جامعه ويا دو لت مدرن و فرهنگ غير مدرن در افغانستان   

 

نويسنده : داکتر کبير ميري

12.01.07

 

با وجودیکه افغانستان در سلسله مراتب نظام سرمايه داري جهاني، يک شکل خاصي از جامعه مدرن (پسااستعماري) را ميسازد،  ولي فرهنگ غير مدرن در ساختار های فرهنگی این کشور سلطه تعين کننده دارد که درک و فهم اين واقعيت به سادگی ممکن نیست نيست,  بويژه پس از تبارز بنيادگرايان اسلامي در صحنه سياسي اين کشور، که بيشتر سخن از جامعه اسلامي ، چمهوري اسلامي و يا امارت اسلامي گفته  ميشود . بدون شک اکثريت مردم اين سرزمين مسلمان هستند ، ولي ساختار های اقتصادی و سیاسی آن از مدتهاست که درز برداشته و ماهیت ديني و مذ هبي آن که با شرایط جهان مدرن سازش نداشته, بیشتر از پیش تضعیف گردیده است و این کشور امروز جز بخش عقب افتاده نظام مدرن سرمايه داري جهاني میباشد. افغانستان از اوآخر قرن 19 بدينسو از نظرساختاري ديگر به مقوله اي جهان کهن تعلق نداشته سیاست و اقتصاد آن جز نظام جهانِی سرمایداریست. با درنظر داشت اين واقیعت، در اين زمينه دو پرسش وجود دارد : مدرن چيست؟- چرا ساختار جامعه افغانستان مدرن ، ولي فرهنگش غيرمدرن هست؟ .  در متن اين نوشته تلاش ميشود، تا به اين دوپرسش جواب ارايه شود.

آگاهي اساسي از مدرن با فروپاشيدن مناسبات سفت وسخت سنتی  ارتباط دارد، درروند نوآوري متداوم  Inovation  و پيوسته حمله بردن از جهت نوين به کهن ، به  مقصد تغيير آوردن عميق در تمام ابعاد زندگي یک اصل اساسیست . اصل « نوآوري » بدون ترديد هسته اساسي مدرن را ميسازد.  

 اصطلاح مدرن بر ميگردد به مشاجرات قرن 18 بين « نو» و « کهنه» . اين درگيري فلسفي تا هنوزهم  ميتواند بحيث يک نقطه  اتکا در زمينه تشخيص ماهيت مدرن  نقش اساسي را بازي نمايد، زيرا نو آوری متداوم  بعنوان ماهيت مدرن را بعنوان یک اصل در گذشته با خوداشته و آنرا در خود حمل مینمود. بدون شک نوآوري متداوم شکل دهنده ضروري مدرن هست.  نوآوري ماهیتاٌ در تمام جهات زندگي نفوذ نموده برعلاوه تاثیرات آنی قابل درک روند کلی زندگی مدرن جوامع را برای آینده مشخص میسازد, بدون آنکه فرجام آن روشن باشد. یعنی مدرن یک فرآیند همیشه ناتمام است.[1]

گسست در جهت مدرن نا گزير گسست هاي ديگري را در پي دارد، يک تسلسل زنجيري روند دیگرگونی ها، که هريک خود پيامد تغييرات قبلي و پذيرا شدن آن بوده ، جامعه زا به مسیر نو میکشاند تا آن را از ريشه  تغيير دهد. اصل نو آوري به شکل برجسته در سطح و درعمق در بخشهای گونگون  شیوه زندگی اجتماعی موثر واقع میگردد واين چيزي نيست که آنرا از گرايشات سکولاريستي«  عرفي گرا يي» و خردگرايي جدانمود ، که ما با درنظر داشت برخورد با ماهیت دولت مدرن هميشه با آن مواجه هستیم.

اصل نو آوري بيشتر در رابطه با بحث محدودیت زمانی ومکانی به عنوان یکی از مشخصات اساسی مدرن, گره خورده. با در نظرداشت این دو محدودیت فرآیند مدرن نافرجام و ناتمام است. مثلاٌ  بکلي اشتباه خواهد بود، اگر تغييرات را گه مدرن بوجود می آورد عجولانه در مسايل فرهنگي  و روبنايی انتقال بدهیم. در متن انتقاد اقتصاد سياسي تاثیرات اين نوآوريها چشمگیرتر است نسبت به فرهنگ و علت آنهم درفرايند انباشت هميشگي سرمايه نهفته است ، آزادي بدون مرز آن،« يعني آزادي انباشت سرمايه» توانمندی دفع گرايشات مخالف رابیشتر دارد و اين مسئله در رابطه تمام جوامع مدرن  صادق بوده, صرفنظر از اینکه بکدام پیمانه موزون ویا بشکل همگون و یا نا همگون تحقق یافته است. در حالیکه در بخش فرهنک چنین نیست.  تمام اين جوامع را نميتوان درک کرد، تا وقتيکه بصورت منظم به الزام نوآوري توجه نشود، که البته در ساختارهاي آنها چنين چيزي به اشکال مختلف موجود بوده است. « مدرن» دراين بعد هميشه نسبي بوده، و مشخص کننده تغييرات براي هر دوران است .  

اگر چنین دیده شود« مدرن ساختن» از همان لحظه آغاز مدرن و هم يک اصل روند نافرجامیست که  بشکل هميشگي نميتوان آنراپايان داد.  

با در نظرداشت جداناپزي گرايش تنظيم شده  در جهت نوآوري بايد حالا ديگر واقعاً  « مدرن » باید بحيث یک صورتبندي  اجتماعي دسته بندي شده اي د وران حاضر, فهميده شود. اين ممکن وهدفمندانه است است، زيرا فرايندهاي  نوآوري, شکل دهنده مدرن و در تمام حالات از نظر اجتماعي، اقتصادي و سياسي بدون شکل و نامنظم نبوده و به هيج گاهی بصورت مرتب و ساده جوامع را در جهت بي نظمي سوق نميدهند . آنها در تحت مناسبات خاص اجتماعي بيشتر به پيش ميروند ، البته همزمان از جهت خودشان روابط اجنماعي  را شکل و تغيير ميدهند، اين روابط اجتماعي از جانب ديگر آشکاربیانگر فرايند نوآوري ها بوده و به نوبه خودشرایط روند متداوم نوآوری را متبارز میسازد.

طرح تکامل دهنده  متکی به اين نظر دارد ، که فرايند تغييرات مدرن از دير زماني خصلت جهانشمول را به شکلی بخود گرفته است که جوامع عقبمانده با خصلت ناب سنتی اصلاٌ وجود ندارد.  

جوامع موجوده بر مبنای تجارب عملی جوامع  مدرن اند که در گسستها وفرآيند متداوم نوآوري با هم  وجوه مشترک دارند. از جهت ديگربا در نظرداشت واقعيتها و پدیده های ظاهری این تضاد غیر قابل انکار است که در تحت شرایط موجود ممکن نیست از وحدت مدرن سخن گفته شود. زيرا مدرن به يک شکل واحد وجود نداشته، بلکه اشکال گوناگون را درمحتوي خود حمل میکند. چنين ديد از ساختارمدرن  با مفکوره مدرن بحيث صورتبندي اجتماعي طبقه بندي شده رابطه نزدیک دارد.[2] Reinhart Kößler  پژوهشگر آلماني، مدرن را بحيث صورتبندي اجتماعي تعريف وتحليل نموده ، که ما فشرده و يا خلاصه اي آنرا در اينجا ارايه ميدهيم . وحدت مدرن وعملي شدن آن در مقياس جهاني از يک جهت ، وتباین آن در بیان اشکال اجتماعی از سوي ديگرمیتواند جوابگوی موجودیت  صورتبندي اجتماعي متفاوت در محتوای مدرن باشد. Kößler  چنين توضيح ميکند.«  مسئله اساسِ دیگریکه که مدرن  را از صورتبندي هاي کهن متمايز ميسازد ، موجودیت سلسله مراتب و یا لایه های مختلف است، که ميان اشکال مختلف مدرن وجود دارد . در اين ميان  سرمايه داري صنعتي مقام سلطه گر را داشته و میعار موجوديت وشرايط تکامل سایر جوامع مدرن را میسازد. برعکس جوامع پسااستعماري  ویا جوامع که لا اقل تاچندي قبل و جود داشتند- جوامع ازنوع اتحاد شوروي با در ابعاد مختلف رابطه  با جوامع هسته اي قرار دارند. که اين رابطه اشکال مختلف وابستگي دوجانبه را بخود ميگيرد که میتواند شکل رقابتی را نیز بخود بگیرد. در زمينه جوامع پسااستعماري ميتوان از يک رابطه متمم در برابر جوامع صنعتي سرمايه داري پيشرفته سلطه گر سخن گفت » [3]

   بدون در نظرداشت » درک معمولی و جزمی«از مارکسیسزم با مراجعه به تفکر مارکس ميتوان اصطلاح صورتبندي اجتماعي چند لایه را در ارتباط  به« شيوه هاي توليدي »  در نظر گرفت. با اتکا بر این طرح هم مدرن به اشکال متعدد نمايان ميگردد.

بطور تقريبي نظر به تکامل تاريخي تا کنون سه نوع مختلف از جامعه مدرن را از هم ميتوان تشخيص داد: در محل نخست جوامع صنعتي سرمايه داري پيشرفته از نظر تاريخي سابقه دار ترين و دارای نقش تعیین کننده ، رهبري کننده  وهمچنان کشور هاییکه به نحو مختلف در وابستگي به جوامع سرمايه داري تکامل مشابه داشتند. طبق وضعيت کنوني دوشکل ديگري از ساختا رجامعه مدرن که ميتوان از دو« شيوه تو ليدي » نيز سخن گفت, وجود دارند که  آنها در پهلوي سرمايه داري صنعتي دو صورتبندي اجتماعي ديگري را نيز ميسازند . در اين جا صحبت بر سر جوامع غير سرمايه داري، اما تا يک حد صنعتي و انکشاف يافته از نوع جوامع اتحاد شور وي سابق وعلاوه بر آن  تعداد بسيار از جوامع پسااستعماري ، که در  آستانه اي صنعتي شدن از طريق تجارب « تکامل پيوندي»  به اين مفهوم- که جهت و يا مسير تکامل شان بيشتر به بازار جهاني سرمايه داري نزديکي داشته اند و یا کشورهاي « رو به انکشاف سوسياليستي» گذشته. و بالاخره آنهایيکه در شرايط کنوني به بحران خاصي بدهکاي ويا قرض داري دست به گريبان اند.اين جوامع گاه گاهي بحيث

« جهان چهارم» نيز ناميده ميشوند ، که تصميم گرفتن در زمينه تکامل اجتماعي کشورهاي  شان ازجانب خود آنها بسيار دشوار وحتي ناممکن بنطر ميرسد.[4]   يکي از مشخصات ديگر مدرن را تکامل ساير جوامع مدرن را نشان ميدهد.

با اين مشخصات اساسي نظم بين المللي جهان مدرن ، افغانستان بخشي از جوامع مدرن

« پسااستعماري» را ميسازد، که مو جوديت و شرايط تکامل آنرا کشورهاي صنعتي سرمايه داري تعيین ميکند؛ و اين ناشي ازسلسله مراتبیست که در فرایند ساختار جهاني مدرن بوجود آمده . اين سرزمين در اواخر قرن 19 بوسيله قدرتهاي استعماري در اين سلسله مراتب مدغم گرديده است. افغانستان موجوده با تمام تخريبات وويرانيهايش ، ديگر به مقوله اي د نياي کهن تعلق ندارد . سرزمين « هندوکش» بحيث بخشي از صورتبندي اجتماعي مدرن ، نه محصول تفکر ويا کارکرد کدام امپراطور، پادشاه ، امير، خليفه، امام ويا رئيس جمهور بوده ، بلکه پيامد گسترش تاریخی نظام جهاني مدرن سرمايه داري است ، که اين کشور بيش ازيک قرن  بخشي عقب افتاده این نظام را ميسازد. افغانستان کنوني از نظر ساختاري، جامعه پيش از استعمار که ممکن شکل وساختار آن فيودالي، قبيله اي ويا هم شيوه توليد آسياي بوده باشد, نيست  سلطه سياسي قدرتهاي استعماري بشکل علني و رسمي آن از« 1838 تا 1919 »  يک « گسست تاريخي» را بوجود آورده ، که بر گشت به دوران پيش ازاستعمار را براي هميش ناممکن ساخته است. گسست تاريخي افغانستان را ازيک جامعه کهن به يک شکلي ازجامعه اي نوين، ميتوانند خوانند گان محترم از مطالعه متون دو کتاب زيرين بدست آورند:    

1. Gregorian Vartan 1969: The Emergence  Of  Modern Afghanistan

politics of Reform and Modernization , 1880 – 1946 Stanford University press , California ,1969

2.Grevemeyer, Jan Heeren  1987 : Afghanistan  sozialer Wandel  und Staat im 20 Jahrhundert  , Berlin : Express Edition , 1987

با وجود« گسست تاريخي » افغانستان، که بو سيله اي آن ساختار اجتماعي اين ميهن از کهن به نوين تغيير شکل داده ، ولي يک سلسله از ارزشها ي فرهنگي جهاني شده مدرن  تا هنوز در اين کشور وجود ندارند مثل حقوق بشر، دموکراسي عرفي، جدائي  دين از دولت، آزادي فردي و آزادي انتقاد و غيره . ازينرو نه تنها افغانستان، بلکه در مورد بسياري از کشورهاي جهان این مشخصه صادق است : ساختار جهاني مدرن ، ولي فرهنگ غير مدرن. در افغانستان و کشورهاي همسايه و منطقه فرهنگ مدرن را بحيث ارزشهاي غربي رد ميکنند ، در صورتکه از دست آوردهاي مادي و بويژه از تکنولوژي وصنعت غرب استفاده صورت میگیرد. دراين کشورها دو گروه از مردم بيشترا زهمه مخالفت شانرا با فرهنگ مدرن ابراز ميکنند : تبار گرايان وبنيا دگرايان اسلامي . برای اينکه تفاوت ميان فرهنگ مدرن و غير مدرن را براي خوانندگان روشن سازيم،  نياز داريم تا يک نگاهي کوتاه به رساله اي علمي و فلسفي دانشمند معاصر آلماني

Jürgen Habermas  به اسم Der philosophische Diskurs der Moderne   « گفتمان فلسفي مدرن »[5]  بيفگنيم . هابرماس از اين ديد حرکت ميکند ، که فرهنگ مدرن انسان مرکزي هست . به اين مفهوم که انسان در مرکز قرار دارد. وي باور دارد ، که شالوده فرهنگ مدرن را اصل «Subjektivitätsprinzip » - شناختگر ويا فاعل ميسازد.  طبق اين درک، انسان مرد/ و زن يک موجود مستقل ويا خو د مختار هست، که توانائي آنرا دارد ، تا طبيعت را بشناسد، وبه آن تسلط داشته باشد و بخاطر رفع نيازمندي هاي بشري آنرا در خدمت جامعه اي خويش قرار دهد. اينگونه جهان بيني هم سکولار و يا عرفي وهم انسان مرکزي هست، وخواستار جايگزين کردن جهان بيني ميتافزيک است.  دانش مدرن  که منشه وزادگاهش در مدنیت اروپا قرار دارد و بر مبنای  جهان بيني خردگرائي استوار است, مختص به این قاره نمانده , شکل  جهانشمول را بخود گرفته و مدنيتهاي ديگر جهان از آن  متأثر  گشته اند و در برابر آن واکنشهاي متفاوت ار خود نشان داده اند ، بويژه مدنيت اسلامي فرهنگ مدرن را رد کرده ، و آنرا يک نوع دين ستيزي تلقي ميکند. در زمينه رد فرهنگ مدرن بنيادگرايان اسلامي و تبار گرايان افغانستان از دیگران جلوتر اند،  در حاليکه در بالا تذکر داديم از سايردست آوردهاي مدنيت اروپائي بويژه از صنعت و تکنولوژي غربي، بنيادگرايان و پيروان آنهااستفاده افزاري ميکنند . مثال آنرا ميتوان از دوران  مقاومت مردم افغانستان  در برابر تجاوز شوروي آنزمان ياد آور شد. در گام نخست، اين تمام گروها واحزاب بنيادگری اسلامي بودند ، که اسلحه جنگي مانند موشکهاي استينگر و ديگر انواع اسلحه را يکجا با کمکهاي مالي فراواني ازغرب بدست آوردند، که پيامد آن کشانيدن افغانستان از يک فا جعه به فاجعه ديگر بود. يعني پس از فروپاشي شوروي آن زمان و سقوط رژيم  دست نشانده اش « خاق و پرچم»  مجاهدين به قد رت سياسي رسيدند و فاجعه اجتماعي و انساني در اين کشور از نو و بشکل ديگر آغازشد . همانگونه که دوران رژيم خلق و پرچم يک فاجعه اي بزرگ براي مردم اين کشور بود ، دوران به اصطلاح مجاهدين و طالبان هم يک فاجعه سترگ در اين سر زمين بو ده، که تاريخ نويسان کشور نبايد آن ها را فراموش کنند ، وبايد با خط درشت براي نسلهاي آينده بنويسند.   

اين درست ومنطقي است، که از رهبري و يا هژموني غرب انتقاد نمود ، ولي تمام دست آوردهاي مدنيت غربي را رد کردن عمل غير منطقي و نادرست است.  بسياري از دست آوردهاي مادي و معنوي مدنيت غربي ديگر تنها به غرب تعلق ندارند ، بلکه جهاني گشته وبه نمام بشريت مربوط ميشوند ، ار آنجمله فرهنگ مدرن به تمام جهان تعلق دارد. دموکراسي در هر گوشه اي از جهان بدون موجوديت فرهنگ مدرن پايه ويا اساس ندارد . اين  مسئله در مورد افغانستان نيز صدق ميکند . در  اين کشور  وساير کشور هاي اسلامي  با بر خورد خصمانه در برابرفرهنگ مدرن رنگ ديني ومذهبي دا ده شده ، ولي درماهيت امر مسئله جلوگيري نمودن ازروشنگري است، تا نيرومندان و دارندگان قدرت و  نخبگان سياسي آنها به آساني برمردم حاکميت داشته باشند.

در افغانستان پس ازرويکار آمدن دولت جديد برهبري آقاي کرزي ؛ بيشر از همه چيز سخن ازبازسازي کشور درميان است، برنامه ها وطرحهاي متعدد در اين زمينه درنزد افراد وجود دارند، که خواهان عملي شدن آ نها دراين جامعه اند.  اينکه اين کشور نيازبه بازسازي دارد ، شک و ترديد در آن نيست؛ بايد افغانستان طبق يک برنامه ملي  بازسازي گردد. ولي چيزيکه در مورد آن هميشه سکوت اختيار شده وبه مردم فرصت داده نشده ، تا در آن مورد حتي فکر کنند : هما نا روشنگري است . مفهوم از روشنگري در اينجا –  جنبش غالب فکري قرن 18 در اروپا  است، که ويژگي آن اعتماد داشتن به خرد گرايي به حيث میعار تعيین کننده تمام شناختها و ملاک عمل کرد انساني که بحيث الگوي همه ارزشها اعتبار جهان شمول دارد. روشنگري بحيث تضمين کننده پيشرفت هميشگي بشريت در زمينه سلطه وي بر نيروهاي  طبيعت و همچنان پیشرط ايجاد يک نظم اجتماعي عادلانه شناخته شده است. البته هدف ما در اينجا نگاهي به فرهنگ مدرن است، که بخشهاي مهم فرايند روشنگري در متن آن جا دارند . بدون روشنگري ويا داشتن فرهنگ مدرن، بازسازي ودموکراسي محکوم به شکست اند . اين مهم نيست ، که چي شخصي در رأس دولت قراردارد . از اينرو به همانگونه که افغانستان نياز به باز سازي دارد ، به همان پيمانه ضرورت به داشتن يک فرهنگ مدرن هم دارد، که پيامد آن چيزي ديگري نيست ؛ بجز از گسترش روشنگري در اين کشور.

بدون ترديد بنيادگرايان اسلامي همراه با تبار گرايان در افغانستان با توسعه ويا گسترش فرهنگ مدرن موافق نيستند، و به مخالفت خود رنگ ديني ومذهبي و قومی داده اند ، يعني اينکه فرهنگ مدرن ضد دين وعقايد مدهبي و سنتهای قومی مردم است.  برعکس اين گونه تصور,  آزادي دين ومذهب وعقايد که تا کنون  درجهان مشاهده شده  تنها در چهارچوب يک فرهنگ مدرن وجود ممکن بوده است ،  نه درمتن يک فرهنگ غير مدرن وسنتي . بخاطر جلوگيري از مغشوش شدن ذهن در زمينه ،  نکات مهم فرهنگ مدرن را در اينجا باز هم  بر پايه اي نظر Jürgen Habermas  یک بار دیگر یادآور میشوم:

فرهنگ مدرن ، يک پروژه نا فرجام مدنيت غربي، که برپايه اي  خرد گرايي و جهان بینی انسان مرکزي استوار هست . عناصر اساسي اين پروژه نا فرجام را حقوق فردي بشري ، دموکراسي سکولار ويا عرفي ، فرهنگ سياسي کثرت گرايي و همچنان داشتن عقيده و دين فردي ويا شخصي  ازديد سکولار  ميسازند . فرانسوي ها از Laicite  حرف ميزنند  که مفهوم آن يک  انسا ن عادي وغير روحاني است، با يک فرهنگ سياسي سکولار ويا عرفي و جدا از زندگي همگاني، يعني اينکه داشتن ويا  نداشتن دين يک مسئله فردي هست.

همانگونه که دربالا  تذکر داده دشد،  نظام دموکراسي بدون موجوديت يک فرهنگ  مدرن محکوم به شکست است؛ براي جلوگيري از شکست د موکراسي در افغانستان که هنوذ در مراحل بسيار ابتدايی قرار دارد، نيا ز بداشتن يک فرهنگ مدرن داریم . ازينرو خواست داشتن فرهنگ مدرن در اين کشور يک بحث مجرد اکادميک نيست ، بلکه يک نياز مبرم اجتماعي هست. در اين ميان از فرهنگيان و روشنفکران اين سر زمين انتظار برده ميشود ، تا حجره هاي تنگ و تاريک فرهنگ قومي- قبيله اي را ترک گفته و حد اقل گفتمان فرهنگ مدرن را براه انداخته ، و آنرا دنبال نمايند، وآنهم بخاطر ترقي وتکامل اين سر زمين. راه این روند پر مخاطره و مسئولیت روشنفکران در قبال نسلهای آینده بزرگ است.

 

 


 


[1] Vgl. Kößler Reinhard 1994: Postkoloniale Staaten Elemente eines Bezugsrahmens. Hamburg S.77

[2] Ebd. : S.79.

[3] Kößler Reinhart  1994 : Postkoloniale Staaten  Elemente   eines  Bezugsrahmens Hamburg , S. 80.

[4] Kößler Reihart 1993a: Despotie in der Moderne. Frankfurt am Main .S.33-34.

[5] Habermas Jürgen  1985:Der philosophische Diskurs der Moderne , Zwölf  Vorlesungen , Frankfurt / M.S.34. ff.