سیدهاشم سدید

 

"کسانیکه از سه هزار سال بهره نگیرند

تنگ دست به سر میبرند. "   گــوتـــه

 

بیانات مغالطه آمیز "

 

تاجائیکه دیده شده درغالب نوشته هادرکشور ما توجهء لازم به اصل اندیشه و منطق، معانی و مفاهیم عمیق و دقیق کلمات، مقصد، مدلول، مضمون، کلام، قواعد نگارش، ترتب در بیان و مبانی فکری ـ عقلی نوشته هاومباحث، بخصوص  ارتباط ، پیوستگی و نسبت ها میان چیز هائی که مورد بحث و مداقه قرار میگیرند،یا توجه به همانندی میان علاقات اشیأو کمیات، نمیشود. روشنفکر را بجای " انتلکچوئل" یا " انتلکتوئل" زبان اروپائی بکار میبریم، بدون این که به تفاوتهای لغوی، تفاوت های معنائی، و بار ارزشی این کلمه با معادل فارسی آن که اصلاً مشابهت و همانندی از لحاظ  لغت، معنا، و از لحاظ  مفهوم و تعریف  بین آن ها وجود ندارد، توجه شود.از دانائی حرف میزنیم، بدون این که به معنا، گستردگی، عمق و بنیاد این کلمه نظر موشگافانه و تحقیقی بیاندازیم.  انسان را دانشمند خطاب میکنیم، بدون این که نسبت توانائیهای فکری ـ عقلی انسان را با اصل و نفس دانش  مورد توجه قرار بدهیم و ...

از دیر زمان میخواستم دراین باره چیزی بنویسم،ولی ازآنجائیکه این بحث از بحثهای متعارف و معمول کمی دوراست و ازجانبی مطلبی است بحث برانگیز دل نا دل بودم که بنویسم یا نه. اما بلاخره دل بدریا زدم و خود رادر برابر ـ احتمالاً ـ طوفان از خشم و انتقاد "آگاهان و دانشمندان " قراردادم، بااین گمان که بعضی اوقات بخصوص آنگاه که مسائل قابل تأمل و واقعاًحیاتی مثل دانش، حکمت، شناخت، معرفت، حقیقت، واقعیت،زمان ومکان، کمیت و کیفیت، کلیات و جزئیات، تفکر و زبان و اندیشه، شکل و مضمون، علت و معلول، جبر واختیار، حرکت  وسکون،عام و خاص،ضرورت وتصادف، حیات وممات، معلوم ومجهول، اخلاق، عدالت، منطق، زیبائی، حق و ناحق، خوب و بد، بزرگ و کوچک و...سرسری یا ناشیانه، یا بدون تأمل مورد استفاده و بحث قرارمیگیرند، ساکت ماندن نه تنها مصلحت نیست، که ستم به زبان و اندیشه و معرفت و فرهنگ هم است.  دلیل دوم این بود که خواستم با پیش کشیدن بحث های نسبتاً غیر متداول و  نا مأنوس  عادت به پرداختن به این گونه موضوعات پیدا نموده، و هم تفکر جدی و واقعاً اندیشمندانه درمیان ماها رواج یافته و عمومیت پبدا کند ـ  چیزی که متأسفانه به ندرت به چشم میخورد ـ زیرا تنها تفکرو تلاشهای جمعی و متقابل هستند که به اندیشه سالم،معرفت و بالاتر از  همه به حقیقت موضوعیت می بخشند. دلیل سوم هم آنست تا با پرداختن به معنی و نه به لفظ "ازعالیترین لذت، یعنی لذت درک و معرفت ـ به گفته لئوناردو دا وینچی ـ بهره مند گردیم."

در مورد اوضاع جاری کشور اگر چیزی مینویسیم، از فقر و محرومیت، از کودتا ها و حکومات خلق و پرچم، تجاوز  شوروی، مجددی، ربانی، طالب، کرزی، مداخلات  تاریخی  آشکار و پنهان، مستقیم و غیر مستقیم و آسیب رسانی های بیشرمانهء پاکستان و مداخلات ایران،اعراب، دول اروپائی وامریکا و... تا تجاوز فعلی کم وبیش 37  کشور خارجی به افغانستان، جنگ، بوش، بن لادن،ملاعمر،سیاف،ربانی، خلیلی، گلبدین،دوستم ومسعود، سیاف و... تفکرات آیدیالوژیک افراد و گروه های حزب  پرست و بت سازو...  سخنی می رود، یا نقل کلمه به کلمهء اخبار و تبصره های غیر مفید و گاه گمراه کننده بی بی سی و صدای امریکا  و ... طرح مسائل و  موضوعات در سطح خبر یا تکرارمکررات که هر روز میشنویم یا میخوانیم، ( گر چه در اینجا هم بایددقیق و باریک بین بود و با این  مسائل هم باید بر خورد کارشناسانه و مسئولانه نمود) خوب، دامن حرف های سیاسی گستردگی خاص خود را دارد و از خواص تا عوام، از کاخ ها تا کوخ ها می شود درباره سیاست حرف زد و هر یک  تعریف و تعبیر خود را میتواند داشته باشد.هر یک میتواند چیزی بنویسد،حتی اگر حرف یاسخنی کم وزیاد،درست یا نا درست باشد.  قواعد نگارش و زبان مراعات نه شود، بیان و استدلال و منطق و تحلیل نارساو ضعیف  باشد، یابرخورد ها آیدیالوژیک، جانب دارانه، غرض آلود، از موضع یک حزبی متعصب، در جامانده و تاریخ زده باشدونه ازجایگاه یک افغان یا یک انسان آزاده و مستقل و پویا، میتوانیم بگویم:" بدبختانه این مشکل عام شده،و با فرهنگی که عام شده باشد به مشکل میتوان کاری کرد. در حلقات و محافل، حتی در سطح افراد بحث های زیادی صورت میگیرد،اما فرهنگ اندیشه و مطالعهء دقیق و انتقادی، فرهنگ تحقیق و قضاوت مستقل و آزاد و برخورد مسئولانه و خرد ورزانه، به استثنای چند اندیشمندی صاحب صلاحیت، متأسفانه آن گونه که لازم است در کشور ما تعمیم نیافته،و مروج نشده است."همچون حرفهاو بحثها، اگر چه بر روح سنگینی می کنند، اما سنگینی بر خورد جفاکارانه با مفاهیم معرفتی را ندارد.

بنآً وقتی پای مفهوم و معنا و منطق و دانش  و شناخت و حقیقت و عدالت و مفاهیم  کلیدی دیگری،و عدم توجه به این مفاهیم ارزشمند و ارجمند در میان باشد، با سطحی نگری باآن ها برخورد شود، به بزرگ منشی های بی مورد این یا آنی حق و ناحق به بلندی های شهرحکمت و بمقام شامخ دانائی ارتقأ داده شوند،  به توصیف های سخاوت مندانه و غیر واقعی یا ساده لوحانه و کورکورانه وتعصب آمیزاشخاص، بدون توجه به فهم و دانش واقعی، ظرفیتهای ذهنی  یا تحصیل و تخصص  شان پرداخته شود،  الزاماً باید با گفتن چند حرفی و ابراز اعتراضی سکوت شکستانده شود.

         1

برای ریختن یک بنیاد استوار برای بحثی که در پیش داریم، بایداولتر از همه از تعریف دانش آغاز کنیم و بعد از آن، و برپایهء همین تعریف و دریافت، به تعین جایگاه انسان بعنوان یک دانشمند، اگر این تعریف با ظرفیت ذهن و دریافت های انسان مطابقت داشت، بپردازیم.

در تعریف دانش آمده است که: "دانش عبارت است از انعکاس توأم با شناخت حقیقت هستی در مغز ما." یعنی انعکاس توأم با شناخت کلیهء پدیده ها وروند ها و رویداد های تاریخی ـ اجتماعی  ـ طبیعی و روابط لازم، ماهوی، اساسی و پایدار آن ها ( قوانین حاکم برفعالیت درون آنها) بر مغز انسان. به کلام ساده تر شناخت انسان از حقیقت وسرشت و ماهیت و فطرت و ذات و نفس همهء جهان هستی ـ طبیعت و جامعه ـ را دانش مینامیم. اگر چه موضوعات دانش به مدرکات ما بستگی نداشته و هر  یک مستقل و خارج از ذهن ما وجود دارند.

حال سوال اینست که با این تعریف از دانش، و وجود میلیارد ها میلیارد پدیده و روند و رویداد های طبیعی و تاریخی، بود و نبود، و حقایق نهفته در بطن آن ها،  با این تغیر و تغییر شتابان جاری،ما جایگاه خویش، توانائیهای فکری خویش، ظرفیت ذهن و ضمیر و درک و فهم انسان را در کلیت آن، یعنی جایگاه این یک جزء خیلی کوچک رادر برابر کلیت عظیم و پویا، بخصوص  حقیقت، ماهیت، و سرشت این کلیت عظیم، در حال حاضر، در کجا تعیین خواهیم کرد؟

هیراکلیت می گفت:" دریک رود خانه نمیتوان دو بار پا گذاشت." سخن کاملاً رواو بجائی بود، چون در بار دوم نه آب آن آب قبلی است، و نه هیراکلیت همان هیراکلیت پیشین. ویلدورانت در کتاب "لذت فلسفه" مینویسد: " هرچه بیشتر فرا گیریم برقلت دانش خود بیشتر پی میبریم."

ابن سینای بلخی هم برمبنای همین دریافت ها میگفت :

   دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت

   یک  موی  ندانست  ولی  موی  شگافت

   انـدر دل من هـزار خورشــید بتافت

   آخر بـه کمـال ذره ای راه نیـافـت

وقتی ما با کلمه " دنیـا " بر می خوریم، نمی دانم برداشت ما از این کلمه چیست؟ اما در تعریف این کلمه به معانی متعدد و مختلفی بر میخوریم:

1ـ   تقسیمات جغرافیائی زمین؛ چند قاره ای که وجود دارد.

2ـ   منظومه منظمی که زمین و ستارگان را تشکیل میده

3ـ   منظومه های دیگری که در ورأی حوزه بسیاردوراز منظومه یا مجموعه بالا وجود دارند.                               

4ـ   مجموع آنچه که وجود دارد( مجموع مجموعه های منظمیکه زمین و ستارگان و منظومه  ها ورأی منظومه زمین و ستارگان را تشکیل میدهد.)

5ـ   دنیای فزیک، دنیای اخلاق، دنیای معقولات، دنیای افکار و ...

6ـ   دنیای دیگر؛( دنیای ارواح، جنت، دوزخ، خدا و...)

7ـ   دنیای انسانها، دنیای حیوانات و دنیای نباتات.

8ـ   دنیای شعرا، دنیای نویسندکان، دنیای هنرپیشگان، دنیای جنایتکاران و ...

ازهمهء این دنیاها و کیف و کان و چیستی و چگونگی و ... آن،  برای این که بحث به درازا نکشد می گذریم و فقط به دنیای انسان ها پرداخته می پرسیم که: آیاانسان در شناخت خود از لحاظ روانی، اخلاقی، بیولوژیکی و زیست شــناسی، با عمر و تاریخی که انسان دارد، با بصیرت فلسفی وعقلی خودش، به کجا رسیده است؟  تو کیستی؟ ازماده و روح و جوهر، حیات و ممات، خدا و آخرت، از دنیای مربوط به سایر پدیده های محسوس که با برخی روزانه عملاً  سر و کار داریم، از احمد و محمود و مسعود، از حافظ  و بیدل، از دوست و همرزم و زن و فرزند و پدر و برادر و ... اگر برای یک لحظه صرف نظر کنیم،آیا تو خودت را شناخته ای؟

کرکه گور فیلسوف نروژی خطاب به هگل، احتمالاً درآن زمانیکه کرکه گور این مطلب را بیان داشت هگل دیگر زنده نبوده است، نوشت :" حضرت استاد از تمامی رازحیات پرده بر میدارد، و لیکن نام خود را ازحواس پرتی فراموش کرده است! "  آیا ما هم نام خویش را از حواس پرتی فراموش نکرده ایم؟  چند تا از این دانشمندان ما، صرف نظراز حقیقتی که به اصطلاح با خط جلی نوشته می شود، به حقایقی پیرامون خویش، از جمله به حقیقتی که به زندگی خود شان مربوط و منوط است، آگاهی دارند؟

انسان تا جائیکه حافظه تاریخ به یاد دارد،از سخن زیبای سقراط  تا نوشته روی در معبد دلفی، از نوشته روی در معبد دلفی تا ارشادات پیامبر اسـلام، از ارشادات پیامبر اسلام تا مولانای بلخ، از مولانای بلخ  تا  فیچینو،  فیلسوف ایتالیائی قرن پانزدهم میلادی، و از فیچینو تا کانت و از کانت  تاامروز، همه بدین نکته تأکید دارند که:" خود را بشناس! "  تا کجاانسان بدین مأمول دست یافته است؟ همین انسانیکه داستایفسکی در باره وی می گفت: " چشمتان را باز کنید، اطرافتان را بنگرید! خون چون رود خانه جاریست ... مثل این که شامپاین میریزند خون میریزند."

بنگرید به جنایات بشر در طول تاریخ؛ به آتیلا ها، به چنگیز ها، به هلاکوها، به جنایات انگلیسی ها در آسیا و افریقا، جنایات امریکائی ها در برابر سرخ پوستان و صد ها هزار سیاه پوست،به هیتلرها،به عبدالرحمن ها، به هاشم ها، به عیدی امین ها، به نجیب ها،  به امین ها، به قتل عام های ویتنام، به قتل عام های افغانستـان که یکی  بنام کمونیزم و دیگری  بنام اسلام مرتکب آن ها شده اند، به خون های فلسطینی های مظلوم که با بیرحمی و ظالمانه پیش چشمان " انسان ها " ریخته میشود، به خونهائی که در عراق و ... یکی به نام وطن و اسلام و دیگری به نام تروریزم و آزادی و دموکراسی میریزند، به بیـدادی که بنام

                   2

سیاست در جهان، و از آنجمله در کشورما، افغانستان، بدست انسانانی نیک سرشتی مانند تر کی و امین و کارمل و نجیب و طالب و گلبدین و سیاف و ربانی و روس و امریکا و... و دست  پرورده های افغانی و حامیـان خارجی آنان طی این همه سال بر مردم بینوای این سـر زمین اعمال می گردد. در این همه جنایت و بیداد، و در این همه نا مردمی ها به مقیاس جهان، و در سطح کشور دستان رنگین به خون کی را میبینید؟   

آیاانسان میتواند واقعاً دانشنمد باشد؟ آیا انسان واقعاً به شناخت خود، به انسان بودن  خود، به مسئولیت های خود به عنوان یک انسان، پی برده است؟ از کجا و بچه دلیل به این نتیجه رسیده ائید که استفاده این نام ( دانشمند ) برای انسان (منظور نوع انسان است) مناسب و  شایسته و زیبنده است؟ انسانیکه هنوز نه خود را شناخته است و نه جایگاه لازم  خویش را به عنوان انسان در میان انسان ها تثبیت نموده، و نه با انسـان،  نه با جامعه و طبیعت سرسازگاری وهماهنگی دارد، چطورمیتواند صاحب دانش نامیده شود؟ پیش از دانشمند شدن لازم است اول انسان شود،  و حق و ارزش و مقام و حرمت و مسئولیت هـای یک انسان را بشناسـد!  منشأ دانش و بینش،و هر انتخاب وعمل، تفکر و اندیشه است. اگر انتخاب و عمل ماتاکنون نادرست وغیر معقول و غیر انسانی بوده باشد،که هست ( لطفاً تنها به رنج مردم بینواتی افغانستان و درنده خوئی هم وطنان نا انسان شان که برخی از این  مدعیان دانش

هم جزو آن ها هستند، نگاه کنید )، چگونه می توانیم بگویم که تفکر و اندیشه ما سالم و درست و معقول و انسانی بوده است.دانش لازمه اندیشه سالم است.اگراندیشه و عمل و انتخاب سالم و صائب نباشد، چگونه میتواند دانشی وجود داشته باشد؟ در مورد انتخاب و عمل خویش ( در مورد انتخاب و عمل همهء انسـان ها در تمام دوره حیـات شان ) فقط یک بار، ولی جدی و مسئولانه به قضاوت بنشینید؛ و به دنبال آن به دانشمند بودن خود یا انسان فکر کنید.

پاسکال میگفت: " عمر بشر را اکثراً از لحظه به دنیا آمدن وی حساب میکنند، از  نظر من، مایلم از زمان بوجودآمدن عقل خودحساب کنیم."

با تأسف باید از این " پاکترین مرد جهان " با همه احترامی که او نسبت به بشریت و بشریت نسبت به وی و کارهایش دارد بپرسیـم که، آقای من!  به چه دلیلی دعوای بوجود آمدن بشر

( انسان اخلاقی ) ودعوای بوجود امدن عقل در انسان را میکنید؟  به این حد خوب بودن هم خوب نیست که همه چیز را یک سره خوب  ببینیم! مگر آستین و دامان آغشته به خون و دستان تا مرفق بخون غرق بشر را، از آغاز تاریخ بشر تا امروز، بشری را که جز کشتن و خون ریختن و جور و جفاو ستم و بیداد و حق کشی و زورگوئی نسبت به همنوع خود چیزی دیگری نیاموخته است، نمیبینید؟به هر اندازهء که شما بخواهید بزرگی  کنید، اعمال نا انسانی و غیر اخلاقی و وحشی صفتانه ـ دلم نخواست ددمنشانه بنویسم، چون خجالت میکشم انسانرا باحیوانی که هر

کارش از روی غریزه و عدم اختیار است و نه عقل مقایسه کنم ـ و زورگویانه انسان( نسان از نظر بیولوژیکی )در طول تاریخ حیات وی سبب خجالت و سرافگندی اش بوده و میباشد.

شکوهء ما از انسـان نه از سـر سـرخوردگی و یأس است. خشم نابرابری و بیداد ها،به قول برتولت برشت، گاه گاهی صدا را خشن میسازد

باری،انسان موجودی است (البته همه حرفها در باره انسان با توجه به تجربه ها، دریافتها و توانائیهای مقطع معینی از تکامل آنست)ناکامل، متناهی، با تاریخ وعمری خیلی کوتاه.  موجودی محدود به زمان و مکان  وهزارها نوع محدودیت های دیگر، اسیر  چنگال نیرومند نفس  سرکش و خواهنده و سیری ناپذیر،خود خواه و خودمحور، تشنهء  قدرت، خطا پذیر، و  متغییر (موانع عمده برای اشتغال های سالم فکری و خود شناسی و انسان شدن وی) و به قول دانش : " از شش جهت ساحت میدان شان تنگ شده است." انسانی که با چه دست و پا زدنها و به سینه کشیدن های خود را به ابتدای وادی کرانه ناپیدای دانش پیش ابتدائی رسانیده است.

آنچه حقیقت است، اینست که انسان تاهمین امروز از کرانه های این دریای پهناور و خروشان و شتابان، تنها و تنها خس و خاشاک را،و از عمق نه چندان دور از سطح آن، تنها خرمهره هاراگردآورده است؛ بدون اینکه خود متوجه عمق و وسعت دریا و دست آورد های خویش باشد.

از اینکه از بینهایت درون یک اتم تابینهایت عالم هستی چقدرچیزهائی نهادی ای وجود دارند که تاهنوز انسان آن ها را با وجودی که در پیرامون و در نزدیکی های ما قرار دارند با مدرگات خود حس ننموده است، اشیأ، پدیده ها و روندهای ساده تر از سیاه چالهای فضائی و سیارات نیوترونی، خدا واقف است؛ یا "دانشمندان " و اشخاصی مانند نویسندگان کتاب های " هدف پیدایش کائنات"  و "نتیجه پیدایش کائنات".

باید بپذیریم که در برابر این موجود ناکامل و متناهی و خطا پذیر، کسی که ساحت میدان جولان فکرش از هرجهت تنگ است ـ به نسبت عظمت هستی ـ هستی ای قراردارد که رو به تکامل بدون ایستائی، و نامتناهیست. یا حداقل نه آغازش تا کنون پیداست و نه انجامش. هستی ای که هرجلوهء ازهزاران جلوهء آن هزار، هزاز  تعاریف لطیف و معانی ظریف،ودقایق و ظرائف و طرائف ورموز باریک و تاریک دارد؛و وجوهی آشکار و پنهان هم! هستی ای که نه راز شرح و بست داده شده آفرینش آن واقعاً معلوم است،نه زمان تکون،نه شکل تکوین ونه زمان زوال و به نیستی گرائیدن آن.

 

آنچه ادیان میگویند به تفسیر و تأویل محتاج است. چنان چه در طول تاریخ ادیان تا کنون هر قوم و هرمذهب و هرملت آنرا به شکلی  و به زعم و میل و نیازو گمان و خواست و صواب خود، چه هندو، چه مسلمان و مسیحی و یهودو... در هر مقطع از زمان تفسیر و تأویل نموده است. تفسیر و تأویل امام ابوحنیفه و امام مالک و امام حنبل و امام شافعی از مســایل فقی،تاجائی هم ازدیگر مسایل اسلامی یکی نیست؛ و الا چهار مذهب تنها در میان اهل تسنن، و بدنبال آنها ده ها فرقه بوجود نمیآمد؛ همین گونه در میـان اهل تشیعه.  تفسیر و تأویل

                  3

استادان و علمای مدرسه دیوبند راازانسان و جهان و طبیعت و حق و حقوق و اخلاق و عدالت و آزادی و مسئولیت و زن و مرد و ... با تفسیر و تأویل سر سید احمد مقایسه کنید.  همینطورتفسیر و تأویل و برداشت  فضل الله نوری را با تفسیر و تعبیر و برداشت داکتر سروش از دین، و تفسیر و تأویل سید قطب را با تفسیر و دین شناسی نواده اش.  همچنان تفسیر و تأویل ملا عمر و گلبدین و سیاف و ... را بادین شناسی آقای کرزی و همپالکی هایش در نظر بگیرید. هر یک به راهی روان اسـت و هر یک سـرودی خویش رامیخـواند و آهنگ خویش را می نوازد.دیگر آن فرهنگ اسلامی یک پارچه زمان ظهور اسلام باقی نمانده است.

حتی اگربه دانش و شناخت ورأی هوش و  فراست  و عقل و فهم و ادراکات و محسوسات بشر پشت کنیم و آن چه را که مکتوم و مجهول است  برای لحظه ای نا دیده  بگیریم، در بخش محسوسات و ادراکات بشر،حتی برای آن چیز هائی که مکشوف و معلوم است هم، ملاکی برای شناخت و پاسخ خیلی چیزهاهنوز وجود ندارد. چر به آب، آب و به انسان،انسان و به سنگ، سنگ و به هوا، هوا و ... میگویم؟  قران 1385 سال قبل نازل شد، ولی اعراب کلمات سمأ و انس و انسان و جن و جنت و جنهم  و ... را قبل ازاین که قران نازل گردد، داشتند.اعراب اینهمه کلمات رااز کجااورده بودند.از عمر ادیان سامی نهایتاً هفت هزار سال بیشتر نمی گذرد.اگر فکر می کنیم که اعراب این کلمات را از کنب قبلی آسمانی گرفته بودند،  باز هم عمر بشر و زبان وی طولانی تر است از عمر ادیان و اندیشه های سازمان یافته بشر

اشعری میگوید که: واضع اسم الله خدای تعالی بوده است زیرا قوهء بشریت نمی تواند به همهء مشخصات ذات خداوندی احاطه داشته باشد پس به پیغمبر وحی کـرد که کلمه " الله " علم برای ذات خداست. ولی برخلاف نظراشعری وقتی که به تاریخ عرب مراجعه میکنیم می بینیم که این اسم قبل از ظهور دین اسلام، قبل از پیدائش پیامبر اسلام و قبل از نزول قران در میان، و در زبان اعراب وجود داشته است. و بنا بر همین دریافت هاست که اکثر مؤرخین و محققین بر این باوراند  که واضع این اسم خودانسان است و پیدائش آن هیچ ربطی به وحی و  پیامبر و اسلام ندارد.  وقتی به تاریخ عرب نظرمی افگنیم می بینیم که این کلمه از زمانهای بسیار دوردرزبان تاریخی اعراب وجود داشته است، منتهابه اشکال دیگری که باگذشت زمان دستخوش دگرگونیهای شده است و بنابراقوالی از" الاه " و " اله " و " الا " و " لاه " و "الاله " و  ... به الله، آنهم قبل از ظهور اسلام و آن طوری که اسلام خدا را تعریف نموده، مبدل شده است. خوب، چه شد (چرا و چگونه) اعراب این اسم را برای خدای خود که آن را در آن زمان ها،هزارها سال قبل از ظهوراسلام، به جامعیت  تعریف اسلام، نمی شناختند، ابداع و انتخاب نمودند؟   

خود زبان یکی از پدیده های بسیار، بسیار اسرار آمیزاندیشه و وجود انسان است که هنوز انسان،با وجود این که باآن از آغاز پیدائش آن به اشکالی متنوع سر و کار دارد و بوده است، آن گونه که باید آن را بشناسد،  نشناخته است.

خدا،آسمان، فرشته، درخت، سنگ، زمین، گرم، نرم، خواب، بیداری، اسب، انسان،زن، مرد، خبر و شر و کودک، و میلیون هااسم و مفهوم دیگر، همه نام هاو مفاهیم انتزاعی و اعتباری ای هستند ساخته و پرداخته خود انسان. چگونه و به چه دلیلی انسان این همه نام و مفهوم را ابداع نموده و به آن ها اعتبار بخشیده است؟ کسی نمیداند. هیچیک از این  نامها و مفاهیم رابطه جبلی، فطری، ذاتی،طبیعی و ماهوی با هستی مادی و حقیقت دارنده این نام هاو این اشیا ندارند.

تردیدی نیست که انسان ها در طول تاریخ بشری کوشیده اند که علت این نامگذاری هارا در کنار سائر مسایل و موضوعات نا مکشوف و نا مفهوم و گنگ و مبهم را به شکلی توضیح کند،

و هر از گاهی هم به دلیل تراشی ها پرداخته است، ولی مسلم است که هیچیک، نه در گذشته و نه حال، انسان نه توانسته است دلایل و مدارک  معتبر و  قابل  قبول در اکثر زمینه ها تقدیم جامعه بشری و حوزه دانش بکنند. با کتاب ها باید با احتیاط بر خورد نمود. هر آن چه در کتاب ها آمده نه همه، و نه همیش، معتبر، درست و محقق بوده اند

با گذشت میلیون ها سال ازعمر بشر بروی کره زمین،انسان، کم و بیش چهار صد سال پیش از وجود قاره امریکاو در همین حدود از وجود قاره استرالیا و... باخبر شد! از روان  انسان، از وجودعلومی مثل جامعه شناسی، زیست شناسی، مردم شناسی، پدیده شناسی واین شناسی وآن شناسی شاید یکی دو قرن بیشـتر نگذرد. تمام آگاهی های انسان، تمام علوم مکتسبه بشـر، در دوران نوزائی و کودکی خود قرار دارند. نه پرسش های ما پرسش های آخر انـد، و نه پاسخ هائیکه ما داریم پاسخ های آخر ما هستند. دلایلی که ما برای توضیح رویداد ها و روندها و جنس و نفس پدیده هامییآوریم دلایلی نهائی و مطلق نیستند.انسان،انسانرا تشریح میکند، اما باوجود آن ازهزارها مطلب درمورد ساختار فزیکی انسان بیخبر است.هیچ کس تا کنون نه توانسته است بگوید که حقیقت طبیعت و ساختار وجودو روان انسان،وحقیقت، ماهیت و قانون مندیهای درون سائر پدیده های هستی و رویدادهای طبیعی، تاریخی و... واقعاً چه و چگونه هستند،و چگونه و بر مبنای کدام قوانینی رشد و تکامل می کنند و زوال مییابند.

حتی محققین و متخصصین ما، آن هائی را که ما غالباً به خاطر درجه ها و مدارک تحصیلی شان بغلط ، به جای ذکر عناوین اکادمیک شان، " دانشمند" می خوانیم، نمی توانند جوابی برای اینگونه سوالات، و هزاران سوال دیگر داشته باشند.اگر ما فکر میکنیم که همه حرف های آن ها حرف های آخری و نهائی و مطلق هستند، با معذرت باید بگویم که این هم از همان تصورات و فرض های معمول و خام همیشگی ما هستند که نه تنها قوانین حاکم بر روالها و روند ها و پدیده ها و ابهت هستی، که زمان  نیزبه این  تصورات و توهمات مهر باطل زده است. دانش و تخصصی که ارباب درجه هاو مدارک تحصیلی تاکنون حاصل نموده اند، یا تحقیقات که هریک چه در

                4

لابور،چه در کوه و دشت و جنگل، چه در قعر ابخار، چه در فضأ و چه در رصد خانه ها و ...   نموده و مینمایند،و کشفیاتی که بعمل آورده اند، تنها در سطح دریافتهای است که بشر تا همین مقطع زمانی بدانها دست یافته، نه همه کیفیات و راز و رمز، و ذات و نفس  هستی مادی و معنوی و دنیا و عقبی ( منظور از دنیا در این جا همان قسمت مرکزی و اصلی  دنیای بین زمین و مدار ماه و تقسیمات جغرافیائی زمین اسـت نه مجموعه و منظومهء بسیـار منظمی که زمین و ستارگان و منظومه های دیگر را که می توانند در ورأ حوزهء بسیــار دور از این منظومه قرار داشته باشند، تشکیل میدهند.)

این متخصصین و محقیقن، در هر گوشه و کنار جهان، با اندوخته های علمی شان که تراکم از اندوخته های معارف بشری در طول تاریخ حیات بشر است، با توجه به اینکه هر رشته ای از علوم جای معینی خویش را درعرصه علوم  دارد، در تلاش اند که راز و رمز  طبیـعت و حیات و هستی و تکامل و زوال و حوادث و واقعیتها و حقایق و روند های درون آنها را در محدوده تخصص، توان و صلاحیت های خویش کشف کنند. این هادر واقع بهتر از ما ها می دانند که درحال حاضر همه چیز را به طور تحقیق دانستن و خود را دانشمند خواندن،هنوز برای انسان میسور و میسر نیست.اینها در واقع بیشتر ازما ها به این امر ملتفت اند که "انسان در این بادیه تاریک، بی پایان و نا محدود چقدر سرگردان و بیچاره است."

دقیقاً، و غالباً هر یک از ما ها متوجه شده ایم که این  صنف از انسان ها نسبت به سائر مردم کمتر حرف  می زنند. شاید فکر کنیم که دلیل آن بلند پروازی و غروری است که آن ها بخاطر سطح بالاتر تحصیل و فهمیدگی شان دارند. چنین نیست! دلیل آن تکبر و یا بلند پروازی  نیست، بلکه فروتنی ناشی ازدرک واحساس کوچکی انسان در برابر عظمت هستی است. علت اصلی این که آن ها کمتر حرف میزنند یکی هم این است که ما با گوش هوش،و با روح و روان خویش برای شنیدن حرف دل آنها آماده نیستیم! و با خود بینی و تقریرات  فاضل مآبانه خویش در برابر ایشان به اصطلاح زیره به کرمان میبریم

به هر حال،اصل بحث در این مبحث برسردانش ودانشمند بودن متخصصین وصاحبان مدارک علمی و تحصصیل کردگان نیست؛ بلکه بحث بر سر اصل دانش، و تصورات کلیشهء، قالبی و نادرستـی است که در میان ما پیدا شده و هر کی را که دل ما خواست استاد و دانشمند و ... میخوانیم. راقم این سطور به هیچ وجه قصد آزار کسی را، به خصوص قصد آزار پیر مردان پیرانه سر و بی آزار و ارباب مدارک علمی را ندارد. هدف فقط ذکر وجود یک واقعیت نا مطلوب در میان ماست.

آنانی که میدانند که نمی دانند، تاجائی که حافظه تاریخ بیاد دارد از بیشتر از دو هزار و پنجصد سال،از آنزمانی که توضیحات اساطیری هستی و رویدادها، جنگ های خدایان و  ...  پایان یافت و اندیشه های فلسفی ـ عقلی و خرد انتقادی جـای توهمات انسانی را گرفت، از آنزمانی که سقراط میگفت :" من تنها یک چیز میدانم و آن اینکه هیچ نمیدانم." ( با وجودی اینکه به تائید همه مردمان دوران وی،سقراط داناترین وشریف ترین مرد دوران خودش  بود) تا امروز، متفکرین و فیلسوفان و اندیشمندان راستین هنوزهم در همانجائی هستند که سقراط هابودند.برهان این حرف شعر بالای فیلسوف صاحب تکریم افغانستان ابن سینا،و گفتهء کارل پوپر، فیلسوف صاحب نام و آثار متعدد فلسفی اطریشی تبار انگلیسی است که میگفت:  " می دانم که هیچ نمیدانم."

بگمان غالب،دلیل اعتراف این سه فیلسوف،و صدها فیلسوف و حکیم وخردورز و اندیشمند دیگر به این که " میدانند که نمیدانند " ( که در واقع ازعین وذات ونفس دانائی شان منشأ می گرفته است ) توجه به ابهت و عظمت دانش، اصل زمان، اصل  سرعت، اصل  تغیر،اصل نسبیت، و " اصل، یا  قضیه شرطی منفصله " بوده که آنها را وادار به اعتراف به نادانی نموده است. این صنف از انسانها یک چیز را خوب میدانستندوآن اینکه هنوز به لذت قطعی، مسلم،  نهائی و حقیقی معرفت و دانش دست نیافته اند.

درست است که دانش ما امروز در حدی است که دیگر نمیگویم که: " زمین مرکز نظام شمسی است و یا ماه نورش رااز زمین میگیرد و ... " و به افسانه غار و مثل افلاتون دیگر هیچ کسی باور ندارد، و رشد فکرانسان و انباشت دانش تاریخی وی سبب  پیشرفتها و هم موجب سهولت های بیشمار و آشنائی بیشتر انسان باطبیعت و جهان و روشن شدن بسیاری مبهمات دیگـر شده اسـت،انسان قدم های بسیار بلندی درجهت حل خیلی از مسائل برداشته است،اما باوجود این همه پیشرفت ها، همانطوری که مکررا ًکفته آمدیم، انسان هنوز بمرز های وادی های نا محدود و دشوار  گذار شناخت و دانش واقعی بدرستی پا نگذاشته است که بتوانیم وی را " دانشمند" خطاب کنیم.تادانشمند شدن کامل انسان راه دور و درازی، به درازای تکامل هستی، در پیش است. باید حوصله داشته باشیـم. عظمت هستی از تصور انسان خارج است. عمر تاریخی انسان کوتاه، و روند کار عقل وی کند، و همراه با خطا و صواب و افت و خیز هاست. راه شناخت و دانش را تا مرحله نهائی، اگر میسر باشد، نسل های زیادی باید پی بگیرند. انسان کژ فکر و گرفتار و خود محور که مقهور و  مغلوب عوامل بیرونی  ( اجتماع و فرهنگ و اقتصاد ) و عوامل درونی(غرائز، کششها و امیال)خویش است و اراده و تصمیم و هّم و غمش درجهت ارضای خواهشهاو کششهاو لذتهای نفس خواهنده و طغیان گرش(بزرگترین مصیبت انسان)تازه راه باریک و تاریک و پیچیده و مشکل " دانستن و آگاه شدن " را آغاز نموده است، بدون این که بداند که آخر این راه کجاست، و با چه ابزاری آن را باید به آخر برساند! راه دانستن چیزهائی که پیوسته در حال تغیر و تغییر اند، چیز های روان و پویا, چندان هم آسان نیست!

مطابق تئوری " عدم قطعیت " هایزنبرگ، در فزیک جدید انسان قادر نیست در یک زمان، سرعت و مکان یک ذره را با دقت دلخواه تعین کند. به این جمله خوب توجه کنید؛  و حال به قدرت

          5

و ظرفیت ذهن وضمیر انسان و دانشمند شدن وی بیاندیشید! توجه کنید که هایزنبرگ از میان میلیاردها میلیارد مسأله مربوط به اشیا و پدیده ها، تنها از یک مشکل انسان یعنی فقط از " زمان"، یا " سرعت " و " کمیت سرعت " حرف میزند.

دانش و شناخت تصور شرین و لطیف و شاعرانه شاعرنیست؛ بلکه واقعیتی است غامض، گاهی هم تلخ و جدی. یک شاعر را که در زمان خاصی زندگی میکند و زاده زمان ومحیط خودش است، اگر بزرگترین شاعر و متفکر زمان و محیط خودش باشد، میتوانیم بزرگترین شاعر و متفکر زمان یا محیط خودش بخوانیم، اما یک شاعر را "بزرگترین دانشمند نیم قاره هند " نامیدن بدون توجه به اصل زمان،وبدون توجه به این اصل که دانش واندوخته های بشری باگذشت زمان،با تکامل انسان،و در یک رابطه دیالکتیکی ( متقابل ) متراکم تر و وسیع تر میگردد و انسان ها از  مسیر نقص به کمال روان اند، قضاوت درست نیست.  فروید پدر روان شناسی بود، اما امروز

به مشکل میتوان فروید را با یک روان شناس تازه فارغ از فاکولته مقایسه کرد.

ماباید یاد بگیریم که با حقایق و مفاهیم و لفظ و معنی و زمان و مکان و تغیر و تکامل و ... همان گونه که هستند بر خورد مسئولانه کنیم، آنگونه که لازم است، نه آنگونه که ما میل می کنیم و یا دل ما میخواهد؛ و یا دیگران دوست دارند که چنان گفته شود، یا چنان خوانده شوند.  

اگر خوانندگان محترم تا بحال از خواندن این مبحث  به این نتیجه رسیده باشد که من ترویج کننده فکر ناتوانی قطعی، مطلق و نهائی انسان هستم، باید به عرض برسانم که این استنتاج بهیچوجه درست نیست. هدف ازاین جسارت این است که یادآورشوم که بهتر خواهد بوداگر بکوشیم که آنچه که هستیم  باشیم. از تعریف و تمجید و بالا بردن های بیجا و بیمورد وغیر واقعی انسانها، بخصوص آن هائیکه اصلاً استحقاق این بلند بردنها را ندارند، دوری بجوئیـم.  داکـتر را داکـتر،کمپودر راکمپودر، شاعر را شاعر، اندیشمند را اندیشمند، بزرگ را بزرگ، کوچک راکوچک،معلم را معلم،پروفیسور را پروفیسور و ژورنالیستی را که تحصیـل ژورنالیزم نموده ژورنالیست بخوانیم،  و نه ...

برمیگردیم به اصل بحث و آن اینکه پرسشهای زیادی هستند که تاهنوز، باوجود هزار ها سال تفکر و زحمت و کوشش و تلاش، بی پاسخ مانده اند.و باتأسف پرسش های هم خواهند بود که با گذشت میلیون ها سال بازهم بی پاسخ خواهند ماند. سارتر می گفت : " پرسش های وجودی را نمیتوان یکبار و برای همیشه پاسخ گفت."  پرسش ... همان طوریکه از معنای لغوی آن پیداست چیزی است که هر نسل، حتی هر فرد،باید بار هاو بارها ازخود و از دیگران بپرسد. آن چه ما امروز می دانیم منعکس کننده همه ای  واقعیتها، چه واقعیتهای دیروز، چه وافعیت های امروز،و چه واقعیت های فردا ما نخواهد بود. آگاهیهای انسان دیروز هم منعکس کننده همهء واقعیت ها و حقایق گذشته، حال و آینده گذشتگان ما نبوده و نیستند.انسان دیروز،انسان دیروز بود در حد آگاهی های زمان  خودش، و انسان امروز  هم انسان امروز خواهد بود در حد دریافت ها و آگاهی های بشری تازمان خودش.انسان فرداهم انسان زمان خودش خواهد بود با معرفت و دانش و اندوخته های بشر تا زمان انسان فردا.

تتمهء کلام اینکه

آری ! تا دانشمند شدن انسان راه دراز، دشـوار، پر پیچ و با سرانجام نا پیدائی در پیش است. زمان و حوصله می خواهد. اما دست کشیدن از تلاش برای دانستن، حتی اگـر کم و ناقص، ستم است  بخود انسان. برای یافتن این سوال که برای دست یافتن  بمعرفت و دانش هر چه بیشتر و بهتر چه باید کرد،  باید بنویسیم که تنها کاریـکه انسان برای رسیدن باین مأمول، اگر امکان رسیدن به آن  میسر باشد، باید انجام دهد این است که راه و روش و وسیله و ابزار  تکامل شناخت را دریابد.

گالیله میگفت:" بدون ابزار شناخت علمی نمیتوان به علم دست یافت. ...  برای شناخت علم بجای گمان، باید هرچیز رااندازه گیری و سنجش کرد."

بدون شک در کنار سائر راه ها و شیوه ها و وسیله ها و ابزار های شناخت و سنجش یکی از مطمئن ترین ابزار سنجش و اندازه گیری و شناخت، به نظر این مرد خوب، همانا استفاده از عقل و شعور و استعداد های متوازن بشری بوده است. زیراانسان، بنابر تجربه، هر آنچه را که درطول حیاتش  تا امروز بدست آورده است، از برکت عقل و شعورش بدست آورده است.و ما هم بر مبنای همین برداشـت، پیشنهاد می کنیم که برای شناخت و حل معماهای خورد و بزرگ، مادی و غیر مادی هستی و واقعیت های طبیعی و تاریخی، یا اجتماعی و سیاسی و ... انسان تنها راهی که دارد، باید به عقل پویا، کاوشگر، سالم و خلاقش رجوع و اتکا کند.از تقلید هر آن چیزی که بامیزان عقل کاوشکر، سالم و خلاق انسان برابرنیست دوری جوید.عقل،اراده، اختیار و تصمیم خود را به دست دیکران مسپارد. از هیچ اندیشه، هیچ  تفکرو باور و هیچ شخصی نباید بت بسازد و به پرستش ان بپردازد. بت ساختن در واقع توهین به هوش و فراسـت وآگاهی و خلاقیت هـای انسان بت ساز است که خود را آگاهانه، یا ناآگاهانه و جفاکارانه (جفا به شخصیت و توانائی های فکری و استعداد های خودش ) مقهور و مغلوب انسان های می سازد که شاید به مراتب کمتر از خودش هوش و ذکاوت و توانائی های فکری، یا دانش داشـته باشند.

به تفکر بپردازید و مستقلانه از بوستان اندیشه گلهای زیبا،ناب و خوشبوی دانش و معرفت رایکی پی دیگری برچینید؛وتنها،آنهم اگر لازم افتاد، با استفاده از مشعل تابناک اندیشه های روشن و انسـانی و سالم و سازنده ای اندیشه ورزان و متفکرین واقعآعقل گرا و انسان تاریخ اندیشه که با وجود همه پلیدی ها پاک زیستند،و نه باتوسل به خرافات و افسانه ها

          6

و اساطیرو توهمات،و پیروی و تقلید از کم مایگان غالباً فاسد، بجای پیمودن راه اندیشه و دانش، بجای پیمودن راه حقیقت و فضیلت، به جای پبمودن راه آزادی و آزادگی، راه بیابان

های خشک و سوزان بی دانشی و راه بندگی بنده را تا چاه برهوت مذلت بپیمائید.

بصیرت و فضیلت راستین و حقیقی فقط از درون خود انسان میجوشد. و تنها  بصیرت و فضیلت راستین و حقیقی والا، گرامی و ارجمند است و بس!

درکناراستفاده از عقل،استفاده از شک روشی یا شک مصلحتی یاشک دستوری دکارت درهر امری آغازی مطمئنی برای تکامل شناخت، یادانستن و شناختن بیشتر، بهتر، درست تر و مطمئن تر است.  امروز هر متفکری کار فکری ـ تحقیقی اش را بااین نوع شک آغاز میکند؛ حتی متفکرین و نو اندیشان دینی جهان اسلام، چون میدانند که بقأ و پایداری و برندگی  تفکرات  شان، بقای فرهنگی شان، بقای تاریخ اندیشه شان، بقای تمدن و تاریخ شان، و بقای خود و ملت و کشور شان،در رفتن است و نه در ماندن( در حرکت است و نه در سکون)، و شگ نقطه آغاز حرکت فکر و کار های تحقیقی است.

با یک "نه" شروع کنید تاراه رسیدن به یقین صاف شود."نه"ایکه مارا به تفکر وا دارد،و به یقین برساند، یا ممد رسیدن به یقین شـود، صد هزار بار بهتر است از دست بوسیدن، بلی، بلی گفتن، سرجنباندن، بدنبال خود بزرگ بینان، دنیا پرستان، نا انسـانان خود محور، سود جویان فاسد و فالبینان رفتن، و بجائی نرسیدن.

 

               7