12.2.07

 

سیدهاشم سدید

 

" جواب پرسشنامه آقای میرزائی "

 

پرسش نامه بسیار آشفته تان را سه روز قبل، آن هم بعد از این که یکی از دوستان از نشر آن اطلاع  دادند، خواندم. باور کنید که با  وجود درشت بودن سخن، ازخواندن آن به دو دلیل خوشم آمد.

دلیل اول آنست که بعد ازیک عمرمطالعه بلاخره به این حقیقت پی بردم که نوشته های بد نیزدارای ارزش اند. واقعاً!  اگرنوشته های بد نمیبودند،  انسان چطوربه ارزش نوشته های خوب پی می برد؟ وجود شما و امثال شما برای ما غنیمت است. خداوند برای تان عمر دراز بدهد!

دلیل دوم آن این است که من شخصاً خواهان گفت وگوهای روشنگرانه و جدی، که هدف آن روش ساختن یک امرمهم باشد، و نه بحث برای بحث کردن و کشتن وقت و زوربازو نشان دادن، هستم؛ و شما با سوال ها و تاخت و تاز های تان این زمینه را فراهم نمودید. ممنون

ما افغان ها، بخصوص، چون با یک رکود  فکری  تاریخی طولانی مواجه بوده ایم،  حال دلیـل آن چه بوده بحث جداگانه ای است،  برای دست یافتن به واقعیت های سازنده و حیاتی نیاز مبرم به گفت و گو به معنای  " دیالوگ" داریم.  زیرا واقعیت ها همواره و فقط  ازراه مفاهمه های هدفمند و گفت و گو های روشنفکرانه و روشنگرانه و در اثر اصطکاک نظریه ها ظاهر میشوند و میدرخشتد. این که بعضاً حرفها درشت اند، اتهام میبندیم یا توهین و تحقیر میشویم یا میکنیم، باید حوصله داشته باشیم  و ببخشیم  و بگذریم،  زیرا هنوز دیو تعصب و نفرت و من  و تو و ما و شما  و از این  قبیل حرف ها در ما  نه مرده است.   و  از  سوی دیگر فرهنگ بحث سازنده و تحقیق و نقد پذیری و برخورد های انسـان وار نیز در میـان ما ها بدبختــانه رواج نیافته است. ما عادت  بد  بالا شدن بر شانه ای یک دیگر را به منظور کوچک نشان دادن هم دیگرهنوز از دست نداده ایم. در حالی که بزرگان جهان اندیشه بر روی شانه های یک دیگربالا میرفتند تا گذشته های دور و آینده ای نا آمده را بهتر و روشن تر ببینند.  ازهگل پرسیدند:  چطور شد که شما چنین انسان بزرگی شدید؟ جواب داد:  من بزرگ نیستم. بزرگ مینمایم،  چون بر شانه های کانت و دکارت نشسته ام.  معنای این سخن آن  است که  افکار بلند این  فیلسوف بزرگ تنها افکار خودش نبود، بلکه تراکم از افکار تمام بزرگان جهان اندیشه تا آن زمان بود، که با هم در آمیخته و به آن یزرگی رسیده بود.

 ما برعکس آن ها روانیم. بجائی اینکه دنیای گفته ها را درپشـت کلمات کوچک و ظاهراً بی معنا جستجو کنیم و حال و مقصد کلام  نویسنده های خود و بیگانه را، با حوصله و همراه با دریافت های مستقیم  و عقلائی در ظرف ذهن خویش با هم  بیامیزیم و صحیح و نا صحیح  را از هم جدا نموده  دریافت های شایسته و درست را غنی تر ساخته و این سلسله و جریان را ادامه بدهیم و بازهم یافته ها  رابه محک حقیقت تکرار در تکرار بسایم تا هر چه بیشتر و بیشتر حقیقت روشن و روشن تر گرد، بابی حوصله گی، با شتاب وبدون تعمق و تآمل، غالباً با پیش داوری های ذهن تیره و گل آلود، گاهی هم آشفته، میخوانیم، داوری میکنیم  و مینویسیم ومهرها میزنیم؛ گاهی هم بدون این که کسی را بشناسیم  یا  با  افکار کسی بدرستی  آشنا  باشیم  وی را  به صد نوع  بدکاری و بد گفتاری متهم میکنیم. مرحوم طه حسین نویسـنده، ادیب و محقق نابینای مصری که دل  پر خونی  از این نوع  انسانها داشت، با  بزرگواری یکی از کتاب هایش را به چنین انسان هائی اهدا نموده  نوشـت:  این کتاب را به کسانی اهدا می کنم که نه خود شان کاری انجام  میدهند و نه  دیگران  را میگذارند.

در رابطه با افغان بودن سید جمال الدین افغان، همانگونه که آقای خلیل الله معروفی در یکی ازنوشته های ارزشمند  شان در این اواخرتوضیح نموده اند، ضمناً لستی ازچندین کتاب را در این باره در مقاله ای شان درج کرده اند، کتاب ها  و مقالات زیادی، چه  در  افغانستان و چه خارج از افغانستان نوشته شده است.  من مطمئینم که شما هم حداقل چند عنوان از این قبیل کتابها را خوانده ائید. اما چون تمام وجود  شما  را  ایرانیان و نوشته  های ایرانی با زهر نفرت ازافغانستان و افغان مسموم نموده اند با وجود این همه نوشته  نمیخواهید قبول داشته باشید که سید افغان است.  و هیچ راه  دیگری که برایتان باقی نمیماند از زاویه  دیگری ـ زاویه ای نژاد پرستانه ـ  با افغانیت وی برخورد نموده مینویسید:  "  آیا سید جمال الدین عرب تبار نبود؟   اگر نی  چرا   واژه سید را که درعربی همان آقا و بادار معنا میدهد پیشوند نام شان قرار داده شده؟ ، اگر چنین باشد، به نظرمن سید نه افغان است و نه ایرانی ..."

گذشته از این که جمله از لحاظ ادبی  بسیار بد  ریخت است، نظر  تان  در مورد آیات عظام، مراجع تقلید  در ایران آقای سید علی خامنه ای،  سید  محمد خاتمی وازهمه بالاتر، نظرتان درمورد حضرت آیۀ الله العظمی امام سید روح الله موسوی خمینی چیست؟ اینها هرکدام سید اند. وچون سید اند، باید عرب باشند. اگر عرب اند، مطابق نئوری شما این ها نباید ایرانی باشند. اگر ایرانی نیستند، در ایران چه میکنند؟ به نظر شما مردم ایران با اینها چه بکنند؟ شما حاضر نیستید  که یک عرب تبار را حتی به عنوان یک شهروند عادی کشور تان بپذیرد.  دوستان ایرانی تان با این هائی که در بلند ترین مقامهای  دینی ـ سیاسی کشورشان جا خوش کرده اند چه معامله ای باید بکنند؟ شما که برای همه مشکلی بزرگی آفریدید! این ها چه هستند؟  ایرانی؟  یا عرب؟

در افغانستان عزیزما یک مثل بود که میگفت: "  با ما نشینی ما شوی، با  دیگ نشینی سیاه شوی."  انسان هائی  که با نژاد پرستان زیاد سر و کار داشته باشند بلاخره خوی و عادت  نژاد پرستی پیدا می کنند؛ حتی اگر در حلقه های روشن فکری گاه گاه آمد وشد داشته باشند.

ده ها نویسنده و فیلسوف و اخلاقی و اندیشمند و ( سیاسی ها را در اینجا ردیف نمیکنم چون مردان سیاسی عملاً نشان داده اند که قادربه هرامری،  خوب باشد یا بد،هستند وهرکاری میتواند ازآن ها سربزند )  مردانیکه به جریان های فکری و اندیشیدن اشتغال داشتند، در اروپا، نه عیسوی بودند و نه منشآ و ریشه ای شان از اروپا بوده است،  اما هیچگاه در حلقات روشنفکری و روشنگری به عنوان یک یهود یا یک غیر اروپائی با آنها بر خورد نشده. به هیچ کدام گفته نشده که چون تو مسیحی  نیستی حق نداری از مسیحیت و ازعیسی نقد کنی. از ایتالیا یا از اسپانیا یا از ...  هستی، یا چنین یا چنان فکر میکنی، یا چون ریشه ای یهودی یا ... داری، یااروپائی نیستی حق نداری ازداده های فکری ـ ادبی ـ تاریخی اروپا سخن بزنی. در خارج از حلقه ها وجریان های فکری حرف ها و سخن های بوده،  ولی در رده های بالای فکری با فکرها، با اندیشه ها،  از مواضع استوار ومستدل و ازروی تعقل و مطالعه  مستقیم، به شکل سازنده بر میخوردند و نقد میکردند؛ نه با شخصیت  و هویت اشخاص.  چون می دانستند که هر اندیشمندی که چیزی می گوید  بعد از یک عالم اندیشه و صرف وقت و مطالعه و تحقیق و دود چراغ خوردن به آن نظر رسیده است؛ و هیچ امکان  ندارد که عناصری از واقعیت  در آن وجود  نداشته  باشد. قدر اندیشمندان خود را میدانستند، زیرا قدر اندیشه را میدانستند.

یونانی ها در اندیشیدن در اروپا پیش قدم  اند،  ولی چقدر اروپائی امروز به اندیشه ها و تفکرات فیلسوفان کلاسیک اروپا اعتقاد دارند، و آن ها را جـدی می گیرند؟  وقتیکه در اروپا تاریخ یا فلسفه یا علوم سیاسی میخوانند تفکرات فلاسفه کلاسیک اروپا و هند و چین  و ...  را  بخاطر اینکه سر آغاز رشته تفکرات عقلائی انسان ها هستند مرور میکنند  و مییاموزند. تآمل اصلی و  مقصد اساسی آموزش شان تفکرات و اندیشه های غنی شده ای امروزیست نه افکار ابتدائی مردمان قدیم،  اگر چه این  افکار بنیاد  افکار سازنده ای  انسانی بوده باشد.  تفکرات امروزی اروپائی ها  در اثر نقد و بر خورد  مستقیم با  اندیشه های گذشته و جدا کردن درست از نادرست بوسیله خود  شان  بوجود آمده است.   اگر اروپائی های  قرون 16 و 17 و 18 و 19 و 20  میگفتند که همان که یونانیها فکر نموده  و گفته اند برای ما کافیست، هرگز  در  جائیکه امروز اروپائی  ها  قرار دارند ـ ازهر لحاظ ـ  قرار نمیداشتند.  انگلستان بجای خود  فکر کرد، آلمان بجای خود و فرانسه و ایتالیا بجای خود. همه اندیشیدند  و به یک دیگر  دادند  و از یک دیگر گرفتند و مقام و ارج اندیشه را تعالی بخشیدند.  حتی کتاب مقدس شان را  نیز زیر سوال بردند.  هر کشور به  نوبه ای خود کار کرد.  مثل  ما ه ا نبودند که لقمه های نا جویده بیگانه ها را که خود از خوان رنگین اروپا گرفته بودند، پیش از آن که  آن ها آن لقمه ها را هضم کنند، طبق عادت،  از  دهان  آن ها  به  قاپیم  و  ناجویده  آنها را ببلعیم،  و خود را در حدی مرهون احسان آنها بدانیم که نه تنها از وطن و وطندار دفاع نکنیم، که به توهین وتحقیروطن و وطندار هم بپردازیم.

اگردرپی دانش هستید، به منابع اصلی آن خودتان مراجعه کنید. ترجمه ها آثاردست دوم و گاهی دست سوم هستند. در مورد  برخی از  آن  ها،  خصوصاً وقتی که مترجم غرضمند باشد، یا صلاحیت ترجمه را نداشته باشد، باید تأمل نمود!

اگر به عوامل روانی  و تاریخی  برخورد هـای خصمانه  و نقد های غرض آلود  یا احساساتی توجه کنـیم، برخورد شما  هم  با  نوشته من  یک موضوع طبیعیست. همه ای افراد در حدود کمال رسیده، درگستره وسیع تر، همه ای ملت های مترقی جهان، به تدریج و یکی پس از دیگری  از این مراحل عبور نموده اند.  ما هم بلاخره ازاین مرحله صغارت فکری وفرهنگی وبرخوردهای سطحی وکم عمق وطفلانه که اکثراً ازگوش دادن به حرف های دیگران و یک جانبه فکر کردن منشآ میگیرند، و نه از مطالعه عمیق و سنگین و گسترده ای توام با اندیشه  و تعمق و تحلیل  و داوری  یک  داور مسئول،  خواهیم  گذشت. مطمئینم. فردا  امروز نخواهد بود!

سوال های تان خیلی زیاد بود. غالب آنها از حوزه فهم و محدوده کاری و تحصیلی من خارج هستند.  پاسخ  همه جانبه  و دقیق  و درست به  پیشینه  ها و نام ها و سرزمین و قلمرو و تاریخ و دین و زبان و فرهنگ و پیشه و نوع  زندگی و خورد و نوش  و  خفت  و خیز و  ...  افغانستان  و  ایران  و  وجوه  مشترک میان این دو کشور در ازمنه ای  های  دور،  کار ساده ای نیست.  در باره گذشته این منطقه  آن قدر نوشته ها و نظریات گوناگون و اکثراً پر از غرض و مرض وجود  دارد که تفکیک حق از ناحق بسیار مشکل است. ولی برای شما  به  فکر من خواندن  هیچ  کتابی سودمند  و  مفید  نخواهد  بود،  زیرا برای خواندن کتاب یک ذهن کتاب خوان، که عاری از پیش داوریها باشد و  کتاب ر ا برای بالا  بردن سطح  دانش اش  بخواند  و نه  برای آمادگی برای نبرد قلمی، لازم است؛ که شما با تأسف فاقد آن هستید!

با آن هم :

تاریخ کهن  منطفه ای که ما در آن زندگی میکنیم  در پشت پرده های ضخیم  ابهام  پنهان است.  آقای لوئی دوپری باستان شناس امریکائی  که  سال های درازی را در افغانستان به کاوش های باستان شناسی  اشتغال داشت، وجود و حضور انسانها، و  زین و  قیضه و  رکاب و  دیگ و کاسه و آئینه و شانه وغیره وسایل کار آمد انسانها را دراین سرزمین (  بین کوه های هندوکش و دریای آمو ) تا پنجاه هزار سال قبل تخمین نموده  است. بنابربرخی نوشته ها شهرهائی ازشش هزاروپنجصد سال پیش دراین منطقه ـ بین کوه های هندوکش و دریای آمو ـ وجود داشته  که یکی  از  همین  شهر ها شهر بلخ بود.  بلخ همچنان نام سرزمینی بود که شـهر بلخ مرکز ان بوده است.

داکتر معین سازنده ای بلخ را  لهراسب یکی از پادشاهان کیانی میدانند. اما من فکرمیکنم  که این نمی تواند  درست باشد. شهر قبل از به پادشاهی رسیدن لهراسب وجود داشته بود. اگرتخت و پادشاهی را کیخسرو به او بخشیده باشد،  پس  باید  شهر یا  کشوری که لازمه ای تخت و  پادشاهی است، هم وجود داشته باشد. پادشاه یا پادشاهی زمانی معنا پیدا می کند که شهر و کشور و مردمی وجود داشته باشد. این شهر قبل از پادشاهی لهراسب وجود داشته است. در کتابها آمده است که لهراسـب زمانی که پادشاهی را به گشتاسب وامیگذارد،  خود به نوبهار رفته و به عبادت می پردازد،  چون  زرتشت دین خود را آورد و او آنرا پذیرفت.  حال اگر شهرقبل ازظهور زرتشت و دین زرتشتی وجود  داشته  و تاریخ  پیدایش  زرتشت را  از شش  هزار و پنجصد تا چهار هزار سال پیش تخمین بزنیم باید شهر بلخ قبل از پیدایش  زرتشت  وجود داشته باشد؛ یعنی قبل از ششهزار و پنجصد سال،  یا حداقل  قبل از چهار هزار سال. در آنطرف:

تاریخ پادشاهی  ایران از ماد ها  شروع  میشود. قبل  از آن هر چیزی که در آن منطقه هست از مردمان  دیگری است.  کشور ایلام  مال ایلامی ها  بود. کشـورآشورمال آشوریها بود. کشوربابل مال بابلی ها بود. کشور سومر مال سومریها بود. وآکد مال آکدیها بود. سرزمین های که ماد ها در آن هـا جابجا شده  بودند جزء از خاک های آشور بود.  فارس هم  که بعد از سرا زیر شدن  قبایل ده گانه آریائی،  که به قول داکتر رقیــه بهزاد  از راه هلمند  و بعد از عبور از گرمن  (  کرمان امروزی، جائی که قبیله گرمن یکی از این قبایل ده گانه آنجا ساکـن شد ) به این منطقه  آمدند،  نام فارس را بخود گرفت قلمرو کشور ایلام بود.  اینکه ایرانی ها امروز این کشورها را، به شمول  بلخ، که هزاران  سال قبل از بوجود آمدن پادشاهی  ماد ها استقلال و تمدن درخشانی داشتند ازخود میخوانند، و کسانی مثل آقای  میرزائی هم برای شان نوکر صفتانه کف میزنند و  واه  واه  می گویند و بدهن هموطنان خود میکوبند، حرف است و هر کسی میتواند یک حرف بزند!

چرا وقتی که ازاریانا یا خراسان حرف میزنیم، آریانا و خراسان نمیگوئیم، بلکه  زیر نام افغانستان  تاریخ آن دوره ها را بررسی میکنیم؟ من به خاطری از افغانستان نام میبرم که اولا،ً  افغانستان امروز نه همه ای آریانا است و نه همه ای خراسان قدیم. چیـزی از این را در خود دارد و چیزی از آنرا. بخش های از آن در افغانستان کنونی قرار  ندارد  و بخش های هم  از این.  و هم  خاک  های در افغانستان  فعلی  وجود  دارد  که  در آریانای مقدم  و مؤخر و خراسان بزرگ شامل نبودند. ثانیاً ، وقتی از تاریخ  یک منطقه یا سرزمین یا کشور باستانی حرف میزنیم قاعدتا ً باید نامی  را بکار ببریم  کـه  در زمان نوشتن یا  سخن زدن از تاریخ  آن منطقه، آن سرزمین یا آن کشور باستانی، آن منطقه، سرزمین و کشور باستانی،  درآن واقع است. اگرمیخواهیم درباره تمدن مایا و المیک وآزتک معلومات داشته باشیم، باید به تاریخ مکزیکو که نام تقریباً نوی در برابرتمدن کهن آزتک و مایا و المیک است مراجعه کنیم. دلیل آنکه من از آریانا و خراسان حرف به میان نمیآوریم  این است  که افغانستان کنونی  قسمت های از آریانا،  قسـمت های  از خراسان، قسمت های از گنداهارا و ...  را  در خود  دارد نه همه را.  اگرافغانستان را آریانای قدیم بنامیم، باید قسمت کوچک از چین، قسمت از تاجکستان و قسمت از ازبکستان را به علاوه  بلخ قدیم که شامل واخان و پامیر وبخشی از چترال، خان آباد وقندوزوبغلان وبامیان وخود شهربلخ و ترمز و یکی  دو شهر دیگر در  همین نواحی می شود، دارا  باشیم؛  ولی  از تمام  هرات و غور و قندهار و جنوب کوه های هند کش  منصرف شویم. اگر آریانای در دوره های نسبتاً  اخیر آن بنامیم، باید قسمتهای یاد را به علاوه هرات و غور دارا باشیم و از جنوب کوه های هندوکش صرف نظر کنیم. به همین ترتیب اگرآن را خراسان بنامیم، باید چیزی رابگیریم، اگر ممکن باشد، و چیز هائی را بدهیم.  شکل فعلی افغانستان با شکل آریانا،  یا با شکل خراسان، یا شکل خراسان و آریانا با شکل فعلی افغانستان هیچ شباهتی ندارد. اگرازخراسان حرف بزنیم، ازیک چیزحرف خواهیـم زد که بود و نیست. هست و موجود را می گذاریم به نیست و نا موجود می پردازیم.    شاید برای ما خوش آیند باشد، ولی برای  جامعه  جهانی  که خواه  مخواه با  آن ها  ارتباط  خواهیم داشت وقتی از چیزی که نیست صحبت کنیم چندان دلچسپ نباشد. یقیناً به ریش ما به نام انسان های خیال پلو خور میخندند. غیرازاین، مگر ایران و ترکمنستان و ازبکستان و تاجکستان حاضر هستند که ازکرمان ایران تا فرغانه ای تاجکسـتان را به ما بدهند؟ ازترکمنستان و ازبکستان و تاجکستان صرف نظرکنید اول شما با دوستان جانا جانی تان این مشکل را حل کنید و رضایت آنها را بگیرید. اگر آن ها حاضر شدند  که در بدل خوش خدمتیهای شما از قسمت های خاکهای شان بگذرند، و آنها را به شما واگذار شوند، من حرفی ندارم؛ من هم  به افغانستان خراسان میگویم، و خود را خراسانی می خوانم. اگر چه در آن  وقت بازهم  مشکلی خواهیم داشت. جنوب کوه های هندوکش!

اگرخراسان "سچه" میخواهید باید مناطق جنوب کوه های هندوکش را که شامل خراسان نبودند از خراسان  جدا  کنید.  نه آن ممکن است و نه این؛  روی تان را برگردانید  و به پیش نگاه کنید و به پیش بروید. کوشش کنید  که راهی را پیدا کنید که از این همه بدبختی ها و مصیبت ها و ناتوانیها و خانه جنگی ها خود را نجات بدهید.

ایرانی ها از تمدن هائی شکفته و پژمرده و مرده ای سیستان و ایلام و تپه سیلک و اورارتو و... بنام  تمدن ایران حرف میزنند، درحالیکه ایلام و سیستان و اورارتو ـ  منحیث یک مثال ـ  هر کدام این تمدن ها و شـهر ـ کشورها  قبل از بوجود آمدن پادشاهی  ماد ها تمدن ها و شهر ـ کشور های مستقلی بودند.

اورارتو فعلاً  جزء خاک ارمستان است.  بنا بر بعضی  روایات  و منابع  و نوشته های اندیشمندان  مسیحی کشتی  نوح بعد  از فرونشستن  طـوفان  نوح دربلندی های اورارتو به زمین نشست. به این حساب این کشورـ شهر حداقل باید  دارای تمدن پنجهزار ساله  باشد.  در حالی که از پادشاهی ماد ها  حدود دو هزار و هفتصد سال میگذرد.  قبول داریم که ماد ها  و به تعقیب آن ها هخامنشی ها این سرزمین را اشغال نمودند،  ولی از آنجائیکه اورارتو هم  قبل از آمدن ماد ها کشور مستقل  بوده و هم  امروز جزء  خاک ایران  نیست، نمیتواند از ایران باشد.  اگر  با منطق  و محاسبه ایرانیان با   قضایای  تاریخی برخورد کنیم از بیست و  پنج ـ  بیست و شش سلسله غیر ایرانی که در ایران حکومت نموده اند حد اقل کشورهای فعلی بیست و یک  تای آن سلسـله های غیرایرانی حق  دارند ایران را مال خود بخوانند. ماد ها و هخامنشی های آریائی تبار، سلوکیان یونانی، اشکانیان  آریائی تبار، خلفای راشدین و امویان و عباسیان  و مرعشیان عرب تبار،  سامانیان ازبک تبار، غزنویان ترک نژاد،  سلجوقیان ترکمن تبار، مغولها، نیموریان، صفویان ترک نژاد،  تا آیت الله  خامنـه ای عرب تبار، کشور های اصلی این دودمان ها هر کدام  میتوانند  ایران را از خود بخوانند.  همینطورمردمان فعلی مناطق حوزه اباسین ( حوزه ای با وسعت بیشتر از پنجصد و سی هزارکیلو مترمربع که شامل بخشی ازچین، بخش های ازتاجکستان و  بخش هائی از ازبکستان  تا  شهر های بامیان و قندوز و نواحی آن ها  می شد و سرزمین اصلی آریائیها بوده است)  که سلسله های آریائی ماد  و هخامنشی و اشکانیان و ساسانیان از آن جا برخاستند سرزمین آریائی هاست، سرزمین اصلی ماد ها و هخامنشی هائیکه از آن جا بر خاستند، کوچ  کردند، به ایران رفتند، آن را  تسخیر نمودند،  پادشاهی ها تشکیل دادند،  به عنوان مهاجم به کشور اصلی شان برگشتند و آنرا اشغال کردند. براساس بسیاری ازنوشته ها و یک تبصره یکی از رادیوهای وی. دی. ار. که چندین سال پیش آن را شنیدم، سرزمین آریائی ها همین حوزه  بوده است.

در رابطه با اریائیها و خاستگاه آن ها در متون کهن دینی و ادبی و تاریخی هندی و جینی  و بودائی و سنگ نوشته های هخامنشی ها و متون کهن چینی، همچنان دراوستا  که بنا به روایاتی بین شش هزارو پنجصد تا چهارهزارسال پیش نوشته شده است، نظر ها وعقاید گونه گون بیان شده است که پرداختن به آنها خارج ازحوصله من است

زمانیکه هخامنشی ها افغانستان را اشغال نمودند درجنوب هندوکش سرزمین  مستقل دیگری بود که در زمان یورش یورشگران هخامنـشی ـ به قول شما دادگران ـ  آن را " گنداهارا" می گفتند، و شـامل نواحی شمال دریای کابل و وادی پشاورمیشدند. قرار نوشته های  تاریخی کوروش در یکی از شهر های همین کشور -  کاپیسا – کشته شده است. به هر حال مناطق یاد شده، امروز در افغانستان کنونی  قرار دارند.  این  شهر ها  همراه با یک تعداد  شـهرهای دیگر امروز با  وجود مرز های سیاسی و حدود جغرافیائی جدید جزء از افغانستان کنونی هستند،  همانطوری  که بابل و آشور و سومر و  ...   با  آن که روزگاری کشور ها و تمدن های مستقل و شکوفائی  بودند، اکنون جزء  کشور و تاریخ عراق امروز، و ایلام که قبل از بوجود آمدن ایران کشور مستقل با مرزهای سیاسی و جغرافیائی وتمدن و دولت و نظام خاص خودش  بود،  جزء کشور و  تاریخ ایران  امروزی است،   یا  تمدن کهن موهنجودیرو  که شامل تاریخ موجود پاکستان است،  و صد ها مثال دیگر.

ما وجوه مشترک زیاد داریم.  هر دو کشور یا ملت آریائی هستند.  زبان  مشترک  دارند.  دین  مشترک دارند. خاستگاه مشترک دارند، ولی با  وجود این همه مسایل و وجوه  مشترک، امروز آنها  یک کشور وملت واحد نیستند. هیچکدام این مشترکات سبب نمیشود که ارزشهای فرهنگی – هنری –  تاریخی – سیاسی ـ اقتصادی واحدی را بوجود بیآورند.  اگر زبان سبب اشتراک ارزش های فرهنگی  و تاریخی  ملت ها میبود، زبان انگلیسی  باید  سبب بوجود آمدن یک کشور و ملت واحد از کشور های انگایسی  زبان می شد. یا زبان عربی سبب ایجاد  کشور یا ملت واحد عرب زبان میگردید.  همین طور زبان ترکی.  ترکی زبانان ازغرب چین تا شمال غرب ترکیه، با وجود زبان، حتی  نژاد مشترک، هر یک ملک، تاریخ و ارزش های خود را دارند.

همان گونه که دیوان های  شعرای  فارسی زبان امروز زینت  طاقچه های افغانان وتاجکان  و ایرانیان، و یک  تعداد از پاکستانی ها وهندی های فارسی گو هستند، آثار شکسپیر و گوته و... زینت بخش کتابخانه های شخصی انگلیسیها و آلمانی ها و سویسی ها و اطریشی ها و امریکائی ها و آسترآلیــائی ها و... میباشـد؛  و از میراث های فرهنگی ـ ادبی، یا  مشترکات زبانی  کشورهای انگلیس و آلمان و بسیاری کشورهای  دیگر اروپائی که انگلیسی یا آلمانی میدانند، هستند؛اما وقتیکه به تاریخ یاهویت ملی این اشخاص پرداخته میشود، می بینیم که شکسپیررا انگلیسی وگوته را آلمانی میخوانند. هیچیک کشوری برای داشتن  وجوه  مشترک،  یا حرف های از این دست،   دعوا  ندارد که شکسپیر یا گوته مال آنها بوده است. همه اندیشمندان این کشور ها این آثار، و اثار ادبی ـ دینی ـ فلسفی ادبأ و مذهبیون و فلاسفه های شان را میخوانند و اگرتوانائی نقد آن را داشته باشند وچیزی قابل نقد در آن ها بیآبند آن ها را   نقد میکنند.

دیوان حافظ، بوستان و گلستان  سعدی،  رباعیات خیام  و مثنوعی  مولانا و سروده ها و اشعار نظامی و جامی وانصاری وعطار و... همه همانطوریکه شما میگوئید محدود به یک  محیط  نیستند،  اما شما بخواهید یا نخواهید تقسیماتی جغرافیائی ـ سیاسی که متآسفانه محصول دست خود انسان هاست، خود این شخصیت ها را محدود به آن مکانی که آن ها در آنجا بدنیا آمده اند، میسازد.

من یقین دارم  که  خود  شما با کسانی که مانند من فکر می کنند  موافق  هستید  که نه ما این تقسیمات  را به وجود آورده ایم،  و نه اولین انسان های بوده ایم که از من و از تو را شروع نموده ایم.  شروع  این از  من  و از تو،  گذشته از زمان  معاصر که ایرانی ها آن را آغاز کردند، با حمله هخامنشی ها یا ایرانی ها به کشور های پیرامون شان از جمله  به افغانستان  رقم خورد.  ایرانی ها  اولین کشور و ملتی  بودند که پای شان  را  از منطقه ای همدان فعلی بیرون گذاشتند و خوزستان فعلی و حوزه دجله و فرات را اشغال کردند. این را نمی توانیم  انکار کنیم. جنگ های قبل از آمدن  ماد ها و هخامنشی هـا در این منطقه محدود بکشورهای کوچک همین منطقه مثل بابل و آشور و سومرو ایلام و آکـد بوده است، ولی ایرانی ها سرحد شان به لیدیه و یونان و مصر ازیک طرف، و به بلخ و گندهارا از طرف دیگر کشید. از همین وقت از من و از تو شروع  شد. کی  این  از من  و از تو را  شروع کرد؟   دین هم سبب بوجود آمدن کشور و ملت  واحد نمی شود. اسلام دین تمام کشورهای شمال افریقاست، دین کشورهای اردن و فلسطین و لبنان و سوریه  وعراق و کویت و امارات واعراب ترکیه و ایران و... اما هر کدام این کشورها گذشته ازحدود و ثغورومرزهای سیاسی و جغرافیائی خویش میراثهای تاریخی ـ  فرهنگی و افتخارات خود شان را دارند. پیامبر اسلام پیشوای دین اسلام است و اسلام  یکی از وجوه  مشترک  تمام  کشور های اسلامی  از شمال غرب  افریقا تا اندونیزیا میباشد، ولی نه دین نه پیامبرهیچکدام سبب اشتراک خاک یا ارزشهای تاریخی ـ فرهنگی میان آنها  نمیش ود. پیامبر، پیامبرهمه ای این مردمان است، اما هویت ملی و قومی وی ازعربستان و از قوم قریش است. درمورد مسیحیان هم میتوانیم همین استدلال رابکنیم. کمونستها دارای یک پیشوا،یک مکتب و یک آیدیالوژی بودند  وهستند، ولی هرکدام کشوروتاریخ و... خود شان را داشتند و دارند. همینطور کشورهای که دارای نظام دموکراسی هستند. همه ای جهان ازبرق، اختراع ادیسون، وآثارادبی امرسن استفاده میکنند، ولی این دو شخصیت علمی وادبی تنها امریکائی بودند، وامریکائی باقی خواهند ماند. از آثار مارکس و هگل و کانت همه کشور های آلمانی زبان استفاده میکنند،  اما خود اینها تنها ملیت آلمانی دارند. هرگز نشنیده باشیم که کشور های اطریش و سویس دعوای اطریشی  بودن یا  سویسی  بودن آن ها را نموده باشند. آثار این ها و آثار صد ها  اندیشمند  دیگر امروز  نه  تنها  در کشورهای خود  شان،  که درتمام جهان خوانده میشود. این نوشته ها هم تمجید میشوند و هم نقد، ولی یک آلمانی را نبینید که بگوید: تو چینائی بودائی چینائی  زبان، یا تو حبشه ای مسلمان حبشه ای زبان عقب مانده حق نداری از هکل یا کانت یا مارکس ما نقد یا انتقاد کنی.

در باره زادگاه  و زبان اول سید، گر چه برای شما نقش بازی نخواهد کرد زیرا شما به خاطرعرب بودنش افغانیت او را  قبول ندارید،  به کتاب هائی که آقای معروفی در مقاله ای " تبصره بر اعلامیه پورتال افغان جرمن آنلاین " نوشته اند مراجعه کنید.

منظور شما از این که خرج یا هزینه زندگی  وی چطور و از کجا تآمین می شد، اگر غلط نفهمیده باشم این است که  او برای یک کشوری کار می کرد و از همان کشور مصارف اش تأمین میشد. چنین تصوری تنها از مغزهای بیمار میتواند تراوش کند. اگرچنین تصوری  درست می بود، سـید از این کشور به آن کشورسر گردان وهمه جا مورد تعقیب قرارنمی گرفت؛  و از هر کشوری اخراج نمی شد. جریان اخراج بسیار تحقیرآمیز وی را در زمستان سرد، بدون توشه راه از ایران حتماً شنیده ائید. علت اینهمه اخراجها  و سرگردانی ها این بود که سـید به هرکشوری که میرفت سازمان مخفی ای را از مردمان همان کشورعلیه استعمار بوجود مییآورد و مردم را علیه دولتهای شــان که با استعمار زد و بند داشتند تحریک مینمود.  این سازمان ها در گستره وسیعی با هم ارتباط داشتند و به فعالین و رهبران شان که در تبعید بودند کمک مینمودند. سید هم از این کمک ها بی نصیب نبوده است. سید بسـیار ارجمند تر از آن بود و است که درموردش چنین فکر کنیم؛ حتی اگرافغان نباشد! حتی اگرعرب بوده باشد وعربها برای ما چیزی نیآورده باشند.

هرکسی را باید برای کوتاهی و تفصیرخودش مواخذه نمود. اگر امویها بد کردند، باید اموی ها را بد گفت؛ نه سید را.  بدی سید به هیچ کشور و ملتی، به استثتای استعمار، نرسیده است.

سید هر قدر بد بوده باشد ـ البته به قول شما ـ مانند شماعلیه منافع کشورش، و درسـنگر دفاع از یک کشور بیگانه قرارنگرفت.این خود یک امتیازبزرگ نسبت به ایران زده ها،  پاکستان زده ها، غرب زده ها،  عرب زده ها  یا شوروی زده  هاست.  این که  سید مسلمان  بوده یا عرب، و امروز برخی ها با مسلمانان یا با  اعراب  به  پیروی از ایرانیان که از یک طرف دعوای آزادی ها دارند و از سوی دیگر حق داشتن دین یا اندیشه را از مردم سلب میکنند، خصومت میورزند و میگویند که اعراب برای ما چه آورده حرفی دیگری است و بحث جداگانه ای را ایجاب میکند.

و شما که خط  مسلمان هائی  را که اسلام  را به افغانستان اوردند  از اسلام محمدی جدا می کنید، تقاضای من  از شما  اسلام  شناس بزرگ  همین  است  که  یک  کمی  راجع به این اسلام محمدی غرض معلومات این کمترین تان بنویسید  و یک  نمونه ای از آن  را در 53 کشوراسلامی به من نشان بدهید. درهرکشور نوعی از اسلام را میبینیم. نوع پنجاه و چهارم آن را میخواهیم شما به ما نشان بدهید.

در نوشته قبلی ام  من اصلا از عرب و عجم صحبتی نکرده ام. و اینکه نام  اول من با نام اول سید مشابهه است و جناب شما متوجه این شباهت شده  ائید برایتان تبریک میگویم. کشفی بزرگی بود،  باید  این موضوع  برای تان بسیار مهم و با ارزش بوده باشـد. برای من این کلمه آن قدر بی تفاوت شده است که اصلاً متوجه تشابهه آن هم نشده بودم.   تنها بعد از نوشته ای شما من متوجه این  تشابهه شدم.  اگرامکان  میداشت و شما به آن علاقه میداشتید، آن  را به شما میبخشیدم.  کلمه سید را هم سرکلمه میربگذارید که دوبرابربا اسلام نزدیک شوید. سید بودن برای من مهم نیست.آنچه برای من مهم  است،  اینست که من یک افغانم و فقط به افغانستان فکرمیکنم و بس

در مورد هویت سید، نظر من یا نظر شما مهم  نیست؛ مهم  قوانینی است که امروز در جهان متداول، معمول و جاری است. در هر کشوری که شما تولد میشوید، درصورتیکه  پدر، یا پدر و مادر شما  تبعه همان کشور باشد، شما قانوناً تبعه آن خاک هستید، وهویت ملی شما را همان خاک یا کشور میسازد. عرب بودن یا مغول بودن یا ترک  و ترکمن و ازبک و هند و مسلمان و یهودی و  ...   بودن  اجداد این یا  آن،  یا اجداد من و شما  که با گمان اغلب شما نیز عرب تبار هستید یا اینکه آنها از کجا آمده اند هیچ  نقشی را در هویت ملی تان بازی نمیکند. در بعضی  از کشور های  پیشرفته  که در گیر این بحث های مخرب و احمقانه نیستند، اصلاً مسئله زادگاه و دین و قد و زیبائی و وزن و...مطرح نیست. دراین کشور ها  نه  تنها خارجیان را تحقیر و طرد نمی کنند، که آن ها را با سی یا سی و پنج سال اقامت ـ 1400 سال که خیلی  وقت است ـ  در کشور شان، بعد از این که تابعت آن کشور را حاصل می کنند،  گورنر یک ایالت بزرگی  مثل  کالیفرنیا  انتخاب میکنند. یا این حق را به خارجیانی  که تابعت آن  کشـور را حاصل نموده اند  مهیا کرده اند  که خود را برای کرسی  و مقام  ریاست جمهوری آن کشور نامزد کند (  نامزد فعلی دموکرات ها در امریکا ). 

نوشته می کنید که: ...  به نظر من باز هم این آقا رگ و ریشه اش طور خورده و با فردوسی شرین کلام این فرهنگ  از  در و دیوار تعصب تباریش سر کشیده  است  و  این همه عظمت تاریخی  ایران باستان را که افغانستان کنونی و جدید جز آن اسـت،  فدای همتبار دیگر  سیدجمال الدین کرده است.  فکر میکنم که آقای سدید از سروده ایکه فردوسی بزرگ در تذکره هویت ایران زمین نسـبت به اعراب و خلفای جانی و آدمخور اموی و عباسی،  سروده بود است   ناراحت شده اند  که حق  دارند  از ریشه  و تبار خویش براحتی  دفاع نمایند  ولی  به ریشه  و تبار دیگران هم حق توهین را ندارند.  (  زیرکلمات و عبارات را من خط گرفته ام،  زیرا  اغلاط  فاحشی اند  که  فهمیدن نیت نویسنده  را برای خوانندگانی   که یک مقدار مشکل خواندن  داشته باشند، مثل من، آنقدر دشوار میسازد که وجود نویسنده در وقت خواندن لازم میافتد.)

تا جائیکه به شخص خودم مربوط  میشود ریشه من، خاک من، هستی من و افتخار من همان کشور ویران  افغانستان  است، اما  این بدان معنی نیست که من در برابر سائرانسان ها،  ملیت ها و کشور ها تعصبی دارم. هر کسی حق دارد همین احساس را داشته باشد.  اما این  حق  باید  در حدی  باشد که حق دیگران پا مال نشود. من افغانم و یک میلیون بار ترجیح  میدهم  که  یک افغان  باشم  تا یک سید یا عرب.  عادت  من است که  در قسمت از خود سخت گیر ترم. شما  در گذشته ها نوشته های مرا نخوانده ائید.  اگر می  خواندید،  میدیدید که انتقادات من ازافغانها چقدرگزنده و شدید بوده است. حتماً این مثل را شنیده ائید که: دشمن میخنداند؛  دوست میگریاند. منبا این سرزمین و مردم آنبیگانه نیستم، بیگانه شمائید  که  ضعف ها  و نارسائی  ها  و عیوب مردم را میپوشانید. وظیفه من آن است، به عنوان فرزند مسئول این  خطه، که آئینه را در برابر مردم  قرار دهم  تا هم خوبی های شان را ببینند و هم بدی های شان را.  من  میخواهم مردم متوجه کمبود های شان شوند و آن ها را اصلاح یا ترک کنند. عقلانی تربا قضایا برخورد نمایند و بازندگی ومسایل مربوط به خویش طوری برخوردکنند که تاحال بر خورد نکرده اند.  زیرا یگانه سبب پیشرفت و ترقی خاک و آسایش  خود شان همین است.  هر کشـوری که از خرافات و افسانه بازی دست کشیده هم نیرومند شده، هم آباد و هم مترقی.

نظر مرا درمورد هویت سید پرسیده ائید. سخن من همیشه همین است، و همیشه همین خواهد بود  که : سید افغان بود، حتی  اگرعرب تبار بوده  باشد.  و افغانستان خانه اش بود، مانند هر افغان دیگر.

هزاره  و پشتون و تاجیک و ازبک و ترکمن و ترک و ایماق و پشه ای و کرد و عرب،  هندو و مسلمان  و یهود وعیسوی،  شیعه و سنی و وهابی  و ... بودن برای من مهم نیست،چیزیکه برای من اهمیت دارد،  افغان بودن و انسان بودن آنهاست. اگر سید جمال الدین زنده میبود شاید او هم  همین جواب  را برای تان میداد.

در رابطه  با تعریف هویت باید عرض شود  که تا جائی که من در باره فکر کرده ام یک انسان دارای سه نوع هویت است :

-   هویت بیالوژیکی به عنوان یک انسان، که هستی شناسی به مطالعه و شناخت آن میپردازد.

-   هویت فکری بعنوان یک مسـلمان، یک کمونست،  یک انسان نیک یا یک انسان بد،  چون خصلت نیک  و بد  یک  فرد  زاده  تفکر اوست.  معرفت شناسی  وعلم  اخلاق به تعین چیستی و چگونگی هویت فکری انسان میپردازد.  بعضی  ها از هویت فرهنگی یاد میکنند، ولی از آنجا که فرهنگها هم در واقعیت  امر زاده و محصول فکر اند، بهتر است که به جای هـویت فرهنگی، هویت فکری بگویم.

هویت ملی  که تعلق انسان را به یک تقسیم  بندی، یا  حدود جغرافیائی، سیاسی خاصی نشان میدهد. قوانین ملی کشورها، یا قوانین بین المللی مشخص کننده این هویت است.

در مورد هویت تعارف نسبتاً زیادی وجود دارد، ولی من فکرمیکنم که بهترین تعریف هویت عبارت است از" جهت اساسی، درونی و پایداریا چیستی یا چگونکی یک شیء یا یک انسان." من چه ام؟  گیاه؟ انسان؟ سنگ یا چوب؟  انسان. انسان بودن من هویت بیولوژیکی مرا تعین میکند.  

مسلمانم   یا غیر مسلمان؟ فاشیستم یا کمونیست؟  یا...؟ هر چیزی که در باره خدا و جهان و انسان و دین و مذهب و سیاست و اقتصاد و  ...  فکر میکنم، هویت فکری یا به معنی مروج هویت فرهنگی مرا میسازد. هویت فکری را برای آن ترجیح می  دهم که یک انسان می تواند در یک جمع کوچک یا  در یک جمع بزرگ که دارای فرهنگ کلان و فرهنگ جمعی هستند  با تمام فرهنگ،  یا برخی از خرده فرهنگ های  فرهنک کلان موافق نباشد،  یا آن ها را قبول نداشته باشد و پیرو فکر و دریافت های خودش باشد.  چنین انسانی هر چند در یک حوزه فرهنگی خاصی زندگی می کند،  ولی  با  آن  فرهنگ رابطه زنده ای فکری ندارد

افغانم  یا ایرانی؟ امریکائی ام یا چینائی؟  به هر کشوری که  تعلق دارم همان کشور هویت ملی مرا تشکیل میدهد. سید از نگاه هویت فکری یک  مسلمان بود. و ازنگاه هویت ملی، با وجود عرب بودنش افغان! مانند همه ای افغان ها!

این که شما می گوید که چون سید جمال الدین سید  بود  پس عرب است، و اگرعرب است  نمیتواند افغانی یا ایرانی باشد،  درسـت نیست. در همان ایران عزیز شما  در یک ایالت، یا به قول دوستان ایرانی تان یک استان، استان خوزستان، همه عرب تباراند. آیا  ایرانی ها میتوانند که بگویند که چون این ها عرب اند نمیتوانند ایرانی باشند؟  آذربایجانی ها، اکراد، بلوچ ها، یا ده ها نژاد دیگر را میتوانند  بگویند که چون این ها آذری و ترک و لر و بلوچ  و کرد و مغول اند  نمیتوانند ایرانی باشند؟؟  بر وفق  تئوری نژاد پرستانه ای شما، این هائی را که نام بردم  اگربه خاطرزبان یا نژاد یا دین شان نمیتوانند ایرانی باشند، چرا این ها را به جائی که از آنجا آمده اند نمی فرستند؟ یا چرا سرزمین های شان را که در آنها زندگی میکنند به آنها که مالک اصلی آن سر زمین ها  هستند نمی بخشند؟  شما می گوئید که زبان سازنده هویت و ملت است.  اگرچنین است، چرا خوزستان عرب زبان، یا  آذربایجان ترک زبان، یا سائر ایالات ایران که از نژاد  فارس  یا آریائی  نیستند دارای هویت و کشور مستقل نمی باشند؟   اگر دین سازنده  هویت ملی است،  چرا بهائیان یا  یهودیان یا ارمنی ها دارای هویت ملی جداگانه و کشورمستقل نیستند؟

ما  مسلمان سید و عرب تبار  افغان داریم.  ما  کمونست  سید  و عرب  تبار افغان داریم.  افغانستان  مانند ایران  و هند  و پاکستان و صد ها کشور دیگر بوستانیست که درآن هرنوع گلی با عطرخاص خودش وجود دارد. یقین دارم که همه ای این گل ها، افغانی، ازبک و هزاره و ترک و و عرب و ایماق و پشتون و تاجک  و...، به استثنای گروپ شما، با وجود عرب و هزاره و ازبک و پشتون و تاجیک و ...  یا هندو و مسلمان بودن شان ازشما افغان تراند. و اگرلازم آید از افغانستان دفاع  میکنند، نه از بیگانه، حتی اگراین بیگانه هم کیش وهم زبان آن ها باشد.  در مورد  مجید کلکانی  چه میگوئید؟ ایشان هم سید بودند. و چون سید بودند باید عرب بوده باشند. حال این سید عرب تبار میتواند افغان باشد یا نه؟

حال به جواب سوال شما که سید برای افغانستان چه کرد میپردازم:

براساس جمعبندی کمیسیون نویسندگان تاریخ، که برای ترتیب بخش تاریخی  دائرۀ المعارف افغانستان در سال 1335 از طرف دولت وقت توظیف شده بود، کار هائی که سید  درعهد امیر شیرعلی خان کرد عبارت بودند از: نشر اولین جریده افغانستان " شمس النهار".  این جریده علاوه بر اینکه در داخل افغانستان پخش میشد به خارج نیزارسال میگردید.  طرح نظام جدید عسکری. احداث چند مدرسه دولتی. ایجاد و ترتیب امورپستی. پیشنهاد و تعین هیئتی از وزرأ برای مشوره با شاه ( وزرأ مشاور). و افتتاح  شفاخانه ها  و ...

شفاخانه ها شاید یک تعمیر کوچک  با پنج یا ده بستر بوده باشد،  همین طور مدارس و سیستم پستی کشور، ولی در هر حال یک چیزی بود که آغاز شده بود.  حال اگر شاه به مشوره وزرأ مشاور کارمیکرد یا نه این کارسید نبود.  طرح  نظام عسکری در زمان خودش طرح نو و مترقی بود. سید کارهای و حرف های زد، اما مانند امروز که اهل کاررا به کار نمیگذارند، آنروز هم توطئه ها بود و دسیسه ها و به سر و دوش یک دیگر برآمدن.  سید را دسیسه ها و فتنه ها، خصوصاً رقابت های رفیق خان لودی صدراعظم امیر مجبور ساخت تا کشور را ترک کند.

شما چه فکر می کنید؟  در طول تاریخ افغانستان هیچ افغانی وجود نداشته که به این  ملت یک حرف خوب گفنه باشد، یا یاد شان داده باشد که چه بگویند و چه بکنند؟ این ها، ما ها، افغان ها از کی آموخته اند که از سید یا غیر سید بیاموزند؟  صد ها افغان خیراندیش  و خوش قلب و صلحجو و وطن  دوست مگر در طول همین سال هاییکه پیش روی ما گذشتند و می گذرند، نه گفتند؟ کی شنید؟ شما شنیدید؟  هیچ کس نمی شنود؛ متآسفانه!

در مورد  گاندی نوشته مرا  دو باره  بخوانید.  شما دقیقا ً در آن نوشته چنین حرفی را نخواهید یافت که نشان دهنده آن باشد که من گاندی را افغان خوانده باشم.  پیر  شده ام،  اما عقلم  هنوز سر جایش است؛  و این قدر نجابت هم  هنوز در من باقی است که شخصیت ها و ارزش ها و آثار فرهنکی و دریافت ها و حاصل کار دیگران را از خود  نخوانم.  اصلا نوشته مرا که انتقاد نموده ائید فهمیدید که بر سر چه بود؟   آیا این منطقی خواهد  بود که کسی از یک سوعمل از خود خوانی را عمل زشت بخواند و از سوی دیگر، درعین زمان و در همان نوشته انسانی را که هویت  ملی  وی مانند  آفتاب روشن است و از زمان حیات وی هم آنقدر وقت نگذشته است که مردم آنرا فراموش نموده  باشند که گاندی کی  بود، از خود  بخواند؟  آرزومندم  نوشته را یکبار دیگر بخوانید.  انسان وقتی که احساساتی میشود همچون اشتباهاتی رخ میدهد.

مثال تسلط کم  و بیش سه صد ساله افغانان بر هند را برای این دادم  که افغانان بر کدام  کشوری دیگری تا جائیکه من معلومات دارم چنین تسلط طولانی ای نداشتند. ولی با وجود این تسلط طولانی افغان ها بر هند، افغان ها نه تاج محل، نه لعل قلعه، نه گاندی، نه بابه نانک و نه بودا و گرنگ و راماین را، هیچ چیزی یا هیچ شخصی را که به آن سر زمین تعلق داشت یا تعلق دارد، از خود نخوانده اند. هدف از تذکر این مطلب این بود  که  اشغال  مؤقت باعث نمیشود که یک کشور و داده های گوناگون آن را،  از خود بخوانیم. شما هم از بلخ و نوبهار سخن گفته ائید. اگر بلخ و نوبهاری بوده،  پس  کشور و نظام و مردمی هم باید بوده باشد که این کشور و نظام را بوجود  آورده اند  و صاحب آن می باشند. با  آمدن و رفتن ایران، همانگونه که در رابطه با هند مثال دادم،  نه این مردم از ایران می شود و نه این خاک.  مثالهای افریقای جنوبی و مصر و کشور های آسیای میانه را قبلاً عرض نموده ام.  پولـند سه بار از نقشه چهان محو شد، ولی امروز باز هم آنرا بروی نقشه جهان میبینیم؛  با همان تاریخ کهن اش  و با همه ای افتخارات اش و ...  اگر شما کمی فکر کنید، شما هم میتوانید چند مثالی را بیابید.

نوشته میکنید که این حق را به تاجکستانی  و ایرانی و افغانستانی باید قایل شویم که از قلمرو فرهنگ کهن شان و جغرافیا و افراد  و اشخاصی که با این فرهنگ و با  این زبان شناخته شده اند با افتخار یاد کنند و از آن خود بدانند و ...

عرض من این است که:

1ـ     چرا به افغان افغانستانی می گوئید،  ولی به ایرانی چیزی نمی گوئید  که مثلاً  برای اقلیت های ایران خوش آیند باشد.  دراین جا برای اینکه پشتون ها در این کشور در اکثریت هستند، و به زعم شما کلمه افغان معنی پشتون را میدهد نباید کلمه متداول و تاریخی افغان را که قرن ها در این کشور رواج  داشته، استفاده کنیم؛ بلکه به جای آن، کلمه  افغانستانی را که  بزعم شما معرف همه ای اقوام  افغانستان است استعمال کنیم.  چرا همین لطف را  در حق بلوچ و کرد و لر و ترک و ترکمن و مغول و قره قویونلو و آق قویونلو و عرب  و سایر نژاد  ها یا  اقوام ایرانی نمی کنید؟  ایران از کلمات آرین و آریانا مشتق شده است.ایرانی یعنی مردمان آریائی نژاد! عرب آریائی نیست!  ترک آریائی نیست!  مغول آریائی نیست!   بهمین ترتیب چندین  نژاد  غیر آریائی  دیکر را میتوانیم  درایران نام ببریم.  به اینها اجازه میدهید که ازدولت ایران بخواهند که  نام ایران و صفت ایرانی را بر دارد و بجای ایرانی ایرانستانی،  و به جای ایران کلمه ایرانستان را مستعمل بسازند؟ فکر ما نباید به یک نقطه و به آنچه دیگران میگویند میخکوب شود.  اگر ایرانیی  بما میگوید  که  تو افغان نیستی افغانستانی هستی باید ازش بپرسید که شما نیز مانند ما کشوری هستید متشکل ازده ها نژاد و قوم، بازبان ها و فرهنگ ها و تاریخ های جدا. چرا در فکر مردمان خود نیستید؟  چراغی که به خانه بسوزد  مسجد را صبر است.  اگر واقعاً مهربان و انسان هستید اولتر به مردمان خود تان مهربانی کنید. ما نباید یکی را با چشم چپ و دیگری را با چشم راست ببینیم.

2ـ     مسئله ای دیگر در رابطه حق افغانی و ایرانی و تاجکستانی برای داشتن فرهنگ خود شان و افتخار به آن، می باشد.  اگر این حق براستی به افغان ها  داده شده است،  پس من به عنوان یک افغان این حق را داریم  که درباره فرهنگ، تاریخ، ادبیات، و باور های نو و کهنه ای  کشورخود حرف بزنم، بنویسم وابراز نظر کنم. در نوشته ای که شما آن را نقد کردید، نوشته بودم که: فروسی شاعرخوب است، اما خیال پرور. شما قهر شدید.  برای این که او را شاعرخوب گفته ام  نباید قهر شده باشید.  آزردگی شما برای این است که من او را خیال پرور خوانده ام!  در شاهنامه،  صرف نظر از یک  اثر ادبی بودن آن،  خیلی  حرف هائی هستند که قابل نقد اند. در ایلیاد، در راماین، در اوستا، در بیبل و در خیلی ازکتاب های کهن دیگر حرف های زیادی اند که قابل نقد اند.  

شاهنامه فردوسی هم نظر و تفکر یک انسان است. ما نباید  فراموش کنیم که هرانسانی میتواند اشتباه  کند، یا خیال پرداز باشد. شعرا غالباً خیال پردازند. شما به این امر باور ندارید؟ در ختم این نوشته مثال های از شاهنامه غرض از دیاد آگاهی تان  و اینکه خود تان ببینید که در شاهنامه خیال پردازی هائی وجود دارد یا نه، ارائه خواهد شد. اما مختصر صحبتی در این جا لازم است:

شاهنامه رامیتوان به سه بخش تقسیم کرد.   بخش اول آن  افسانه است. بخش  دوم  قصه های پهلوانان است. بخش سوم سرگذشت پادشاهان. بهتر است به چیزی که علاقه دارد یا ازچیزی که سخن می گوئید یک بار آن را بخوانید.  من یقین دارم  که بعد از یک بار خواندن شاهنامه شما هم به همان  نتیجه ای خواهید رسید که من رسیده ام؛ منتها چیزی که لازمیست اینست که ظرف آلوده ذهن را قبل از خواندن باید کلاً پاکیزه بسازیم

من بخود و به هرانسانی اگرافغان باشد یا نه باشد، اگر آلمانی باشد یا روسی یا چینائی و گانائی این حق را قایلم که برای یافتن حقایق هر متنی  را، بازهم میگویم هر متنی را، مذهبی یا غیر ذهبی، اگرقابل تقد باشد، نقد کند. من وقتی که با یک عیسوی ای روشن وآزاده و معقول و درس خوانده در  باره  دین صحبت میکنم مثالهای برایش ازکناب مقدس مییآورم ومی پرسم که شما می توانید این را باورکنید؟ چون می دانند که آن چیز ها در کتاب وجود دارند، نا خوانده و بی خبر حرف نمی زنند،  قبول می کنند که این حرف ها نمیتوانند درسـت باشند. هیچگاه نه شنیده ام که یکی گفته باشد که تو افغان مسلمان غیر اروپائی با فرهنگ وتمدن عقب مانده ات اجازه نداری درمورد  دین وکتاب ما چنین حرفهای بزنی. با نوشتن  چند  جمله آن هم درست  و نادرست انسان روشنفکر نمیشود، روشنگر که جائی خودش را دارد!   با هرحرف و کلام و نوشته ای باید برخورد تحقیقی، مستقل و آزادانه داشته باشید.

محمد وقتیکه ازجنت و دوزخ و پل صراط  فرشته و مؤکل و شیطان وخدا حرف میزند، یا ازآنجائیکه زن دراسلام مورد ستم قرارمی گیرد  (   امیدوارم باز هم با تنگ نظری مسئله را به ریشه وتبارمن ارتباط ندهید) مورد استهزا قرار میگیرد، و نمیتواند پیامبرباشد. اما  اگر زرتشت ازبهشت و دوزخ و پل صراط ،اهریمن که همان شیطان است با نام  دیگر و اهورامزدا و یزدان و نور و ظلمت و آفرینش و فرشته و ...،  از تقریباً همه چیزهائیکه اسلام گفته، یاد کنـد، نه تنها استهزا نمی شود، که به پیامبر بودنش هم پا فشاری میشود. بر اساس تعالیم زرتشت زن ها درایام عادت ماهوار شان تا به اصطلاح پاک شدن،  باید ازشهر و آبادی بیرون بروند.  حق ماندن در میان مردم را ندارند!  این نوع  بر خورد های دوگانه کار روشنفکرانه نیست.  من به عنوان یک افغانی که این کتاب یا آن کتاب جزء آثار فرهنگی ـ دینی ـ تاریخی  کشور یا فرهنگ من هستند، این حق را بخود قایلم، به هرافغانی قایلم، که با آن ها در سطح فکر و عقل خود برخورد کنم. من نمیخواهم که دیگران برایم  فکر کنند.  کسانی که رسوم  وعادات کهنه، ولی بی پایه رانقد می کنند، کسانی که بد خود را بد و خوب خود را خوب  می گویند،  کسانیکه کمبود ها و نواقص وکمی و کاستی های خویش را برجسته می سازند و به رخ از خود، برای رفع معایب خود می کشند،  بد خواه  این کشور نیستند.    دشمن کسانی اند کــه چشمان شان را میبندند و نمیخواهد کمبودات خود را ببینند، یا به اشتباهات خود پی ببرند و درنتیجه هم   به خود و هم به دیگران ستم  میکنند؛ و همه را در  دائره ای گردباد بدبختی، خرافات و احتیاج گرفتارمیکند... غش طلا را آتش کوره از طلا جدا می سازد.  پهنا و ژرفای داشته های فرهنگی  ما با برخورد های نقد آمیز ومعقول،  و پرداختن  به ضعف های آن  گستردگی  مییابند و وزین می شوند،  نه با حرف  و  داد و  واویلا.  کم  و بیش  پنجاه  در صد کلمات زبان فارسی عربی هستند.  ادبیات فارسی اگر بقوت زبان فارسی غنی است، این همه کلمات عربی در آن چه میکنند؟ دستورزبان فارسی را  قبل از این که با  دستور زبان اروپائی تکمیل  کنیم  با زبان عربی انسجام  بخشیده بودیم. اگر ذخیره لغات زبان فارسی که مؤجد ادبیات غنی است آن  قدر کسترده و وسیع است، چرا نتوانسته ایم،  با وجود همه تلاش ها ومصارف رضا شاه،  حداقل  پنج  در صد کلماتی عربی را اززبان فارسی دورنموده کلماتی فارسی را جانشین آن ها کنیم؟ می دانید که زبان فارسی ما با مقایسه با زبان فرانسوی و انگلیسی و آلمانی ده ها برابر فقیرتراست؟ اگرحرف کمتر بزنیم و کار بیشتر نتیجه ای بهتری بدست خواهیم آورد.   

یکی ازدوستان ایرانی روزی بمن گفت که به جای صبح بخیر بهتر است " بامداد شما خوش "  بگویم.  گفتم حرف خوبی است!   گیرم بجای صبح بخیر، گفتم بامداد شما خوش.  بجای نصف روزهم،  گفتم نیمروزشما خوش.  به قلم چه بگویم؟  به کتاب چه بگویم؟  به کمین چه بگویم؟  به مجارات، مکافات، استهلال و استیجاب و تفریط  چه بگویم؟ به کمال وتکمیل چه بگویم؟  به تضعیف، به تطریب،  به ادراج  و به سقآ چه بگویم؟  با هزارها کلمه ای که در دیوان حافظ بکار رفته است چه کنم؟  با گلستان و بوستان، با اسکندرنامه، با لیلی و مجنون، بامنطق الطیر،با مثنوی، باالهی نامه ها و... چه کنم؟  فرض کنیم قادرشویم کلماتی را جانشین هزار ها کلمه درهمه ی این آثارادبی ارجمند کنیم، شرینی و لطافت و زیبائی و روانی و بیان نازک تخیل شعر و نثر  را با استفاده از واژه  های نو چگونه حفظ  و بیان کنم؟   اگرما  فارسی  ناب میخواهیم و در صدد آن هستیم که کلمات خارجی را از زبان خود دور بریزیم،  چرا آلیاژ و آماتور و قراول و کلکسیون و قاشق و قاتق و... را وارد زبان خویش نموده ایم؟ ماشین و آمپول و اسانسور و گارسون استوماتیت برای چه؟ چرااین برخورد دوگانه!؟صرف برای عرب ستیزی! زادگاه فلسفه وعلوم جدید و... کجاست؟ اروپائیها خود اعتراف دارند که ما دانش یونان را از طریق اعراب بدست آوردیم. شما هر قدراندیشمندی را که در حوزه فرهنگی خود نام می برید،  در دوره تاریخی بعد از اسلام  در این حوزه پا بجهان گذاشته و زیسته اند! پنج تا شخصیت ادبی ـ علمی ـ فرهنگی این حوزه را که قبل از اسلام سراغ دارید، نامهای شان را بنویسید! حال بپرسید که عربها چه آوردند! عرب ها پیشتر از اروپائی ها با ما در تماس شدند. اروپائیها برای اولین بار در زمان جنگهای صلیبی  متوجه شدند که چقدر از دنیا  دور افتاده  اند.  اگر اروپائیها گرفتند وساختند و خود را رساندند و ما نگرفتیم و نساختیم  و خود را نرساندیم  تقصیر کیست؟  شـما یک جانب قضایا را میبینید  و جانب دیگر آن را نه!

بحث بر سر زبان بود، باید آن را پی گرفت!  به نظر من بودن این همه  کلمات در  زبان فارسی ضروری است.

مگر اروپائی ها که هزارها کلمه خارجی را در زبانهای شان دارند بدورمیریزند؟ شما مجله ای آموزشی ـ معلوماتی " ریدر دایجست "  را  که برای همه کشور های اروپائی به زبان های خود شان به نشر می رســد مطالعه کنید. در هر شماره این مجله  در حدود سی کلمه جدید  از زبان های گوناگون دنیارا برای کسانیکه علاقه به غنی ساختن ذخیره لغات شان دارند، بچاپ میرسانند. اینها نه تنها کلمات خارجی را از زبان های شان خارج نمیکنند،  که کلمات تازه از زبان های بیگانه را بازهم  و بیشتر و بیشتردر زبان های شان وارد میسازند، چون پذیرفته اند که زبان  وسیله افهام وتفهیم و وسیله نزدیک شدن انسان ها با هم است. انسان ها مشکــلات شان را بیشتراز طریق زبان و مفاهمه حل میکنند. هر قدر زبان ها با هم  نزدیک  تر باشند انسان ها، ملت ها و کشورها با هم نزدیک ترمیشوند. ایرانیانی که میتوانند ترکی حرف بزنند، با ترکان همکارما به  زبان ترکی حرف میزنند.  با هم میگویند و میخندند، ولی ما که ترکی نمیدانیم مانند آدم های گنگ و بی زبان در پهلوی شان ایستاده ایم. با خنده آن ها ما هم  میخندیم بدون اینکه بدانیم  که آن ها به چه  چیز خندیده اند.

و اما در مورد استعمار:

من به این عقیده هستم که با استعماری که شما از آن حرف می زنید  باید  از یک موضع محکم و با سـلاح استدلال  و منطق  و دانش  و شناخت کامل از خود  و توانیـهائی خود، و از بیگانه، و یافتن راه رفع ضعف های خود، هرچه و در هر کجا که باشد، برخورد کنیم،  نه با تخیل و رویآ ها و بیان سخنان و داستان های دور از واقعیت، مانند  داستان آرش پهلوان کماندار؛ مردی که تیری کمانش از صبح تا ظهر در برابر قوهء جاذبه زمین  ایستادگی می  کند ومیرود و میرود، بدون اینکه با اصطکاکی که میان تیرچوبی و مالیکول های هوا پیدا می شود آتش بگیرد، تا این که در کنار دریای جیحون  (  نزدیک ترین قسمت  این رود  تا  دماوند در حدود دو هزار کیلو متر فاصله دارد)  فرود مییآمد.  این تیر را آرش کماندار ازکوه دماوند( کوهیست درشمال شرقی تهران ) می افگند. با این تیرسرحد  توران و ایران تعین شد! هرجسم متحرک که سرعت آن از حد معمول تجاوز کند  مطابق  قانون عمل و عکس العمل در  اصطکاکی که میان  جسم متحرک و اجسام باز دارند ایجاد میگردد، اگر وقایه نشود باید مشتعل گردد. ولی درمنطق شما هر چیزممکن  است،  زیرا فردوسی گفته است.    یا قصه گذاشتن داراب درصندوق چوبی قیراندود و انداختن صندوق به دریای فرات، شبیه قصه حضرت موسی!

یکی از قصه های دلچسپ شاهنامه قصه ازدواج  بهمن افراسیاب با دخترش همای است. بهمن 99 سال پادشاهی میکند. اگر فرض را بر این  قرار بدهیم که بهمن در20 ـ21 سالگی به پادشاهی رسیده باشد، باید دروقت مردن حداقل 120ساله بوده باشد.شاید بپرسید که کجای این مطلب دلچسپ است.درست است، اما دلچسپ بودن آن این است که در وقت مردن بهمن، یعنی در سن120 سالگی این مرد پیر،  دخترش که درعین زمان زنش هم است، شش ماهه حامله است. در 120 سالگی این مرد پدر میشود!  اگر این کارخارق العاده را میپذیریم، چرا نباید بپذیریم که نوخ مثلاً بیشتر از 900 سال عمرکرد.

یا حکایت زال را که از شیر خوارگی تا جوانی در آشیانه سـیمرغ بزرگ میشود!  در شاهنامه آمده است که سیمرغ زال را برروی سنگی برهنه وگرسنه و تشنه و گریان دید. او را باخود به آشیانه خود برد؛  پرورش داد تا بزرگ شد.

الیاد و شهنامه و راماین و امثالهم آثاری ادبی ممتاز کشور های یونان و ایران و هند هستند،  اما محتوای آن ها  از  لحاظ  واقعیت  و علم و منطق،  چه ما بخواهیم چه نخواهیم، چیزی نیستند که کسی آن را قبول کند.  و بسیار کتاب های دیگر را!!

قصه ضحاک را بخوانـید. اول ببینید که ضحاک چون انسان بدی است، بایدعرب باشد.  خوب این عرب منفور از یک کشور کوچک و بسیار دورعربی دفعتاً در میان یک سلسله پادشاهان پا گرفته و قوی خوش منش و خوش کردار از آن راه دورچطور بقدرت می رسد. جمشید پیشدادی که به روایتی دیگر اولین کسی بود که دین زرتشت را پذیرفت(  بهمین دلیل است که عمر زرتشت را ششهزار و پنجصد سال پیـش تخمین میزنند ) سقوط میکند و این عرب بادیه نشین بی کلتور از راه های دور به بلخ مییآید و به پادشاهی میرسد. فردوسی نمیگوید یا نمی تواند بگوید،  که مردمان شریف و دانا و متمدن آن دیار چرا این مرد غریبه بی همه چیز را به پادشاهی میگیرند. مگر درمیان خود شان انسانیکه با این مرد همسری کند پیدا نمیشود؟ بگذریم! کسانی که عقوبت میشوند باید با بد ترین شکل و وجه عقوبت شوند. این نوع  بر خورد با گناه کاران برای ترساندن عوام رسم  قصه های اساطیری وادیان بود.  چه چیزی بد تر از عرب اسـت در ذهن فردوسـی بزرگ. بگذریم!   ضحاک با شیطان دوست میشود و شیطان وی  را به خوردن گوشت عادت میدهد؛ چون میداند که انسان اگر گوشــت خور شد، خونخوار و درنده می شود. بعد ازچندی شطان میخواهد برود، ولی در بدل این همه خدمات از ضحاک  میخواهد  که  به او اجازه  بدهد از کتف اش بوسه ای بر دارد.  ضحاک اجازه میدهد. شیطان کتف او را میبوسد و ناپدید میگردد. به مجرد ناپدید شدن شیطان دو مار سیاه بد هیبت بروی شانه های ضخاک پیدا میشود...  ضحاک ناگذیر است هر شب دو جوان را بکشد و مغز آن ها را به مار ها  بخوراند،  در غیر آن  خودش میمیرد. هر قدر که مار ها را میبردند دو باره میرویدند... 

در جهانهای که فروسی از آن ها در شاهنامه  توصیف میکند هر چیزی مؤکل دارد. گاهی یک مؤکل هـم در این جهان و هم در آن جهان ـ  جهان معنوی  ـ  مؤکل است. بهمن در دنیا مادی  مؤکل حیوانات سودمند است، و دردنیای معنوی مؤکل کردار نیک اهورامزدا میباشد. این که حیوانات بد مؤکل  دارند یا ندارند معلوم نیست. شاید  داشته باشند؛ شاید هم نداشته باشند. اگر ندارند، چراندارند؟ بدشدن وخوب شدن موجودات که بدست خود شان نیست. فروسی در این باره هم چیزی نمیگوید. بزرگی فردوسی دررفتن درعمق این مسایل نیست، بلکه دربزرگ سازی نژاد آریائی است. این جاست که ما به فردوسی خرده میگیریم!!

مینوسند که:  ...      شاهنامه را هم افسانه بی اساس  و دروغین  حساب نماییم  و از  نیمه  قرن نزدهم  به بعد زیستمان را در چارچوب  سرحدات  تعیین گردیده از سوی انگریزها و هویت افغانی بسنده بدانیم.

اول- درنوشته من از سرحدات فعلی افغانستان که از سوی انگریزها – به قول شما – تعین شده است، هیچ حرفی بمیان نیامده است؛ اصلاً!  برخلاف در نوشـته ائی که پیشتر از نوشته  "  خودش چه میگفت "  بــه جواب آقای پنجشیری نوشته بودم،  تعین جبری سرحدات افغانســـتان با همسایه  هایش را که بوسیله انگلیس ها با روس، ایران، چین و پاکستان صورت گرفته بود، عمل یکجانبه و غیرقانونی خوانده محکوم و تقبیح نموده ام.   بنآ  تذکر این مطلب در نوشته ای که در این جا به جواب آن پرداخته می شود، مانند  بسـیاری از مطالب نوشته شده تان از روی عادت بد، و غیر ضروری میباشد، و ارتباط به نوشته ای من ندارد

دوم -  سید هم با همان استعماری که آقای  میرزائی از آن حرف و گله دارند مبارزه  میکرد، اما چون سید و عرب بود این کارش هم مورد علاقه و تائید ایشان قرار نه گرفت.  به پدر نازی های آلمان رحمت که با وجود دشمنی با خارجی ها آنهائی را که با اسرائیل و امریکا دشمنی دارند یک اندازهء مـورد التفات قرار میدهند.  درد شما کجاست؟  ما که ندانستیم!

سوم -  به نظرشما اگر ما این چارچوکات را که استعمار برای ما  تعین نموده  و احمد  یا  محمود  آن را قبول دارد، نپذیریم؛ چه باید بکنیم؟  چارچوکاتی را که شما پیشنهاد میکنید شاید،  بوجود  آمدن دو کشور از درون افغانستان کنونی -  یکی برای  پشتون ها،  و یکی برای فارسی زبان ها –  باشد.  فکر میکنید که این راه عملی باشد؟ یا واقعاً آنرا وطن پرستانه می دانید؟  اگرکرد ها و آذری ها و عربهای ایران عزیز شما  با توجه به اینکه با داشتن اکثریت آریائی ها آن ها هیچ گاه شانس دست یافتن به قدرت را ندارند (همه ای این غایلـه ای را که یک تعداد فارسی زبانان قدرت طلب و بیگانه پرست کشورما براه انداخته اند، برای اینست که چون فارسی زبانان در اقلیت هستند و از راه انتخابات نمیتوانند به قدرت دست یابند باید ازهم جدا شوند تا امکان رسیدن اینها هم  به قدرت میسر گردد)،  یا پشتونهای پاکستان، یا مراتی های هند،  همین تقاضا را بکنند،  یا همین تقاضا را می کردند، آیا شما همین راه حل را پیشنهاد میکردید؟؟  راه  حل این مشکل جدائی نیست، بلکه سیـاسی شدن این کشور، و بر آمدن از دائره  قومداری  و تعصبات نژادی  و لسانی  و  سمتی و جاه طلبی هاست

حتماً معنای جیوپولتیک را می دانید.  نیرومندی  یک کشور تا  حدودی زیادی  در  وضع  جغرافیائی،  شرایط  اقلیمی،منابع زیرزمینی، دریاها، کوه ها، جنگل ها، جمعیت زیاد، وسعت خاک و دسترسی به ابحار است. افغانستان در همین حالت موجوده اش، با وســعت موجوده اش، با جمعیت موجوده اش، و با همه منابع زیر زمینی و رو زمینی موجوده اش یک کشور ویران و ضعیف  و کم زور وغریب است -    بحث  بر سر این نیست که جرا ضعیف  و غریب و ... است –  بحث بر سر این  است که  اگر الان افغانستان چنان در مانده و بیچاره  است، بعد از دو پارچه و سه پارچه و چهار پارچه  شدن چه وضع پیدا خواهد کرد؟  همین ایرانی که  امروز سنگ دوستی آن را به  سینه میزنید  و دعوای یکی بودن با آن را  داریـد و عقل و هوش و دانـش خود را هدیه ای آنها میدانید و انتظار دارید که به رسم شکران به آن هانگویم که  بالای چشم شان ابروست، مانند پاکستان، اگروقت آن برسد،خاک ما را به توبره خواهد کشید. اگرچه صد ها هزارافغان دوستی ایرانی ها را در دوران  مهاجرت و اقامت شان در ایران تجربه نموده اند.  پای  صحبت این ها  بنشینید  و درد های دل آن ها را بشنوید.

هیچ بیگانه ای از خود نمی شود؛  چه انگلیس باشد، چه امریکا باشد،  چه روس باشد،  چه چین  و هند و ایران و پاکستان باشند.  هر کسی مطلبی دارد و مرامی! طبیب بد همه را بیمار میخواهد. اینها طبیب نما های بدی هستند که واقعأ سلامت شما را نمیخواهند. سلامت شما دراتحاد شماست. هر قدرافغانان متفرق شوند، اینها دربرابرشان قوی ترمیگردند. ازکشورهای پارچه،پارچه شده کشورهای همسایه وکشورهای بزرگ وقوی جهان بیشتر استفاده میبرند. به همین دلیل است که تلاش میکنند آنها را تکه، تکه بسازند.

فرانسه و انگلیس وآلمان وامریکا را کسی دیگری آباد نکرد. همه کشورهای آباد را مردم خود آن کشور ها آباد و معمور ساختند؛ از راه اسـتفاده  از عقل و اتکآ به  نیروی بازوی خود،  البته بعد از جدا  شدن از کلیسا و اساطیر و سایر موهومات.  ما را به ایران و توران چه؟ عباسی و اموی و این آن با همه تاریخ و خوبی ها و بدی های شان رفتند. آن  زمان ها گذشت.  امروز با امویان و عباسیان داخلی، با سیاف و ربانی  و گلبدین و دار و دسته های این  بی مروت ها روبرو هستید.  پتک ملامت و انتقام را باید بر سر این ها بکوبید.   پتک ملامت و انتقام را بر سر خلق و پرچم  بکوبید  که  روزگار یک عالم انسان را سیاه  نمودند.  پتک ملامت و انتقاد را به سر پاکستان  و امریکا بکوبید  که آشوب ها  بر پا نمودند.  این کار را نمیکنید!  بجای  آن  به دنبال این وطن فروش جنایت کار،  و آن  وطن فروش و جنایت کار روان هستید،  و به طرف  دهن  آن ها میبینید  و حرف دهن آن ها که غیر ازتحریک مردم به خصومت و دشمنی و نفاق چیزی دیگری نیست، تکرارمی کنید!   برادر عقلت را بکار بییانداز!  عرب کیست؟  ترک کیست؟  پشتون کیسـت؟  تاجک  و ایماق و هزاره و ... کیست؟ مسلمان چیست؟ هندو چیست؟ عیسوی و ... چیست؟   همه افغانیم  و یک  برار!  در یک کشتی سواریم و خانه ما یکی، و درد ما یکی!!

نوشته می کنید که همه را افسانه می خوانید جایگاه  و تخت رستم  در سمنگان را به چه تشبیه میدارید؟  من از شما  می پرسم که در دره  تاشقرغان فرو رفتگی ای های در یک طرف صخره  وجود  دارد.  مردم عوام معتقد اند  که حضرت علی  با " دل دل" اش از آن صخره ها بالا رفته است و این نشانه ها نشان پای دلدل حضرت علی می باشد.  هم چنان میگویند که علی با یک ضرب ذوالفقار کوه را دو شق نمود. و دره ای تاشقرغان  دراثرهمین ضرب شمشیر بوجود امده است. شما اینها را باور میکنید؟  اگرشما این ها را باور میکنید من هم این گفته ای شما را در مورد تخت رستم باور میکنم. درغیر آن چرا حرف های مردم عوام را می زنید؟  رستمی احتمالاً وجود داشته است، ولی از زمانیکه رستم به ســمنگان می رسد تا وقتی که از سمنکان خارج می شود، در شـــاهنامه از تخت رستم و ساختن آن اصلاً حرفی هم به میان نیامده است. رستم را ما از روی شاهنامه می شناسیم. اگررستم تختی م یساخت یا تختی برایش مساختند یا تختی را بنام اش میکردند، باید در شاهنامه در دوران که رستم در سمنگان اقامت داشت سخنی بمیان مییآمد.

زرتشت هم  وجود داشته، اما داستانها و حکایاتیکه به وی نسبت داده میشـود  بسیاری دوراز باور، و بعضاً بسـیار اغراق آمیز اند. شما باور کنید که عده ای از ایرانیان که غرق درتفکرات نژاد پرستانه شان هستند، هم خود راه را گم نموده اند هم افغانان ساده دل و بی خبر ما را به بی راهه ها برده اند. تخت جمشید، مثلاً. ازیکی از دوستان ایرانی تان که کم هم شاید نباشند، بپرسید؛ یا خود به شـاهنامه مراجعه کنید. تخت جمشید را در نزدیکی های شیراز به جمشید پیشدادی نسبت میدهند. آیا واقعا ً آن را جمشـید ساخته است؟  از زمان پیشدادیان  که  به اساس برخی نوشته ها، اگر آنها را قبول کنیم، بیشتر از ششهزار سال میگذرد،  یک اثر یا بنائی دیگری را با این سبک معماری، در تمام ایران و افغانستان کنونی و نواحی این دو کشور به ما نشان بدهید؟ ازدوران کیانیان یک اثری به ما نشان بدهید؟ تخت جمشید را هخامنشیها، این انسـانهای خوب و صلحجو و حق شناس و طرف دار حقوق بشر، زمانیـکه به یونان یورش بردند و سبب کشـته شدن هزارها یونانی وایرانی و ایلامی و آشوری و سومری و بابلی و سوری و   ...   بی گناه شدند، از روی بنا هـای  یونان کاپی نموده درایران آباد کردند. جمشید درکدام  دوران بود وهخامنشیها درکدام دوران! عوام اعتقادات خود شان را دارند،  اما روشنفکران  وظیفه دارند تا  این اعتقادات، را اگر  سخیف  و ضعیف باشند، اصلاح کنند.  اگر روشنفکران ـ  گرچه برخی ها بیجا خود را روشنفکر میخوانند ـ  ما هم مانند عوام  فکر کنند حال زار عوام زارتر خواهد شد.

متفرقه و مختصر:

ـ    شما باز هم اشتباه میکنید، قران فارسی مثنوی مولوی را میگویند، نه شاهنامه را.

ـ   افلاتون وقتی که مرد سکندر9 ساله بود. دروقتی که سکندر به طرف شرق حرکت نمود ارسطو شاگرد افلاتون معلم وی بود. من مطمئینم که همچون حرفی را که کتاب ها را بسوزان،ارسطو نمیزند. لطف کنید؛  درحق خود،  اگر درحق دیگران  لطف ندارید،  و یک بار، یک یا  دو اثری از ارسـطو را بخوانید. وقتی که با شخصیت و اخلاق و نظر بلند این انسان آشنا شدید، مطمئیناً  که دیگر چنین حرف هائی را  راجع  به او نخواهـید زد. ارسطورا برای اخلاق نیکو وسرشت انسانی و تفکرات بلندش باعیسی، باتولستوی و با گاندی و سورو و انسان های از این رده همطراز دانسته اند.

ـ   خلق و پرچم با همه جنایات شان، باهمه بیگانه پرستی شان،همان خلق وپرچمی که از دسـت آنها امروز در بدر و سرگردانیم، با همه بدیهای شان یک خوبی داشتند ( هیچ انسانی یک سره خراب نیست، این ما ها هستیم که همه چیز را یا خوب یا خراب میبینیم، جهان را سیاه و سفید میبینیم)؛ وآن این است که قدرعلم  و دانش و قدر ادبأ و شعرا و شخصیت های ادبی ـ فرهنگی کشور و جهان را می دانستند.  هر نوع حرفی که در باره آن ها میزنید بزنید، ولی این اتهام را نبدید.

پیشنهاد  من این  است  که  برای  بررسی سالم و حقیقی و اصیل قضایا باید یک اصل ثابت اخلاقی  بوجود بیآوریم  و بر مبنای آن  هر حرف و هرعمل رادرجای خودش، جدا، جدا به محک سنجش بسائیم. ما زیاد یک سره قضاوت نمودیم. بجائی نرسیدیم. بیائید چندی هم بر  روی نکته ها درنگ کنیم و از اجزا به طرف کل برویم. کار فیلسوفان را چند روزی پیش بگیریم.

ـ   شما حق دارید به هر کسی که خواسته باشید درود بفرستید.   خلق و پرچم هم درود می فرستادند.  مسلمان ها هم درود میفرستند؛ بفرستید!  اما کار من درود فرستادن نیست. عقل من آنقدر ها زیاد نسیت که به شناخت قطعی رسیده باشم.  خیلی وقت لازم دارم تا با حد شما برسم که درود به فرستم. جستجو و سره و ناسره کردن و استفاده از عقل است فعلاً کار من است، چون می دانم که هنوز وفت درود فرستادن نرسیده است.  چرخش دوران با شـتاب مهر باطل برهرچیزی که دعوای حق بودن دارد میکوبد. آن چیزی که امروزحق مینماید  فردا باطل است. این سلسله تا امروز همین  گونه بوده و در آینده نیز همینگونه خواهد بود. این روال جاریست چون رودخانه ای مست و خروشانی!

ـ   در تاریخ  یونان سـکندر را فاتح  اناتولیا ـ  سوریه ـ  فنیق ـ یودیا (غرب رودخانه اردن) ـ غزه ـ مصر ـ امپراتوری هخامنشی  ها  و باکتریا  میخوانند.  نام باکتریا ( بلخ )  جدا از امپراتوری هخامنشی ها  آمده است. هر نامی که در بالا یاد شده معرف یک کشور است که مستقل بوده است.  این  امر  نشان میدهد که بلخ بعد از آنکه کوروش آنرا اشغال نموده بود دو باره آزادی اش را بدست آورده و در زمان حمله سکندر یک کشور مستقل و آزاد بوده است. کشوری که برخلاف ایران که با یک جنگ مختصر تسلیم یونانی ها شد،  دو سال  تمام  در برابر سکندر مقاومت نمود.  کشوری که اشغال  میشود و دو باره آزاد میشود، اکر ده بار هم اشـغال شود و آزاد شود، اصالت و هویت خود را حفظ میکند!

ـ   ساختن مجسمه های ناصرخسرو و فردوسی و دیگر مفاخر ادبی ـ علمی ـ  سیاسی از هر کشور و در هر کشوری که ساخته میشود کاری  قابل تکریم است. ایرانی ها کاری خوبی نموده اند. اگر  دولت های  ما این کار را نکرده اند، کاری بسیار بدی نموده اند. ولی بی تفاوتی سلاطین، پادشاهـان و حکام  یک کشور دلیل نمیشود که شخصیت هائیرا که مجسمه های شان را میسازیم، یا میادین را بنام شان میکنیم ازخود بخوانیم، و از خود بدانیم.  این مجسمه هارا اگربخاطر مقام علمی ـ ادبی وسیاسی شان بنا نموده اند کاری نیکی است، ولی اگر برای این ساخته اند که با  اینکار شان ادعای از خود بودن آن ها بکنند، کاری درستی نیست.

کاری را که ایرانی ها نموده اند در سرتا سر جهان میکنند. هر جا ببینید کوچه ای، سرکی، خیابانی، پارک ومیدانی به نام یکی ازشخصیت های ازخود و ازبیگانه نامگذاری شده است. معنی آن اینست که آن شخصیت ها را قدر می کنند، نه این که آن ها را از خود می خوانند. عرض من این اسـت که ما حق داریم این بزرگان را یا افتخارات فرهنگی و ادبی و علمی جهان را قدر کنیم، ولی حق نداریم که آن ها را اگر به ما تعلق ندارنـد از خود بخوانیم.

ایرانی ها این مرض را دارند؛ شما فبول نمیکنید کار شماست.  اخیراً از یکی از آلمانی ها شنیدم که ایرانی ها می خواهند تابعیت ایران را  به گوته شاعر برجسته آلمانی و انیشتین فزیکدان شهیر امریکائی عطأ کند. دلیل ؟ چون این ها را ایرانی میدانند!

ـ    به نام من بی باور باشید و توجه نکنید.  نام نه شخصیت می سازد و نه موجب درستی و صداقت و خوبی هاست.  اگر توجه می کنید،  لطفا ً به گفتار و کردار انسان ها توجه کنید.  مولانای بلخی اگر شـاعرنمیبود نام اش چه افتـخاری برایش می آورد؟  سـنائی غزنوی،  ابراهـیم فرخاری،  جامی هروی،  حافظ مزاری،  حســن قندهاری، عتاب سیستانی، حافظ شیرازی، خیام نیشاپوری و ...  این ها اگر شاعر نمیبودند  نام های شان چه  افتخاری برای شان میآورد؟ صد ها هزار انسان مانند گوته و در زمان گوته زیستند و مردند، ولی از یکی از آنها به استثنای گوته یادی نمیشود. چرا؟ چون کاری گوته اخش و مرتبه ای ارجمند داشت. نام منی که عکسم یا نامم در صفحاتی گفتمان چاپ می شود،  اگر نوشته ام  به پول سیاهی نییارزد،  آن نام و عکس برایم چه افتخاری خواهد آورد؟

ـ   اینکه میگوئید که: شخصیتهائی که خود را محدود به یک تبارو یک محیط میکنند، آنها یا محل گرا و یاازاهل وازفضل انسانیت بی بهره اند. ازمولوی نشنیده ائید که میگوید: نه ترکی ام، نه بلخی ام، نه تازییم، نه ازملک خراسانم، نه رومی ام، نه بلخی ام، من انسانم که از اهل نکویانم! و ...

ببینید که آشفته گوئی راتا کجا رسانیده ائید. ازیک طرف افغانیت سید را چون سید وعرب است زیر سوال میبرید و از خان های دو سره یاد می کنید،  از طرف  دیگر کلام  مولوی را برای ما بعنوان یک سمبول از انسانیت. نیکوکاری مثال میآوریـد ومیخواهید به ما تفهیم کنید که از مولوی  بییآموزیم  وقدر انسان را بدانیم! شما  که به روی نژاد انسان ها  تأکید دارید ازجهانی بودن یا جهانی فکر کردن انسان  ( کوزموپولیت )  حرف میزنید!؟ جنگ شما برسر چیست؟ یه مفهوم کلام مولوی توجه نکرده ائید. اگر توجه می نمودید، میفهمیدید که این کلام را  باید شما از همه بیشتر و دوستان  ایرانی تان از شما  هم پیشتر و بیشترچراغ راه تاریک تان قرار بدهید،  نه من  یا دیگرانی که شـما به ناحق گریبان شان رامیگیرید.  مولانا انسانی بافضیلت وبزرگی بود؛ ولی همه نمیتواند مولانا باشد.  شما که مولانا نیستید و نه مانند مولانا  فکرمی کنید، به سر تا سرمقاله ای تان یک بار دیگر نظر بییاندازید، شما راچه بنامیم؟ مگر شما از یک محیط ( ایران ) و یک تبار ( آریائی ) سخن نمیزنید و دفاع نمی کنید؟  آیا بر اساس  نوشته خود شما اجازه داریم  شما را محل گرا یا از اهل و از فضل انسانیت بی بهره بنامیم؟ اینحرف های قشنگ مولانا را بهتر است به دوستان ایرانی تان بگوید که خودش را از خود میخوانند و به حرف اش عمل نمیکنند.، زیرا آن ها هستند که به کلام اشخاص مانند مولانا احتیاج دارند نه آنهائیکه سر شان در کار خود شان است.

ـ    باید بدون پرده و حفظ  " فورمالیته " ها بگویم  که نه  در قلمرو ادبیات و نه در عرصه مفهوم، درهیچ رزمگه ای مرد میدان نیستید.

ـ    من مزمز نمیکنم. حرفم را روشن وساده گفتم که نمونه ای اسلام محمدی را در 53 کشور اسلامی بمن نشان بدهید وسرشت این اسلام راتعریف کنید. شما مزمزنکنید وبنویسید؛ یک مقاله جاندار،پر بار با محتوا و توضیحگر و جامع و مانع.

فکر میکنم قصه دراز شد.  من هم زیاد وقت ندارم.  درهفته کم  وبیش شصت ساعت باید کار کنم. اگر کدام سوالی باقی مانده باشد، کمی  خودتان تجسس کنید. به جای پرسیدن سرتان را در کتاب های خوب فرو کنید،  ولی هر چیزی را نه بلعید. این بود  توصیه من بعنوان یک استاد به آن شاگردی  که  حق شاگردی  و احترام استادی را فراموش نموده است. شوخی نمودم؛ چون شما ازشاگردی و استادی یاد نموده بودید، من هم یک شوخی بی مزه نمودم!

چون سوال نموده  بودید  که  در کجا  فردوسی  راجع  به سکندر و پیدایش وی نوسته است، توجه تان را به قسمتی از شعر فردوسی در این جا و در این مورد جلب میکنم:

شد از دشت نیزه وران تا بروم             

همه جست جنگ اندر آباد  بوم

بروم اندرون شاه بد فیلقوس

یک بود با رای او شاه سوس

نبشتند نامه که پور همای

سیاهی بیاورد بی مر ز جای

چو بشنید سالار روم این سخن

بیاد آمدش روز گار کهن                         

ز عموریه لشکری گرد کرد

همه نامداران روز نبرد

چو دارا بیامد بزرگان روم

بپرداختند آن همه مرز و بوم

دو رزم گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

گریزان بشد فیلقوس  وسپاه

یکی را نبد ترک و رومی کلاه

            ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

چو بشنید دارا ردان رابخواند

همه داستان پیش ایشان براند

چه بینید گفت اندر این گفتگوی

بجوید همی فیلقوس آبروی

همه مهتران خواندند آفرین

که ای شاه بینا دل و پاک دین

شهنشاه بر مهتران مهتر است

ز کار آن گزیند کجا بهتر است

یکی دختری دارد این نامدار

ببالای سرو و برخ چون بهار

اگر شاه بیند پسند آیدش

بپالیز سرو بلند آیدش

بدو گفت رو پیش قیصر بگوی

اگر جست خواهی همی آبروی

پس پردهء تو یکی دختریست

که بر تارک بانوان افسرست

نگاری که ناهید خوانی ورا

بر اورنگ زرین نشانی ورا

بر من فرستیش با باژ روم

چو خواهی که بی رنج مانی ببوم

           ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

دل پادشاه سرد شد از عروس

فرستاد بازش سوی فیلقوس

همی بود ازو کودکی در نهان

نگفت این سخن با کسی در جهان

چو نه ماه بگذشت از آن خوبچهر

یکی کودک آمد چو تابنده مهر

ز بالا واورند و بویا برش

سکندر همی خواندی مادرش ...

همین سه بخش شعر یک جهان گپ دارد. از حملات، از کشتار، از زور گوئی، ازتهدید، از باج خواهی،

از کرفتن و پس دادن و یک عالم بیداد و ستم دیگر. کجاست آن دادگریی که شما از آن داد سخن میدهید؟