ، کاش ای بچه از غبار برون ميشد .  

حاجی ضمن اينکه چای می ريخت ازعمق دل آهی پُردردی کشيده گفت :

-- شايد خدا بخاطر گناه هايم مره عذاب ميته و تيموره مثل يک دانهء سرطانی روی قلبم شانده که خون تف کنم .

نورماه متأسف گرديده به چرخش سريع بادپکه درسقف نظر دوخته همانطوری در هوا گفت :

-- می ترسم ای خليل هم معتاد و پودری شوه ، او يک قسم بی اعتناء و عصبی مزاج شده ، متوجه باش حاجی صاحب او هنوز بچه اس .

چوچه ها از آشپزخانه حاجی برگشته  و مگس وار دور پتنوس جمع بودند ، حاجی به آنها که باولع بوره ها را می بلعيدند و باچشم های مهره مانند اطراف را می پائيدند خيره شده و وقتی نگاه هايش روی موی های پريشان و باد خورده نورماه توقف نمود گفت :

-- وقتی بی وطن شديم و ده خاک های مردم از خانه به خانه کوچ کشيديم تيمور همبازی های يافت که با پودر زندگی می ساختند ، بری نجاتش زياد تلاش کدم محله ها و کوچه هاره تغيير دادم اما بی فايده ، او روز بروز بيشتر ده ای دلدل فرو رفت ، مه نتانستم دستشه بگيرم دست مه زور نداره پير و ناتوان شديم

او ذره ذره او ميشه و مه ذره ذره خون ميخورم ....

نورماه به عمق چشمان سرمه يی حاجی ديده دوخته و پياله را بدهنش آشنا ساخت ، وقتی لقمه نان خشک با مرارت از گلويش پايين رفت گفت :  کاش که برش پول نتی  .

حاجی خنده کش داری نموده گفت : مثلکه از هيچ چيز خبر نداری ، نمی بينی که با چه رسوايی و بد وبيراه از مه پول می گيره ، اگه نتم مره کتی کارد ميزنه ، داغ ناخن ها و دندانشه بروی دست هايم نمی بينی ؟  

نورماه گفت : آخر تو پدر استی .

حاجی جواب داد :  کدام پدر ؟  او پدرمس ، پدرمه ، پدرمه ، تو درد بی مادری ره ميفامی ؟؟

نورماه بغض آلود پرسيد : و درد بی پدری چطور ؟

حاجی با عجله از اتاق خارج شد تا زن نيش اشک را روی مژه اش نبيند .

نگاه های نورماه حاجی را تا برون بدرقه کرد و بروی نرگس که در چوکات در ظاهر شده بود ميخکوب گشت ، آنگاه يک قسم غصه دار و با محبت گفت : 

-- ای پنجابی سبز به رنگت می شينه ، مقبول مالوم ميشی .      

نرگس می فهميد مادرش با کلمات بازی ميکند تا کمبود و فقر را پُر کند ، تا بوده چنين بوده تعارفات بيمورد و خوشامد گويی های دلسوزانه تراز آن توام با لبخند های يخ زده و بی جان . او در ذهنش کودکی را جستجو ميکند و حرارت آغوش پدر را ، بخاطر نمی آورد ، به شکمش دست ميکشد هيچگاه سير نبوده در واقع کمتر شکم سير نان خورده است ، مادر هميشه روزهايش را در برون از خانه فروخته و شب ها خسته تر از هميشه بوسه های پريشان تر از خودش را به سروصورت اولاد ها بخشيده است ، نرگس آزرده خاطر شبيه چوچه آهوی رم خورده کنار مادر نشست و برای اينکه مقاومت اراده اش خدشه دار نشود ديده به خطوط رنگباخته فرش پاکستانی دوخت و سرپنجه هايش با بی حالی از فرش تار می کشيد ، حجره های بدنش را نيش دهها سوال می دريد که هيچگاه با جوابی التيام نيافته بود ، او حالا ديگر برای خودش جوان شده بود و انحنای پيکرش برجستگی موزون داشت ، او زودتر از چهارده سال جوان و رسيده معلوم ميشد ، اينرا از نگاه های گرم جوان های محله و مزاحمت های خوشايند تيمور پسر حاجی می فهميد آنگاه که نه نشه بود و نه خمار ، وقتی در گوشه های خلوت دست های لرزان تيمور روی برجستگی های پيکرش خط ميکشيد يک لذت سکر اور و گنگی را زير پوستش احساس مينمود و قلب کوچک دخترانه اش کبوتر وار می تپيد و با يک ناز دلبرانه از هجوم پنجه های وحشی تيمور فرار کرده خودش را ميان بازوان خليل پسر نوجوان حاجی می يافت ، او هرروز و هرشب ازين بازی های پُرکيف داشت و....

سوسن تقريباً هميشه خواهر اش را درآغوش خليل يا زير باران بوسه های تيمور ديده بود  ، همينکه حاجی حضورش را می بريد و يا مادر پی سرگردانی های روزمره اش ميرفت اين مشغله ها بيمورد شکل ميگرفت . سوسن فکر ميکرد اين به هم چسپيدن ها شايد نوع بازی باشد ، او چنين فکر ميکرد ويا اصلاً نمی فهميد موضوع چيست .

يکی دوبار نورماه هم آنهارا ديده مگر هيچ به رخش نياورده بود ، شايد فکر ميکرد اگر مراوده آنها را سد شود مبادا که محبت حاجی و نعمات خوان وی را از دست بدهد آنوقت بشکم گرسنه چوچه ها چه برساند . حاجی هم می فهميد مگر جرأت سرزنش ، توبيخ و يا احياناً ممانيت ازين کار را نداشت زيرا بوضاحت ميدانست تا لب تر کند ديگ ، کاسه ، خشت و سنگ توام با دشنام های رکيک به سرش خواهد باريد و زير ضربات عصبی تيمورهميشه نشه خرد و خميرخواهد شد ، يکبار به نرگس گوشزد کرد که از بچه ها دوری کند مبادا کدام روزی فاجعه ای رخ دهد و بدبختی مارا بيشتر بسازد ، درجواب نرگس فقط نگاه های مخمورش را به چشمان هميشه سرمه آلود حاجی ضرب زده وبا يک خنده مستانه از زير بار اندرز وی گريخته بود ... بالاخره تکرارعمل موجد خستگی و دلسردی نرگس گرديد بويژه که هيچ منفعت پولی نداشت و از بچه های حاجی چيزی نمی رسيد ، اوفکر ميکرد که پول حلال مشکلات است و ميتواند تشنگی های روح و معده اش را در انبار رنگارنگ بازار سيرآب بسازد ، او به يگان چيز خرد وريزه نياز داشت که هيچوقت در خانه اثری ازآنها را نديده بود ، او ميخواست مانند ساير دختران جوان سامان آرايش و فيشن يا يگان لباس قشنگ داشته باشد . فکرميکر وقتی مادرش ازآميزش او بابچه های حاجی دلخور نمی گردد از ديدن همچو چيز ها هم ناراحت نخواهد شد ... مگر ازتيمور چيزی حصول نمی توانست زيرا وی هرمقدار پول از جيب و بکس حاجی بزور يا به رضا بدست مياورد برای پودر ، چرس و سگرت بمصرف ميرسانيد و خليل از او بدتر بود .

تيمور اتاق کثيف ودرهم ريخته ای داشت که فرش کهنه و سوراخ سوراخی يک قسمت آنرا می پوشانيد  ، دوشک لکه پُر و بوغمه يی ، بالشت چرکتر ازآن باکمپل قرسمه زده بسترش را ميساخت ، کنار بسترش بشقاب فلزی کوچک کج و کوری به شکل خاکستردانی  خود نمايی ميکرد که هميشه پُراز سوخته های سگرت و تنباکوی ريخته شده بود ، بادپکه کثيف دود زده که بدبختی های تراکم شده دراتاق يک بالش را شکسته بود با آواز دلخراش و يکنواخت دور خود می چرخيد و هوای دم کرده و خفقان آور را بديوار های خراش يافته و پنجره های شيشه شکسته پراگنده ميساخت ، يگانه چيز قابل ملاحظه درين اتاق شانه سبزو بزرگ پلاستيکی بود که گاهی جنگل وحشی سرتيمور را شخم ميزد .

تيمور عادتاً تا نيمه های روز حتا يکی دو ساعت بعد ازآن می خوابيد زيرا شب ها تا سپيده صبح بيدار ميماند و نگاه های شکسته نشه آلودش به حلقه های دود می پيچيد او به زندگی اش که آهسته آهسته دود ميشد فکرميکرد ، به مادرش ، به دوخواهر و يک برادرش ، به خانه و زادگاه اش که دراثرآتش جنگ و تجاوز دود شدند و به هوا رفتند ... او کمتر به اتاق پدر ميرفت  فقط وقتی به پول ضرورت ميداشت ويا نرگس را محوتماشای تلويزيون رنگه حاجی ميديد سروکله اش آنجا پيدا ميشد که موجوديت اش اکثراً  جنگ و جنجال را ايجاد مينمود ، پدر را فحش و دشنام ميداد و خليل را تا ميتوانست همرای هر چيز که به دستش ميرسيد ميزد  حتا نرگس را ، معمولاً جنگ را نورماه خلاص ميکرد ، تيموررا به اتاقش زندانی ميساخت ، سروصورت خون آلود خليل و يا احياناً حاجی را می شست و پاک مينمود .

تيمور پسر آرامی نبود ، تمام وجودش را عقده های نفس گيری ناخن ميزد او از خودش ، زندگی و ازهمه نفرت داشت ، نفرت تلخ و سوزنده . اومسوول همه بدبختی ها ونگبت زندگي اش جنگ را ميدانست ، روان تيمور ازهمان دم که هيولای جنگ ودستاورد های شوم کودتا ها خانواده کوچک مادر ، خواهر ها و برادرش را بکام نيستی کشيد و سرپناه شانرا با خاک يکسان نمود ريشه ای يک نفرت تلخ را درخود بارور ساخت .

حاجی در خفا ژاله ژاله اشک می ريخت و برفاجعه عمرش نفرين می فرستاد ويا با برافروختگی يأس آلود به گور آبا و اجداد تيمور دشنام ميداد .

خليل روزانه خودش را از دوزخ خانه در دکان بوت دوزی گم ميکرد ، يکی دوسال را به شاگردی گذشتاند بدون اينکه سرشته ازکار داشته باشد ومهارت برای برش چرم ها .  هميشه منگ و دلگير بود و به آخر روز فکر ميکرد ، به بازگشت به آن جهنم و نظاره ای سريال وحشت انگيز آلوده با نفرت وپرخاش ، اويک بُرد داشت ، بسيار هوشيارانه زندگی برباد رفته برادرش را برسی ميکرد و متوجه بود تا در دنيای غبارآلود پودر گم نشود . او ازنرگس خوشش نمی آمد وهوس های تند معاشقه را تحميل شده می پزيرفت .

گهی فوران نارامی ها و عصبانيت ها را بشکل کلمات لجن زده تحويل ديگران ميداد ، آدمهای آن خانه هم کوتاه نمی آمدند وآنچه چتيات را که از کوچه های هجرت زده و فرهنگ جنگ ياد گرفته بودند به دامن اش می ريختند .

حاجی گاهی از نارسايی بچه هايش با نورماه درددل ميکرد ، او چشمان سرمه کشيده ای به کود نشسته اش را به نگاه های رنج ديده آن زن ميدوخت وآرام آرام ميگفت : از خانواده اش ، ازآيينه شکسته غرور وهمت اش ، از دوغده چرکين و خونخوری که بنام اولاد روی قلبش چسپيده اند ، از آوارگی ، دربدری ، بی وطنی ، از دريوزگی وچشم داشت به سخاوت ومروت خودی های آنطرف درياها ، از وحشت قطع کومک ها و چهره ترسناک فقر ، از بی حرمتی ، توهين و تحقير ، از ناتوانی و بربادی اش واز بدبختی ها و ارمغان هستی سوز جنگ ها قصه ها ميکرد . نورماه درهريک کلمه و واژه غمنامه زندگی حاجی گذشته پُردرد ، اشک آلود و گرسنه خودش را ميديد . يا درواقع عکس بزرگ بدبختی های زندگی اش را درآيينهء

شکسته حيات حاجی تماشا ميکرد . او آرام آرام قطرات سوزنده اشک را با گوشه چادر از روی مژگان و گونه هايش می چيد و باگرمای عاطفه که ندای از انسانيت بود به دلداری حاجی می پرداخت . کلمات منظم رسا و مودبانه از مزه ای تلخ کامش عبور کرده دورسر حاجی می پيچيد ، حاجی در ذهن پريشانش فهم و سواد زن را ارزيابی ميکرد و زيادتر از جنگ و جنگ افروزان متنفر ميشد .

                                                                                                           ( ادامه دارد )