سیدهاشم سدید

30.01.07

 

"  خودش چه میگفت ؟ "

 

ازسال ها بدین سو ایرانی ها از یک طرف و افغان ها از سوی دیگر، هر از گاهی مقالاتی در باره سید جمال الدین،  یکی از بزرگ ترین مبارزین ضد استعمار، و یکی از بر جسته ترین مصلحین  دین که با پرداختن بمسائل حاد اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ـ ازجمله مسائل اسلامی ـ  با قلم و قدم، و با سخنرانی های پرشورش در کشورهای هند و مصر و ترکیه و ایران و سوریه و مراکش و سودان و ... مسلمانان این کشورها را بر ضد  سلطه و استعمار بیگانگان برانگیخت و پشت اشغالگران استعماری و حکومات دست نشانده آنها را به لرزه درآورد، نشروهر یک ادعا دارد که سید تبعه یا به اصطلاح امروز شهروند کشورآن ها میباشد.  ایرانی ها ادعا دارند که سید از ایران بود  و به سال 1254 هـ. ق. درکوچه سید ها در اسد آباد همدان چشم به جهان گشوده است.  پدرش سید صفدر و مادرش سکینه بیگم نام داشت و ...  و افغان ها از سوی دیگر ادعا میکنند که سید در سال 1217 هـ . ش. مطابق 1838  م در قریه کوچک اسعد آباد کنرافغانستان چشم بدنیا گشودوسلسله نسب او بواسطهء سید علی ترمذی به امام حسین (رض) منتهی میشود. سید علی ترمذی در نظر برخی همان مصنف بزرگ حدیث است که کتاب صحیحی  بنام ترمذی درحدیث دارد. اما بنا به قول حاکم وقت سوات که تذکره ای از رجال دور و پیش خود را ترتیب داده بود سید علی ترمذی از بزرگان بنیر است که سلسله نسبش به امام حسین (رض) میرسد.

از آجائیکه این مبجث سر درازی دارد که پرداختن به آن با همه جزئیات، و چه گفتند و چه گفتیم ها بــه

جای نخواهد رسید، و یاد آوری و تکرارمکررات نیزبـه نظر صاحب این قلم مثل آن ست که پنبه لحاف کهنه را به باد بدهیم، می پردازیم  به ارائه چند نظر از چند منبع غیر ایرانی و غیر افغانی در خصوص اینکه سید متعلق به کدام کشور بود، و هم این که خود سید  در این مورد چه میگفت؛ اما قبل از آن : 

تاجائیکه راقم این سطور به خاطر دارد در افغانستان هیچگاه و هیچکس، هیچ چیز و یا هیچ شخصی را که متعلق به خود شان نبوده است، از خود نه خوانده است.  شما یک  نوشته و مضمون و مقاله و سندی را هیچ وقت و در هیچ جای نخواهید یاقت که حتی یک افغان هم  گاهی گفته باشد که سعدی  یا حافظ  یا کاشانی یاعراقی یا غنی کشمیری یا مسعود سعد لاهوری، با جود  اینکه سوری ها  و لودی ها و غوری ها و...  چندین قرن، خیلی ها بیشتر از تسلط ایران برافغانستان، برسرزمین هند تسلط داشتند و حکومت نمودند، از افغانستان خوانده باشد.

یکبارنشنیده باشید که یک افغان هم گفته باشد که کالی داس شاعر و نویسنده برجسته، محبوب و صاحب نام، یا رابندرانات تاگور یکی ازبزرگترین شاعران و اندیشمندان هند در زمان خودش،  که اولین جایزه نوبل را درادبیات نصیب اولین شاعر و نویسنده و فیلسوف آسیا نمود،  یا دیگر علما و متفکرین و شعرا و ادبأ یا فلاسفه هندی را به دلیل این که افغان ها مدت های طولانی بر آن سر زمین حکومت نموده اند، افغان یا افغانی بخوانند.  اما در ایران و در میان ایرانیان برعکس نمونه ها ومواردی زیادی وجود دارد که نمایانگر آنست که  ایرانیها، البته نه همه، به مرض از خود خواندن ملک و ملت و مردم و افتخارات دیگران، یا بد گفتن دیگران بدون اینکه به کارنامه های خود توجه کنند، گرفتار اند.

ازکم و بیش چهل و پنج سال به این طرف در روزنامه ها، مجلات و نشریات ایرانی با موارد گوناگونی برخورده ام که مثلاً اگر سگی بعنوان قشنگ ترین سگ جهان انتخاب شده است، نژاد و پدر و مادر این سـگ سر از ایران کشیده است. وقتی گاگارین به فضا می رود نسب نامه، یا فهرست اسامی نیاکانش از ایران و ایرانیان برمی آید.  عنصری بلخی، سنائی غزنوی، ناصر خسروی قبادیانی، قاضی حمید الدین بلخی، ابوالحسن شهید بلخی، مولانا جلال الدین محمد  بلخی  و ده ها شاعر و ادیب و عارف و حکیـم و

متصوف و  ...  با وجود  این  که  اسم  زادگاه یا محل تولد شان در پشت نام های شان ذکر شده است به اصطلاح خود شان مال ایران میخوانند. سغدی اسمی است با مسمأ ازشاعری که در سغد بدنیا آمده بود، و سغد خود زمانی سرزمین وسیع بود کـه مستعمرات آن در همه آسیای مرکزی تا سرحدات چین امتداد داشت. مسعود سعد سلمان شاعر توانی زبان فارسی همانطوریکه از اشعار خودش هم پیداست درلاهور پا به هستی گذاشته بود و لاهور بخشی از خاک هند بود. اگرچه سلطان محمود اینشهر را بار بار اشغال نمود، ولی هیچ یک افغانی تا امروز نه گفته است که این شاعر افغانی بوده است.  رودکی سمرقندی  از رودک، یکی از روستا های سمرقند بود ـ ، دولت شاه سمرقندی، عراقی، ترمذی و کشمیری و ...  همه را ایرانیان باوجود نسبت آن ها به ممالک و مردمان دیگر از خود میدانند.  سید  جمال  الدین هم ازجمله همین کسانی است که ایرانیان او را از ایران و ایرانی میخوانند.   این از خود  خواندن ها  تنها به ادبآ و شعراو اندیشمندان و متفکرین و فیلسوفان منحصر نمیشود، بلکه شامل پیشوایان دین وسلاطین و فاتحین نامدار نیز میگردد.  امام حسین مادرش از ایران است.  سکندرمقدونی به قول فردوسی از پدر ایرانی و ازمادر یونانی بود.  در حالی که به قول مؤرخین اروپائی  سکندر مقدونی یا سکندر سوم پسر فلیپ دوم  بود و نام مادرش اولمپیا بود؛ نه آن چه فردوسی میگفت. فردوسی میگوید: داراب پادشـاه ایران فیلقوس شاه روم را در روز چهارم جنگ روم شکست داد.  فیلقوس بعد از اینکه در جنگ روم شکست میخورد با سپاهیانش از میدان  جنگ فرار میکنند.  زنان و کودکانشان را ایرانی ها به اسارت میگیرند.  فیلقوس بعد ازشکست درجنگ با تحایف زیاد به دربار داراب میرود و پیروزی و پادشاهی داراب را میپذیرد و دختر خویش را که داراب از او و زیبائی او یاد میکند و او را در بدل صلح میخواهد،  به داراب میدهد. دخترفیلقوس، یعنی مادراسکندربه قول فردوسی ناهید نام دارد و نه المپیا. به اساس افسانه های فردوسی فلیپ پدر کلان اسکندر است نه پدر اسکندر.

سخن کی را باید باورکنیم؟ سخن یک شاعرتوانا، ولی خیال پردازرا یا سخنان محققانه ای مؤرخین خود یونان و دیگرمؤرخین اروپائیان را که سکندر را پسر فلیپ دوم میدانند. این خیالپردازی و افسانه سازی و اسطوره بازی ها تنها منحصربه فارس آن زمان نبود، بلکه در ادبیات آن زمان درمجموع چه در چین و چه در ایران و چه در مصر و چه در یونان، درهمه جا از این نوع سخنان پریشان و بیهوده زیاد بود. دریونان دوران حیات سکندر هم نظریات موهوم و سخنان پریشان و باطل در مورد سکندر و این که او گویا پسر زئیوس آمن یکی ازخدایان یونانی است که در نتیجه ای یک رعد و برق  نطفهء وی  در بطن المپیا بسته شد، مروج بود. همچون حرفهای پریشان در اثار هرودوت مؤرخ یونانی که ایرانیـان معمولا نوشته های وی را مبنای  نوشته ها و مباحث تاریخی شان قرار می دهند، به وفرت بچشم می خورد که خواننده را گاه گاه به تأمل به سایر گفته های وی وامیدارد.  وقتی یک مؤرخ، یک محقق، یک نویسـنده، یک متفکر، یا یک شاعر در یک جا چرند نوشت و سخنان بیهوده و پراگنده گفت بنیان فکـرش آن چنان

که لازم است مستحکم و استوارنیست.  بناً میتواند همه جا چرند به نویسد.  تاریخ ایران  بیشتر بر مبنای شاهنامه فردوسی و تاریخ هرودوت نوشته شده است که هفتاد و پنج در صد آنها افسـانه و اسطوره است و نه حقایق مسلم و تحقیقی و مطلق تاریخی. اگر مشت را نمونه خروار بدانیم ،  در همه جـا اعتبار گفته های آنها درهمین حد است. شکایات و شکوه های طویل و انتقادات گزنده و نیش دار جمال زاده مرحوم

درکتاب " اخلاقیات ما ایرانیان" و درداستان کوتاه " دو آنشه "، یا تحلیل تحقیقی نویسنده کتـاب" دوازده

قرن سکوت" به سر آمدن حوصله خود ایرانیان را نیز از اینهمه از خود خوانی هـا و " هر چه است در

ایران و از ایران است و بس "  نشان میدهد.

وقتی با ایرانیان در این باره صحبت میکنیم، می گویند:" ما این شخصیت ها را ایرانی می خوانیم برای این که آنچه را که شما افغانستان می نامید در گذشته  ها مال ایران بود.  بناً هر آن چیزی که مربوط  به افغانستان در گذشته ها میشود، چون افغانستان مربوط به ما بود، مربوط  میشود به ما.  دوســتان ایرانی ما اضافه میکنند که نه تنها افغانستان،  بلکه تمام ترکمنستان و ازبکستان و تاجکستان و عراق و قسـمت های از هند و ...  هم جز خاک ایران بودند. و به همین دلیل است که ما مثلاً بیرونی و سغدی و رودکی و عراقی و کشمیری و لاهوری و این سینا  و سید جمال الدین و ... را مال ایران میدانیم.

ازمواردی مثل  سکندر و مادر و پدرسکندر، و مادر و پدر امام حسین، و زرتشت و سیمرغ و دیو سیاه و دیو سفید و خدا بودن یکی از پادشاهان پیشدادی  و ...  که قسماً مربوط  به یک  دوره افسانه سازی و اسطوره پردازی های مروج در جهان آنروز بود و قسماً نتیجه نیشنالیزم افراطی امروز است میگذریم، و آنها را بعنوان تلقینات و تلقیات و تصورات ابتدائی انسان های همان زمان یا جنون نشنالیستی امـروز میپذیریم، اما درمورد سید جمال الدین، ازآن جائی که اسناد دست اول و معتبر و تاریخی طرف سوم، یا کشور های سومی،  و بیانات خود سیدجمال الدین موجود هستند، نمیتوانیم حرف های بی بنیاد و بی پایه ابرازبکنیم. لازم به تذکراست که بربنیاد اسناد و شواهد و مدارک موجود، ازجمله شواهدی که در همین

نوشته ارائه میشود،  بعد از مفاهمهء دور و دراز،  دولت ترکیه سر انجام ادعای افغانستان را پذیرفت و اجازه داد که خاک سیدجمال الدین افغانی، درسال 1944، ذریعه طیاره از راه عراق و کراچی و پشاور به افغانستان انتقال گردد. در سال 1944  صاحب این قلم هنوز بدنیا  نیآمده  بود و در جائی هم  نخوانده است که آیا ایران که ادعای ایرانی بودن سید را داشت و دارد در این مذاکرات سهیم بود یا نه!   دو شق یا آلترناتیف می تواند وجود داشته باشد :  یکی ایران به نوبه خود در این مذاکرات و مفاهمه ها اشتراک داشته، و دیگر این که ایران در این مذاکرات اشتراک نداشته!  اگر اشتراک داشــته و با وجود آن دولت ترکیه به افغانستان اجازه میدهـد که خاک سید را به افغنستان انتقال بدهد پس مدارک و شواهد و اسنادی که دولت ایران مبنی بر ایرانی بودن سید ارائه داشته است به اندازه مدارک و شواهد و اسناد ارائه شـده به وسیله دولت افغانستان معتبر نبوده است. اگراشتراک نکردند، دلیل آن چه می توانست باشد؟ در روز امتحان و بر ملا شـدن حقیقت موضوع مهمی مانند ایرانی بودن سید، چرا دولت ایران در زمیــنه غفلت نمود؟  بازهم دو دلیل می تواند وجود داشته باشد:  یکی اسناد کافی و معتبر وجود  نداشت که برطبق آن طرفین دعوا را قناعت بدهند و دیگر آنکه احتمالاً در آن زمان علاقه و دلچسپی، یا شور و شوق امروز

که دررگهای دوستان ایرانی ما موج میزند، وجود نداشت! چون شق دوم با توجه به نوشته های تاریخی ایرانیان درهمچو موارد بعید به نظرمیرسد، بناً ما، گذشته از بیانات طرف های سوم، منطقاً شق اول را مدار اعتبار قرار میدهیم و میگوئیم که : سید جمال الدین از افغانستان بوده، و همان طوریکه خودش هم میگفت " افغان " بود!

البته  ما منکر این واقعیت  نیستیم  که افغانستان برای  اولین بار در سال 545 قبل از میلاد مورد هجوم ایرانیان قرارگرفت و سرانجام بعد از سی و سه سال درسال 512 م  در دوران پادشاهی کامبیز، بوسیله ایرانیان اشغال شد. اما شش سال مقاومت در برابر هفتمین پادشاه سلسله هخامنشی ها یعنی کوروش، تا سال 539 قبل ازمیلاد، و سی و سه سال مقاومت درمجموع در برابر ایرانیان توسط چه کسانی صورت گرفت؟  و بلاخره کوروش در کجـا و توسط چه کسانی کشته شد؟  اگر مقاومتی وجود دارد، باید نظام و اداره و دیوان و عسکر و لشکری هم وجود داشته باشد! و اگر اداره و  نظام  و دبوان و لشکر و عسکر و رهبری ای وجود دارد، باید خاک و کشوری هم وجود داشته باشد!  خاکهای اشغالی آن زمان ایرانیان را که امروزآن را افغانستان میخوانیم، بی صاحب نبودند!!  اشغال موقتی افغانستان در آن زمان بوسیله ایرانیان هیچ حقی دائمی برای آن ها را تثبیت نمی کند. افغانستان در آن وقت به خاطر یورشهای  پیگیر مهاجمین شمال کشور فاقد  حکومت مرکزی بود.  ولی با وجود پراگندگی ها  و وجود  حکومات  محلی متعدد مردم این کشوربا سرسختی تمام دربرابر ایرانیان مهاجم سال ها مقلومت نمودند و شکسـت را هم بعنوان شکست قطعی و مطلق نه پذیرفته بودند. به همین دلیل بود که وقتی که ایرانیان دو باره به طرف غرب متوجه شدند مقاومت مجدد آغازشد ووالی نشینهای شمال وغرب افغانستان به تدریج دوباره کسب افتدار نمودند تا این که داریوش سوم  در جنگ با سکندر شکست می خورد و بعدا ً بدست یکی  ازهمین حاکمان محلی بنام بسوس به قتل میرسد. سکندر ایران را اشغال میکنـد. پرسپولیس یا تخت به اصطلاح جمشید را به آتش میکشد و به طرف افغانستان به پیش میتازد و بعد از جنگ ها و مقاومتهای بسـیار این

کشور را نیز تسخیر میکند و ...  دوستان ایرانی ما حمله سکندر به ایران، به ویژه به آتش کشیدن تخت به اصطلاح جمشید را حمل به خشونت و وحشیگری سکندرمیکنند، بدون اینکه ازآتش زدن آکروپولیس زیارت گاه مقدس آتنی های یونان که در سال 480  قبل از میلاد، به امر خشاریاشا پادشاه ایران، تقریباً 150 سال پیشتر از آتش زدن تخت به اصطلاح جمشید به آتش کشیده شد یادی کنند. یونانی ها، برخلاف ایرانیان، یک سال بعد وقتی که ایرانیان را از خاک شان بیرون می کنند آکروپولیس را دو باره آباد می سازند، اما اکروپولیس جدید و بنا های قشنگ پیرامون آن دیگر آن زیبائی یگانه و بی مانند  آکروپولیس اولیه را دارا نبود. وحشت مهاجمان ایرانی درافغانستان نیز کمتراز وحشت و درنده خوئی آن ها در آتن نبود. درافغانستان هم اینها از کله ها مناره ها ساختند. نام سلطان محمود به تنهائی، و به ناحق بد است!!

بر می گردیم  به همان حرف اول که سر زمین  افغانستان  در زمان حمله ایرانیان به افغانستان خالی از سکنه و بی صاحب نبودند؟   و چیزی که صاحب داشته باشد همیشه مال صاحبش باقی میماند، مگر این که آنرا بر اساس توافقات معتبر و اصولی و قانونی به دیگری واگذار شوند؛ مثل آلاسکا. یا خاکی که به اشغال دائمی مردمی در آید و سکنه بومی و اصلی آن کلاً نابود گردد؛ مثل امریکا!

وقتیکه به تاریخ کهن افغانستان مراجعه میکنیم ـ همان چیزیکه وجود دارد، زیرا مؤرخین ما تنها عادت به نوشتن حقایق و پرداختن درهمان حدی  که لازم  و مربوط  به خود شان است، دارند و نه هر چیز را از خود خواندن و تاریخ را تحریف نمودن، همچنان در تاریخ دوستان ایرانی ما آمده است ـ می بینیم که کوروش از تنها چیزی که ترس دارد سرحدات شرقی اش است.  خوب،  اگر در شرق کشورش  ملت و مردمی نیست از چه چیز ترس دارد؟ از کوه و دشت و بیابان و دره و دریا؟ کوه و دشت و دره و بیابان و دریا که به طرف غرب کشورش هم قرار دارد. چرا از آن ها ترس ندارد؟ این ترس از کوه و دشت و دره و بیان و دریا و جنگل نیست، ازمردم این سرزمین است. اگرملت و مردمی درجای زندگی می کنـد که کوروش از آن ها  ترس دارد، باید  این ملت  و مردم که در آن جا زندگی  میکنند، قاعدتاً صاحب آن سرزمین و ملک  و کشورهم  باشند.  به معنی دیگر سر زمین افغانستان در زمان یورش محمود وارانه کوروش بی صاحب نبود! اگر ملک بی صاحب نیست، با اشغال آن، حتی اگر آن کشوردو صد سال هم زیرسلطه بیگانه قرارداشته باشد، نه آن سرزمین، و نه آن ملک، و نه مردم آن سر زمین، هیچکدام مال کشوراشغال گر به شمار نمیروند.

تاریخ این منطقه، ایران و افغانستان و ترکمنستان و خوارزم و هند و ... سلسله و روندی بود از انقباض ها و انبساط ها.  ده ها کشور اشغال شدند  و دوره های کوتاه و دراز زیر سلطه  بیگانه باقی ماندند، اما هیچ بیگانه ای با بیرون شدن یا بعد از بیرون شدن ادعا نکرده ست که شخصیت های علمی، فرهنگی یا سیاسی  و مذهبی کشور زیر سلطه  متعلق  به  آن ها بوده است.  افغان ها  و مغول ها هر کدام بـه طور جداگانه در اطراف سه صد سال، و بعد از آن ها  انگلیس ها حدود  دو صد سال بر هند حکومت کردند، ولی بعد از پایان حاکمیت افغانها و مغولها درهند و بر آمدن انگلیسها از آن کشـور، هیچکدام و هیچوقت نگفتند که گاندی و کالیداس و  تاگوور و ذاکر حسین و  اشوکا و بودا و بابه نانک و غالب و اقبال و  ... مال آن ها بوده است.  هند با همه شخصیت ها و همه افتخاراتش، با همه هست و بودش،  همان گونه که قبلاً به هندی ها تعلق داشت، بعد از بر آمدن این مهاجمین هم مربوط  و متعلق به هندی بود و است.

انگلیسها یا مغولها یا افغانان چطورمیتوانند ادعا کنند که این کشور و مردم و همه افتخارات و شخصیت های علمی و فرهنگی این کشور، گاندی  و  تاگور و بیربل و همایون و اکبر و بابر و دهلوی  و نیرج و دیرج و ویشنو و شیوا و لعل قلعه و تاج محل و ...   متعلق به آن ها بوده است؟ در واقع این ها هیچکدام به چنین کاری دست نمی زنند،  زیرا این ها هر کدام مردمان حسابی و با انصاف و حق بینی  هستند که اخلاقاً به خود اجازه نمی دهند که همچون ادعا های بیهوده و بیجا کنند.  ماندیلا با وجود  سال ها  سلطه انگلیس برافریقای جنوبی یک افزیقائی است، و نه یک انگلیسی. ترکمنستان و ازبکستان و تاجکستان با وجود سال ها اسارت و انقیاد و بندگی روس هنوز هم ترکمن و ازبک و تاجیک هستند، و نه روسی. ولی جلال الدین بلخی و جمال الدین و سغدی و رودکی و کشمیری ولاهوری وتاجیک و افغان و عراقی ـ عراقی ای که هزاره  ها پیش از بوجود آمدن پادشاهی ماد ها و هخامنشی ها تمدن و کلتور و سیستم و اداره و لشکر و شهر و کشور داشت، یا ایلام  و آشور و بابل و... ـ هنوز هم ایرانی هستند، باید در یک جائی خللی وجود داشته باشد.

سید درزمانیکه در ترکیه تشریف دارند  خود با آواز بلند بیان میکنند که : " من یک افغانی و یک حنفی هستم."  دوستان ایرانی ما در این مورد می گویند که  سید برای این که در مسجد ایا صوفیه مقام مدرس را حاصل کند بیان داشت که من  یک افغانی  و  یک  حنفی ام.  آیا واقعاً سید چنین انسانی بود؟  مدرس شدن در یک مسجد  مقام  بزرگی است یا رئیس یک کشور شدن؟  طبعیست ریاست حکومت یک کشور به مراتب بهتر از امامت یا مدرس بودن در یک مسجد است.  ولی سید ریاست حکومت ســـودان را که انگلیس ها به او پیشنهاد میکنند نمی پذیرد و میگوید که : " مگر سودان مال شماست که حکومت آنرا به من میدهید؟ "  کسی که مقام ها و پیشنهاد های بسیار مهم و معتبر دیگری را در مصر و در ایران و در ترکیه و مراکش و  ...   رد می کند چطور حاضر می شود که به خاطر رسیدن به مقام و کرسی مدرس یک مسجد مذهب و طریقت اش را پنهان کند؟  مگر پنهان کردن مذهب و طریقت یک  شخص  که مقام و منزلت مدرس یک مسجد را به عهده داشته باشد کار آسانی است؟  شنیده بودیم که به خاطر حفظ جان مسلمانان شیعه میتوانند از اظهار عقیده و مذهب خود خود داری کنند ـ تقییه ـ ،  اما به خاظر رسیدن به یک منزلت ومقام مذهبی  راه و روش و بینش و اعتقاد خود را پنهان کردن و خود را هم مذهب دیگران نشان دادن چیزی نیست که آن را توجیه کنیم.  اگر واقعاً سید مرتکب چنین عملی شده باشد، یا  دست به چنین کاری زده باشد،  پس سید  یک  شخص دروغ گو و متظاهر بوده؛ و چنین شخصی حق و ارزشی آن را ندارد که کسی او را از خود  یا پیشوا و مقتدای خود بخواند و به خاطر او این قدر جار و جنجالی را به راه اندازد.  اگر متظاهر و دروغگو، آن هم به خاطریک مقام نسبتآ کوچک، بوده، چـه لازم که بر سرایرانی بودن یا افغان بودن وی این قدر یخن بدریم؟ باید رنگ یک چنین انسانی را به گور کرد.  اگر آدم دروغگو و متظاهر نبوده و واقعاً انسان متدین و مبارزبوده و ارزش آن را داشته که ما برسرایرانی بودن و افغان بودن وی با هم دعوا کنیم  پس نخست باید به همچون یک انسانی نباید اتهام ببندیم و  دیگر اینکه باید حرفی را که زده قبول کنیم. و بپذیریم که همان طوریکه سید میگفت، او یک افغانی بوده است و نه یک ایرانی!!

سید اگرمشتاق جاه و مقام میبود، درتهران به حاجی محمد حسن امین الضرب با عصبانیت نمیگفت که : " من صدراعظم نمیخواهم بشوم، من وزیرنمیخواهم بشوم، من ارکان دولت نمیخواهم بشوم و ..." هدف

وی چیزی خیلی بالاتر ازجاه و شأن و منزلت بود.  اظهار همچومطلبی در واقع شایسته شأن همچو یک انسان نبود.

گذشته ازهمه این حرف ها غیر حنفی بودن سید به هیچ صورت در میان بزرگان جامعه الازهر و سایر اندیشمندان مانند محمد عبده و ابراهیم اللقانی و کریم سلیمان و ابراهیم الهلباوی و ... و دیگر اندیشمندان

حلقه های فکری کافه ها که سید شب ها غرض بحث و فحص به آن جا ها میرفت، پنهان نمی ماند. سید

آدمی نبود که کلخ بماند و از آب بگذرد.

سید در سال 1886 به روسیه میرود.  دولت انگلیس از ترس آن که سید از مقامات روسی برای حمایت مسلمانان و کشورهای اسلامی تعهد و کمکی دریافت نکند،  یا پیمان و قرار و مداری به میان نه آید، به سفیرخویش در سنت پطرزبورگ هدایت میدهد تا مراقب سید باشد.  سفیر انگلیس از "گی ارس"  وزیر خارجه روسیه درزمینه طالب معلومات میشود. گی ارس اصلاً حضور سید در روسیه را رد میکند. اما جریده مورخ 13 جنوری 1887 ماسکو حضور "  شیخ جمال الدین افغان " را در ماسکو اعلام و تأئید میکند. آری! حضورسید جمال الدین افغان را، ونه حضورشیخ جمال الدین ایرانی را! چرا وزیرخارجه روسیه شیخ را افغان نامید؟

خوب ! شاید وزیر خارجه روسیه باوجود مسئولیت های سنگین و خطیر و مهم اش اهمال ورزید و سید ایرانی را به نا حق افغانی خوانده است؛ چیزی که نباید اتفاق بیافتد.  وای بـه حال روسیه ای آن زمان با همچون وزیر خارجه ای!!

زمانیکه موضوع تقدیم یک جلد کتاب مقدس به شاه ایران سبب  ناآرامی مردم  ایران شد، محمود خان ، سفیر ایران در روسیه با سفیر انگلیس تماس حاصل میکند و سفیر انگلیس هم   بر مبنای معلومات سفیر ایران و دریافت های خودش طی تلکیرافی به وزارت خارجه انگلیس اطلاع میدهد که :  "   ...  ظاهراً شیخ اهل ایران است یا لااقل از یک پدر و مادر افغانی به دنیا آمده است ..."  ظاهراً یعنی آنـچه به نظر میرسد، ولی نه آن چه هست.  و لااقل یعنی اگر در کمترین حد، در کم ترین پایه،  کم از کم و حداقل آن هم فکر کنیم این شخص باید افغانی باشد.

و سر انجام :  در صفحه 107 کتاب سید جمال الدین اسد آبادی  بنیانگذار نهضت احیأ تفکر دینی نوشته محمد جواد صاحبی میخوانیم که : "  ... از قرار معلوم این اوراق از فرانسه میرسد و بعید نیست که آن نامه ها بوسیله ی یک نفر افغانی به نام سید جمال الدین نوشته شده باشد، ومتمنی است به نامه شماره ی 489 مورخ 30 آگست 1879 آقای راسل ...  در ادامه همین نامه امده است که :  در پی تلاشها و تماس ها، سر انجام رئیس پلیس فرانسه  در شش  ژوئیه 1883  به مدیر کل اداره ی امور جناحی لندن، چنین گذارش میدهد:

روز بیستم ماه ژوئن گذشته، شما از من اطلاعاتی در باره آقای به نام سید جمال الدین که تصور میرود نویسنده ی نامه هایی که حاوی تهدیداتی است و خطاب به عده ای از شخصیت های ساکن  مصر نوشته شده باشند، خواسته بودید. اینک نتایج تحقیقاتی را که در این مورد بدست آمده، احتراماً ارسال میـــدارد: آقای سیدجمال الدین نویسنده وادیب، اصلش افغانی، چهل و پنج ساله، مجرد، از هفدهم ماه فوریه گذشته درکوچـه "سنزه شانزده "، اقامت و در ماه پنجاه فرانک کرایه می پردازد. موقع ورود به این منزل، در دفتر نام خود را " الدین جمال " ثبت نموده است ..."

اگرنسب نامه تراشی ها را که متأسفانه از قرن ها بدینسو در ایران رواج دارد نادیده بگیریم، که باید  نا دیده بگیریم،  اسناد و شواهد یاد شده، به خصوص بیانات روشن خود سـید در ترکیه  نمایان گر آن است که سید  نه از ایران،  بلکه از افغانستان بوده؛  و واقعآ همان طور که گروپ از محققین افغانی در دایرۀ المعارف آریانا منتشره سال 1341 شمسی می نویسند  در افغانستان و در کنر و در قریه اسد آباد  چشم به دنیا گشوده است و از آنجا به هند و .... رفته است.   

                         روح اش شاد باد !