ازدفترخاطرات يک زندانی  

مشاور روس ؟! 

ناتور رحمانی

04.03.07

 

 

هنوز سياهی شب کناره ها و دامان آسمان را رها نکرده بود که آواز گوشخراش وکريهء چکش وسندان گوشم را با ضربهء تخريش کننده ای فعال ساخت : ( عموم ولارسی ) هله هله ، زود زود از تخت پائين شوين .

کمی خودم را زيرشال مستعمل و خاک بو چمبولک ساخته زانوهارا زيرشکم تا جای که ممکن بود جمع کردم اين حرکت نفرپهلوی چسپيده بمن را که هنوز غرق خواب بود ويا اينطور وانمود ميکرد مزاحم شد . او اکثراً تاچند صدای دلگی مشر بی اعتنا ميماند و خودش را بخواب ميزد تا آنکه ميرغضب شالش را قهراً با چاشنی چند بدوبيراه پائين ميکشيد بعداً اوبيدار ميشد . خوب به هرصورت من خواب نازش را با شورخوردن برهم زدم .  اين کار بايد ميشد آخرما دو دونفر روی تخت يکنفره جبراً می خوابيديم .  آهنگ يکنواخت ودلگير تخته های چپرکت چوبی ما شبيه صدای بی سُر آوازخوان تازه کار درهماهنگی دسته نوازنده های روزگم و قراردادی با تق و لقش عذاب ديگری بود که بايد تحمل ميکرديم مثل تنگی جای . بلی اين وجدان فروخته ها در اتاقی که گنجايش صدنفررا داشت به اجبار دوصدنفررا گوش بگوش ميخ کرده بودند  . بگذريم تکليف نيست کورس های مقدماتی کش و گير ، تيله و تنبه و به هم چسپيدن را در سرويس های شهری و سلول های جمعی زندان فراگرفته و ازخيرات سر ملی بس و پلچرخی وجودما با هرنوع ضيقی وفشار خو پذير گشته بود .

باردگرصدا بافشاربيشتری بلند گرديد که من را فنروار روی جای نشاند . نيشم تا بناگوشم دريد و چندين بار پيهم دهن دره رفتم که حتا الاشه هايم قاق ماند . ازيک قسمت پاره شده شال عسکری مثل روبند چادری کاغوش را ديد زدم هنوزسياه و تاريک بود . بالاجبار وبی ميل طبق برنامه به گيتار زدن آغاز کردم . فکرنشود که من جزارکستربزرگ راديو يا شاگرد ( ساشادسل ) گيتاريست فرانسوی هستم به هيچوجه . اين هنر را فقط ازبرکت وجود کوچک و مزاحم شبش ها آموخته ام . هرنقطه ای از بدنم که ميخارد پنجه هايم اتومات آنطرف می شتابد و آنجا را مينوازد . اين عمل من درست شبيه اکت يک گيتاريست ورزيده است .

شما ميدانيد نبودن وقت ، آب و وسايل لازم جهت شستشو ، به موقع تبديل نکردن لباس ، بسترهای نامشخص وکثيف ، بی توجه بودن مسوولين مربوط . اينها همه روی هم شبش خانه ای را بنام کندک تجمع ايجاد کرده که خدا مارا ازشرش و شما را از نامش حفظ کند .

قدوس نفرپهلويم نيم قد نشسته هرچه کلمات آبدار ، ملاريا زده ياد داشت نثار آبا و اجداد دلگيمشرصاحب نمود . وقتی خمارش شکست چفت دهنش را بست و هماهنگ با من به نواختن گيتار شروع نمود او همچنانکه زمين سرش را با ناخن به شدت شخم ميزد اعتراض کنان پرسيد :

جاندل بچيم ای چه گپ اس ؟ ده ای نيم شو خيرت خو اس . نی که کدام پلان ملان دارن چطور ؟

با بی ميلی جواب دادم : مه نمی فامم . مالوم خات شد .

اوبازهم ازهمان دشنام های مرچ و مساله دار تعارف کرده گفت :  ماره آرام نمی مانن . هنوز معما حل نشده بود که امرشد : ياالئه زود زود پائين شوين .  دو دو دانه روجايی از اينجه بگيرين و روی جای تان پرتين . بخدا اگه کسی روجايی هاره گم ، چرک يا خراب کده بود باز از خود گله کنه .

من فکر ميکردم در خواب می بينم . چه ؟ روجايی ناممکن است . درين همه مدت حتا قادر بديدن گوشه ای اين تکه سپيد در هيچ جای اين زندان نشده بودم . چطورشد .  آفتاب از کدام طرف برآمد ؟؟

غرق درين انديشه بودم که قدوس بايک خيز فلمی خودش را به تحفه های آسمانی رسانيد و با عجله با دو روجايی نو و جديد مثل پاره ابر های بهاری برگشت . درحاليکه حفره  دهنش شبيه سينه چاک خورده خيابان های شهر باز مانده بود با همان خنده دلتنگ کننده اش خطاب به من گفت : ده چه چرت هستی بچهء پدر .  بدوکه خلاص نشه . نو وپاک اس . اقلاً از دست بوی بد توشک و شال های گنديده خو خلاص ميشيم . هله زود شو .

فنروار و درمندری ازجای پريدم . راستی نبايد چنين غنيمت را از دست داد . چقدر خوشحال شدم مثل اينکه تکت لاتری ام اصابت کرده باشد . روجايی ها بوی ديپو ميدادند . مطبوع و دلپذير بودند . حتا ناراحتی ناشی از وقت بيدار شدن را فراموش کردم . هيچ دلم نميشد که آنها را زير شال بدبوی و کثيف هموار کنم  .  آه بالاخره فهميدند که ماهم آدم استيم ... غرق اين خيال بودم که باز مجبور ساخته شديم شال ها را بتکانيم . باز غرغر قدوس بلند شد :

ای چه مسقره بازيس . يا نی نی يا ده ده ....

يگان پرخاش گونه جملات از اطراف هم شنيده ميشد که ناشی از ناراحتی ها بود . مختص درهمان تاريکی به حويلی کوچک گل آلود برآمديم و با يک سروصدای بی موقع شال تکانی کرديم . جالب اينکه باران شله لب و روی مارا با سخاوت و بزرگ منشی می شست و مارا از منت پيدا کردن يک دو گيلاس آب طرف ضرورت نجات ميداد . سه باريکه جوی که اطراف محل تجمع وجود داشت کمتر روشن و پرآب بودند . وهرگاه ميل به جريان پيدا ميکردند خط باريکشان چرک آلود و کثيف بود . وما مجبور مثل زاغ های که دور تغاره جمع ميشوند فراز تانکر آب اختصاصی آشپزخانه هجوم مياورديم که با نوش جان چند دشنام و چندين کمربند خوشبخت ميتوانست رويش را پشک شوی کند و بدبخت فقط به ديدن چرک و قرسمه های رويش به آيينه کوچک جيبی اش اکتفا مينمود .

تازه سپيده دميده بود که از شر جمع و جور و پاک کاری کاغوش خلاص شديم . بعداً مارا همرای کالا و بکس های مان به برون زير رگبار باران کشيدند و بسيار ظالمانه مارا از بکس های ما جدا ساختند . ما بکلی از محوطه برون رانده شديم و بکس های دلسوخته مان در همان حويلی گگ روی گل و لای اينجا و آنجا زير باران پراگنده شدند و دهن بسته شلاق خود رگبار گشتند . خوشا به حال شان و ....

خلاصه تا چاشت درهمان هوای سرد ، نمناک و بارانی در چمن مقابل محل آنقدر اينطرف و آنطرف رفته و شبيه موتر های قراضه ای ديزلی دود سگرت های مختلف را از لای لبان يخزده خارج ساختيم که نپرس . اما نه گرم آمديم و نه فهميديم که موضوع چيست و چه آشی برای ما پخته اند ؟

کم کمک زمزمه بلند شد که گويا مشاور روس می آيد . در واقع بايد چنين ميبود . زيرا تپ وتلاش شديد مزدوران روس ازهمان گل صبح جريان داشت .

افسران محل از خرد ضابط قطعه تا آمربزرگ در يک تک و دو بودند و مصروف خوش خدمتی برای بادار ....

به قومانده دلگيمشران بدزبان که دست زنان بازاری را از پشت بسته بودند طبق هميشه حلقه وار بيست بيست نفر روی چمن گل آلود به زانو نشستيم . نرمی های گوش ، نوک بينی و پنجه های دست و پايم از فرط سرما کرخت شده بود و فکر ميکردم آدم بی گوش و بينی هستم ... درآن هنگام دفعتاً متوجه آشپزشدم  پيش بند بسته بود آنهم چه پيش بندی که مانند دوشک طفل نوزاد زرد و پُر از لکه های تهوع آور معلوم ميشد " يعنی با ساخته کاری ذاتی خواسته بودند خاله را به شوهر برسانند تا جای گله نماند "  و بالاخره قوت لايموت رسيد . چه عجيب قروانه مملو ازشوربای چرب با گوشت زياد و کچالو ؟! درحاليکه روزهای گذشته فقط نيم سطل آب نيم گرم استحقاق داشتيم که ذره ذره روغن رويش مثل ستاره های تک تک و جدا جدای آسمان نيمه ابری معلوم ميشد با ريزه های کچالو يا زرک ناشسته با پوست و طور نمونه برای هر بيست نفر يک توته گوشت سياه چرک که بيشتر شبيه زبانچه بوت عسکری بود حواله ميشد  .

بچه ها همه با تعجب به يکديگر نگاه ميکردند و برای تناول يک فصل نان خوب ذوق ميزدند .

يک وقت متوجه شدم که معاون اداری کندک بالای سر مان استاده و کمی دورتر مشاور همرای ترجمان و دوسه افسر ديگر ناظر و ديده بان صرف کردن نان عساکر هستند . معاون جويای چگونگی ماکول شد . کسی جواب داد بد نيس . ازنظر کميت و کيفيت هردو خوب اس ... لبخند مزورانه ای دهان گشاد معاون را گشادتر ساخت وآن همه بروت در چال دهانش سرترکردند . اوبابسيار افاده گفت : آرامش و بهبود وضع سرباز يگانه مرام انقلاب است !!

او راست ميگفت ضد انقلاب بايد به مزايای انقلاب پی ميبرد ؟؟؟؟؟؟

 مشاور سرخه متوجه شد که عساکربيشترشان با دست غذا ميخورند . آنهم چه دست های که از زيادت چرک و آلودگی تصور ميکردی دستکش سياه پوشيده اند . " اينهم از مزايای انقلاب ظفرنمون ثور بود " هزار بارشرم بر انقلابيون آنجوری  دشمنان مردم و چاکران روس .

عده را که قسم گروگان به اساس طرح ( کی گی بی  ) و رژيم مزدور از زندان آورده  و در حصار کندک تجمع به بند کشيده بودند افراد تحصيلکرده داکتران ، انجينران ، استادان ، محصلين و غيره بودند تا به موقع آنها را گوشت دم توپ بسازند . بيشتر اين مردم در جيب خود قاشق شخصی داشتند که از همان زندان ميراث آورده بودند ... و ديگران در مجموع کوچی ها ، روستايی ها ، دهاقين ولايات نيمروز ، شندند ، شورتپه ، جوزجان و کوهپايه های پکتيا بودند که از بخت بد شکار شده و از همان روی زمين توسط هلی کوپتر های توپ دار رژيم ربوده شده و برای ماشين جنگ آورده شده بودند . آنها موقع آوردن قاشق و پنجه را با خود نيافته بودند !

شايد مشاور در مورد قاشق کدام هدايت داد که عاجل تعدادی زيادی قاشق های هفت رنگ در پطنوس ها جهت توزيع آورده شد . وقتی قومانده گرفتن قاشق داده شد پناه برخدا  يکبار ديدم که بزکشی شروع شد همه جمعاً بالای قاشق ها حمله بردند . قروانه ها چپه شده شوربا ها باد باد گشت . قاشق ها در هوا به پرواز درآمدند و ... يکوقت متصدی پخش قاشق ها از زير پاها نمايان گرديد که فکر ميکردی از جنگ ( سته کنداو ) برگشته يخن کنده

سربرهنه و خراش خورده روی گل ولای افتاده فرياد ميزند : پدرنالت ها ايلايم کنين .

وقتی مشاور اين صحنه را ديد با چهارپای فرار کرد . تاچشم برهم زدن هيچ ضابط و افسری نماند و ما با اين کيفيت و خنده غذا خورده و شکم های بلا کشيده مان بحق مشاور روس دعای کمونستی و انقلابی نمود !!

دقايقی بعد معاون سياسی قطعه برآشفته و عاصی همه را به صف کشيده و آنچه پيرامون نزاکت و انسانيت شنيده بود بگوش ما خواند . و ما درآن محيط غيرانسانی باسلوک غيرانسانی خلقی ها و پرچمی های وطن دشمن و مردم ستيز خود را گوزن های زخمی تصور ميکرديم که برای ذ بح آورده شده بوديم  .

فلم رو به اختمام بود تا شام ما را روی همان چمن پُر آب باران زده نگه کردند و وقتی غند سی وهشت ريشخور را سياهی اول شب در خود فروبرد ما را وادار به اجرای پرده ديگری ازآن نمايش شرم آگين کردند آنچه را که هر شام برای ده دقيقه به اجرا درمياوردند . ( صحرا گشت ) فرزندان اين سرزمين آنهای که در آن زمان در بند و زنجير بودند در کندک تجمع معنای صحراگشت را ميدانند . نشستن اينجا و آنجا برای رفع ضرورت که خجالت توام با صداهای رذيلانه ای ( قيچی کو قيچی کو ) يعنی زود تمامش کن .  روی هرچه کودتاچيان هفت ثور را در هفت تاريخ سياه ساخته است . اين بی شرمان تاريخ مارا با چه بی شرمی های عذاب ميدادند ....

بعداً وقتی داخل کاغوش شديم امرشد تا روجايی هارا دوباره تسليم کنيم . باز صدای اعتراض قدوس بلند شد :

ای چه حرامزادگيس ؟ فقط نمايش ميتن .

سکندر در حاليکه با زير بغلش گيتار ميزد جواب داد : چه بچيم يخن پاره ميکنی . مثلکه از کدام دنيای دگه آمده باشی . نابلدی ميکنی . بچيم ايره ميگن دستاورد های انقلاب !!

قدوس که بسيار عاصی شده بود فرياد زد : تو دگه سرزخم ما نمک پاش نتی . بان ماره که ده باره انقلاب فکرکنيم چون ديدم اوضاع خت است . روجايی ها را برده دودسته تسليم نمودم و جگرخون زير شال مندرس غنودم تا مگر خواب خوش روجايی های سپيد ، پاکيزه و يک شکم نان چرب را ببينم . چه خيال باطلی !

دردل ميگفتم کاش مارا از زندان برون نمی آوردند و برای کمبود اردوی شاريده سهميه نمی دادند ... بازدردل دعا ميکردم خدا کند هر روز مشاور روسی ارباب اين ها بيايد تا از خيرات سرش مارا به جمع آدم حساب کنند . 

  

 

                                                                                                          غند سی و هشت فرقه هفت

                                                                                                            کندک تجمع . ريشخور