داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

 

آیین عیا ری و جوانمردی

 

                                        

قسمت بیستم

 

حکایات عیاران ، جوانمردان و فتیان

 

( پیوسته به گذشته )   

 

هرقصه را ، مغزی هست

قصه را ، جهت آ ن مغزآ ورده اند

نه از بهردفع ملالت !

به صورت حکایت ، برای آ ن آ ورده اند

تا آ ن « غرض » در آ ن بنما یند .

 

« شمس تبریزی »

 

بدانکه قصه خواندن و قصه شنیدن فایده بسیار دارد :

 

اول : آ نکه از احوال گذشته گان خبردار شود .

دوم : آ نکه چون غرائب و عجائب شنود ، نظر او به قدرت الهی ، گشاده گردد .

سوم : چون محنت و شدت گذشته گان شنود ، داند که هیچ کس از بند محنت آ زاد نبوده است ، او را تسلی باشد .

چهارم : چون زوال ملک و مال سلاطین گذشته شنود ، دل از مال دنیا بر دارد و داند که با کس وفا نکرده و نخواهد کرد .

 

پنجم : عبرت بسیار و تجربۀ بیشمار ، او را حاصل آ ید و خدای تعا لی با حضرت رسالت ( ص )  میگوید :

( ای محمد ! ما بر تو میخوانیم از قصۀ رسولان و خبر های پیغمبران ، آ نچه بدان دل را ثابت گردانیم و فایده های کلی او را حاصل گردد و هود ، آ یۀ  ۲۰ )

 

     پس معلوم شد که در قصه های گذشته گان ، فایده های هست . اگر واقع باشد و بر آن وجه که وجود داشته باشد ، خوانده شود ، خواننده و شنونده را از آ ن فایده های رسد ؛ و اگرغیر واقع باشد ، گوینده را وبال باشد و شنونده فایدۀ خود بر گیرد . به همین دلیل می پندارم که این حکایات که یاد کرده آ ید ، پر است از پند ها و اند رز ها ی با ارزش و تجارب درون مایۀ آ دمی گری و انسا ن دوستی و مروت و جوانمردی وخدا جویی ودیگر منشهای خوب و مفید اجتماعی که در هر دور و زمانی میتواند انسان را برای آ دم شدن یاری رساند و مددگار باشد .

 

     هدف ما از باز نویسی حکایات  آنست ، که نشان داده باشیم ( ولیکن چو گفتی ، دلیلش بیار ) که زبان و ادب فارسی پر است ازحکم وامثال مفید و سودمند اجتماعی که باز تاب آ یین عیاری و جوانمردی است . در این حکایات خواننده گان میتوانند به تمام ویژه گیها و خصوصیات ( عیاران ) ، ( جوانمردان ) ، ( اخییان ) و( فتییان ) آ شنا ئی و آ گاهی کاملی پیدا نما یند ؛ و در یا بند که این آ یین مردمی و انسا نی که متأ سفانه امروز بقایای آ ن به انحرافات اخلاقی کشانده شده است ، در گذشته دارای اندیشه ها و عمل کردهای والای انسانی و اهو رایی بوده است . امید وارم که این حکایات مورد طبع صاحب نظران و دلبسته گان و هوا خواهان آ یین عیاری و جوانمردی ، قرار گرفته و ایشان را پسند افتد :

 

 

حکا یت اول : تو جوانمرد این امتی

 

     درخبر است که پیغامبر- علیه الصلوة و السلام - روزی با جمعی نشسته بود ، شخصی در آ مد و گفت : یا رسول الله ! در فلان خانه مردی و زنی به فساد مشغول اند . فرمود : ایشان را طلب باید داشت وتفحص کردن . چند کس از صحابه در احضار ایشان دستوری خواستند ؛ هیچ یک را اجازه نداد .

 

     امیر ا لؤمنین علی - علیه السلام -  در آمد ، فرمود : یا علی ! تو برو و ببین تا این حال راست است یا نه ؟ امیر ا لمؤ منین علی بیا مد . چون به در خانه رسید ، چشم بر هم نهاد و در اندرون رفت و دست بر دیوارمی کشید ، تا گرد خانه بر گردید و بیرون آ مد ؛ چون پیش پیغمبر رسید ، گفت : یا رسو ل ا لله ! گرد آ ن خانه بر آ مدم ، هیچ کس را در آ نجا ندیدم . پیغامبر- علیه الصلو ة و السلام - به نور نبوت بیا فت ، فرمود که : یا علی ! « انت فتی هذاة الامة » . یعنی تو جوانمرد این امتی . بعد از آ ن قد حی آ ب و قدری نمک خواست . سلمان فارسی آ ن را حاضر کرد . رسول - علیه ا لصلوة و ا لسلم - کفی نمک بر داشت و گفت : « هذه الشریعة » و در قدح افکند . و کفی دیگربر داشت و گفت : « هذا الطریقة » و در وی افکند ، و کفی دیگر بر داشت و گفت : « هذا الحقیقة » و درو انداخت و به علی داد تا قدری باز خورد و گفت : « انت رفیقی و انا رفیق جبرئیل و جبرئیل رفیق ا لله تعالی » . بعد از آ ن سلمان را فرمود ، تا رفیق علی شد و قدح از دست او باز خورد ، و حذیقه را فرمود تا رفیق سلمان شد و قدح از دست سلمان باز خورد .

 

     بعد از آ ن زیر جامۀ خود در علی پوشانید و میان او در بست و فرمود که : « اکملک یا علی » . یعنی ترا تکمیل میکنم .   ومأ خوذ فتوت و اصل این طریقت این حدیث است . و شرب قدح و لیس ازار و بستن میان که اکنون میان جوانمردان متعارف و قاعد ۀ فتوت بر آ ن مؤ سس و اساس طریق رفاقت و اخوت بر آ ن می نهند و تصحیح نسبت و شجرۀ خویش بدان میکنند ، از اینجا ست . (۱)

 

حکایت دوم : جوانمردی یعقوب لیث

 

     آ ورده اند آ ن وقت که حال یعقوب لیث هنوز منتظم نشده بود ، جماعتی از عیاران به وی جمع شده بودند ؛ گفتند : صلاح ما آ ن باشد که به صحرا رویم و با کاروان های خلیفه در آ ویزیم ، تا استعدادی به دست آ ید . پس به صحرا رفتند ؛ اما اولین کاروانیان چون ظاهر شدند معلوم شد که زن همراه داشتند . عیاران از ستیزه خود داری کردند و کسی را نزد آ نان فرستادند ، و گفتند : اگر به شما  آ نچه کنیم ، چون در میا ن شما زنا نند ، فضیحت شود . شما به اختیار خود ، توزیعی کنید و از کاروان آ نچه بدان محتا جیم ، بفرستید  تا به سلامت بروید .

 

     اهل کاروان به دو گروه شدند . یک قوم گفتند : ایشان را چیزی بدهیم ، و قوم دیگرمخالفت کردند و گفتند : ما صد مردیم و همه با سلاح ، اگر دویست باشند ، همه را بزنیم . چون خبر امتناع کاروان اعراب به یعقوب رسید ، یاران خود را در موضعی بر رهگذر کاروان بنشاند و خود با بوقی دو منزل جلو تر از آ نان برفت و چون شب بر آ مد ، یعقوب بوق را به صدا درآ ورد و اعراب همه سلاح بر گرفتند و تمام شب بیدار ماندند و روز دیگر روان شدند .

 

     یعقوب در هر نیم فرسنگی ، بوق بزدی و کاروانیان همچنا ن به احتیاط می رفتند و سلاح از خود جدا نمی کردند و عیاران ، هر ساعت از طرفی دیگر بوق می زدند واعراب به هر طرف روی میکردند و با صدای تشویش آ وربوق روبرومی شدند . همه متحیر شدند و گفتند : دشمن چند برابر از ما پیش است ، وهمه شب بیدار می ماندند و هر روز و هر شب از هر طرف صدای بوق می آ مد .

 

     بالاخره روزی که آ نان خسته شدند ، یعقوب با خون مرغی پیراهن خود بیالود وپیش کاروان اعراب رفت و گفت : من گرفتار( خارجیان ) شدم ، و آ نان پنجاه نفر باشند و شما با سلاح و دو برابر ایشان ، از آ نان بیم به خود راه ندهید . اعراب مسلح مغرور شدند و کاروان به موضعی فرود آ مد ، و آ نان چند شبانه روز بود که نخفته بودند ، از اینرو با خیال آ سوده از ضعف دشمن به خسپیدند و یعقوب لیث به نزدیک یاران رفت و ایشان را ساخته کرد و جمله گی با سلاح از چهار طرف کاروان در آ مدند و بانگ با ایشان زدند و جمله از خواب در جستند و متحیر شدند . یعقوب فرمود : هر کس سلاح خود بیاندازد و دست های یکد یگربه بندد ، جمله چنین کردند .

 

     پس یعقوب گفت : رئیس و سالار کاروان کیست ؟ به چند کس اشارت کردند . یعقوب آ نان را گفت : ما به اندک چیزی از شما راضی بودیم و شما در آ ن مضایقت کردید . اکنون به دام گرفتار شدید و من با شما آ نگونه رفتار نکنم که شما با ما کردید . از آ نچه دارید ، ده درصد ما را مالیات دهید و به سلامت بروید . اهل کاروان به خوشحالی قبول کردند و پنجاه جما زۀ خوب و مبلغی رخت و سلاح و آ نچه ایشان را به کار آ ید ، دادند ، و هر که کم بضاعت بود از او هیچ نگرفتند . اهل کاروان از آ ن لطف که در باب ایشان کردند  شکر گزاری کردند و به دل خوش  راه در پیش گرفتند (۲).

 

                                                     حکا یت سوم : چها ر یار جوانمرد

 

     واقدی گوید که : وقتی مرا دست تنگی روی نمود ، و ثروت به من پشت آ ورد ، و فقر به غایت کشید و فاقه به نهایت انجا مید ، و ماه رمضان از افق سال طالع شد و از تأ ثیر طالع بد ، ترتیب اخراجات ماه رمضان بر من متعذ ر گشت .

 

دوستی علوی داشتم ، رقعۀ بدو نوشتم و هزار درم قرض خواستم . او هزاردرم در کیسۀ که مهر بر نهاده بود ، به من فرستاد  و هم در آ ن لحظه ، رقعۀ از آ ن دوستی دیگربه من آ وردند که او از من به جهت اخراجات ماه رمضان هزار درم التماس کرده بود . من هم چنان آ ن کیسۀ سر به مهربدو فرستادم و جانب او را بر جانب خود ترجیح دادم .

 

     چون روز دیگرشد ، آ ن دوست که از من قرض گرفته بود و آ ن علوی که من از او قرض گرفته بودم ، هر دو به نزد من آ مدند . علوی از من پرسید که آ ن دراهم را که با من انبسا ط نمودی و با استغراض آ ن مرا رهین منت گردانیدی ، چه کردی ؟ گفتم : در مهمی صرف کردم . او به خندید و کیسۀ زر سر به مهربیرون کرد و در پیش من نهاد ، و گفت : من به جز از این درم ها هیچ نداشتم و آ نرا به جهت اخراجات ماه رمضان ، نهاده بودم . چون رقعۀ تو به التماس آ ن محضررسید ؛ هم چنان ایثار کردم و چون محتاج اخراجات ماه رمضان گشتم ، به نزد این دوست رقعۀ نوشتم و قرض خواستم . اواین کیسۀ مختوم نزد من فرستاد . چون مهر خود بر وی بدیدم ، تعجب نمودم و کیفیت آ ن حال را از وی پرسیدم .او با من حکایت کرد و ماجرا چنانکه بود ، شرح داد . اینک هر دو نزدیک تو آ مده ایم و کیسه را آ ورده ایم ، تا با یک دیگر مقاسمت کنیم . و تا آ ن را خرج کنیم ، باشد که خدای تعالی ، دری از درهای روزی بر ما گشاده گرداند .

 

     واقدی گوید : نمی دانم که در افشای این مکرمت از ما هر سه کدامیک کریم تر است . ما با یکد یگر آ ن دراهم را تخصیص کردیم و ماه رمضان در آ مد و بیشتر آ ن دراهم را خرج کرده بودم ، که یحی بن خالد البرمکی بامدادی پگاه مرا بخواند و گفت : ترا دوش به خواب دیدم ، در حالتی که تعبیر آ ن دلالت بر آ ن میکند که در محنتی سخت و اندوهی بسیار بوده باشی . حال خود را با من تقریر کن و از حقیقت آ ن و سبب تشویش مرا با خبر کن .

 

     من آ ن سّر مکتوم را معلوم کردم و صورت ماجرا را که میان من و علوی و آ ن دوست ، رفته بود ، با وی شرح دادم . او از آ ن تعجب نمود و گفت : نمیدانم از شما کدامیک کا ملتر است و در مروت تمام تر . به فرمود تا سی هزار درهم به من دادند و ایشان هر یکی را ده هزار درهم بفرستاد و حال ما نیکو شد و از ضیق و شدت فرج یافتیم . (۳ )

 

                                                      حکا یت چهارم : عیاری و راستگویی  

 

     چنین گویند که روزی به کوهستان عیاران به هم نشسته بودند . مردی از در اندر آ مد و سلام کرد و گفت : من رسولم ، از نزدیک عیاران مرو و شما را سلام همی کنند و همی گویند که : سه مسأ لۀ ما را بشنوید ؛ اگرجواب دهید ، ما راضی میشویم به کهتری شما ؛ و اگر جواب صواب ندهید ، اقرار دهید به مهتری ما .

گفتند : بگوی .

 

     گفت : بگویید که جوانمردی چیست ؟ و اگر عیاری به راهگذری نشسته باشد ، مردی بر وی بگذرد و زمانی بود ، مردی با شمشیر از پس وی همی رود به قصد کشتن وی ، از این عیار به پرسد که فلان کس بر گذشت ؟ این عیار را چه جواب باید داد ؟ اگر گوید که نگذشت ، دروغ گفته باشد ؛ و اگرگوید که گذشت ، غمز کرده باشد. و این هر دو در عیار پیشه گی نیست .

 

     عیاران قهستان چون این مسأ له ها بشنیدند ، یک به دیگر نگریستند . مردی در آ ن میان بود به نام فضل همدانی ، گفت : من جواب دهم . گفتند : رواست . گفت : اصل جوانمردی آ ن است که هر چه بگویی بکنی ، و فرق میان جوانمردی و نا جوانمردی ، صبر است . جواب آ ن عیا رآ ن بود که از آ ن جای که نشسته بود ، یک قدم فرا تر نشیند و گوید ؛ تا من ایدر نشسته ام ، کس ایدر نگذشت ، تا راست گفته باشد . (۴) 

 

 

                                               حکا یت پنجم : ابو سعید ابوالخیرو کنیزک

 

     روزی شیخ ابو سعید ابو الخیردر بازار نیشا بورمیرفت ، نزدیک برده فروشی رسید . آ واز چنگ شنید . بنگریست . کنیزک ترک مطربه چنگ میزد و این بیت میگفت :

 

ا مروز در این شهر چو من یاری نی                            آ ورده به بازار و خریداری نی  

آ  ن کس که خریدار، بدو رأیم نی                                 وآن کس که بدو رأی ، خریدارم نی  

 

     شیخ هما نجا سجاده بیفکند و بنشست و فرمود که این کنیزک را بیاورید . در حال آ وردند . فرمود که صاحب کنیزک کجاست ؟ گفتند : حاضر است . آ واز دادند ، آمد . فرمود که به چند می فروشی ؟ 

 

گفت : یک هزار دینار . فرمود که خریدم . برده فروش گفت : که فروختم . کنیزک را فرمود که رأیت به کیست ؟      

گفت : که به فلان . فرمود که حاضر کنیدش . حاضر کردند . کنیزک را آ زاد کرد و به زنی بدو دادند . فروشنده فریاد بر آ ورد که بهای کنیزک چه می شود ؟

 

     فرمود که برسانیم . از مریدان یکی می گذشت . شیخ آ واز داد و فرمود ، که هزار دینار از واجبات به این برده فروش ده . قبول کرد و در ساعت برسا نید . (۵ ) 

 

                                                          حکا یت ششم : پهلوان حیدر قصاب

 

     خواجه ظهیرالد ین کرایی هفتمین امیر سر بداران بود . او مردی بی تدبیر ، آ سا نگیر و راحت طلب و بیشتر اوقات خود را به کار های بیهوده هدر میداد .

 

     روزی پهلوان حیدر قصاب که مردی با همت ، غیرتمند و جوانمرد بود ، به دارالاماره رفت . او را دید که بی خبر از حال مردم به بازی شطرنج مشغول است . پهلوان حیدر ، آ ستینش را گرفت و گفت : حکومت و سروری کار مردان کوشنده و با تد بیر است ، نه تن پروران نا لایق که جز آ سایش طلبی و گذراندن وقت به باطل ، هنری ندارند . بر خیزو به دکان من رو و قصابی کن ، تا من به جای تو موافق عقل و عدل بر مردم حکومت کنم ؛ البته به خاطر داشته باش که شغل قصابی هم با آ سایش طلبی ساز گار نیست . خواجه ظهیر الدین کرایی پذیرفت ، حکومت را رها کرد و قصابی پیشه نمود و پهلوان حیدر قصاب ، مهترسربداران شد .

 

     مورخی این حکایت را شنید و گفت : پهلوان حیدر شجاعت کرد ؛ اما شجاعت وجوانمردی کرایی بیشتر بود ، زیرا در این موقع معمول حاکمان نالایق ، شاعران و نویسنده گا ن و خطیبا نی چاپلوس به دور خود گرد می آ ورند ، به ایشان زر و سیم می بخشند ، تا از آ نان از مردم دوستی و تد بیرو لیاقت شان به سرایند و مقاله ها به نویسند . اینکه کرایی چنین نکرد و حکومت را بدان آ سانی رها نمود ، معلوم می شود که نشانۀ از شجاعت و شرف داشته است . (۶)

 

                                                     حکا یت هفتم : یعقوب لیث و آ زاد مردان

 

     در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نیشابور کرد ، تا محمد بن طاهر بن عبد ا لله بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد ؛ و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه ها و دعا که زود تر     ببا ید  شتافت که از این خداوند ما هیچ کاری نیاید ، جز لهو . و ثغر خراسان که بزرگ ثغری است ، به باد نشود .

 

     سه تن از پیران کهن تر دانا ، سوی یعقوب ننگریستند و بد و هیچ تقرب نکردند و بر در سرا ی محمد طا هر می بودند ؛ تا آ نگاه که یعقوب لیث در رسید و محمد طاهر را به بستند . این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آ وردند . یعقوب گفت : چرا به من تقرب نکردید ؛ چنانکه یارانتا ن کردند ؟

 

     گفتند : تو پادشاه بزرگی و بزرگتر از این خواهی شد ؛ اگر جوابی حق بد هیم ، خشم نگیری ، بگوییم . گفت : نگیرم بگویید . گفتند : امیر جز از امروز هر گز ما را دیده است ؟ گفت : ندیدم . گفتند : به هیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت بوده است ؟ گفت نه .

 

     گفتند : پس ما مردما نیم ، پیر و کهن و طا هریان را سال های بسیار خدمت کرده و دردولت ایشان نیکویی ها دیده و پایگاه ها یا فته ، روا بودی ما راه کفران نعمت گرفتن و به مخالفان ایشان تقرب کردن . اگر چه گردن بزنند ؟  گفتند : پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و او با ما آ ن کند که ایزد عزاسمه به پسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد .

 

     یعقوب ، گفت : به خا نه ها باز روید و ایمن باشید ، که چون شما آ زاد مردان را نگاه باید داشت و ما را به کار آ یید . پیوسته به درگاه من باشید . ایشان ایمن و شاکر باز گشتند ، و یعقوب پس از این ، آ ن جما عت قوم را که بدو تقرب کرده بودند ، بفرمود تا فرو گرفتند و هر چه داشتند پاک بستدند و براندند ، و این سه تن را برکشید و اعتماد ها کرد ، در اسباب ملک . ( ۷ )

 

                                                          حکا یت هشتم : سیاه جوانمرد

 

     مروان بن ابی حفصه گوید که : معن بن زایده ، حکا یت کرد با من که : درآ ن وقت که ایا لت واسط به من مفوض بود و من در حرب یزید بن عمروبن هبیره مبارزت ها نموده بودم و از شجاعت و مردا نه گی من شکا یت ها و حکا یت ها به ابو جعفر منصور رسیده بود ، بر من خشمنا ک شده ، فرمود تا مرا به جد تمام مطالبت میکردند ، ودرتجسس و بحث از حال من مبالغت ها می نمودند و مال ها وعده می دادند کسانی را که از من نشانی برند و من در بغداد متواری بودم ؛ و چون مدت استتار امتداد یافت ، و طالبان به جد فرا گرفتند ، من مضطر شدم و خواستم که به موضعی دیگر نقل کنم .

 

     من در آ فتاب بسیار بنشستم ، تا رنگ من سیا ه شد و موی روی را به ناخن پیرا فرا گرفتم ، و به شکل دیگر گردانیدم و بر مثال حمالان جبۀ پشمین شتری درپوشیدم و بر اشتری نشستم و بدین هیأ ت خواستم که به بادیه روم . هنوز به یک دربند از دربند های محلا تی که در شهر بغداد معهود بود ، نگذشته بودم که شخصی سیاه ، تیغی حمایل کرده ، بیا مد و زمام نا قۀ مرا بگرفت و فرو خوابا نید و گفت : وا لله که مقصود و مطلوب امیر ا لمؤمنین منصور را یافتم و مرا سخت بگرفت . گفتم : مرا چه می شنا سی تو و که گمان میبری ؟

 

     گفت : تو معن بن زاید ای . گفتم : بترس از خدا و از این افترا، استغفار کن ، من کجا و معن بن زایده از کجا . گفت : ترک این نوع حیلت ها گیر ، که من در این معنی به شک نیستم و نخواهم افتاد و به تو عارف تر از آ نم که تو بر نفس خویش .

 

     چون بدیدم که انکار، مفید نخواهد بود ، گفتم : انگار که چنین است که تو میگویی . ترا از این چه که من هلاک شوم ، اگر به طمع مالی افتادۀ که ایشان به تو دهند و ترا بر این حرکت همان باعث است ، اینک عقد جواهری با من است که قیمت آ ن ده چندان بیش از آ ن مال باشد که ترا در خیال آ ید که بتو دهند . آ نرا از من قبول کن و در ریختن خون من سعی مکن . گفت : بیا ر .

 

     من آ ن عقد جوا هر را بدو دادم . سا عتی در آ ن نگاه کرد و گفت : راست گفتی ، در آ ن چه این مال عظیم می ارزد و قیمتی تمام دارد و در آ ن شکی نیست . اما از تو قبول نکنم ، تا آ نگاه که از تو سخنی نپرسم . راست بگوی . و اگر راست گویی ، اطلاق کنم تا بروی .

 

     گفتم به پرس . گفت : تو در میان خلا یق به سخاوت معروفی و به کرم و مروت موصوف و در جوانمردی مبا لغت های بسیارمی نمائی . راست بگوی که در مدت عمر خویش ، هرگز تما مت مال خود را به کسی داده ای ؟ گفتم : نه . گفت : نیمی از مال خویش را به کسی بخشیده ای ؟ گفتم : نه . گفت : ثلثی داده ای ؟ گفتم : نه . هم چنین می پرسید ، تا به عشری رسید . من شرم داشتم که بگویم ، نه . گفتم : ممکن است که این قدر را داده باشم . گفت : میدانم که نداده ای . پس بدان که من مردی ام پیاده ، و اجر و جامه گی من از منصور هر ماه بیست درم است ، و این عقد جواهری که تو به من داده ای ، من این عقد جواهر را به تو بخشیدم و ترا برای خرد مأ ثور و کرم مشهور تو بخشیدم ؛ و این گذشت را بدان جهت کردم تا بدانی که در دنیا از تو جوانمرد تر و با همت تر، کس هست و به خویشتن معجب و مغرورنباشی و بدانی که هر مبا لغتی که در بذ ل و عطا بعد از این فرما ئی ، در چشم تو حقیر آ ید ، و عقد را در کنارمن انداخت و زمام ناقۀ مرا بگذاشت و برفت .

 

     من آ واز دادم که ای جوانمرد ! والله که مرا فضیحت کردی و خجل گردانیدی . اگر خون مرا می ریختی ، بدون شک بر من آ سانتربودی . بر گرد و منت احسان خود را بر من تمام گردان و این عقد را از من قبول کن و تضرع و زاری شروع نمودم . او بخندید ، و گفت : می خواهی که مرا هم بر این جا یگاه در این دعوی که کرده ام ، دروغ زن گردانی  . والله که این هر گز نخواهد شد . پس برفت و مرا بر جا یگاه بگذاشت ، و من بعد از آ نکه ایمن شدم ، چندانکه او را طلب کردم ، نیافتم . (۸)

 

                                              حکا یت نهم : کریم ترازحا تم طا یی

 

     آ ورده اند که از حا تم طا یی - رحمته الله علیه - سؤال کردند که : از خود کریم تر دیده ای ؟ گفت : دیدم . گفتند : کجا دیده ای ؟ گفت : وقتی در بادیه میرفتم . به خیمۀ برسیدم . زالی در آ ن بود ، و بزکی در پس خیمه بسته . چون برسیدم ، زال پیش من باز دوید و مرا خدمت کرد . عنان من بگرفت ، تا فرود آ مدم .

 

     چون زمانی بود ، پسر او بیامد ، و بشا شتی هر چه تمام تر ، مرا پرسید . پس زال پسر را گفت : بر خیز و به مصباح مهمان قیام نمای . آ ن بزک را بسمل کن و طعام بساز . پسر گفت : نخست بروم و هیزم بیا ورم .

 

     زال گفت : تا تو به صحرا روی و هیزم آ ری ، دیر شود و مهمان را گرسنه داشتن از مروت ، دور بود . پس دو نیزه داشت ، هر دو را به شکست و آ ن بزک را به کشت ، و در حال طعام ساخت و بیا ورد .

 

     چون تفحص کردم از حال وی ، جز آ ن هیچ چیز دیگر نداشت ، و آ ن را ایثارما کرد . پس آ ن زال را گفتم : مرا می شناسی ؟ گفت : نه . گفتم : من حا تمم . باید که به قبیلۀ ما آ ئی ، تا در حق شما تکلفی واجب دارم ، و حق آ ن ضیافت بگزارم .

 

     آ ن زن ، گفت : انا لانطلب علی الضیف جزأ . جزا بر مهمانی نستا نیم و نان به بها نفروشیم . و از من هیچ قبول نکردند . من بدانستم که ایشان از من کریم تر اند . (۹)

 

                                                حکا یت دهم : مهلب عیار و پوست خربوزه

 

     شنودم که در خوراسان ، عیاری بود ، سخت محتشم و نیک مرد و معروف به مهلب عیار. گویند : روزی در کوی همی رفت . اندر راه پای بر پوستی خربوزه نهاد . پایش بلغزید ، و بیفتا د . کارد بر کشید و خر بوزۀ پوست را به کارد زد .

 

     چاکران او را گفتند : ای سر هنگ ! مردی بدین عیاری و محتشمی که توئی ، شرم نداری که خر بوزۀ پوست را به کارد زنی ؟

 

     مهلب عیار گفت : مرا خربوزه پوست بیفکند . من کرا به کارد زنم ؟ هر کرا ، مرا بیفکند ، من او را زنم ، که دشمن من او بود ، و دشمن را خوارو حقیر نباید دا شت ، اگر چه حقیردشمنی بود ، که هر که دشمن را خواردارد  زود خوار گردد . (۱۰)

 

                                                    حکا یت یازدهم : ابله و عیاران

 

     ابلهی میرفت و افسار خری را گرفته و می برد . دو مرد از عیاران او را بدید ند . یکی از ایشان ، گفت : من خر را از این بگیرم . آن یکی گفت : چگونه میگیری ؟  گفت : با من بیا تا گرفتن به تو باز نمایم .

 

     پس از آن  ، عیار به سوی خر باز آمد و افسار را از سر خر بگشود و خر به رفیقش سپرده ، افسار بر سر خود بنهاد و از پی آن ابله همیرفت ؛ تا این که رفیق آن مرد عیار ، خر از میان برد . آنگاه مرد عیار به ا یستاد و قدم برنداشت . مرد ابله به سوی او نگاه کرد ، دید که افسار در گردن مرد یست .  به او گفت : تو چه چیز هستی ؟  گفت : من خر تو هستم و حدیث من عجیب است ؛ و آن این است که مرا مادر پیر نیکو کاری بود . روزی من چوب بگرفتم و او را بزدم . او به من نفرین کرد . در حال به صورت خر درآمدم و بدست تو افتادم . من این مدت را نزد تو بودم . امروز مادرم از من باز گردید و مهرش به من بجنبید و مرا دعا کرد . به صورت اصلی خود در آمدم .

 

     پس آن مرد ابله گفت : ترا به خدا سوگند میدهم که من آنچه با تو کرده ام حلال کن . آنگاه  افسار از سر او برداشت و به خانۀ خود بازگشت و از این حادثه غمین و اندوهناک بود و دیرگاهی بیکار در خانه نشست .

 

     روزی زن به او گفت : به خانه اندر بیکار نشستن تا بکی ، بر خیز و به بازار شو و درازگوشی خریده به کار مشغول باش . آن مرد برخاسته ، به بازار چارپا فروشان رفت . خر خود را دید که در آنجا میفروشند . چون او را بشناخت ، پیش رفته دهان به گوش او نهاد و به او گفت : ای ، پندارم که باز غلط کرده مادر خود را آزرده ای ، و او ترا باز نفرین کرده . به خدا سوگند که من تو را دیگر نخواهم خرید . (۱۱)

 

                                             حکا یت دوازدهم : فدا کاری شیخ ابوالحسن نوری  

 

     نقل است که بازار نخاس بغداد را آ تش افتاده بود ، و خلق بسیار به سوختند . بر یک دکان دو غلام بچۀ رومی بودند ، سخت صاحب جمال و آ تش گرد ایشان فرو گرفته بود و خداوند غلام می گفت : هر که ایشان را برون آ ورد ، هزار دینار مغربی بدهم .

     هیچ کس را زهرۀ نبود که گرد آ ن گردد . نا گا ه نوری برسید ، آ ن دو غلام بچه را دید که فریاد میکردند . گفت : بسم ا لله الرحمان الرحیم ، و پای درنهاد ، و هر دو را به سلا مت بیرون آ ورد . خداوند غلام هزار دینار مغربی پیش نوری نهاد . نوری گفت : بردارو خدای تعالی را شکر کن که این مرتبت که به ما داده اند ، به نا گرفتن داده اند ، که ما دنیا را به آ خرت بدل کرده ایم . ( ۱۲)

 

                                                  حکا یت سیزدهم : جوان عیار و جوانمرد وفا دار

 

     آ ورده اند که در کوفه مردی بود از اهل فضل و ادب به معاشرت و خوش طبعی و لطا فت  معروف بود ، و به نظا رت و سبکروحی و ظرا فت موصوف . به مجالس انس اکابرو ارباب نعم و اصحاب مناصب حاضر شدی و مردمان به منا دمت و مجالست او رغبت نمودندی و او را عطا ها فرمودندی ، و تحفه های فراوان فرستا د ندی . و وجوه معیشت او از آ ن بودی ، و پیو سته در حال عیش و فرا خی نعمت روزگا ر گذ را نیدی . تا آ نکه زما نه برعا دت خود بیو فا ئی با او آ غاز نهاد و رغبت مردمان در صحبت او فتورپذ یرفت ، و طبیعت ها از او ملول گشت، و خاطر ها سامت یافت ، و از مجا لست و منا دمت او اعراض کردند و مبرات و هبات ایشان از او منقطع گشت ؛ و چون حرفتی دیگر نداشت ، در خانه بیکا ربماند ، و مرمان او را فرا موش کردند و قوت او از بها ی ریسما نی بود که عیا لش میرشت .

 

     اوحکا یت کرد که روزی از روزها ، در حا لتی هر چه پریشا ن تر بودم و در منزل خود نشسته که آ واز اسبی به گوش من آ مد و ازپی آ ن حلقۀ  در به جنبا نید ند . من جواب دادم و از اسب و غرضش پرسیدم . گفت : برا در زا دۀ از آ ن تو که نا مش را نمی گویم ، ترا سلام میرسا ند و می گوید که چون من متوا ری و مستورم ، دلتنگ می شوم و با هر کس راز در میان نمیتوانم نهاد ، و پرده از کار خود بر نمیتوانم گرفت ؛ اگر لطف فرما ئی و امشب کرا مت حهضور ارزانی داری ، تا به لطف مجا ورت و حسن منا دمت تو استینا س یابم ، منتی عظیم و موهبتی عمیم باشد .

 

     با خود گفتم : مگر بخت خفته بیدارشد و چشم حرمان در خواب خواهد رفت . من هیچ جامه نداشتم که در پوشم . چادری از آ ن منکوحۀ خود در خود پیچید م و بر جنیبتی که با او بود بر نشستم و برفتم . او مرا نزد جوانی برد ، خوب صورت ، نیکو سیرت ؛ چون مرا بدید ، بر پای خا ست ، و معا نقه و تلطف و تفقد ی که رسم باشد ، به جای آ ورد و بعد از آ ن طعام آ وردند ...

 

     در هرفن که من با او شروع کردم ، او از من کاملتر بود و وقوف بیشتر داشت . چون وقت سحر نزدیک شد ، گفت : طمع دارم که از حال من و اسم و نسب من نپرسی ، و به زیا رت من مداومت نمائی ، هر گاه که ترا بخوانم . و بعد انبا نی درم بیرون آ ورد و گفت : می باید که این قلیل هدیه را قبول کنی و بعد ازین خود هر چه مرا باشد ، با تو مضا یقه نکنم .

 

     گفتم : لا والله ، من از تو هیچ قبول نکنم ، و تو مرا از میان خلق بر گزیدی و محرم راز و عبیۀ  اسرار خود گردانیدی ، من بر این حال اگر از تو اجرتی قبول کنم ، و پاداشی طمع دارم ، مروت نباشد . دست تهی و سر پر غرور ، به خانه  آمدم و عیا لان چشم به راه داشتند و امید که دری گشا ده شود ، و به همه حال با فا ید ه باز گردم . ومن چون بیا مدم ازآن حال ایشا ن را اعلام دادم و از فعل خود پشیما ن شدم و احتیا ج سخت تر شد و فقر زیا د تر گشت و مدتی دیگر بگذ شت و هیچکس از من یاد نکرد ؛ تا آ نکه بعد از چند گاه دیگر ، رسول آ ن مرد بیامد و استد عا ی حهضورمن کرد . با وی برفتم و او به همان نهج ، با من صحبت داشت و هنگام سحر مقدار زر بر من عرضه کرد و من همان امتناع که بار اول کرده بودم ، نمودم و بی بهره و خایب به خانه آ مدم و فرزندان مرا سر زنش کردند . من گفتم : اگر این نوبت مرا بخواند و چیزی بر من عرضه کند ، اگر قبول نکنم ، سوگند می خورم که تو به سه طلاق مطا لقه باشی .

مدتی دیگر، دراز تر از اول در آ ن محنت و بلیت بماندم ، تا آ نگاه که دیگر باره رسول او به طلب من بیا مد ؛ و چون بر خاستم بروم ، زنم گفت که : ای بد بخت ! سوگند یاد دارو گریستن فرزندان و فقر و احتیاج خویش فراموش مکن .

 

     چون بنزد آ ن جوان رسیدم و بنشستم و صحبت گرم شد ... من با او سخن میگفتم و دلداری می نمودم ؛ و چون وقت مرا جعت من شد ، انبانی بیا ورد و الحاح کرد ، تا قبول کنم . من قبول کردم . او سه بوسه بر سرم زد و بدان قبول از من منت بسیار داشت . من بر نشستم و به سرای خود آ مدم و انبان را در میان زمرۀ عیا لان بیفکندم . و چون سر انبان را بگشودم ، پر از زر یافتم و چندین هزار دینار در آ ن بود . خدای را شکر گذاردم و حال من به غایت نیکو شد ، و نظام تمام یافت و من از آ ن زر، اسباب و ضیاع و ا ثاث و مرکب و آ نچه خداوندان نعمت و ارباب ثروت ، را داشتن آن لازم باشد ، بخریدم و مردمان بار دیگر به دیدن من رغبت نمودند ، و پنداشتند که من به حضرت پاد شاهی به انتجاع بوده ام و توانگر و با نعمت باز آ مده ام .

 

     پس از آ ن رسول آ ن مرد به نزد من نیا مد ؛ و چون مدتی از این سخن بگذشت ، یک روز سواره در میان شهر میرفتم و غوغا ئی و انبوهی عظیم دیدم . سبب آ ن را پرسیدم ، گفتند : مردی از فلان قبیله راه میزده است ، و سلطان هم مد تی است که در طلب او بوده ؛ تا آ نکه امروز در فلان موضع نشان او را یافته اند و لشکریان سلطان در و بام آ ن مرد را فرو گرفته اند ، تا او را بگیرند و او اینک بیرون آ مده است ؛ و چون شیر بر ایشان حمله میکند و به هر طرف که روی می آ ورد ، از بیم شمشیر او هزیمت می یا بند .

 

     من بدان جمع نزدیک شدم و تأ مل کردم . دیدم که آ ن جوان بود که با من تلطف و احسان کرده بود . فی الحال از اسب فرود آ مدم و عنان در دست گرفتم ، و درمیان آ ن جمع رفتم و روی بدو نهادم ؛ چون او بر ایشان حمله کرد و از بیم تیغ او منهزم شدند ، من به ایستا دم تا او به من نزدیک رسید .

 

     گفتم پدر و مادر من فدای تو باد ! بر اسب من سوار شو و راه خلاص بر گیر، و اسب پیش او کشیدم ، و او در حال سوار شد و به آ ن جما عت حمله کرد ؛ و چون مرد میدان او نبودند ، آ ن زمرۀ که گرد او بر آ مده بودند، به گردش ندیدند .

 

     پس مرا بگرفتند و خوار و ذ لیل با هزارتهد ید و تهویل ، بعد از آ نکه به لطما ت متوا لی و مترا دف مرا سست کرده بودند ، نزد عیسی بن موسی که وا لی بود ، بردند و خیانت بر من ثابت کردند . من جزاعتراف به گناه و صدق در سخن چارۀ ندا شتم . از عیسی التماس کردم تا مرا به خویشتن نزد یک گرد ا نید و صورت حال را چنا نکه بود ، از اول تا آ خر    شرح دادم . بر انعا می و اکرا می که از وی مشا هده کرده بودم و در ازأ آ ن خلاصی او از این ورطه به طریق مکا فات بر خود وا جب دا نستم ، بیان نمودم .

 

     عیسی بن موسی گفت : نیکو کردی ، ایمن باش و باک مدار. پس روی به آ ن عوا نان کرد و گفت : بیچارۀ را که سنگ ریزه درسم اسب فرو رود و به جهت ازالت آ ن از اسب فرود آ ید و عیاری با تیغ برهنه ؛ چون شیر گرسنه که شما با حربه رو بروی او کم از روبا ه بودید ، برو حمله  آ رد و اسب ازو غصب کند ، چه گناه باشد ؟ عبث او را گرفته اید . پس بفرمود تا دست از من بداشتند و پای در راه بنها دم و سر خود گرفتم ، که حق آ ن مرد جوانمرد را گذارده بودم و از خوف ایمن شده و غنا حاصل گشته ، و بعد از آ ن ، دیگر آ ن جوان را ند ید م . ( ۱۳ )

 

                                               حکا یت چهاردهم : سخا وت یحیی برمکی

 

     شخصی گوید : از پدر شنیدم که در همۀ عا لم پیش از یحی بن خا لد برمکی و بعد از او ، غیر از او کسی هزار هزار درم در هوا نه بخشیده است . از پدرسؤال کردم که : بخشش در هوا چگونه باشد ؟

 

     گفت : وقتی جهت یحیی بن خا لد از ضیعتی هزار هزار درم ، آ ورده بودند و در میان سرای او نها ده . به خزانه نبرده بودند . او از حرم بیرون آ مد و خواست سوار شود . جمعی از مستحقا ن و اربا ب حوائیج ایستا ده بود ند . پرسید که : این جما عت کیستند ؟ گفتند : اصحاب حوا ئیج اند .

 

     یحیی یک پای در رکاب کرده بود ، و یک پای در هوا . گفت : این هزار هزار درم به ایشا ن دهید . آ ن زر به ایشا ن داد ند ، و هیچ کس بعد از وی این سخا وت نکرد . ( ۱۴)

 

 

                                                     حکا یت پانزدهم  : مهما ن نوازی ملک کرما ن

 

     آ ورده اند که : ملکی بود در کرما ن ، در غا یت کرم و مروت ، و عا دت او آ ن بود که هر کس ازغربا و مسکینان  به شهر او رسیدی ، سه روز مهما ن او بودی و نان خوردی .

 

     وقتی لشکر عضد الد وله بیا مد  و او طا قت مقا ومت ایشا ن را نداشت . در حصا ر رفت وهرصبح که برآمدی ، جنگی کردی عظیم سخت ، و خلقی را بکشتی ؛ و چون شب بر آ مدی مبلغی طعا م را بفرستا دی به نزد یک خصمان ؛ چنانکه لشکر خصم را کفا یت بودی .

 

     عضد الد و له رسول فرستاد بد و ، و گفت : این چیست که تو میکنی ؟ به روز ایشان را میکشی و به شب ایشان را،   طعام میدهی ! گفت : جنگ کردن اظها ر مردی است ، و نان دادن اظهار جوانمردی . ایشان اگر چه خصم من اند، امادر این ولایت غریب اند ؛ و چون غریب باشند ، در این ولا یت مهما ن باشند و جوانمردی نباشد که مهمان را بی برگ دارند .

 

     عضد الد وله گفت : کسی را که چنین مروت بود ، ما را با او حرب کردن خطا ست . از در حصار بر خاست و بدین موت و مردی خلاص یافت . ( ۱۵)

 

                                                       حکا یت شانزدهم : پیر جوانمرد

 

     گویند پیری بود از مشایخ کبارجوانمردان ، او را فقیرۀ ( زن ) در خانه بود ، که جفت حلال او بود ، سالها در خدمت او بود . آ ن پیر در خانه نشسته بود و مرید در خدمت پیر نشسته. نا گاه منکوحۀ پیر از در خانه در آ مد و مرید را نظر بر روی آ ن فقیره ( زن ) افتاد . صورتی زیبا دید . مرید نو جوان بود ، و درادبا ت نا تمام . حال بر وی متغییر شد و بیقرار شد و رنگ از روی وی برفت . چون پیر در روی او نظر کرد و او را بدان حال دید ، دانست کی مرید ، نگران زن وی شد .

 

     بعد ازروزی دیگراز مرید ، پرسید که : ترا چه واقعه رسیده است ؟ که متغیرت می بینم . مرید معترف نشد و حا ل پنهان داشت . چون شیخ الحا ح میکرد که البته حال خود به من بگوی ، مرید  گفت که : دیروزکه در خدمت پیر در خانه نشسته بودم ، آ ن زن زیبا صورت که در خانه آ مد ، او را بد یدم  بر وی عاشق شدم .

 

     پیر گفت که : او زنیست در همسایه گی ما ، شوهر ویرا طلاق داده است . خاطرخوش دار . اگر چنانک رغبتی داری ، من او را از بهر تو بخواهم ، به زنی . جوان گفت : بلی رغبت دارم . پیر گفت که : خاطر جمع باش که این کار سهل است . چون مرید این سخن بشنید ، شادما نه از خانه بیرون رفت ، و این شیخی بوده است از اهل فتوت ، و آ ن شیخ که او از اهل فتوت نبود ، او را شیخی نشاید ، کی کمال فتوت مشایخ ، از فتوت است  .

 

     پیر بر فقیره رفت ، و گفت : اگر ترا می باید که صحبت سی ساله بجا باشد ، و از تو خشنود و راضی باشم ، ترا سخن من می باید شنید . فقیره گفت : شاید ، بگو . پیر گفت : بدان و آ گاه باش ! که چنین حادثۀ افتا ده است ، آ نچه در نظردیگر آ ید ، از برای ما نشاید . علی الخصوص که فرزند و مرید ما باشد . او را در آ ن وایه بود ، بر ما حرام گشت . ترا در راه مرید خواهم نهاد ، باید که تو رضا دهی و راضی شوی .

 

     فقیره چون این سخن بشنید ، زار زار بگریست ، و گفت : من طاقت فراق تو ندارم ، چون راضی شوم . پیر گفت : همانا که در ازل چنین رفته بوده است ، که در میان صحبت ما این چنین حالی واقع شود . پیر گفت : باید که فرمان من بری ، و از سخن من بیرون نشوی ، تا در وبال نیفتی . فقیره گفت : این چگونه باشد . پیر گفت : باکی نیست ، من در این حال از تو خشنودم ، و به تقدیرالهی راضی ، و نیز او فرزند اصلی ما نیست و نا محرم است ، اگرحریم حرم بودی ، او را خود این فضولی میسر نشدی ، و اوخود همه را درین خانه پدر و مادر و خواهر دانستی ؛ زیرا که در راه اهل فتوت و جوانمردی ، روا نیست که در خانۀ صاحب خود نگاه کند ، و در خانۀ پیر خود و غیره .

 

     آ ن روز گذشت . پیر مرید را پیش خود خواند ، گفت : بر سر آ ن سخن دوشینه هستی یا نه ؟ مرید گفت : بلی . شیخ گفت : ترا صبر می باید کردن ، تا عد ۀ این زن بر آ ید ، که شوهر او را در این دو روز طلاق داده است . دیروز برفتم ، و این حال ترا با او بگفتم ، و مبا لغۀ بسیار کردم ، و او را خشنود گردانیدم به الحاح هر چه تمام تر

.

     فی الجمله چون روزی چند برین منوال بگذشت ، و عدۀ شرعی منقضی شد ، مرید را بخواند و دست او را بگرفت و عقد و نکاح شرعی ببست ، و فقیره را در راه مرید نهاد . چون شب در آ مد و عروس را بر داما د عرضه کردند ، و آن خانه را از اغیار خالی کردند ؛ چون داماد به سوی عروس بنگرید ، او را نیک متغییر دید . با خود گفت : مگر عروس را از من شرم می آ ید . دست بر عروس دراز کرد و او را به سوی خویش کشید ، عروس بانگ بر وی زد ، که ادب نگاه دار. ای فرزند بی ادب نا خلف ! که تویی داماد ؟ گفت که : تو عروس شایسته و بایستۀ منی و جفت حلال منی . عروس گفت : که خاک بر سر چنین عروس باد . داماد گفت : چگونه ؟ گفت : من حلال پیر رهبر توام ، و سی سال در صحبت او عمر گذرانیدم ، امروز به یک بی ادبی که تو کردی ، مرا از خدمت او دور کردی .

 

     داماد بد بخت بیچاره  چون این سخن از وی بشنید ، بر خود بلرزید ، آ هی بزد و باز پس نشست . روزی دیگر بر خاست و پیش فقیره آ مد . سر در قدمش نهاد و گفت : اکنون این جرم خود کرده ام ، چه چاره سازم و از این شرمساری چون برهم ؟  فقیره گفت : از کردۀ خود پشیمان گشتی ؟ گفت : آ ری . گفت عذرخواه . مرید بیچاره و ضو تازه کرد و نماز صبح بگذارد . طبقی بر داشت ، پیش مادر آ مد و انگشت بزد وهر دو چشم خود بیرون کرد ، بر طبق نها د و گفت : ای ما در! از بهررضای حق تعا لی ، مرا پیش شیخ بر؛ که مرا هیچ عذر خواهی بر پیر نیست . گناه این چشم ها کرده است ، لاجرم به غرامت در میان آ وردم . این طبق بر یک دست گیر، و بیکدست دیگردست من ظا لم گناه کار بگیرو به خدمت پیرم بر .

 

     فقیره بر خاست ، طبق بر دستی گرفت  و به دستی دیگر، دست آ ن بیچاره گرفت و بخدمت پیر آ مد و سلام کرد و طبق در پیش پیر بنهاد ومرید سر در پیش افکنده و دست بر دست نهاد و به غرا مت به ایستا د . پیر گفت : این چه احوال  است ؟ فقیره قصه باز گفت . پیرساعتی با خود افتا د ، گفت : از تقد یر رحمان بینم ، یا از مکر شیطان ؟ مرید را پیش خواند و چشم و روی او را ببوسید ، و ازو سؤال کرد ، که چونی ؟ گفت : که کورو پشیمان ، چنانک شاعرگوید :

 

                              ز نا دیده نگهبان دل و جان آ مد                        از دیده بدل هزار نقصان آ مد                                           

                              ایمن باشد هر که نگهبان دارد                           ما را همه آ فت از نگهبان آ مد

 

     و این عادت در مبان خلق مثل است ، اگر کسی کاری کند و عاقبت بر مراد او نباشد ،ازو پرسند : که تو چونی ؟ گوید : " کور و پشیمان " . این کور و پشیمان گفتن ، میراث سخن آ ن مرید است ، که هم کور بود و هم پشیمان ؛ و از کردارخود خجل و شرمسار . فقیره را پرسید ، که تو چونی ؟ گفت که : محکوم امر الهی و تسلیم بر قضا و قدر و به رضای تو . . .

 

     مقصود ازاین حکا یت پند و موعظه و فایده است . اگر پیر و یا صاحب فتوت ، آ ن شخص را آ زموده بودی ، چون دانستی که حریم حرم و مقبول خلوت نیست ، او را خود مجال آ ن راه نبودی که چنان نزدیک شدی که روی او بدیدی ، و آ ن بی ادبی کردی . لاجرم می باید همه را در کارها آزموده و دانسته بود ، و معلوم شود که سزای هر کار کدام است ، و لایق هر مقام کیست ؛ زیرا اگر نداند ، همچنان پشیمان شود و نامرادی حاصل ، و نقصان صاحب فتوت و علم و مرتبۀ صاحب فتوت بود . ( ۱۶)

                                                    

ادامه دارد . . .

 

 

فهرست مآ خذ این قسمت :  

 

۱ - تحفة الاخوان فی خصا ئیص الفتیا ن ، عبد الرزاق کاشی ، به تصحیح مرتضی صراف ، تهران : سال ۱۳۷۰ هجری ، صفحه های ۱۲ و۱۳ .

۲ - آ ر مانها ی انسانی در فرهنگ و هنر ایران ، به نقل از هزارو یک حکا یت تا ریخی ، به کوشش محمود حکیمی ، جلد اول ، صفحه های ۳۰۳ و ۳۰۴.

۳ - مولانا حسین بن سعد الد هستانی ، ترجمۀ فرج بعد الشدت ، ایران ، انتشارات علمیۀ اسلامیه ، صفحۀ ۱۸۶ .

۴ - عنصرالمعا لی کیکا ووس ، قابوسنا مه ، به کوشش دکترغلام حسین یوسفی ، تهران  : سال ۱۳۷۷ ، صفحه های ۳۰۸و ۳۰۹ .

۵ - حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر ، به نقل از هزار و یک حکا یت تا ریخی ، به کوشش محمود حکیمی ، جلد اول ، صفحۀ ۲۷۰ .

۶ - محمود حکیمی ، هزار و یک حکا یت تا ریخی ، جلد سوم ، صفحه های ۲۱۷ و۲۱۸ .

۷ - ابو الفصل محمد بیهقی ، تا ریخ بیهقی ، به کوشش دکتر غنی و دکتر فیاض ، تهران : سال ۱۳۷۰ چاپ چهارم ، صفحۀ  ۲۴۸.

۸ - مولا نا حسین بن سعد الد هستا نی ، ترجمۀ فرج بعد الشد ت ، ایران : انتشارات علمیۀ اسلا میه ، صفحه های ۴۲۹ و۴۳۰ .

۹ - محمد عوفی ، جوا مع الحکا یات و لوامع الروایات ، به کوشش جعفر شعار ، صفحه های۲۱۴ و۲۱۵ .

۱۰- عنصرالمعا نی کیکا ووس ، قابوسنامه ، به کوشش سعید نفیسی ، تهران  : سال ۱۳۲۹ ، صفحۀ ۱۸۲.

۱۱- هزار و یکشب به نقل از وب سایت هرات آ نلاین ، به مدریت طارق پیمان ، لندن : سال ۱۳۸۵ هجری .

۱۲- فرید الدین عطار ، تذ کرة الاولیا ، به کوشش دکتر محمد استعلا می ، تهران : سال۱۳۷۲ هجری ، صفحه های ۴۷۱ و ۴۷۲.

۱۳- مولا نا حسین بن سعد الد هستا نی ، ترجمۀ فرج بعد الشدت ، ایران : اتشارات علمیۀ اسلامیه ، صفحه های ۲۷۷ تا ۲۸۰ .

۱۴- ملا محمد باقرسبزواری ، روضة ا لانوارعباسی ، با مقدمۀ اسما عیل چنگیزی ، تهران : سال۱۳۷۷ ، صفحۀ ۳۶۳ .

۱۵- محمد عوفی ، جوامع الحکا یات و لوامع الحکایات ، صفحۀ ۲۱۶.

۱۶- شیخ شهاب الدین سهروردی ، فتوت نامه ، به تصحیح مرتضی صراف ، تهران : سال ، صفحه های۱۳۵ تا۱۴۰ .