" عمرعمرنیست، توشه ای میباید ترا! "

 

سیدهاشم سدید

23.01.07

شامگاه زندگی" نام تصویریست که از کلک های صورت آرای استاد مرحوم غوث الدین خان رسام، یکی ازهنرمندان صاحب نام کشورما صورت هستی یافت؛ شاهکاری است بیانگر درد عمیق و حسرت بی پایان پیرمردی تنگ دست و بی نوائی که سال های بی شماری را پشت سر گذاشته و آفتاب عمرش، مانند رنگ های سرد و تیره ای تصویر رو به سردی و تیرگی و خیرگی گذاشته است.

تصویر، تلقین یا جلوه ای است فیلسوفانه،  شگفت انگیز و قابل تحسین، با یک دنیا پیام و معنا از مردی

سال خورده وخسته ای که در دامنه تپه ای بروی سنگی نشسته و با چشمان کم نور، اندوهگین وحسرت بار، در پسینگاه زندگی، به پشت سر، به عمر ازدست رفته، عمر تلف شده ای خویش، به آنچه رفته بود و بر نمیگشت با حسرت و درماندگی و نفرت، نگاه می کنـد؛ عمری که با غفلت و سستی و کاهلی و بی مسئولیتی و سبک سری و بیخبری از حقیقت حیات، و مسئولیت  انسان در برابر انسان گذشته بود، و به بیحاصلی آن همه سال.

پیام و ویژگی خاص و حکیمانه ای این تصویر که ازارزش هنری بسیار بالای برخوردار است واقعیتی است از:

1 ـ    نا پایدار بودن زندگی،

2ـ    اندیشیدن به پارینه ها در پسینگاه زندگی،

3ـ    تأکید بر ندامت و پشیمانی ناشی از سهو و اهمال، غرور و بی مسئولیتی،

4ـ   تبیین فروماندگی وحسرت تلخ انسان دربازپسین عمر، درنگاه یک انسان حسیر، انسانیکه به گذشته و آنچه درگذشته گذشته، دیگردست رسی ای ندارد؛ انسانی با عمررفته و صد هزار داغ و تأثر و تأسف بردل.

5ـ   کوشش برای تقویه عنصر مسئولیت و اخلاق در انسان.

در ناپایدار بودن زندگی نمی شود تردید کرد؛ زیرا از کاروان آغاز ناپیدای بشر کسی نیست که سراغ و خبری آرد از کسی  که هنوز جامه ای حیات بر تن داشته باشد؛ و یا این که حاصلی از سال ها دویدن و اندوختن و ...، به استثنای پارچه ای، آن هم اگر میسر گردد، با خود برده باشد. این  دو راه ـ رفتن و  نه

بردن ـ را نه گریزیست و نه گزیری

پیام اخلاقی نقاش هم که تلقین احساس انسانی، و احساس ملکوتی، نوعی از گرایش منفرد و عشق یگانه به انسان، و به خدای خودش است، بی نهایت گویا و رساست؛ رسا تراز حرف ها، پیام ها، زمزمه ها و سروده های صد ها هزار شاعر،  و درسی است  بلند تر و گویا تر و  گزنده تر از  درس های هزار ها هزار معلم و حکیم  و مقتدا؛ درسی که بر بنیاد آن، انسان قبل از آن که اسیر  پنجه ای زورمند و هراس انگیز ندامت و دریغ گردد، باید اس و اساس کاخ حیاتش را بروی صخره هــای استوار اجتناب از بدی، پرهیز از غفلت، تقأ از اهمال، وخود داری از مسئولیت گریزی در برابر انسان و خدا،  بگذارد. دعوتی

است برای  آگاه زیستن،  برای بیدار شدن  و  بیدار ماندن،  برای دوست داشتن، برای عشق ورزیدن به انسان، برای انسان بودن، و بلاخره دعوتیست برای انتخاب و عمل آگاهانه و مسئولانه! نقش الهام بحش و آموزنده و شورانگیـز نقاش، با زبان از پشت لبـان بسته انسـان را به تفکر و تأمل، به تفکر به گذشته، به اندیشیدن به آینده، غرض اجتناب از هبوط  و سقوط، در گمراهی،  و  پرهیز از یأس ها و حسرت ها و افسوس ها و تلخی ها و رنج ها و زشتی ها و شرمندگی ها و ... فرا میخواند.

نقاش حکیم و اندیشمند با استفاده از یک مویک و آمیختن چند رنگ با هم،  با یک پس منظر و یک پیش منظر، و با یک چهره تکیده و چشمان کم سو و خسته، رنجدیده و دردمند، میخواهد احساس ویژه ای از انسان را در انسان، برای انسان و برای انسان زیستن برانگیزد.

او میخواهد عشق و مسئولیت انسان را به انسان،در انسان به شور آورد، و گرایش و محبت و صمیمیت و عطوفت و مهربانی و دوستی انسان را به انسان عمق به بخشد.

بیهوده خواهد بود، اگر بگوئیم  که نقاش  انسان،  یا انسان نقاش  تنها کسی بود، یا هسـت که با چنان پیام انسـانی و تحسـین برانگیـز به ترغیب وتهییج انسـان برای انسـان بودن و انسـان زیسـتن، یا انسـان شدن پرداخته است. تاریخ کران ناپیدای انسان،  انباشته از انسان های بزرگی بوده  که هر یک  کوشیده است انسان های آلوده دامن و گمراه را از راه  ترغیب به اندیشه و تفکر و تعقل و به خود و گذشته و آینده ای خود،  پرداختن به جان و روان  خود، و  نیم  نگاهی  به  ناپایداری عمر خویش،  با  آشنا ساختن وی به وظایف ومسئولیت هایش دربرابر انسان و دربرابر خـدا، با انسان و با خدا نزدیک سازد. و ازحرکت به قطبی که هوا، کشش های نفس، دیوانگی و سبکی عقل، برای اغوای انسان به مثابه ای برهوتی از بدی ها بوجود آورده است، باز دارد؛ و انسان را در مقام و مرتبتی که لازمه انسان است، آن مقامی کـه حتی فرشتگان مقرب الهی هم در آن جا سر تسلیم  بر خاک  نهادند، قرار دهد؛ و انسان را از جهل و پستی و نقص و ضعف و زشتی و باطل و خودپرستی و... برهاند، و به مظهر کمال و زیبائی و خوبی و نکوئی و حقیقت و خود آگاهی و عشق ـ عشق به انسان و عشق به خدا ـ رهنمون گردد.

آری! هر یک در جای خود، و به طریقی، برای رهائی و نجات انسان از گرفتاری های خود انگیخته و خود انگیزیده، از ندامت های رنج آفرین، ازپشـیمانی های دلتنگ کننده، و ازگذشته هائی که یأس در پی

دارند  و برگشت نه،  تا جبران شوند،  تلاش کرده است؛  اما با  دریغ  و افسوس هیچ یک،  آن گونه که میخواستند، بجائی نرسیدند!! زیرا، در برابر این تلاش ها، در برابر این کشش ها، در برابر این هدایت ها، در برابر این  قطب، قطب ها و کشش ها و انگیزه های دیگری هم هستند که انسان را به غفلت و به آسودگی و به لذت گرائی  و به دنیاطلبی افراط گرایانه و به خویشتن پردازی غیر انسانی و به مسئولیت گریزی و به شکستن تعهد در برابر انسان و به بودن برای خود و بریدن بند هائی درونی  و بیرونی کـه وی را با انسان وصل میکند، وبه هزارنابکاری دیگری ترغیب وتشویق میکند، قطب میوه های ممنوع، قطب کشش های اهریمنی، قطب کشش های زمینی و مادی، قطب کششها و ترغیب ها برای  نا فرمانی از آواز های پاکیزه وجدان، قطب ترغیب ها و تلاش ها برای محروم ساختن انســان از بهشت ها، ادامه نخستین تلاش های شیطان برای دور کردن آدم و محروم ساختن انسان از این فردوس ها.

آری! تلاش دوقطب برای یک موجود! یکی برای هدایت انسان به نیکی و فلاح و صلاح حال، پیروزی و بهروزی و نجات وی، و آن دیگری،  برای ضل و ضلت و ذلت و اسارت و بینوائی  و هلاک اش.

نقاش حکیـم ما هم مانند صـد هـا فیلسوف و هزار ها پیامبر و ده ها هزار اخلاقیون خواست انسان را به حقیقت زندگی آشنا، و چشمان بسته اش را بسوی جهانی که در آن انسان ها زندگی میکند،  باز کند، اما دریغ ... کجاست آن دید!؟ و کجاست آن انسان!؟ کجاست در این میان مقام انسـان!؟ و در کدامین میدان، درمیان خوبیها و بدیها، توسن مست و طغیانگر انسان با زین و یراق زرین به تاخت و تاز، و به جولان در آمده است؟ به کدام قطب انسان دل بسته است؟  از کدام راه و به کدام جهت میشتابد؟ آهنگ کی و چه دارد؟  به کدام ندا گوش نهاده و گوش می  نهد؟  با کی آشناست و با کی بیگانه؟  مقیم کدام قلمرو، قلمرو تاریکی ها و بیگانگی ها با انسان است، یا ساکن ملک روشنی و یکی بودن با وی؟

نفرت و حسرت و در ماندگی انسان پیرانه سر نقاش،  که نمادی از حسرت و نفرت و در ماندگی انسـان در کلیت آن است، در واپسین روز های عمر، ازآنچه نباید می کرد و کرده است،  و از آنچه باید میکرد و نه کرده است،  در شامگاه زندگی،  مظهر وجدان بیدار هنری،  وجدان انسانی  و وجدان مذهبی نقاش میباشد.

این نقش گویای این حقیقت است که تا آن گاهی که انسان اسیرسر پنجه ای پیری و ناتوانی نشده، و تا آن گاهی که آفتاب عمرش بر لب بام نرسیده، و فرشته ای مرگ در کلبه،  و یا در کاخ لاجوردین اش را نه کوفته است،دوست دارد آهنک عصیان و شرسردهد؛ مقیم عشرتکده ها باشد،و توسن مست نفس جوانش در قلمرو شرک  و سلطنت ظلمت مستی کند؛  و خودش در قصور متمردین،  با رامشــگران بلورین تن عرصه ی انکار، به شادکامی و تعیش بپردازد؛ ولی همینکه آفتاب عمرش ازدرخشش و گرمی بازماند، و به لب بام رسید، وامانده و درمانده و نادم و گریان، بر عمر برباد رفته، و به ستم هائیکه بر خود و بر انسان کرده، افسوس و حسرت میخورد.

در واقع نص کلام و پیام  تابلو این است که:

اصل در زندگی انسـان، انسـان بودن و به انسـان رسیـدن اسـت، نـه در عشرت و خوش گذرانی زیسـتن و اندوختن، و دل بستن به دنیا و مال و منال و جمال و...  زیرا اگر این مفاهیم و پدیده ها اصل میبودند،

پیرمرد بی نوا و فرومانده و ناآرام، که نمودی از انسان بطور کلی است، در آخرین روزهای حیاتش به جای حسرت و بیزاری و رمیدگی و لعنت، از گذشته وعمردرهوا شده، دارای خاطرآرام، راضی و شاد از آنچه بر وی رفته بود، و از انچه وی بجا آورده بود، به نظر میرسید؛  نه مانند یک بازنده ای ناتوان، درمانده و پریشان، نادم و سرخورده، غمین و خسته، و فرومانده و برافروخته!

تلقین و پیام اصلی تصویر این است که:

در این بازی ـ بازی زندگی ـ ، متأسفانه، بازنده انسان است، انسانی که حرف و فریب آن که را که خـدا وی را از ملکوت، از عالم فرشتگان، راند، شنید و خورد؛ و به فرمان کسی که حاضر به تسلیم و سجده به وی نشد، گوش داد.  به امر و نهی او گـردن نهاد؛ و سرود زهر آمیغ او برایش حلاوت داشت و قابل فهم بود، نه کلام نوشین آفریننده او و خودش! تا جائیکه:     

خدا گفت: " نخور!"، او گفت:" بخور!" و انسان خورد

خدا گفت:" در آویز به آنچه گفتم، از روی خرد و هوش و فکر!"  و انسـان نشنید و سرازاطاعت پیچید؛ چون شیطان گفتش:" مشنو! " و نشنید،  چون  لذت درآن است که خدا آن را حرم کرده است!

خدا گفت: " مریز خون کس به ناحق! " او گفت:" بریز!" و ... و از همین جا قابیل ها سر برآوردند، و شنیدند و رفتند به این راه،  و کردند آنچه را که نباید میکردند!  قابیل هائی که تا امروز، آنچه را که خدا منع کرد، کردند؛ و هنوز هم میکنند (  قابیل نمادیست از انسان های انحصار طلب، آغازگر بیداد، نقض کننده عدالت، نابود کننده حق، جبار و ظالم و ستمگر که متأسفانه نمونه های  آن  درکشورما، در گذشته و درحال، کم نیستند )؛  بی آنکه سر به جیب تفکر فرو کنند که:

زندگی مانند " جوال پر از یخ "  گدای نیشاپوری است که جز بار دوش و دست تهی و کمر تر، اگر در خدمت انسان نگذرد، و اگر در وقت مناسب جهش و تحولی مثبتی در آن رخ ندهد،  انقلابی در درون و در روح انسان بوجود  نیاید، و از اسارت امیال و نفس و خودمحوری  و خودبینی آزاد نشود، از ظلمت بندگی هوا بعرصه ای روشن اخلاق  و معنویت  و آزادگی و آزادمنشی و انسان دوستی و عدالت بیرون نیاید، از تاختن درعرصه منازعه و رزمگاه نفاق به بوستان وفاق، و از دائره  ریاء  و جلوه های  کاذب پاکدامنی به  مدار صدق و صفا و یکدلی و ... انتقال نکند، چیزی دیگری نیآرد، به جز ندامت و حسرت وعمر به باد رفته در غفلت و شرمساری.

چشمان تابلوی نقاش با احساس و انسان ما، فریاد میزند که:

باری  به هوش آ  ای انسان،  که عمر عمر نیست،  و  آن را که به بقأ توصیف کنند فقط خداست؛ و ترا، بخواهی نخواهی، سرانجام روزیست که فردوسی وار خواهی گفت :

عمرکنون نزدیک هشتاد شد   امیدم به یکباره برباد شد؛ و چیزی بدست نیآید، جز ناخشـنودی و پشیمانی و نفرین خلق و قهر خدای!  

 

تذکر:

1)   نوشته قسماً تعریف خود استاد مرحوم از تصویر شان بود.

2)   معنی " عمر" به وزن " اگر" درعنوان مقاله جاوید  یا جاویدان است.