20.2.07

 

سیدهاشم سیدید

 

" تا کی؟  تا کجا؟"

 

بحث من که از سید و سه مطلب مشخص در زمینه ( افغان بودن سید، عادت از خود خوانی ایرانیان و خیالپرور بودن فردوسی با ذکر این  نکته که شاعر خوبی بود) آغازیافت، به کجاها کشید! مارکس و طالب و ضحاک های وطنی و خانهای دو سره و احمد شاه درانی و محمود غزنوی و از این قبیل حرف ها که هر کدام  بحث ها و بررسی های چند بعدی، بی غرضانه و جداگانه ای را ایجاب میکند. کشاندن پای سیستانی و وردک و معروفی و تره کی و ممند و ...   به این بحث،  که اصلاً یک بحث جداگانه و مستقل از بحث ها و کشمکش های من و شماست، به نظر من یا از حساسیت های ناشی میشوند که شما  در برابر این افراد پیدا نموده اید یا همانطور که میگویند سرنخ جا های دیگری، و آنطرف مرزهـا است. به نظر من مباحث و مطالب اگر در نفس خودشان  مشخص و هدفمند غرض یافتن واقعیت هـای نهفته در همان موارد مورد بررسی قرارگیرند، نتیجه مطلوب تر، آگرواقعاً خواهان آن باشیم، بدست خواهد آمد. مثال هائی را که من ذکر کردم، یااسناد معتبر و تاریخی ای کـه من در ارتباط با افغان بودن سید، از خود خوانی ایرانی ها و افسانه بودن بخشی از شاهنامه ارائه داشته ام، یا یاد نمودم،  همه به همین منظور بوده اند. اگر شما نیک متوجه شده باشید آقای فضل الرحمن فاضل هم در مقاله ای تحقیقی شان زیرعنوان " حرف جدید از یک  حقیقت  قدیم  در مورد  سید جمال الدین افغانی " خواسته اند همین دو مورد را به طور ضمنی بیان نمایند. ایشان در مقاله ای شان مینویسند:

ـ    ...  بناء این نامه صد در صد به سید منسوب شده نمیتواند،

ـ    اینکه ترجمه نامه است، بناء در ترجمه، خواهی نخواهی اگر دست غرض در کار باشد، کلماتی را کم و اضافه میکند،

ـ    این ترجمه از روی ترجمه دیگری استنساخ  شده  است که استنساخ کننده اش دعوای قرابت نسبی با سید جمال الدین افغانی را دارد و کتاب مقالات جمالیه را نیز       بعد از 49  سال از چاپ  نخستین آن در هند و 36  سال بعد از وفات سید، در تهران چاپ کردند و افغانی آنرا حذف نمودند .  در عوض "  اسدآبادی" نگاشتند،

ـ    استاد سیدهادی خسروی خود شان میفرمایند که این ترجمه و استنساخ به دلیل اینکه متن قدیمی بود، در عبارات و جملات آن تغییرات وارد شده است و بــــه گفته      خود شان گویا از سر ترجمه شده باشد. بناء معلوم نیست که که همچو نامه ای چقدر از افکار سید نمایندگی میکند،

ـ    ...  این مترجم اگرعربی یا ایرانی باشد حرف هائی را از خود آورده است.

بعد از نوشتن این چند نکته آقای فاضل به ذکر چند مطلب دیگر و ملاحظاتی که خود شان دارند میپردازند و مینویسند:

استاد سید هادی خسرو شاهی 30 سطر و پنج کلمه آغاز مربوط به این نسخه خطی یا دست نوشت را در کتاب خود " بازنگاری نکرده اند. بلی 30 سطر و پنج کلــمه را.  و ...

بهتراست به متن کامل نوشته آقای فاضل به عنوان " مشت نمونه خروار"  رجوع  کنیم تا دوستان آقای میرزائی را که به نظر شان باید سرمشق ما افغانها قرار گیرند بهتر بشناسیم.  و هم داستان " دوآتشه" و " اخلاقیات ما ایرانیان" جمال زاده، و کتاب  " دوازه قرن سکوت" ناصر پورپیرار را که  خود  ایرانی اند  مطالعه نمائیم و

بنگریم که خود ایرانیان در باره خود چه میگویند.

من کلمه دروغگو را در مورد ایرانیان بکار نبرده ام، ولی ببینیم خود ایرانیان و چند تن از خارجیانی که چند صباحی در ایران به سـربرده اند، در باره این مردم چه میگویند:

ـ   امروزه درستی و راستی بیشعوری محسوب میشود. اعتماد که پایه و اساس زندگی اجتماعی است از ایران یک سره ... رخت بربسته است، وزیر به رؤسا اعتماد     ندارد، رؤسا به اعضا، موکل به وکیل، وکیل به قاضی، زن به شوهر، حتی پدر به پسر اعتماد ندارد ... خواجه نوری

ـ   ایرانیان دروغ را در صورتی که که موجب تسهیل انجام منظور شان باشد نه فقط مجاز بلکه خیلی هم بجا میدانند...  پوتیگر

ـ   دروغ میگویند، فریب میدهند، مثل خاکشیر به هر مزاجی میسازند، در مقابل هربادی تسلیم میشوند،  به قوی تر از خود ...  بله قربان، بلی قربان می گویند و ...     عارف قزوینی

ـ   هرچه میگویند غیر از آنست که فکر میکنند و آنجه که فکر میکنند غیر از گفتار آنهاست ... گوبینو یک دیپلومات فرانسوی

ـ   به غایت دروغگو هستند و کار شان همه پرگوئی و قسم و آیه است...  شاردن سیاح فرانسوی

ـ   ابزار جنگ و حالت صلح شان دروغ است ... جیمز موریه

ـ   مردم  دنیا  اگر دروغی بگویند برای منفعتی است ولی ایرانیان محض رضای خدا دروغ میگویند ... محمدعلی جمالزاده

افراد  مزبور تنها اروپائی ها نیستند که از روی دشمنی چنین حرفهائی را زده باشند. محمدعلی جمالزاده، عارف قزوینی و خواجه نوری و حافظ شیرازی که میگوید: چون " نیک بنگری همه تزویر میکنند"، همه ایرانی هستند.

از لحاظ روانی دلیل بزرگ سازی ها و مبالغه کردن ها و دروغ گوئی ها گذشته از فقدان اعتماد به نفس، در کمبوداتی نهفته است که انسان ها  در برابر دیگرانی  که

دارنده کمبودات آن ها هستند، در خود احساس میکنند، و ازعدم آن رنج میبرد.  نجات از این بیماری، چه فردی چه جمعی،  در آن است که انسان تلاش کند که چیزی که هست باشد و بکوشد خود را با کار و کوشش از حقارت بکشد.

کار بزرگی شد که پذیرفتید که  زادگاه سید افغانستان بود و او آدم خراب نبوده است. در نوشته های گذشته ام من بر سر خوب بود، و یا خراب بودن سید بحث نداشتم. خوب بودند و بد بودن نسبی است، به نظرانسانها بستگی دارد. اما بلاخره نگفتید که سید با وجود خوب بودنش و با وجود اینکه زادگاه اش افغانستان بوده  تبعه همین خطه ای که شما نمیخواهید آنرا به نام افغانستان قبول داشته باشید، بود یا نه؟ حداقل مانند مجیدکلکانی اور را خراسانی هم خطاب نکردید!

من این کشور را که فعلاً افغانستان نامیده میشود، گذشته از مشکلاتی که در نوشته قبلی ام به آن ها اشاره نمودم، برای این افغانستان مینامم که در قوانین جاری کشور ما این کشوررا افغانستان مینامند، نه خراسان. خراسان،آریانا یا بزعم برخی پکتیکا نام های تاریخی اشکال غیر ازاشکال افغانستان امروزی بوده اند. و همانطوریکه در نوشته قبلی هم ذکر نمودم و مثال های زیادی هم ارائه شد، اگر امروزبخواهیم به تاریخ گذشته این کشورمراحعه کنیم مجبور هستیم از همینجا و با همین نام شروع نمائبم. قوانین کشورهرچه باشند خوب یا بد قوانینی هستند که مجمع نمایندگان مردم آنرا وضع میکنند و ما به عنوان مردمان متمدن ( بقول شما شهری)، افراد طرفدار قانون، نه قانون شکن، برای بر قراری و حفظ نظم و عدالت، ناگذیریم این قوانین را رعایت و احترام کنیم.  وظیفه مردم قانون خواه و قانون دوست، در صورت عدم پذیرش قوانین، آن است تا در برابر آن ها اعتراض کنند و از طریق نمایندگان خویش قوانین بد را تعدیل کنند.  شما و آقایانی که با این نام  موافق نیستند،  و دوسـتان زیادی هم در مجمع ملی کشور دارید، چنانچه خود شما فرموده ائید که یکی از این دوستان تان در رأی گیری شورا به مقام ریاست شورا هم رسیده اند، چرا از ایشـان نمیخواهید که این مسئله را در شورا مطرح کنند، و غایله را یک بار و برای همیش یک طرفه کنند؟

نوشته میکنید که از مارکس و انگلس نقل قول نموده ام!  درهردو نوشته، وهم درنوشته های قبلی مراجعه کنید، اگر دریکی ازاین نوشته ها شما نقل قولی از مارکس، انگلس یا لنین و یا یکی از پیروان این مکتب یافتید ما ملامت، درغیر آن بپذیرد که گذشته ازغرض و نقد بیجای، ذهن تان آشفته است و جز جعل سخن و بستن اتهام کاری دیگری ندارید. من از شما تا کنون یک اثر مستقل که خود به نوشتن آن پرداخته باشید ندیده ام. کارتان فقط نقد است آنهم با سندسازی خلاف حقیقت.

برخیها و از آن جمله شما به این نکته خوب واقف هستید که مردم ما با نام مارکس و امثال وی حساسیت زیادی دارند، بنأ برای این که حساسیت ها را دربرابر نوشته من برای یافتن یک مفربرای برآمدن ازاین بحث، برانگیزید، مینویسید که من از مارکس و انگلس نقل قول نموده ام!  کوروش کبیر تان درزمان حیات اش از خداوند خواسته بود که ایران زمین را ازدو مصیبت بزرگ در امان داشته باشد، یکی ازآن دو مصیبت بزرک دروغ بود. با تأسف که دعای آن مرد عادل مورد اجابت خداوند قرارنگرفت واین عادت بد به کشورما هم سرایت نمود. سر تا سرنوشته مرا بخوانید نامی از انگلس در آن نمییآبید!!

من ترسی ندارم اگربگویم که مارکس مانند همه فیلسوفان وجامعه شناسان و متفکرین و اندیشمندان دیگر، که همه برای اندیشمند بودن شان قابل تکریم اند،مرد بزرگی بوده است. همه ای اندیشمندان، ایدیالیست و ماتریالیست، کلاسیک و جدید، مردانی بزرگی بودند. ما به عنوان مردان درست کار و واقع بین نباید این مطلب را پنهان کنیم.عوام هرچه میگویند، بگویند،ولی روشنفکران وتحصیلکردان واشخاص صاحب مطالعه و آگاه نباید ازنظرعوام که ازتاریخ اندیشه های سیاسی بی اطلاع هستند، پیروی کنند. در یک همه پرسی درسال 2000 در آلمان، دریک کشورسرمایه داری، مارکس ازمیان صد شخصیت بزرگ آلمان مقام سوم را بدست آورد. موافق بودن یا موافق نبودن ما با تفکرات و نظریه های یک اندیشمند نباید مقام و بزرگی این اشخاص را زیر سوال ببرد.

واقعاً شما به حقوق بشر، از آن سندی که در نوشته تان یاد نموده ائید باور دارد؟  در ماده دوم اعلامیه  جهانی حقوق  بشر آمده است: " هرکس میتوان بدون هیچ گونه تمایزمخصوصاً از حیث نژاد، رنگ، جنس، زبان، دین، عقیده ی سیاسی یا هرعقیده ی دیگر، و همچنین ملیت، وضع اجتماعی، ثروت، ولادت یا هر موقعیت دیگر، از تمام حقوق و آزادی هائیکه در اعلامیه ی حاضر ذکر شده است، بهره مند گردد." اگر خود را پا بند به این اعلامیه میدانید، چرا به این ها اجازه نمیدهید که عکـس از مارکس یا هر کسی را که دل شان میخواهد به دفتر یا خانه یا هرجائیکه دل شان  میخواهد بییآویزند. چرا اعتراض میکنید؟ چرا این را بعنوان یک عمل بد به رخ

آن انسانیکه آن را به دیوار خانه یا دفترشان مییاویزند میکشید؟ اگربـه این اعلامیه باور ندارید، چرا از آن یاد میکنید؟ همه عکس ها را بدوش میکشند، به دیوار خانه و دفتر و دکان های شان مییآوزند، چرا از آن ها یادی نمی کنید؟ چرا به آن ها اعتراض نمیکنید. چه فکر می کنید؟ صاحبان عکس هائیکه امروزعکس های شـان در افغانستان بدوش کشیده میشوند، یا درملای عام و درسرچهارراه ها، استدیوم ها و سایر نقاط شهر آویخته یا نصب میگردند، یا کسانی که آنها را نصب میکنند یا بدوش میکشند و... فرشته اند؟ هیچ گناهی ندارند؟ دررابطه ی آزادی عقیده وبیان وکسب اطلاعت و افکار و آزادی فکرو وجدان و مذهب میتوانید ماده 18 و19 این اعلامیه را نیز یک بار مرور کنید.

من این را میپذیرم، در واقع پذیرفته ام،  بخصوص حال که جامعه اروپا  و کشورهای سرمایه داری را ازنزدیک  مشاهده و تجربه نموده ام،   که بنیاد تفکر اجتماعی مارکس انسانی ترین تفکر برای رفاه یا آسان شدن زندگی انسانها است، اما هیچگاه به این نظریه مطلقیت  نبخشیده ام.   من با انقلاب، با کار برد زور و سلاح و یک سری مطالب دیگر که مارکس در این زمینه ابرازداشته و زمان یا تحولات سیاسی ـ اقتصادی جدید امکانات عملی شدن آن را محدود ساخته است،  یا ضرورت آن از بین رفته است با دید که شما به شاهنامه دارید و آن را قران تان ساخته ائید، نگاه نمیکنم.  من به این باور هستم که انسانها بلاخره به معقولیت بنیاد این تفکر که ایجاد جامعه رفاه و زدودن بی عدالتی و تفاوت های غیر قابل باوردر میان جوامع بشری است، و بیداد میکند، پی میبرند، و خود از راه اسـتفاده ازحق رای و انتخاب برای پیاده ساختن آن اقدام خواهد نمود. و آن از همین کشور های  سرمایداری  جائی که یک انسان با سه  صد  ایورو در ماه به وضع فلاکت بار زندگی میکند و دیگری با میلیونها اویرو در ماه غرق درناز نعمت است، آغاز خواهد شد.  با سیستم که در شوروی و در چین مستولی بود موافق نبودم و نیستم. هم با آنچه در افغانستان گذشت.  به همین دلیل بود که بیست وهفت سال و درست در اوایل کودتای هفت ثور افغانستان را ترک نمودم. از سالیان درازی درجائیکه هستم، منظورم ازدر جائیکه هستم از لحاظ مکانی نیست، ازلحاظ فکری است، به این باورهستم که انسان باید هم پا با زمان حرکت کند. و به همین دلیل است که همواره میگویم که از انسانها و اندیشـه ها و آیدیالوژی ها نباید بت ساخت و بپرستش آن ها پرداخت.  چیزی که متأسفانه امروز سخت در میان ما رواج دارد!  در هر مرحله ای از حیات و زمان باید انسان یگ  درنگ  مختصر نموده یک بار داشته های  فکری تجربی  خویش را مروری کند.  من به مارکس به عنوان یک جامعه شناس، اقتصاددان  و  فیلسوف، کسی که واضع یک نظریه و واضع بسیاری از ترمنولوژی هائی است که  امروز تقریباً همه ای جامعه شناسان از آن استفاده میکنند، احترام میگذارم. ولی عکس او را نه در دفترم آویخته ام و نه در خانه ام. من با آویختن عکس کسی به دیوارخانه یا دفترم به فهم و دانش خود توهین نمیکنم. این را برای این نوشتم که شما بدانید که وقتی که میگویم که من نه از او و نه از همکار نزدیک او نقل قولی نکرده ام، از ترس مردم نیست، و دروغ نمیگویم.

من در افغانستان جائی که کار می کردم یک شرکت خارجی بود و آنجا همانطوریکه شما میدانید عکس و آویختن عکس  و از این حرف ها نبود.  شما  درست متوجه نشده ائید، تقصیرهم ندارید زیرا چنان برای نوشتن جواب عجله داشتید که وقت برای خواند دقیق نوشته من پیدا نکردید

من برعکس فرموده ای بیجای شما ازفیلسوف آیدیالیست آلمانی،هگل نقل قول نموده، وی را بزرگ خوانده ام. با تأسف و درحالیکه نمیخواهم شما را دروغگو خطاب کنم، مجبوراًباید چنین حرفی را بزنم. من تا حال، و اگرصد سال دیگرما و شما از این نوع بحث ها داشته باشم چیزی را که شما نگفته باشید، نمیگویم که چنین چیزی گفته ائید. اتهام و دروغ کار خوبی نیست.  از هگل تمجید نموده ام، منکر نمیشوم؛ باوجود این که من آیدیالیست نیستم! آیدیالیست نبودن من دلیل نمیشود که از بزرگی این فیلسوف ایدیالیست منکر شوم. از مارکس در کنار نام دو فیلسوف دیگرآلمان یاد نمودم. هدف از ذکرنام آنها فقط آن بود که نشان بدهم که با وجود اینکه اندیشه این هـا جهانیست، خود شان از لحاظ هویت ملی آلمانی اند.  هدف آن بود که ثابت کنم،  در کنار  ده ها دلیل دیگر که زبان یا اندیشه یا مذهب و دین و سائرعتقادات انسان ولو مشترک یا جهانی باشد سبب ایجاد کشور و ملت واحدی نمیشود.  هیچ مطلب دیگری غیراز این مطلب در آن تذکر شامل نیست و نه از آن مطلب دیگری استنباط میشود. هر بی طرفی که همین بخش از  نوشته مرا بخواند و به نقد شما در همین زمینه مراجعه کند  به سادگی در خواهد یافت که شما فضای بحث را که می توانست سازنده باشد، یا حداقل من این امیدواری را داشتم، قصداً زهر آلود میسازید.

من آقایان روستائی و سیستانی و معروفی و ... را نمیشناسم. این ها را حتی یک بار هم ندیده ام. یک اثری ازآقای روستا ترکی را سال ها قبل خوانده ام. از سیستانی فقط یکی دو ماه پیش یک مقاله ای در رابطه با خط دیورند خواندم. زحمت میکشند، تحقیق میکنند و خوب مینویسند. من به خاطر زحمت که میکشـند، وبرای تحقیات ارزشمندی که میکنند، درعالم ناشناسی احترام شان میکنم. نوشته آقای معروفی که شامل دوموضوع جداگانه بود بازهم مینویسم که ارزشمند بود، ولی هدف من از ذکر آن نوشته جلب توجه شما به لست کتاب های مندرج در آن نوشنه در مورد سید بود؛ زیرا  شما نوشته بودید که سید چون سید است و عرب،  نمیتواند افغان باشد.  من خواستم شما را با نظر سایر افغانان در این مورد آشنا سازم. من نمی فهمیدم که هیچ نظری  جز نظر خود  شما برای تان مهم نیست.  من چون شناخت درستی از شما نداشتم فکر میکردم که در جستجوی واقعیت ها هستبد. من نمیدانستم که نام آقای معروفی شما را چنان برافروخته میسازد  که عنان اختیار از دست می دهید و هر چه از دهنتان بر مییآمد نثارمن میکنید. باز هم میگویم که تعصب بیش از حد انسان را بسیار زود مشتعل میکند.  و همین تعصب است که ایجاد بی قراری میکند و قوه ء تفکر سالم را از انسان سلب میکند.  شما در یک روز یک نوشته نسبتاً طولانی را هم میخوانید و هم جواب آنرا مینویسید!  چقدر وقت بروی نوشته من صرف کردید و چه قدر فکرنمودید؟

شما فراموش نموده ائید، یا نخواسته ائید بپذیرید که قبل از آن جهالت های قرون اوسطائی در اروپا، تمدن های یونان و روم که از تمدن های پر بار دوران کهن اروپا بودند، درکنارسایرتمدنهای جهان از شرق دورتا شمال افریقا و ازجنوب شرق آسیا تا اروپا، وجود داشتند. بیشتر ازهزار و پنجصد  سال بعد از رواج تفکرات فلسفی، و فقط آن گاه که کلیسا در اروپا پا و قدرت میگیرد آدم سوزی ها آغاز می شود.  شما نباید  فراموش کنید که نمایندگان دین و کلیسا  به چنین کار های دست میزنند، نـه نمایندگان تفکرات روشنگری! آدم سوزی های قرون اوسطا دلیل اش آن نیست که تا قرون اوسطا که در حدود پنجصد سال پیش به پایان رسید و هزارسال عمر کرد، اروپا درتاریکی جهل و وحشت فرو رفته بود. اگر آدم سوزی یک دوره ای ازتاریخ یک کشوریا قاره را دلیل براین بدانیم که آن کشوریا آن قاره یا آن منطقه در طول دوران وجودی اش از داشتن تمدن بی بهره است، باید آلمان تا سال 1945 که جنگ عمومی دوم پایان یافت یک کشورعقب مانده و بی تمدن بوده باشد. یا قبل ازعلاوـ الین جهان سوز در افغانستان تمدنی وجود نداشته است.

من قبول دارم که درکنار داستان های اساطیری و حماسه ها و افسانه ها درشاهنامه حرف های نیکوی هم وجود دارد. در واقع، همانطوریکه در نوشته ای قبلی هم یاد آور شده ام  درهیچ کتاب، حتی در بد ترین کتاب ها عناصری از حقیقت و شماری ازمسایل ارزشمند وجود دارد.  من گفتم ایرانی ها همه چیز و همه کس  را از خود می خوانند. آنها عادت دارند چیز های با ارزش و شخصیت های مشهور را از خود بخوانند.  از سکندربه طور مثال یاد نمودم. چون این موضوع را فردوسی نوشـته بود، گفتم فردوسی در پهلوی شاعری خوب بودن انسان خیال پرداز است.  شما  نوشتید  که  فردوسی  در کجا همچون حرفی  زده  بنویسید؟  من هم شعر فردوسی را در این زمینه غرض معلومات تان در پایان نوشته، با چندین مثال دیگر ارائه داشتم.  اگر شما بخواهید من ده ها تا از این قصه ها می توانم برای تان با ذکر صفحه و جلد شاهنامه مثال بیآورم. اما طوریکه دیده میشود مرغ شما یک لنگ دارد؛ و بحث با چنین یک انسانی بیهوده است!

ازسه موضوع که من در نوشته  " خودش چه میگفت "  بر آن ها تماس گرفته بودیم یکی همین بود. شما هنوز هم بر سر حرف تان ایستاده ائید که فردوسی آدم خیال پرور نبود؟ من میگویم افسانه ها و توهمات انسانی در آن زیاد است. دوستان ایرانی ما آنرا هرچـه می خوانند، بخوانند؛ حماسه یا اشعار رزمی، فرقی در خیالی بودن آن نمیکند.

من دریکی ازدو نوشته قبلی ام این را هم نوشته بودم که همچون تصورات شاعرانه و واهی وغیر واقعی مختص به شاهنامه نیست. همه ای آثارادبی کهن کانون های تمدن باستان، حتی نوشته های مؤرخین مانند هرودوت، مانند شاهنامه، پر هستند از تخیلات و افسانه ها. این خصلت فکری محدود به ایران یا منطقه ما نبوده است.  ادبیات کهن همه کشورها به عنوان گنجینه ادبی و داشته های ازمفاخر فرهنگی شان برای شان عزیز و گرانبار هستند، اما فقط در همین حد.  منظومه ایلیاد با شانزده هزارشعر معروف ترین حماسه ای دنیای قدیم، ازشاهکارهای ادبیات یونان بود. ترویا، یونان،هلن، خیانت، نامردی،دلاوری،رزمجوئی، خشم، انتقام، حیله، کشمکش، قهرمانی، سال ها جنگ، محاصره، مداخله خدایان، شکست، پیروزی و ...  با پایان غم انکیز و ...  همه با اشعار رزمی زیبای سروده شده است.   یا اودیسـه با دوازه هزار شعر رزمی، قصه های هزار و یک شب، یا شاهنامه بزرگترین شاهکار ادبی ایران، یا آثار ادبی کهن هند و چین و مصر و فلسطین و ماوراء النهر،  همه اینها در حد خودشان آثار ذیقیمت ادبی ـ مذهبی هستند، ولی واقعیت داستان های این آثار را با منطق و بیان و تجربه و دریافت ها و علم امروز، یک انسان سالم نمی تواند باور کند. آقای هلالی جغتائی یکی از نویسندگان ایران شما در یکی از نوشته هایش که در رابطه با تاریخ نوشته شده است مینویسد که:  در گفتار های پیاپی ... سعی بر این شده تاریخ ایران را از آغاز دوران مکتوب با زبانی ساده و پرهیزازداستان پردازی های مورخان قدیم و تاریخ های سفارشی چنان از افسانه ها و شاخ و برگ ها بپیراییم که خواننده راخسته نکند و تفاصیل زاید یا نامهای نا آشنا و نا بایست موجب آشفتگی ذهن و بیزاری ازتاریخ نشود. این آقا ازکدام افسانه ها و شاخ و برگ ها و تاریخ های سفارشی حرف میزند!؟

شما قصه های سندباد و علادالین و علی بابا و... هزار و یک شب و قصه های اودیسه و راماین را میتوانید باور کنید؟ یا جادو کردن رومی ها ایرانی ها را؟ یا جادو کردن ایرانیها تورانیها را؟ یا قصه هائی را که در نوشته قبلی ازشاهنامه حکایت نمودم؟ یا متئولوژی روم و قصه های اکسـانا را؟  من قبل از آن  که شما از فردوسی تعریف و تمجید کنید گفتم که فردوسی شاعر خوب بود، ولی شما بلاخره با آن همه مثال نگفتید که خیال پرور بود یا نه؟

من ازیکی ازایرانیان تحصیلکرده و کتاب خوان که شاید یک لاری بزرگ هم کتاب هایش رادر یک مرتبه نتواند ازیک محل به محل دیگری انتقال بدهد، در حالیکه

یکی از دوستان افغانی من هم حضورداشتند، زمانیکه یک عنوان کتابی را میخریدم و چشمم به عنوان یک کتاب دیگری افتاد، پرسیدم:  "  چرا برخورد شما با اغلب قضایا، ازجمله برخود شما با دین اسلام و اوستا دوگانه است؟" پرسیدند: " میتوانید مثالی بزنید؟ " چند مثالی داده، گفتم: " گذشته از این مثالها خیلی  چیز های دیگری هم هستند  که هم دراسلام آمده و هم در اوستا وجود دارند. قران را به خاطر وجود این حرف ها نقد میکنید. ولی با  اوستا چنین برخوردی ندارید؟ " اول این شد و آن شد گفت، ولی بلاخره پذیرفت که همینطور است. و اضافه کرد که من در این باره با آقای شفا ( یکی از کلان ترین منتقدین دین اسلام)  صحبت نمودم.  آقای شفا گفت که فعلاً ما با ملا ها و با اسلام روبرو هستیم، نه با زرتشت. اولویت ها را باید در نظر داشت.  معنی  این  حرف آن  است که  تفکرات زرتشتی نیز مورد  قبول شان نیست. چرا؟  چون از نظر ایشان همان مسایلی که در اسلام برای شان سوال ایجاد نموده کم یا بیش در اوستا نیز وجود دارد. ولی برای شما زرتشت و اوستا و زند و پازند و ...  که  چندین صد یا چندین هزار سال بعد از زرتشت نوشته میشوند و یک عالم حرف و بگو مگو های دارند، منزه از هرنوع اشتباه است. چون به فرهنگ اریائی و ایرانی و فردوسی تعلق دارد.  این آقای ایرانی،  کتابی را در مورد زرتشت به ما نشان داد و چند مطلبی را از آن در باره زنان قصه نمود که از گفتن آن در اینجا بنا بر ملاحظاتی خود داری مینمایم. اما بد نیست چند نکته دیگری را در باره عقاید و تعالیم زرتشت در اینجا معروض گردم:

ـ    زن پس از وضع حمل ناپاک خواهد بود و باید آداب تطهیر را انجام دهد،

ـ    زن باید در ایام عادت ماهوار از اعضای خانواده جدا گردد ( وقتی که درخانواده که نزدیک ترین افراد برای زنان هستند زن نتواند زندگی کند، روشن است که با      دیگران نمیتواند زندگی نماید. بنأ زن باید از اجتماع دور شود)،

ـ    شستشوی زن بعد از سپری شدن ایام عادت ماهوار وی با شاش گاو،

ـ    زنیکه کودک مرده زائیده باشد باید از دیگران جدا شود. خوراک این زن شاش گاو آمیخته با خاکستر است،

ـ    تغییر وظایف زن در ایام عادت ماهوار و زمانیکه دور از اجتماع و تنها زندگی میکند،

ـ    مرده را با شاش گاو میشستند،

ـ    شاش گوسفند را به عنوان وسیله ی تطهیر مورد استفاده قرار میدادند،

ـ    دور کردن دیو ها( اجنه و شیطان و ارواح خبیثه) از خانه، از آب، از آتش، از گاو، از تن زن و مرد با اوراد و ذکر نام یزدان،

ـ    قاضی که در اوستا به نام " راتو" یاد میشد زمانیکه در احقاق حق مردد می شد و نمی توانست تصمیم بگیرد قضاوت  را به عهده اهورامزدا یا رشنو خدای قانون      محول مینمود. گناهکار را در آب جوشن می انداختند یا  فلزگداخته و داغ را روی سینه و شکم  وی میریختند، اگر زنده میماند ( که امکان نداشت) بیگناهی او به      ثبوت میرسید،  درغیر آن گناهکار بود و به مجازاتی که مستحق بود میرسید،

ـ    خلقت در اوستا به سه طریق صورت میگیرد.  در اوستا هم اهورامزدا خالق است، هم اهریمن و هم خود ذوات طبیعت آفریننده هستند.   موجودات مادی نیکو را       اهورامزدا مییآفریند و موجودات پست و پلید را اهریمن و موجوات یا ذوات طبیعی  که نه پست و پلیدند و نه نیکو خود، خود را مییآفرینند،

ـ    زمین را جم که همان جمشید است، از آنجا که جمعیت رو به افزایش گذشته و دیگر جائی برای زیستن نیست، با شمشیرش، دو بار، بار اول یک سوم ازآنچه بود      و بار دوم سه سوم از آن چه بوده گشاد تر میسازد،

ـ    غارجم یاغارجمکرد، غاری بود که جم به دستور اهورامزدا آنرا برای نجات نسلهای از موجودات زنده، قبل ازآمدن عصر یخ بندان آباد میکند. و مرغ  کرشپیتان      که میتوانست سخن بزند وظیفه داشت که دین مزدا را در این غار برای مردم تبلیغ کند. این داستان شبیه قصه کشتی نوح است،

ـ    مردی را که جسد مرده ی را به تنهائی انتقال میدهد، درحصاری که درهمان محلی که او را بازداشت میکنند و مختص برای او ساخته میشود، زندانی میکنند. این

    مرد در همین حصار تا زمانی پیری و ناتوانی باقی میماند، بدون اینکه کسی با او کاری داشته باشد یا به او کمک نماید. وقتی مرد گنهکار از فرط پیری و ناتوانی      قادربه کار نباشد او را به محل مرتفع میبرند و سرش را از تنش جدا میکنند و جسد اش را طعمه درندگان گوشتخوار میسازند،

ـ    گنهکارن که مستحق تازیانه اند در برخی موارد باید تا 10000 ( ده هزار) ضربه تازیان به آنها زده شود،

ـ    زنیکه در ایام قاعدگی زنانه باشد، اگر مرد برای وی غذا میبرد، مرد میتواند تا شعاع  سه گام به زن نزدیک شود، نه اضافه تر از آن،  حتی نوع ظرف نیز تعیین      میشود: ظرف آهنی یا سربی یا هر ظرف فلزی معمول دیگر با دو قطعه نان خشک و مقدار آب،

و صد ها موضوع و مسئله ی دیگر. نوشته بودید که یک کتاب خوب را برای خواند معرفی کنم. علاوه بر سه کتابی که در بالا از آن ها نام بردم، می توانید کتاب سه جلدی "وندیداد" را، که اسم نویسنده آن رامتأسفانه فراموش نموده ام، یا کتاب کوچک" مجموعه قوانین زرتشت" نوشته دارمستتر، ترجمه دکترموسی جوان را مطالعه کنید.

نوشته میکنید که : " البته هستند بعضی انسانها  که از خود و ریشه کهن خویش بریده اند...  می گویند که اگر شاهنامه را از فردوسی بگیریم او را چه خطاب خواهیم کرد؟  ... "

با یاد کردن از دیگران و داشته ها یا دستآورد های ادبی و علمی و اجتماعی و اقتصادی آن ها تعلق ما با ریشه های ما گسسته نمیشود. شما اگر توجه کنید من در کنار شاهنامه از داشته های کهن ادبی اروپائی ها، هندی ها، چینائی ها، فلسطینی ها و... سایر کشور های دیگر نیز یاد نموده،  گفته ام که همه پر از تخیلات سخیف اند. برخورد من با از خود و بیگنه یکسان است. زیرا این نوع برخورد انسانی ترین برخورد هاست.  هر چیزی  را که از بیگانه باشد،  خوب و خراب، یک سره سیاه و مردود دیدن و طرد و نفی کردن، و ازآن خود را بد باشد یا خوب، سفید دیدن و بدان چسپیدن کاری درست و انسانی نیست. ما امروز ازخیلی از دست آوردهای غرب استفاده میکنیم. ازهمین کمپیوتری که استفاده میکنید، حاصل کار ومحصول علم و زحمت همین انسان هاست. یاد کردن از این همه محصولات ساخته غرب بریدن از ریشه نیست، پذیرفتن واقعیت هاست. تمام مکاتب سیاسی، علوم اقتصادی و اجتماعی و ترمنولوژی های این علوم همه از اروپا برخواسته اند. همان حقوق بشری کـه شما از آن یاد میکنید، ولی بدون توجه به آزادی های که در اعلامیه درج است، حق آویختن عکس مارکس یا این و آن را نفی می کنید، ازغرب برخواسته است.  یاد کردن از اینها بیان واقعیت هاست و هیچ ربطی با ریشه و بیخ و بنیه ما ندارد.  شما به هیچ وجه نمیتوانید دریافت های علمی علمای باستان شناسی مانند لوئی دوپری را با حرف ها و قصه های شاهنامه مقایسه کنید. با وجود تجسسات و تحقیقات دامنه دار و بیشمار محققین هنوزهیچ کس نتوانسته است که زمان و محل تولد زرتشت را، بطورمثال تعیین و تخمین کنند. ولی آثار و نتایج کار محققین مانند لوئی دوپری چیز های اند که جهان دانش آن ها را میپذیرد. رسیدن ما از راه شاهنامه به حقایق مسلم علمی نا ممکن است.

باز هم میگویم که شما نوشته را دقیق نخوانده ائید،  یا اینکه فهمیدن آن کمی ثقیل بوده است. عین جملاتی را که در نوشته گذشته آورده بودم تکرار میکنم.  توجه کنید

تا معنای درست جمله را دریابید:

" به نام من بی باور باشید و توجه نکنید. نام نه شخصیت میسازد و نه موجب درستی و صداقت و خوبی می شود. اگر توجه میکنید، لطفاً به  گفتار و گردار انسان ها

توجه کنید. مولانای بلخی اگر شاعر نمیبود نام اش چه افتخاری برایش مییآورد؟  سنائی و فرخاری و ... اینها اگر شاعر نمیبودند نام های شان چه افتخاری برای شان مییآورد و .."

خوب توجه کنید که این جمله چه معنا داد. منظور و مضمون و معنی این جمله این است که شاعربودن این ها سبب شهرت و احترام اینها شده است. اگر این ها شاعر و عارف و اندیشمند و فیلسوف و ... نمیبودند، مانند میلیونها میلیون انسان هائی که آمدند، زیستند و رفتند، میرفتند بدون اینکه یادی از آن ها  شود.  هزار ها  ادیسون امدند و شدند، ولی نام یک ادیسون همیشه زنده است و به افتخار یاد میشود. با شما که معنی یک جمله ساده را به درستی درنمییابید، بحث بیهوده و ضیاع وقت است. همین نوشته آخرمن برای شماست، زیرا من کار های دیگری هم دارم که باید به آنها بپردازم. گذشته از این تمام سوالات شما درهمین دو نوشته جواب گفته شده است. جستن آنها کار شماست. از من گفتن بود، گفتم!

باز هم بیجا نوشته ائید. از سقراط هیچ نامی نبرده ام. از افلاتون چون شما یاد نمودید، نوشتم که شخصی مذکور نمیتوانست افلاتون باشد، زیرا زمانی که افلاتون مرد سکندر 9 ساله بود. از ارسطو دفاع نمودیم، زیرا با شناختی که جهان از ارسطو دارد این شخص نمتواند امر به کتاب سوزی بدهد. چنین امری ازچنین انسانی دوراز تصور است.

اگر جهانیان به ارزش های فرهنگی ما احترام قایل نیستند، این کار آن هاست.   فرق ما با دیگران در همین است که ما به ارزش ها به نام ارزش ها احترام و ارزش قایلیم. این از بزرگی و سعه صدر و انسانی بودن برداشت ها و تفکرات ماست. ما ارزش ها را در نظر میگیریم، نه عمل مردم را. اگر ما همان کاری را که دیگـران با ما می کنند،  با آن ها بکنیم، فرق میان ما و آن ها چه خواهد بود. ذکر آن حرجی یا گناهی ندارد، ولی به دل گرفتن کاری درست نیست.

نوشته میکنید که: " ما اگر در خود و داشته های که از دم تیغ جهان گشایان فرهنگ ستیز در امان هستند سفر نمائیم، به یقین که بی بهره و کمتر از رشد جهان کنونی

را کمانی نخواهیم کرد." از جمله ای شما باورکنید هیچ چیزی نفهمیدم. خوب سوادی ما عیب دارد دیگر! با حدس و قیاس میخواهم معنای جمله را دریابم. اگـر منظور این باشد که اگر از داشته های خود که ازدم تیغ کشورگشایان فرهنگ ستیز نجات یافته اند، و باقی مانده اند استفاده کنیم با جهان رشد یافته برابر و همسر خواهیم شد، باید با وضاحت بگویم که این خیال است ومحال است و... شما یا هیچ کشوردیگری با داشته های بومی خویش، خصوصاً با داشته های ادبی تان، به تمدن فعلی جهان رشد یافته دست نخواهد یافت. جاپان، چین، هند، مالیزی، همه کشورهای نسبتاً پیش رفته آسیائی، امریکای لاتین و افریقائی با استفاده ازعلم و تخنیک و تکنولوزی و کمک وسرمایه غرب ازعقب ماندگی وفقربرون برآمده ونجات یافته اند. تاریخ جاپان رایک بارمطالعه کنید. تاریخ چین رایک بارمطالعه کنید. تفکرات مائو محصـول تفکرات غربی بود. قبل از او سن یات سن که انگشت شصت تندیسی را شکست و برمردم داد زد که کجاست قدرت این معبود شما، درغرب تحصیل نموده بود.  شما ازروی شاهنامه مینویسید که اولین انسان و اولین پادشاه کیومرث بوده است، ولی زیست شناسان و انسان شناسان عمرانسان را به میلیونها سال و ازقاره افریقا تخمین میزنند.  بهتر است کمی بازتر و عملگرا تر با قضایا برخورد کنید.  چین از زمانی به رشد سریع و برق آسای اقتصادی اغاز کرد که سرمایـه های غرب به آن کشور سرازیر شد.  و ...

شما در تاریخ معاصراین کشورازشاهان بیگانه یاد میکنید. تاریخ معاصرافغانستان ار سال 1747، از دوصد و شصت سال بدینطرف آغاز شده است. این پادشاهانیـکه شما آنها را بیگانه میخوانید کی ها هستند؟ من که در این دو صد و شصت سال یک پادشاه بیگانه را در این کشور سراغ ندارم. همه فرزندان همین خاک بودند،  منتها

یکی چون امان الله خان خوب خوب،یکی چون داود خان خوب و بالترتیب ازپادشاهان بد تا بد ترمانند شاه شجاع و کارمل و جهادیان و طالب میرسیم. به گذارش اقای همایون آصفی،  آن گاه که حکایت یک جلسه ی  را  در زمان حکومت ربانی در حضور یک پاکستانی در صالون وزارت خارجه افغانستان بیان میدارند، در یکی از کتاب های اقای مبارز، مراجعه کنید. از احمد شاه بابا تا کـرزی همه افغان و ازهمین خاک و خطه و مرز و بوم بودند، آن بیگانه ای که شما از آن نام میبرید کی بود؟ اگر این ها بیگانه هستند، پس از خود کیست؟   منظور شما را  از کلمه ی از خود ملتفت نشدم؟

مینویسید که : " ... البته شما حق دارید که از قبیله مشخص خویش و فرهنگ قرون وسطی طالبانی به دفاع برخزید و حتی کمرهمت بربندید ..."  من ازهیچ قبیله ای

دفاع نمیکنم. برای شما نوشتم که نام سید را اگرشما به آن علاقه داشته باشید وممکن باشد به شما میبخشم تا به خدا و اسلام بیشتر نزدیک شوید. مثلی که متوجه مطلب نشدید! شما متوجه این مطلب هم نشده ائید که من ازیونان و روم و چین وافغانستان و امریکا و فلسطین و تمدن های کهن دجله و فرات تا هند و آلمان، ازگوته و شـیلر و دیوجانس و شکسپیر و امرسن و ... آغاز و تا  گاندی  و تولتستوی . لوترکینگ و پوپر رسیده ام.  کسانیکه جهانی فکر میکنند نمیتواند بـه دفاع از فرهنگ فبیله ای

برخیزند، چه این فرهنگ، فرهنگ دینی باشد یا فرهنگ قومی. اشتباه سراشتباه!  در این جا یک نوشته خود را که درتقبیح عمل طالب در زمانش نوشته بودم غرض

معلومات شما مییآورم. هدف فقط متوجه ساختن شما به بی بنیادی برداشت هایتان است،  نه چیزی دیگری.  امیدوارم که این نوشته که رد محکم بر تفکرات شما است باعث کردد که در آینده کمی دور از تعصب و پیش داوری ها قضاوت کنید. این شما و این نوشته یاد شده:"

 

بسم تعالی                                                         

 

چون سلاحش هست عقل نه ببند

دست او را ورنه آرد صــد گزند

 

 چرا !

 

باور کردن آن واقعاً سخت است!  آیا امکان دارد در دوران و عصری که ما بسر میبریم مشتی از انسان های یافت شوند  که نه ارزش هنر را بدانند ،  نه ارزش آثـار بیقیمت و منحصر به فرد تاریخ کشور خود را ، و نه به فرهنگ وهویت و نفائس ملی خویش ارزش قایل باشند و اعتنای بدان بکنند؟  چرا! در یک گوشـه ای از این کره ای خاکی،  که تقریباً همه برای تثبیت و زنده ساختن تاریخ و گذشته های درخشان،  و حفظ ابنیه ای تاریخی  و آثار عتیقه و میراث های فرهنگی خویش مجـدانه

میکوشند، کشور ویران، بلا زده و بخت برگشته ای با مرده های متحرک  که اشتباهآ ً زنده پنداشته میشوند، به نام افغانستان وجود  دارد که میتوان چنین انسان ها را،

که خود را طالب ـ جوینده ! ـ مینامند، یافت؛ که سوگمندانه تصمیم به نابودی ارزشها و نفائس تاریخی ـ ملی خویش، نابود کردن بخشی از پر بهأ ترین، درخشان ترین و پر افتخار ترین شناخت تاریخی ـ فرهنگی خویش را که از نظر ارزش تاریخی و فرهنگی، به خاصه ازنظر دینی برای یک جامعه ای بی آزار(بودائیان)، سـرمایه

و ارزش منطقه و جهان است، گرفته اند.

عملی شدن این تصمیم، که امیدواریم صورت نپذیرد، به هر دلیلی که باشد، خواه طالب در بن بست سیاسی ـ دپلوماتیک قرار گرفته باشد، خواه حس انتقام جوئی شان تحریک شده باشد،  خواه تشبثی برای مجبور نمودن کشورها برای به رسمیت شناختن آن ها باشد، خواه به تحریک دیگران به این عمل نابخشودنی دست بزنند، خواه بنابربرداشت های دینی خود شان باشد (  اگر بنا بر برداشت های دینی باشد، این برداشت ها در عرض این همه سال چرا وجود نداشت؟ شاید شناخت طالب از اسلام حالا تکمیل شده است!؟) مطابق هیچ دستور، رسم، قاعده و قانون درست و مجازنمی باشد. این تصمیم (  نظر به مصاحبه هائیکه با علمای دین، بویژه علمای اسلامی پاکستان که طالبان ازآنها الهام میگیرند، شده است، چون اصنام موجود در افغانستان دیگرمورد پرستش قرار نمیگیرند و از لحاظ دینی چیزی فراموش شده ای هستند) مبنای اسلامی ندارند. بنأ طالبان ازعملی ساختن این تصمیم زیانبارخویش، وقیام علیه افکارجهانی، خصوصاً قیام علیه جامعه ای بودائی مذهبان جهان، دست بردارند؛ ونه خود را بیشتر از این بدنام سازند، و نه ملت نجیب افغان را د ر انظار جهان مردم وحشی و نا متمدن معرفی کنند. عملی شدن چنین تصمیم نه تنها باعث تقبیح ما،

که باعث انزجارما نیز است. امید است گوش های طالبان آنقدر سنگین نباشد که صدای شش میلیارد انسان، در آن میان صدای بیست میلیون افغان را، نشنوند.

هاشم سدید

1.3.2001  

 

این نوشته را برای آن دراینجا نقل نمودم تا شما را به اشتباهات تان یکی پی دیگر متوجه بسازم. البته به امید این که درآینده وقتی چیزی مینویسید، اول فکر کنید بعداً بنویسید. و قبل از اینکه نوشته تان را بدست نشر میسپارید اول خود تان آنرا از جهات عدیده ای نقد کنید. خود نقدی بهترین نوع نقد هاست!

با همه تذکراتی که در نوشته قبل در مورد خراسان و مشکلات و ممکن و ناممکن بودن ها، در جائی که امروزـ ازچندین جهت و لحاظ ـ قرار داریم، دادم، میپذیرم که من ازمسئله دورافتاده ام. چیزی نمیدانم. مردم هم به گفته شما چیزی ازمسئله نمیدانند، چون برای شان حقیقت گفته نشده است.حال توقع من اینست که شما، آن حقایقی را که میدانید، بنویسید؛ ولی بدون اینکه از هوا گز کنید، زیرا تا حال هر چه نوشته ائید تکراری، و چرخیدن به دورچند کلمه یا عبارت بدون پرداختن به واقعیت ها، ارائه یک راه عملی جامع و مانع برای تغییر نام افغانستان به خراسان بوده است. دشمنی و ضدیت با یک قوم خاص چیزی است و پرداختن به مسایل ملی و تغییرنام کشوری که کم و بیش سه صد سال عمر دارد و به گفته دوسـتان ایرانی تان "جا افتاده" چیزی دیگری. اکر آقای بنام  وردک آن حرف بی معنا را زده روی دیگرهمان سکه ای هستند که شما هستید. هر دوی تان تیشه برداشته و خانه این ملت را ویران میکنید. هیچ کدام شما دوست این ملت و این کشور نیستید.  هر دو همسان و یک برابربا این کشور و با این ملت دشمنی میکنید. تحریک اقوام،  کشاندن آن ها به سوی جنگ و جدائی و تجزیه زیرهر نام وعنوانی که باشد خیانت به این خاک است. در هند بیشتر از 1650  زبان مختلف  وجود  دارد.  در حدود 22 زبان به عنوان زبان های رسمی درقانون اسـاسی آن کشوربه رسمیت شناخته شده است. ده ها ملیت مختلف در آن کشور وجود دارند. هر یک از این ملیت ها در دوره های مختلف از تاریخ این سرزمین حکومت های مستقلی بوده اند، ولی امروز دست بدست هم داده اند و یک کشور واحدی را تشکیل نموده اند.  ایران ، ترکیه و ده ها  کشوری دیگری که به نام یکی از اقوام آن کشور نامیده میشوند امروزبه این امربنام یک واقعیت تلخ یا شرین تن داده اند.  ایران بنام آریائی ها،  ترکیه به نام ترک ها،  هند بنام هندی ها و روس بنام  روس ها و ...   این ها بلاخره با این نام یک نوع سازش یا به اصطلاح غربی ها ( کامپرومیس ) نموده اند،  زیرا میدانند که پرداختن به این موضوع که چرا آن است و من نیستم همه  نظم ها را برهم میزند و یک بار که نظم ها بهم خوردند دو باره آن را احیا نمودن کار آسانی نیست. برهم زدن نظم و ثبات آسان است، ولی استقرارمجدد آن کاریست بس مشکل. به مشکل امروز افغانستان یک بار نگاه کنید.  اتاتورک با تغییر نام عثمانی به ترکیه که بیشتراز 623 سال به آن کشور اطلاق میشد کاری نکرد که  شامل حال همه ای ملیت ها درترکیه شود. کاری که او نمود این بود که نام یک قوم از ترک  نژادان را از میان برد و ترکیه را که در بر گیرنده نام تمام اقوام و قبایل ترکی بود، جای آن بکاربرد. همه ای مردم ترکیه ترک نیستند که شما مثال ترکیه را میدهید. اگر آن جا هم مردم حرف های شما را تکرار کنند که این کشور تنها ازترک ها نیست، چرا آنرا ترکیه می نامید و باید یک اسم دیگری برای آن انتخاب کنیم،  خصوصاً یک نامی که به یک منطقه ای دیگری از این سر زمین منسوب باشد، مشکل شان نه تنها حل نمیشود که بیشتر و پیچیده تر نیزمی شود. چرا این منطقه؟ چرا منطقه ما نه؟ چرا این قوم؟ چرا قوم ما نه؟ چرا این نژاد؟ چرا نژاد ما نه؟ این سلسله ی چرا ها تا کجا ها ادامه خواهد نمود و چه مشالفت ها و مشکلات را با خود خواهد آورد خدا میداند. بازهم مینویسم که حدود و ثغورخراسان درهرمقطع از دوره های حیات آن شکلی دیگری داشته است. زمانی خیلی وسیع بوده و زمانی هم نسبتاً کوچک. مناطقی که  به آن خراسان گقته می شد،  فعلاً یک بخش کوچک آن در افغانستان کنونی شامل است.  مردمانی مناطقی که شامل خراسان نبوده اند و فعلاً در داخل سرحدات رسمی کنونی افغانستان زندگی میکنند و خود را مانند شما از این خاک و این خاک را از خود میدانند، اگرحرف شما را قبول نکنند، چنانچه خود تان با آن ها در گیرهستید، آن وقت چه باید بکنیم؟ باز هم سلاح؟ باز هم تفنگ؟ باز هم  کله شینکوف و ... ؟ "  در بابر نامه " آمده است که هندی ها مردمان غیرهندی را خراسانی مینمانند.  در همین کتاب آمده است که بر سر راه هند و خراسان دو مرکز خراج دهنده ـ کابل و قندهارـ  وجود دارند. جنوب و مشرق افغانستان تا کابل و قندهار به این حساب شامل خراسان نبوده است. آخرین مشاجره ای که میان اورنگ زیب وشاه جان صورت می گیرد،  و اورنگ زیب مجبور به قیام علیه پدر میشود، زمانی میباشد که اورنگ زیب از قندهار، و بعد از سرکوب قیام مردم آن دیار برمیگردد.این انقباض و انبساط های جغرافیائی تا آمدن احمد شاه بابا و تشکیل یک دولت و کشور جدید با سیمای نوی به نام  افغانستان ادامه دارد.  زمان تشکیل این دولت تنها پشتون ها در تصمیم گیری ها شریک و سهیم نبودند و حضور نداشتند. شما به کتاب روان شاد میرغلام محمد غبارکه این برهه ی از تاریخ کشور را شرح می دهد، مراجعه کنید در آنجا مردمان ازهمه اقـوام و سمت ها را که با زبان های یا لهجه های گوناگون تکلم میکنند خواهید یافت. حتی اگر کلمه افغان در آن زمان معنی پشتون داشته باشد، امروز آن معنی و مفهوم اش را از دست داده است. امروز وقتی که ما از افغانستان و ازاقوام که درافغانستان نام میبریم در کنارسایر اقوام کلمه پشتون را برای معرفی آن قومی که شما ان را افغان می نامید بکارمی بریم، نه کلمه افغان را. افغان به آن معنی که شما آن را بکار می برید درعرض این دو صد و شصت سال تغیر معنی داده و دیگر به یک قوم خاص اطلاق نمی شود؛  نام  همه ی اقوام باشنده  این سر زمین است. همان  طوریکه هندی نام همه ای باشندگان هند، ایرانی نام همه ای باشندگان ایران، ترکی نام همه ای باشندکان ترکیه، روسی نام همه ای باشندگان روسیه و ... میباشد. عبدالرحمن یا هاشم،  یا دیگران که نتوانستند ملیت ها را به وجه احسن با هم یکی کنند و ازآن ملت واحدی بوجود بییآورند، امروز تنها مورد انتقاد شما نیستند. هر کسی، در هرحدی که بوده، اگر به این مسئله توجه لازم نه نموده است وبا آن مسئولانه برخورد نکرده است، مورد انتقاد و ملامت هستند. مهمند و وردک و شما، یا این و آنی که به این آتش روغن میپاشند، بجای کوشش غرض  بر آمدن از این گرداب  و تهلـکه ی خانه خراب کن، هم در جای خود  شان و به اندازه مسئولیت های فردی و اداری و ملی، و به اندازه هوش وعقل و بصیرت شان، در برابر این  ملـت و این  کشور مسئول هستند. اگرمشکل شما این است، چنانچه آن را درهرنامه تان یاد میکنید، که پول افغانستان افغانی نامیده میشود، مانند اتباع آن، این که کاری ندارد. پول، لباس،  زبان و ادبیات این کشور را که در حال جدا شدن از ادبیات فارسی تاجکستان و فارسی ایران است، غذا و ... را افغانی بنامید و مردم را افغان.  یای نسبتیی را که به افغان مییآویزیم اگر بر داریم و آن را تنها افغان بگویم هیچ تغییردر بن و اساس و مفهوم آن از نقطه نظر دستور زبان بوجود نمییآورد.  فرض محال اگر تغییری هم بوجود بییآورد، بهتر است از ان تغییری که غایله ها را بدنبال داشته باشد.  مشکلات ما آنقدر ها هم بزرگ نیستند؛ ما  آن ها را با خود خواهی ها و جهالت های خود بزرگ میسازیم،  و نیروی را که در راه آباد ساختن این کشور و یا در انجام  یک امر مهم به کار ببریم  صرف کار های میکنیم که نه تنها سودی با خود نمییآورند، که باعث افزایش مشکلات ما نیز میشوند.  در گذشته و در فرهنگ و زندگی تاریخی ما خیلی چیزهای وجود داشته اند، درفرهنگ ها و تواریخ همه کشورهمینطور بوده است، ولی هیچ کسی را نبینی که درگذشـته های شان بسرببرند. آن چه را که ازگذشته ها دارند در کتاب خانه و درموزیم ها به عنوان ارزش ها، به عنوان آثارگران بها، از مردمک چشمان شان هم بهتر وعزیز تر حفظ میکنند، اما در حال زندگی میکنند و به پیش مینگرند و به پیش میروند. فرض کنیم که این کشور را خراسان نامیدیم، با درنده خوئی و قساوت این درنده خویان لجام گسیخته سرخ و سبز و سیاه و سفید چه کنیم؟  با فقر مزمن،  با غربت و بیچارگی و عقب ماندگی و احتیاج و صد ها نوع از بدبختی های دیگری خود چه کنیم؟ این کشور را خراسان بنامید  یا افغانستان فرقی نمی کند.  نام یک کشور سبب آبادانی یک کشور و رفاه و ترقی آن نمیشود.  نام یک کشورسبب قوت یک کشور نمیشود. خواست و اراده ی یک ملت است که یک کشوررا آباد، مترقی و قوی میسازد. مهم نام نیست، مهم مردم و اراده مردم و حس وطن خواهی است. مهم ان است که خود را آن قدر قوی بسازیم که بتوانیم دربرابرتوطئه های پاکستان و ایران و این و آن با یک نیروی بازدارنده، با یک مشت قوی و اراده ی آهنین بیاستیم. مهم آن است که خود را به قافله ی کشورهای غنی و پیشرفته و قوی جهان برسانیم.  مهم آن است که شکم آن طفل بینوا  و تن آن زن مظلوم را که در سرمای زمستان به غذا و لباس و سرپناه و دوا نیاز دارند و ... را سیر کنیم یا بپوشانیم. آن جا در کشورهزار ها انسان از بی غذائی و بی لباسی و بی دوائی و نبود سر پناه و غیره و غیره جان میدهند این جا ما سیاست میکنیم و از خراسان و افغانستان و افغانی و خراسانی سخن میزنیم و دهن و یخن پاره میکنیم.

 

از مطلع الشمس یاد میکنید. کجاست این مطلع الشمس؟ اولین نقطه حرکت این کوی آتشین را که شما مطلع الشمس مینامید، چه میدانید که ازکجا و چه وقت آغاز شد؟ هرگوشه این جهان را که درمسیرگردش آفتاب قراردارد میتوانید مطلع الشمس بنامید. اسمأ همه کلمات اعتباری وانتزاعی اند. توجه به ظاهرکلمات ونامها شاید ارزش داشته باشند، ولی مهم مفهوم و اثرعملی آنها در زندگی ما ها است. کلمات و اسمأ را ما میسازیم، ارزشهای نهفته در آنها  را هم ما تعین میکنیم. هر چیزی که با انسان در ارتباط است، مانند خود انسان در رشد و تکامل است. زبان هم چون انسان بوجود آورنده آن است و با انسان در ارتباط  است باید مانند انسان زنده و بالنـده باشد و تغییر کند. مراحل رشد زبانها را پی بگیرید متوجه تغییرزبان و رشد و تکامل آن میشود. هزارها کلمه مرده اند و جای شان را به هزار ها کلمه ی جدید داده اند.  کلمه " شگرد " را که شما، مثلاً، بکار برده  ائید،  ده، پانزده سال  پیش در زبان فارسی ایرانی وجود  نداشته است.  اما امرز نه تنها ایرانی ها که افغان ها هم آن را بکار میبرند. چند زمان دیگرکلمات روش و شیوه و طریق، شاید جزء کلمات عتیقه زبان ما شود. بنأ تغییر دو کلمه بهتر است تا تغییر یک نام با سابقه ای دو صد و شصت ساله ی یک کشور که حال متداول شده است، و اگر ما آن را تعصب آمیز زیرسوال نبریم هیچ ضرری بما نمیرساند.  در خود نام هیچ نیروی نه نهفته است، نیرو در کسانی است که پشت این نام قرار دارند. خوب و بد ما در این است که ما این نام ها را چه گونه و برای چه مقاصدی بکار میبریم.  اگر خراسان به هیچ قومی خاصی مربوط نمیشود، افغانستان هم به هیچ قومی خاصی مربوط نمیشود.  همه باشندگان این سرزمین افغان اند،  افغانی که  تبعه این خاک معنی میدهد و هیچ معنی و مفهوم دیگری را احتوا نمیکند. ازلحاظ  قومی یا نژادی هزاره هزاره است، پشتون پشتون است، تاجک تاجک است، بلوچ بلوچ است و الخ، ولی ازلحاظ  ملیـت همـه افغان هستند. ما افغان را به معنی یک کلمه ی که معرف یک ملت است میشناسیم، نه معرف هویت قومی یک قوم خاص!

ازفدرالیزم یاد نموده ائید.این یک بحث کاملاً جدا است. من شخضاً ازتهداب مخالف آن نیستم. جوانب گوناگون این مسئله رابامطالعه دقیق ساختار اقتصادی ـ اجتماعی مشخص اینکشور، درروشنی تجربه های سایرکشورها، جامعه شناسان ما، سیاستمدارن واقعاً ملی و اهل خبره ما درنظربگیرند و اگر برای کشور ما درشرایط کنونی

بوجود آمدن همچو یک سیستمی مفید باشد از راه مجمع نمایندگان ملت به تشکیل آن اقدام کنند. راه پیشرفت سریع کشور از آن جائیکه رقابت های سالم و سازنده میان ایالت های فدرالی کشوربه وجود مییآید، با به وجود آمدن این نظام میسر میگردد. حل هر مشکل به سویه کشور و ملت باید از طریق مجمع نمایندکان ملت بدست آید.

اگربه نمایندگان ملت اعتماد ندارید، باز هم همان پیشنهاد قبلی خویش را تکرار میکنم که باید جامعه سیاسی شود و تشکلات سیاسی بر مبنای بینش ها و بصیرت های سیاسی بوجود آید، نه بر مبنای دید های قومی، منطقه ای، لسانی و نژادی. مشکل نام کشورنیزمیتواند، اگرشما به توضیحات من متقاعد نشده باشید، ازهمین مجرا حل گردد. شما میتوانید آن را به آقای قانونی و آقای ربانی پیشنهاد کنید که آنرا  به مجمع ملی پیش کنند. همان طوریکه شما یاد نمودید طرفداران آقای قانونی در شورا کم نستند، زیرا اگر کم میبودند در رأی گیری به مقام ریاست شورا نمیتوانستند انتخاب شوند. یک چیز را باید نا گفته نگذارم و آن این که برای تشکیل یک دولت فدرالی

مردم این دولت یا کشور به یک نوع حس وطن خواهی وعصبیت ملی مثبت نیاز دارند که ما متأسفانه هنوز فاقد آن هستیم.  تا زمانی  که ما سنگ  بیگانه را به سینه میزنیم و از خود کش و بیگانه پرستیم، تشکیل همچون یک دولتی برای ما خیلی خطرناک خواهد بود.

من تعجب می کنم،  شما که کلمه  " شگرد " را با ده، پانزده سال سابقه ی آن، هم  قبول نموده ائید و هم مورد  استفاده و استعمال قرار می دهید،  چطور کلمه افغان و افغانستان و افغانی را با قدامت بیشتر از چندین  صد سال قبول ندارید و آن را تحمل کرده نمیتوانید. می پرسید، چرا ما را متعصب مینامید؟  خوب این تعصب نیست چیست؟ یک کلمه با قرن ها سابقه برای تان نا آشنا و بیگانه است،  و یک کلمه با کمتر از پانزده سال برای تان چنان آشنا می شود که  بار بار  مورد استفده تان قرار میگیرد.

بلاخره با نوشتن این جمله که : " درد ما همین است که شخصیت های خراسان زمین را چرا ایران امروز از خود میداند؟" حرف مرا پذیرفتید که ایرانی ها عادت بـه از خود خوانی دارند. فرق در این است که من کلمه ی افغانستان را بر زبان آوردم  و شما کلمه ای خراسان را. اگر بحث ما برسر این دو کلمه بود، چرا از اول آن را روشن و ساده بمیان نییآوردید.  مگر من در باره ی ایرانیان جز این  و اینکه فردوسی شاعر خوب است، اما خیالپرور چه نوشته بودم؟  این شما هستید که به دیگران حق نمیدهید که اسم دلخواه شان را، یا اسمی را که متداول و هنوزرسمی است و درتمام اسناد و مکاتبات و رسانه های جمعی ( دولتی وغیردولتی) هنوزبرای توضیح نام این کشور به کار میرود، در نوشته شان بکار ببرند. بر افروختگی شما در نوشته اول تان در برابرنوشته من که با هیچ انسان و گروپ ارتباط ندارم، از کجا منشأ گرفت؟ اعتراض شما دربرابرنوشته من که من بشما گویا این حق را نمیدهم که افغانستان راخراسان بنامید، ازکجای نوشته اول و دوم من مستفاد میشود؟من از موضع یک افغان در برابر یک عادت بد یک کشورخارجی، که بلاخره شما نیز این عادت بد آن ها تائید نمودید، برخورد نموده بودم. اگر از خراسان یا آریانا یاد نموده بودم، برای این بود که استدلال کنم  که کشوری قبل از هجوم هخامنشی ها و جود داشته و اکر کشوری وجود داشته پس اشغال موقتی آن دلیل آن نمیشود که متعلقات انسانی و غیر انسانی آن سرزمین را از خود بدانند.

نوشته من درباره سید به عنوان یک افغان دربرابر، و درمقابل هیچ شخص و شخصیتی تحریرنشده بود. من هم عین مسئله را که آقای فاضل بیان داشته منتها با زبان برهنه تر، که ایرانیان به حق لیاقت آن را دارند ( چون با همین زبان و حتی توهین آمیزتراز این با ما برخورد میکنند) نوشتم. ولی شما با آن بر خورد درشت نمودید و حکم صادر نمودید که سید چون سید است،  پس عرب است و چون عرب است نه ایرانی است و نه افغانی ومطالب از این دست و از این قبیل. شما حتی از جانب ایرانی ها هم حکم و قرار تان را صادر نمودید! و وقتی که سوال میکنم که مجید کلکانی که هم سید بود و هم عرب، متواند افغان باشد؟ می نویسید که مجید کلکانی را منحیث یک شخصیت با شهامت، تشنه به برابری ملی وحل مسئله اقوام میشناسم و اویکی ازعیاران ومبارزان راه سعادت مردم و ستمدیده گان مظلوم خراسان بزرگ بود...

من از شخصیت وشهامت و اخلاق و سجایای این مرد و اینکه او چه میخواست و چه نمیخواست از شما سوال نکرده بودم. سوال من روشن بود ، از اینکه اوسید بود و عرب، مطابق تئوری شما آیا افغان بود یا نه؟ شما جواب مشخص مرا نداده مینویسید که ... از .... خراسان بزرگ بود.

من به سه مسئله در این رابطه میپردازم:

ـ    اقوام، که شما در این جا به آن اشاره نموده ائید،

ـ    خراسان بزرگ از دید شما، و

ـ    نظر مجید کلکانی در قسمت اقوام و نام افغانستان که شما آن را خراسان مینامید.

1 ـ    آیا همه ای اقوام فعلی افغانستان کنونی شامل خراسان بزرگی که شما از آن نام میبرید میشوند یا نه؟ تا جائیکه اسناد تاریخی نمایان کننده تاریخ گذشته این کشور است غالب اقوامیکه این طرف کوه هندوکش زندگی میکردند شامل خراسان نبودند. من ازاین حرف شما چه بفهمم، مجید کلکانی که فرزندخراسان بود و تشنه برابری ملی و حل مسئله اقوام به کدام ملت وبه کدام اقوام فکر میکرد؟ به ملت افغان و اقوام تشکیل دهنده افغانستان؟ یا به ملت خراسان و اقوام تشکیل دهنده خراسان بزرگ؟

اگر خود را متعلق به خراسان بزرگ میدانست، پس اقوام غیر خراسانی  ( چون شماها حرف خراسانی و غیر خراسانی را ابداع نموده ائید ناگذیریم برای روشن شدن قضیه آنرابکارببریم، و الا بکاربردن آن راهم برای خودم یک نوع جرم میدانم) یا اقوام و ملیت های دیگر را که شـامل محدوده خراسان بزرگ نمیشوند باید از دایره ای مبارزات سیاسی اش خارج نموده باشد؟  خراسان یک محدوده مشخص جغرافیائی را احتوا مینمود.  اگر ایشان تنها  فرزند خراسان بوده باشند، پس تعلق اش را با مردمان دیگراز قندهار تا مقر و قلات و غزنه و میدان و وردک و کابل و پغمان و شمالی و نورستان و لغمان و جاجی و منگل  افریدی و لهوگر و بت خاک و ...  چه

گونه تبیین میکنید؟

2ـ    خراسان بزرگ ازدید شما چگونه بوده است، من نمیدانم. ولی ازدید برخی ازمؤرخین خراسان بزرگ شامل نیشاپورو توس و سیستان (بشمول سیستان ایران) و

مرو و سنجان وسمرقند و بخارا میشد. شما فکرمیکنید که مجید کلکانی، درجریان مبارزات اش یک روزی به ایران یا ترکمنستان یا ازبکستان یا تاجکستان به منظور و بنام یک شخصی مبارزخراسانی رفته است؟ یایکی ازدوسـتان وهمرزمان شان به نام یک خراسانی به اینکشورها برای رهائی مردم این کشورها اززیریوع استبداد و نه با در نظر داشت تعلق جهانی شان، رفته باشند؟

3ـ    مجید کلکانی در افغانستان خودش را محدود به یک محل و یک قوم نمی ساخت. سیاست مدارانی که خود را مربوط به یک قوم،  منطقه یا ملیت می سازند غالباً موجب آشوب و نفاق در کشورشان می شوند.  تبارز یک  قوم اقوام دیگررا علیه آن قوم تحریک میکند و خواهی نخواهی جبهات یا تشکلات قومی دیگری را بوجود مییآورند که سبب ناآرامی ها و درگیریها میشود. این کار را دو گونه مردم میکنند؛ یا آنانی که آشوب می خواهند تا از فضای بحرانی و آشوب زده سود فردی یا قومی ببرند، یا آنانی که پایه ملی ندارند.  چون قدرت این گونه اشخاص، با تحلیل جامعه شناسانه، اگر پیروز هم شوند، عمر و دوام  ندارد، بنأ  اشخاص دور اندیش و واقعاً سیاسی و ملی خود را به یک قوم و یک محل،چه خورد و چه بزرگ محدود نمیسازند.

مجید کلکانی شخصیت محلی ومنطقوی نبود. شاهد این حرف من نام سازمانی بود که مجید کلکانی موسس آن بود."سازمان آزادی بخش مردم افغانستان." این سازمان به یک محل و منطقه محدود نبود.  گذشته از این مجید کلکانی در این جا از مردم افغانستان نام میبرد، نه از مردم خراسان. دراینجا هم دوست ما ناخواسته، یا خواسته به وکالت انسان دیگری حرف می زند، همانطوری که به وکالت کشورایران در مورد سید بر خاستند. نام جبهه ای را که مجید  در زمان به اصطلاح جهاد تشکیل داد  " جبهه متحد ملی افغانستان " گذاشت، نه جبهه متحد ملی خراسان. به هرحال من میخواستم بدانیم که آن تئوری انسانی و ملی که شامل سید میشد، شامل مجید کلکانی هم میشود یا نه؟  شما با سید و مجید کلکانی از لحاظ ملیت دو بر خورد جداگانه نمودید! اگر حداقل سید را هم خراسانی میخواندید، باز هم حرفی نبود. در این صورت من میپنداشتم که مشکل شما کلمه افغانستان است و نه سید بودن وعرب بودن و پشتو زبان بودن سید، چیزی که در اولین سوال تان به آن اشاره نموده بودید! فراموش

نه کنید که مجید کلکانی " درغیبت خود هم حضور دارد" و چیز هائی را که میگوئید تائید نمیکند.

توقع من از شما این است که در مورد مولوی اگر میتوانید یک چیزی مفصل و تحلیلی بنویسید. در بحث های مشخصی که خصلت غیرعرفانی دارند، آوردن همچون مباحث کاردرست نیست. شما ازعشق، نفی تقلید و تعصب، تحمل در مصایب زندگانی و مشقات دینوی و از دید فلسفی آن بزرگوارصحبت می کنید. حرف خوبیست.

به آن عمل کنید.  باز هم بنویسید.  زیاد بنویسید و دیگران را نیز به این راه تشویق کنید. از شیوه ی که تا کنون پیش گرفته ائید دست بکشید. درعمق تفکرات مولوی غرق شوید.  درمثنوی بانگ نای و نی و نائی همه یکیست. همه با متکثر بودن یک وجودند، و با یک وجود بودن متکثرند. در تفکرات مولوی انسان نای است، نای نی است، نی خداست. خدا نای است. نای رام است. رام سیمرغ است. سیمرغ هو است. هو آتش است و آتش بانگ نای است و  ...  و نای می آفریند و می زاید پس خداست. در اندیشه مولوی جدائی و دو گانگی وجود ندارد.  معنی عشق  در نظر مولوی باختن و خود یافتن است. و خود همان انسان است. و انسان یک کل است. و خود نای است، همان نی است و همان نائی است. پس عشق وحدت است. عشق خداست. عشق زایندگی و آفرینندگیست. عشق انسان است. و انسان درتوحید گم. ثنویت و بریدگی در مثنوی نیست. همه یکی اند. و برای شما که از مولوی حرف می زنید و از او به بزرگی  یاد می کنید زیبنده  نیست که از مسایل چون تو و من و خراسانی و افغانی و... بحث کنید. حرف هائی که ما ها، کل افغانها، درسطح گسترده ی به آن ها گرفتاریم و با آن چه مولوی میگوید، فرسنگ ها فاصله دارد. درعمق اندیشه ی مولوی شنا کنید و به خود ائید. ما، همه، سالهای سخت، و تلخ کامی های زیادی را تجربه نموه ائیم. درد سرهای ما کم نبوده اند. نامرادی ها و هردم شهیدی های ما چیزی نوی نیستند. با مسایل همچون فقر و گرسنگی و کمبود و عقب ماندگی و ... هم نا آشنا نیستیم. ما از هم جدا نیستیم !  تا کی!؟ تا کجا!؟ 

در اخیر یک بار دیگر مینویسم که این نوشته آخرین نوشته من بود که بجواب نوشته های شما، با وجودی که حرف ها زیاد هستند، تحریر شد. در اطراف سه مطلبی که در نوشته اولم به آنها تماس گرفته بودم بقدر کافی روشنی انداخته شده است.  اگر هدف تان رسیدن به یک نتیجه اسـت با خواند مجدد آن به آن دست خواهید یافت، و الا شما دانید، مختارید!

شما را به خداوند بزرگ میسپارم.