اینک بهار آمده است !

 

نوشته: مهسا طایع

 

 

اين روزها وقتي پروانه هاي رنگين بال برشانه ي مان مي نشينندومي گويند:« بهارآمده است».

وقتي ابرها همه ي گلدان هاي خانه مان رادرآغوش مي گيرند وبربنفشه هاباران مي پاشند.

وقتي بوي خوش خاک باران خورده، ازلابلاي پنجره اطاق به بسترمان مي خيزد، ...

خوبست برای خود خلوتي فراهم کنيم. خلوتي به اندازه قلب يک کبوتر، خلوتي به اندازه گليم يک درويش.

ولي انديشه هاي مان راگسترش دهيم وکمي باخود بينديشيم به گذشته، به حال وبه آينده ...

بهارباهمه ی زيبايي وعظمت وشگفتگي اش، درس بزرگي رابراي ماديکته مي کند، درس زندگي دوباره، آغازيک تحول، جنبش دانه هايي که درزيرخاک مدفون اند وباشنيدن پيام زندگي، ازلب هاي سحرانگيزبهار، سرازخاک برمي دارند وقيامتي ازخرمي و نشاط برپامي کنند.

آري هرانساني درکره خاکي به خزان مي رسد، سپس درروزپرسش، بهاروارسربرمي آورد وسبزمي شود. اگرزندگي براي ماشعرسبزي باشد که هرلحظه باآهنگ مهرودوستي زمزمه اش کنيم، مي توانيم هميشه رنگ وبوي بهاررا داشته باشيم وهرلحظه شاهدرويش صدها گل سرخ درباغچه زندگي مان باشيم وبه خاطررسيدن به دنيا ازهمه چيزوهمه کس نگذريم ، زيرادنياي مابايد پلي براي رسيدن به آخرت باشد.

لحظه ها پيوسته مي رويند، مي آيندومي ميرند، درگذراين لحظه هاي شتاب آلود انساني مي تواند خزان راازسر بگذراند وهمواره بهاربماند که توان دوست داشتن ودوست داشته شدن را، توان ديدن وگفتن را، توان اندوهگين وشادمان شدن را، توان خنديدن به وسعت دل راوتوان گريستن ازسوداي جان راوتوان به غروربرافراشتن درارتفاع شکوه ناک فروتني راداشته باشد. ومااگرچراغي رابرسرراه مسافري راه گم کرده درشبي تاريک بيفروزيم ...

اگربرچشم هاي منتظري عطراميد بپاشم ...

اگرافتاده اي راباانگشتان مهربه ياري برخيزانيم ...

اگردرسکوت سهمگيني، نواي محبت پخش کنيم ...

اگردرکالبد خسته اي، روح همدردي بدميم ...

اگرابرهاي سياه کينه رامحوکنيم وکهکشان راازآسمان برداشته وبردل مان بگذاريم ...

اگربادست هاي پرازشاپرک به ديدارکودکي بي پناه برويم ...

اگربا آوازهای پرازمریم به دیدارعشق برویم...

اگربا همه ي کلمات خوب دوست شويم ...

اگربراي همه ي ديوارها پنجره اي بکشيم ...

اگردردستان همه ي درخت ها پرستويي بگذاريم ...

اگرپلک هاي مان رادر رود صبحگاهان بشوييم ودورکعت نمازعشق بخوانيم ...

اگرهرشب دست درآغوش آرزوي زيبابراي همه ی کساني که دوستشان داريم به خواب رويم ...

واگرنان وآسمان مان راباهمسايه هاي خود قسمت کنيم ...

بهارهميشه بامامي ماند، وجاودانگي به مالبخندمي زند.

بياييد باهم پيمان دوستي ببنديم. وباغچه قلب مان راباسبزينه ی مهري آذين ببنديم که درانتهاي صميميت روييده باشد.

بياييد دست يکديگررابه مهربفشاريم وجام دل هاي مان راازياري وغمخواري لبريزکنيم.

بياييد درسرزميني ساده ازخوشبختي، براي خود خانه اي بسازيم باسايباني ازعشق وفرشي ازغرورکه پنجره هايش به سوي باران گشوده شود.

بياييد درخت دوستي رادرسرآغازيک باغ بنشانيم وازميوه هاي شيرينش درکام يکديگربچکانيم.

وبه يادداشته باشيد امروزروزمهماني خورشيد است. پس باسلامي آغشته ازنوربه يکديگرلبخند بزنيد.

دراين بهارتازه که گل ها شکفته اند        لبخندعشق زن که شکوفا ببينمت