داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

 

آیین عیا ری و جوانمردی

 

 

قسمت سیزدهم

 

از عیاران قدیم تا کاکه های افغا نستان معاصر

 

 

               گر برسر نفس خود امیری مردی                         بر کور و کر ار نکته نگیری مردی

               مردی نبود فتاده را پا ی زدن                                گر دست فتاده را به گیری مردی

                                                                                             ( رودکی )

                                                              

      تحقیق و پژوهش در بارۀ عیاران و آ یین جوانمردی ، یک بار دیگراین باور را به اثبات می رساند که ، عیاران و جوانمردان و اخییان و فتییان از نگاه معنی هم مانند بوده ، و در اکثر داستانهای ادبی و عامیانه و اشعار شاعران و ادیبان فارسی زبان به یک مفهوم واحد به کار رفته است .

 

      ریشۀ اتصال عیاران را میتوان در روزگار قبل از اسلام و به ویژه در زمان ساسانیان مشاهده کرد  که بعد از اسلام با آ یین فتوت در آ میخته و تأ ثیرپذ یری های از دین مبین اسلام نیز با خود گرفته است .

 

      آ یین عیاری و جوانمردی در تاریخ خراسان دورۀ اسلامی ، دستخوش مراحل رشد و انحطاط فراوان گردیده و در تاریخ ادب فارسی با تمام آ داب و ویژه گی ها یش به روشنی باز تاب یافته است . این آ یین مردمی از خود دارای ادبیات مخصوص بوده که میتواند در میان دو شاخۀ عظیم ادبیات مردمی و عامیانه و ادبیات عارفانه و صوفیانه ، قرار بگیرد ؛  وبه گفتۀ دوست هم زبانم  ، جناب دکتور ( قربان واسع ) دانشمند  و ادبیات شناس تاجیک «  اگر مشخص تر و دقیق تر نظر افکنیم ، به این نتیجه می رسیم که تأ مین کنند ۀ جهت های بشر دوستانه به دوش همین ادبیات جوانمردی واگذار شده است . » ۱

   

      از مطالعۀ ادبیات جوانمردی میتوان به این خلاصه آ مد که مسلک فتوت و عیاری ، نه تنها در تصوف و عرفان اسلامی و نهضت ها و جنبش های ملی  ومردمی و مسایل معنوی و طرز تفکر مردم نقش عظیمی را به جای گذاشت و در متون ادبی و تاریخی و حماسی عرب و عجم مانده گار ماند ؛ بلکه در بین توده های عظیم زحمتکش نیز با همان وسعت و گسترده گی ، راه خودرا باز کرد ، به گونۀ که حفظ و نگهداری خصوصیات و رسم و رواج های عیاران و جوانمردان یکی از جملۀ پر بها ترین و با افتخار ترین وظیفۀ هر انسان مردم دوست به شمار آ مد و این افتخار ورزی حتی در مسایل غنایی و عاشقانه نیز راه پیدا کرد ؛ چنانکه ما در دو بیت زیر می بینیم که ، عاشق به قلعۀ جانانه و محبوبه اش میرود و مانند عیاران کمند می اندازد و به کمال شجاعت و مردانه گی ، عیارانه دلدارش را دیدن میکند و با غرورو افتخار و سر بلندی از این عملش چنین یاد آ وری می نماید :

 

شبی در قلعۀ جانانه رفتم                               کمند انداختم مردانه رفتم

به پا س آ شنایی ها نرفتم                               به مزد شست عیارانه رفتم ( ۲)

 

      و مولانا حسین دهستانی ، بسیار تأ ثر دارد از اینکه دیدار با یارش ، مشکل شده و چه خوب و زیبا کلمۀ ( عیار ) را در دو بیت زیر ، به کار برده است :

            رفت آ نکه هر شبی به بر یار رفتمی                     نزدیک آ ن ستمگر عیار رفتمی

            چون ماهتاب از رۀ روزن خزید می                       چون آ فتاب بر سر دیوار رفتمی ( ۳)

 

      و حافظ شیرین سخن که خود از جملۀ رندان روزگارش بود ، آ یین وآ داب عیاری را نیک دریافته و خویشتن را به عیاران مانند میکند ؛ آ نجا که گفته است :

زان طرۀ پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم              از بند و زنجیرش چه غم آ نکس که عیاری کند

                                                                                                ( حافظ )

 

      بدون شک اگر ما به  زبان و ادبیات (  پشتو  )  نیزنظر افگنیم ، داستانهای زیادی را می بینیم که در آن داستانها   ، نشانه ها و اثر های عیاری ، جوانمردی ، شجاعت ، مردانه گی و جان بازی ، به چشم می خورد که باز تاب دهندۀ آیین فتوت و جوانمردی است ، واز آ ن جمله میتوان به این داستانها اشاره کرد :

۱ - داستان مومن خان وظفر خان .

۲ - موسی خان و گل مکی .

۳ - دلی و شهی .

۴ - سیف الملوک و بدری جمال .

۵ - ماه جبین و گلفام .

۶ - شها و گلان .

۷ - اقبال و قمر جبین .

۸ - رعنا و زیبا .

۹ - شیر اعلم و مأ مون .

۱۰ - محبوبه و جلاد .

۱۱ - مؤمن خان و شیرنو .

۱۲ - نیمبو لا و تیمبولا .

۱۳ - یوسف خان و شیر بانو .

۱۴ - سخی سلطان .

۱۵ - چمنی خان .

۱۶ - فتح خان بریحی .

۱۷ - جلاد خان و شما یل .

۱۸ - ملا عباس و گلبشره .

۱۹ - ظریف و مآ بی .

۲۰ - خشکیار و شا ترین .

۲۱ - قطب خان و نازو . ( ۴)

 

      قابل یاد کرد است که در قسمت داستانهای زبان و ادبیات پشتو ، دانشمندان و تاریخ نویسان شناخته شدۀ کشور ، هریک پوهاند ( عبدالحی حبیبی ) و ( اکادمیسن پوهاند عبالشکور رشاد ) ، در سال  ۱۳۶۲ هجری در شهر کابل ، بامن یاری و همکاری نمودند ؛ و چون خودم اکثر داستانهای یاد شده را مطالعه نکردم ، نمیتوانم به یقین کامل از چگونه گی باز تاب آیین عیاری و جوانمردی در این داستانها ، به تفصیل بحث نمایم ؛ و امید وارم که محققان زبان و ادبیات پشتو در این مورد تحقیقات همه جانبه نمایند .

 

      باری از مطالب یاد شده که بگذریم ، آ نگونه که یاد کرده آ مد ، دنبالۀ عیاران و جوانمردان قدیم درسمرقند و بخارا به نام ( آ لفته گان ) و در ایران امروزی به نام ( داش ها و لوطی ها ) و در افغانستان معاصر به نام ( کاکه ها و جوانان ) یاد می شدند ، که با کمی تفاوت اکثر صفات ، آ داب و ویژه گی های عیاران قدیم را دارا بودند . برای روشن شدن مطلب ، ما هریک از گروه های یاد شده را به گونۀ جداگانه در چهار فصل علیحده ، مورد بر رسی مختصرقرار می دهیم و می بینیم که وجوه مشترک و اختلاف این گروه ها در کشور های دیگر از چه قرار است .

 

فصل نخست : آ لفته ها ی بخارا

 

      در بارۀ ( آ لفته گان ) و جوانمردان بخارا ، بهترین سند کتبی که موجود است ، همان نوشته ها و چشم دید های شاد روان (  استاد صدرالدین عینی )  دانشمند شناخته شدۀ تاجیک است . در سال ۱۳۷۱ هجری نگارنده با جناب دکتور ( کمال عینی ) ادبیات شناس تاجیک که فرزند ارشد صدرالدین عینی است ، در اکا دمی علوم تاجیکستان در شهر دو شنبه جلسات متعدد ادبی داشتم . موصوف که مردی وارسته و پژوهشگری توانا است ، در مورد ( آ لفته های ) بخارا از زبان پدرش معلومات جامع و کاملی برایم داده  و در ضمن کتاب ( یاد داشت های عینی ) را برایم اهدا کرد که جای دارد از وی سپاسگزاری نمود . صدرالدین عینی در کتاب یاد شده در مورد رسوم و آ یین زنده گی تاجیکان تحقیقات عالمانۀ انجام داده و از آ ن جمله خصوصیات و ویژه گی ها و طرز زنده گی ( آ لفته های ) بخارا را روشن ساخته است . برای آ نکه اصالت نوشتاری دانشمند یاد شده را حفظ کرده با شیم و هم به نثر زیبای فارسی تاجیکی آ ن زمان آ شنایی پیدا نما ییم ، می پردازیم به نقل نوشته های آن پژوهشگر فرهیختۀ تاجیک که روزگار پر جوش و خروش آلفته ها و جوانمردان بخارا را از نزدیک دیده و در این زمینه چنین نوشته است :

 

       « من در بزم گردی هایم با همۀ مردم شهر بخارا و اطراف آ ن حاسدان شدم . بیشترین این ها ، کاسب ، سیس ، عرابه کش ، مشکاب ، گلکار ، درود گر و مانند اینها بودند . عمومآ آ دمان خاکسار ، خوش معامله و خوش گپ بودند . البته همه افراد این گروه های مذکور ، بزم گرد و بزمی نبودند ؛ اما آ نهایی که از این گروه بزمی و بزم گرد شده بودند ؛ سخنان شان همیشه دو خوره ، دو معنی دار ، ودشنام ها ی شان قریب همیشه با کنایه و استعاره بود . مثلا کسی لاف زند ، یکی از آ نها میگفت : بسیار بالا نرو که از بلندی افتاده گان ، از جای شان خیسته نمی توانند . کسی اگر بی معنا گویی کند : دم شین که دهنت را کلوش کهنه میکنم ، میگفت .

 

      بعضی از این ها در پس رقص در تعریف رقاص و سرور خوانان طرفانه شعر ها می خواندند و بعضی ها در پایان شعر خوانی ، کاسه و طبق ، حتی کوزه را بر داشته به سر شان زده می شکستند ؛ که این کار در کله زنی چه قدر مهارت داشتن آ ن کس را نشان میداد .

 

       این مرد ها درمردی گری ، خیلی عالی جناب بودند . اگر در بزم ها شان از گذر های دور دست ، یگان جوان بیگانه آمده باشد ، در آ خر بزم او را به خانه اش می رسا ند ند ، که از آ دمان میر شب یا از دزدان به او ضرری نرسد . در دوستی تا قربان کردن جان شان تیار بودند ؛ و در دشمنی هم بی امان . ولیکن مردانه وار بودند .

 

       اگر در بین یکی از اینها و شوره پشتی ، دشمنی افتد ، او را بیرحمانه جزا می دادند . اگردر بین دو نفری که هر دو هم در مردی با ناموس باشد ، دشمنی افتد ، مسأ له به طرز دوئل اروپایی ها یا جنگ تن به تن حل میشد . فقط در بین دوئل اروپایی ها و جنگ تن به تن این ها ، فرق در اینجا بود که دوئل در بین اصل زادگان واقع میشد ؛ اما جنگ تن به تن در بخارا در بین کاسبان آ لفته و زور آ زما به وقوع می آ مد . سبب جنگ تن به تن اینها هم مانند سبب دوئل ، لکه دار شدن ناموس یکی بود  ، از طرف دیگر . لکه دار شدن ناموس هم عبارت از رد شدن یا انکار کردن زوری یکی از اینها بود از طرف مقابل .

 

      لقب عمومی این قسم آ دمان ( آ لفته ) بود . فرق مرتبۀ آ نها از پوشاک شان معلوم میشد . جوانان نورس که در مرتبۀ شاگردی باشند ، کفش پاشنه بلندی بی مسحی می پوشیدند و فش ها را کوتاه ( دم موشی ) مانده ، سله ها شان را سفته می بستند ؛ و میان شان را با روپاکچه بسته ، در وی یک جفت کارد ، نه آ نقدرکلان می آ ویختند . کرته اینگونه جوانان پیش بسته و زهدار می شد ؛ که عنوان این ( نیم تیار) بود . هرگاه که اینها هنرهای کله زنی ، لنگ زنی و زانو زنی را آموزند و عمومآ درزور آ وری ،  هنرها پیدا کنند که از همۀ مانند خود ها شان پیشی گزینند، به اینها عنوان ( تیار ) داده میشد .

 

       ( تیاران ) موزۀ پاشنه بلند می پوشیدند و میان شان را با فوطه بسته در وی یک کاردی را که تیغش نیم آ رشین باشد ، می آ ویختند . اینها یکته کرته پوشیده ، گریبان شان را گشاده می ماندند . فش ها شان را نسبت به جوانان اندک دراز تر مانده ، سله ها شان را زنبری می بستند ؛ یعنی پیچ های سله را چنان تاب داده به سر می پیجاندند که شکل زنبر از خیمچۀ بافته شده را میگرفت .

 

      عنوان مرتبۀ آخرین ( مرد مردان ) بود . این در هر دور و زمان از یک نفر بیش نمی شد . مرد مردان کفش بی پاشنۀ نوک تیز را که از چرم زرد پوست دوخته میشد و در بخارا به نام ( کفش الک ) مشهور بود ، بی مسحی می پوشید . سله اش را خرد می بست و مانند افغا نان ، فشش را دراز می گذاشت . در تابستان و زمستان یکتا یکته کرته پوشیده ، گریبانش را همیشه بسته می ماند و از وی با روپاکچۀ سادۀ ارزان بها میان شان را بسته ، در وی یک قلم تراش را با غلاف آ ویخته می ماند .

 

      قسم آ لفته ها ( ستار ) بود . اگر یک آ لفته ( ستار که فلان کار را میکنم ) گوید ؛ اگر سرش رود هم باید آ ن کار را میکرد ؛ اگر نکند و قسمش را شکند ، از میانۀ آ لوفته ها رانده شده ، به ( نامردی ) مشهور میگردید .

 

      تیاران گویا نامزد ، مرد مردان بود ؛ اگر مرد مردان بمیرد ، یا یگان کارخلاف مردی کرده ، از میانه رانده شود ؛ از تیاران یکی را در مردی ممتاز ، در زوری بی همتا ، به دزدی و شوره پشتی تهمت زده نشده باشد ، انتخاب می کردند .

 

      گاهی میشد که به سبب کاری در میانۀ یگان تیار و مرد مردان ، جنگ تن به تن واقع میشد. دراین وقت اگر آ ن تیار غلبه میکرد ، عنوان مرد مردانی را او میگرفت ؛ واگر مرد مردان غلبه کند ، تیار تمامآ از میانۀ آ لفته ها رانده میشد ؛ چونکه او با وجود قوتش نرسیدن به مرد مردان بی حرمتی کرده است .

 

      گاهی در میانۀ دو تیار هم جنگ تن به تن واقع میشد ، مغلوب شده اگربه غالب تسلیم شود ، نام ( تیاری ) اش میماند ؛ واگرتسلیم نشود ، از میان آ لفته ها رانده میشد . »

 

صدرالدین عینی بعد از دادن معلومات در مورد آ لفته های بخارا ، چشم دیدش را از چگونه گی جنگ تن به تن آ لفته ها

بیان داشته که به گونۀ نمونه در بارۀ جنگ ( مخدوم محمدی ) و آ لفتۀ دیگری به نام ( برنا تیار ) چنین می نویسد :

 

جنگ مخدوم محمدی و برنا تیا ر :

 

      در وقت های که من در مدرسۀ بدل بیک زنده گانی میکردم ، مرد مردان آ لفته گان بخارا ( مخدوم محمدی ) نام کسی از گذر مارکش شهر بخارا بود . سن مخدوم محمدی بالا تر ازپنجاه بود ؛ با وجود این ریشش سیاه توسی بود که یگان تار هم سفیدی نداشت . او آ دم میانه قد ، قاق بدن ، کم گوشت بود . رنگ رویش گندم گون بوده ، ابرو های بلند موی و چشمان سیاه کلان درخشان داشت .

 

      پیشۀ مخدوم محمدی شاهی بافی بود که در یکی از کار خانه های شاهی بافان جو بار خلیفه کاری ( کارگری ) میکرد .

از بسکه دکان های شاهی بافان تاریک ، سیر نم بوده ، بافنده در وقت کار تا میان در درون چاهچۀ می نشست . این شرایط به تندرستی شاهی بافان بی تآ ثیر نمی ماند . مخدوم محمدی هم که از بچه گی اش در این کسب کار کرده بود ، احوالش همیشه پژمرده ، رنگش کنده و مانند بیماران سل ، بی درمان مینمود .

 

      مزد کار این کسب هم کارگران را با سیری و پری تآ مین نمیکرد ، می بایست خلیفه کارگر هر هفته به مقدار معین مال بی عیب بر آ ورده و در بدل آ ن ، آ خر هفته سهم کار ( مزد کار ) ناچیزی گیرد . کارگران بافنده که در کار خانۀ کسی کار کنند ، مانند کار گران کسب های دیگر ، یک هفته شب و روز کار میکردند . خواب شان هم در همان کار خانه میشد . فقط روز پنجشنبه ، ساعت دوازدۀ روز از کار آ زاد شده به خانه های شان و به سیر و گشت میرفتند . روز جمعه در سر شام به کار خانه حاضر شده ، کار را سر میکردند .

 

      سیرانگاه خلیفه کاران ، کارخانه های بخارا ؛ مانند عامۀ اهالی آ ن شهر لب حوض دیوان بیگی با هم نشسته و صحبت کردن شان در سما ور خانه های آ نجا بود . شب جمعه ، گروه گروه در حولی یکی از خودشان غون شده ، شب نشینی میکردند ؛ ویا اینکه بزمی تشکیل می نمودند و روز جمعه را هم همینگونه سیر و گشت می گذرانیدند . اگرهوا خوب باشد ، به گلزار های بیرون شهر می بر آ مدند .

 

      مخدوم محمدی در وقت های آ خر به اینگونه سیر و گشت ها ، شب نشینی ها و بزم ها اشتراک نمی کرد . او از کار خانه که بر آ مد ، راست به حولی اش می آ مد. حولی او عبارت از یک رهروچار کنجه بود که بر بالای وی یک بالا خانه چه بنا یافته بود .

 

      مخدوم محمدی زن و فرزند نداشت و در همان بالا خانه با همشیرۀ از خود کلان سال ، بیوۀ بی فرزندش زنده گانی میکرد . از کارخانه آ مده به همشیره اش یگان طعام گرم می فرمود . اگر هوا بد باشد ، خود به بلا خانه بر آ مده و می خوابید و کوفت کار یک هفته گی را از خود دور میکرد ؛ و اگر هوا خوب باشد ، به لب حوض غازیان میرفت که از گذرخودش یک گذر آ نسوی تر بود .

 

      لب حوض غازیان خوش هوا و سیر درخت بود ؛ اما سماور خانه نداشت ؛ بنا برین مخدوم محمدی از سماور خانۀ سر بازار غازیان یک چاینک چای آ ورده ، به سر زینۀ حوض می نشست و اگر هوا گرم باشد ، پای هایش را تا زانو درآب فرو میداد .در پهلوی خود یک دستر خان را پهن کرده مانده ، بر روی وی یکته نان گرم را شکسته می گذاشت .

 

      گاه گاه یک دهن نان خورده و یک پیاله چای نوشیده به فکرفرو می رفت ؛ اما معلوم نبود که او در بارۀ کار خودش فکر میکرد ، یا در بارۀ زنده گی و زمانش و یا اینکه روزهای از سر گذراندیده اش را به خاطر آ ورده و ذوق می برد ، یا حسرت میخورد . اگر یگان آ شنای قدر دانش به نظرش نموده ماند ، او را جیغ زده ، یک پیاله چای میداد و با او دل و بیدلان دو سه دقیقه صحبت میکرد و بعد از رفتن اوباز به فکر میرفت .

 

      روزی از روزها ، وقتیکه مخدوم محمدی به سر زینۀ حوض غازیان نشسته بوده است ، بابای کفش دوزان که وی هم از گذرغازیان بود ، آ مده ، به پهلوی محمدی مخدوم می نشیند و دروقت صحبت از بعضی شوره پشتان دور و پیش شکایت میکرد و در وقت به بازار رفته آ مدن دادرش به او گپ پرانده ، بعضی حرکت های نالایق کردن شوره پشتان را حکایت میکند ؛ و در آ خر سخن خود از محمدی مخدوم التماس میکند تا شوره پشتان را نصیحت کرده ماند ؛ تا که بعد از این به دادر او بد حرکتی نکند .

 

      من عادت لب حوض دیوان بیگی رفتن را ندارم ؛ میگوید مخدوم محمدی . اما به خاطر شما حاضر میروم . دادر تان را فرمایید که تا به لب حوض دیوان بیگی رفته ، آ مدنم از پشت من گردد و با همین دست و دهان شوره پشتان بسته میشود . همان زمان دادر بابای کفشدوزان آ مده به مخدوم محمدی همراهی میکند . مخدوم پیش به پیش و او یک قدم از وی پست تر به راه می در آ یند . مخدوم محمدی از گذر چار خراس گاو کشان ، سه سو ، دسته بزازی و طاق صرافان گذشته به لب حوض دیوان بیگی از گوشۀ جنوب غربی می در آ ید و با دست راست لب حوض را یک دور زده ، از گوشۀ شمالی غربی بر آ مده ، با رستۀ چای فروشی ، بازار کلاوه ، عطاری ، غولونگ و مویز فروشی رفته ازبازار کدو فروشی و طاق خواجه محمد پران گذشته به حوض غازیان می آ یند ؛ از آ نجا دادر بابا، به خانه اش میرود و محمدی مخدوم در لب حوض غازیان می نشیند . در شهردر بین آ لفته گان و شوره پشتان آ وازه می افتد که دادر بابای کفشدو زان در زیر حمایت مخدوم محمدی در آ مده است . دیگر یگان شوره پشت به او بد حرکتی کردن آ ن طرف ایستد ، لا اقل چشم گشاده به طرف او نگاه هم نمی کند .

 

       ( برنا تیار ) از گذر بانا بیان بوده ، کسبش گلکاری بود . او یک آ دم  ۲۸ - ۳۰ ساله بوده ، قد بلند ، دست و پای دراز ، پر مشک و بدن سیر گوشت داشت . رنگ رویش سفید چه بوده ، ریش ، موی و ابرویش سیاهچه تاب به سرخی مایل بود . چشمش میشی ؛ اما نور گرم خونی و تند مزاجی از وی برق زده می ایستاد  .

 

      او موافق عنوان ( تیاری ) خود موزۀ پاشنه بلند می پوشید . سلۀ زنبری کوتاه فش می بست . در زور آ وری ، او از دیگرتیاران بالا بوده ، همه به او گردن داده بودند . فقط درجۀ او از مخدوم محمدی که مرد مردان بود ، پست می ایستاد و به طبیعت شهرت پرست ، و به غرورزور آ وری او این گرانی میکرد . او میخواست که بهانۀ یافته با مخدوم محمدی جنگ تن به تن کند ؛ تا که به او غالب آ مده ، مرد مردان شده ، در بین آ لفته گان شهر درجۀ ازهمه بالا تر را بگیرد .

 

      حادثۀ در زیرحمایت مخدوم محمدی در آ مدن دادر بابای کفشدوزان به دست ( برنا تیار )آ ن بهانۀ را که چند گاه باز او در پی جستجوی وی بود ، می دهد . در این میان در یکی از حولی های گذر غازیان طوی شده ، بزم تشکیل می یابد . در آ ن بزم برنا تیار با نفران خودحاظر میشود . در بزم دادر بابای کفشدوزان هم با بچه های گذر می آ ید . در رفت بزم برنا تیار مناسبتی یافته به دادر بابای کفشدوزان می گوید :

 

- او که ، شما به حمایت مخدوم محمدی غره نشوید . او پیر شده ، از قوت و فر آ مده است . « نوبت فرهاد رفت و نوبت مجنون رسید » گفته اند . اکنون دوران از آ ن کسان دیگر است . این خبر پگا هانی فردای همان بزم به مخدوم محمدی میرسد . این سخن برنا تیار ازروی قاعدۀ آ لفتگی ، مخدوم محمدی را به جنگ دعوت کردن بود . مخدوم محمدی این طلب رابی جواب مانده نمی توانست ؛ چونکه در آ ن صورت ناموس چهل سالۀ آ لفتگی خودش پایمال میشد

بنا براین او به جواب تیار میشود .

 

      مخدوم محمدی در اولین روز پنجشنبه بعد آ ن بزم ، به لب حوض دیوان بیگی رفته در لب یک کت سما ور خانه نشسته ، یک چاینک چای را به پیش خود گرفته ، به تنهایی نوشیده می نشیند . دیری نگذشته ، برنا تیار هم از دور نمایان میشود . وقتی که اوبه پیش مخدوم محمدی رسید ، با احترام دست راستش را به سر سینه اش مانده به وی سلام میدهد و واخوردی میکند .

 

      مخدوم محمدی بعد از جواب سلام و پرس و پاس به او یک پیا لۀ چای دراز میکند. برنا تیارراست ایستاده چای را نوشیدن میگیرد . مخدوم محمدی در وقت چای نوشی برنا تیا ر ، به او سؤال میدهد :

 

- کی ؟

فردا روز جمعه ، جواب میدهد برنا تیار .

-  چه وقت ؟ باز می پرسد مخدوم محمدی .

-   بعد از صلات ( بعد از نماز جمعه )

-   در کجا ؟

-   در پشتۀ خواجه محمد تور کجندی .

-   خدا به شما قوت دهد و ارواح مردان مددگاری کند ، میگوید مخدوم محمدی به برنا تیار .

 

      بعد از شنیدن جواب آ خری او ، برنا تیار چای در دست داشته اش را نوشیده ، لب پیاله را به سر سینۀ خود ، بر روی جامه اش مالیده ، پاک کرده به مخدوم محمدی میدهد ؛ وسلامت باشید و عمر دراز به بینید ، اکه مخدوم گویان در راه خود میرود .

 

      من این واقعه را از شراف جان نام ، یک جوان که در پیش مدرسۀ بدل بیک در یک دوکان ریخته گری ، شاگردی میکرد ، شنیدم . شراف جان آ لفته باز بوده به دانستن حادثه های که در بین آ نها میرفت ، هوشمند بود . او از گذر مارکش ، همگذر محمدی مخدوم بوده ، به وی خوب حاسدان بود . شراف جان هم مانند کارگران دیگر کار خانه ها ، هر هفته ، شش روز در دوکان ریخته گیری کار کرده ، هر شب بعد از تمامیت کار در همان دوکان در بین کوره و سندان ، می خوابید . گاها من به دوکان ریخته گیری رفته ، با وی صحبت میکردم و گاها ، اودر وقت های کاری اش بر روی صحن بر آ مده در پهلوی من نشسته ، با من گپ میزد . او که آ لفته باز بود ، موضوع سخنانش را همیشه آ لفته گان تشکیل میداد ؛ ومن که کنجکاو و به فهمیدن هر چیز هوشمند بودم ، سخنان او را با ذوق تمام می شنیدم و در میا نه های گپ او ، سؤالهای داده ، جای های نا روشن ماندۀ حکایه های او را تا ریشه فهمیده می گرفتم .

 

      یک روز پنجشنبه ساعت دوازده ، شراف جان از کار آ زاد شده ، به خانۀ خودرفت ؛ وآ ن شب باید در خانه اش می خوابید ؛ لیکن بعد از شام به پیش دوکان در بستۀ ریخته گری پیدا شد و مرا دید که در لب صحن مدرسه نشسته ام . یک خیز زده به پیش من بر آ مد و در پهلویم نشسته ، واقعۀ ا ن روز در بین محمدی مخدوم و برنا تیار گذشته را حکایت کرده ، گفت : فردا بر بالای پشتۀ در بین آ نها جنگ میشود ، اگر به تماشا هوس داشته باشی ، همراه میرویم . من قبول کردم . فردای آ ن روز در وقت نماز جمعه ، من با شراف جان رفته ، به بالای پشتۀ مذ کوربر آ مدیم . آ ن پشته مزار بوده در سه طرف قبر خواجه محمد تورک جندی واقع شده بود . در میا نه جای پشته یک میدانچۀ نسبتآ چقور تر بود که در وقت با رش آ ب برف و باران مزار در آ نجا جمع میشد . جای جنگ آ لفته ها هم همان میدانچۀ چقور بوده است . ما هر دو در گوشۀ بلندی که میدان از آ ن به خوبی دیده میشد ، نشستیم . هنوز در آ نجا کسی نبود . بعد از چند دقیقه مخدوم محمدی پیدا شده به همگذر خود شراف جان سلام داده ، از پیش ما گذشته به میدانچه فر آ مد و در یک گوشۀ آ ن سر دو پای نشست .

 

      بعد از آ ن یک یک ، دو دو تا تماشا بینان هم که آ ن واقعه را شنیده بوده اند ، آ مدن گرفتند و تماشا بینان کم کم دورا دور میدانچه را از بلندی احاطه نمودند. از همه آ خر تراز طرف شرقی پشته که گذر پا نا بیان هم در همان طرف بود ، برنا تیار نمایان شد . او آ مده به میدانچۀ فرآمد و راست پیش محمد مخدوم رفت و مخدوم هم از جایش خیست . هر دو با هم سلام و علیک و واخوردی و پرس و پاس کردند . بعد از آ ن جامه های خود را کشیده ، به یک سوماندند و سله ها شان را از سر گرفته بر بالای جامه ها شان گذاشتند .

 

      بعد ازآ ن هر دو به میانه جای میدانچه رفته ؛ دست ها شان را پیش گرفته ، رو به روی هم ایستادند . برنا تیار در روبروی مخدوم مانند سفیداری می نمود که در پیش درخت بید ایستاده باشد . برنا تیار به مخدوم : ( ا که مخدوم سر کنید ) ، گفت .

- نی از شما ، گفت مخدوم .

- از شما سر شود ، شما کلان ما می باشید ، گفت برنا تیار .

- نی ، گفت باز مخدوم ، شما طلب کرده اید ، طلبکار اول سر میکند ؛ قاعدۀ مردان همین است .

 

      برنا تیار به هجوم تیار شد . او دست راستش را تمام یازانده و پس برده کشیده و کشاده به گوشخانۀ مخدوم ، یک تارسکی زد ؛ اما مخدوم مانند کندۀ درختی که به وی با پاشنۀ کفش زده باشند ، هیچ نجنبید و رویش هم لرزش نخورد. بعد از آن برنا تیار دست پیش گرفته  خوب ، اکه مخدوم . حقتان را گیرید ، گفت .

- نی ، تیار ، گفت مخدوم . الف ، ب ، ت تا ث گفته اند . باید شما سه بار هنر خود را نشان دهید .

- ای والله گویان برنا تیار گفتۀ مخدوم را تصدیق کرد و به هجوم دوم تیار شد . این دفعه دست چپش را یازنده ، به گوش خانۀ راست مخدوم زد . این دفعه هم مخدوم نجنبید .

 

      در هجوم سوم برنا تیار به لنگ زنی تیاری دید . در پای او موزۀ غفس بلغاری پاشنه بلند بود ؛ اما ساق های پای مخدوم موافق مرتبه اش برهنه و بر نوک پایش یک کفش آ لک شپیک مانند بود . برنا تیار خود را به پشت خود برده ، پنجۀ دست چپش را در میانۀ پنجۀ راست خود گرفت و لنگ راست خود را به هوا بر داشته ؛ بی آ نکه پای چپ خود را از جایش جنباند ، تنۀ خود را به طرف راستش میلان داد و بعد از آ ن تنآ خود را چا بکانه ، تیر ماروار راست گرفته با ساق پای موزه دارش به ساق پای برهنۀ مخدوم محمدی زد . مخدوم باز از جا نجنبید . برنا تیار دست پیش گرفته به ضربه خوردن تیارشده ایستاد .

 

      مخدوم به او : رخصت دهید و هوشیار باشید ؛ و دست راستش را کشیده و کشاده به گوش خانۀ برنا تیار یک تارسکی زد . برنا تیار مانند درخت سفیداری که از بیخش با تبر تمام بریده شده باشد ، به طرف دست راستش پریده ، به زمین دراز غلطید . در همین وقت از پشت سغا نه ، سه آ دم که در دست هر کدام آ نها یکه کارد برهنه بود ، جسته ، خیسته از طرف پشت به مخدوم هجوم آ وردند و به کجای بدنش که راست آ مد ، کارد زدن گرفتند .

 

      مخدوم به این هجوم نا گهانی خائنا نه تیار نبود ؛ بنا برین یک ثانیه بی سرشته شده ، بی حرکت ایستاد و بعد از آ ن حواسش را جمع کرده به قفا گشت و با دو دستش از بند دستان دو نفر کارد زنان گرفت و با یک پایش دیگری را زده از خود دور کرد ؛ اما برنا تیار که از جایش خیسته بود ، از قفای مخدوم آ مده ، با دو دست از بند دو پای او گرفته ، با زور تمام کشید . مخدوم که پی در پی زخم های هلاکت آ ور خورده از بدنش خون بسیاری رفته ایستاده بود ، با کشیدن برنا تیار از پاهایش رو به زمین افتاد .

 

      در وقت هجوم کارد داران به مخدوم ، یک قسم تماشا بینان : مخدوم را کشتند گویان و فریاد کنان به طرف کوچه دویده رفته بودند ؛ و بعضی تماشا بینان پر جسارت برای پیشگیری خون ریزی دویده رفته ، خود را به بالای مخدوم پر تافته ، از هجوم کارد زنان که می خواستند در وقت به زمین افتادن او ، کارش را تمام کنند ، محافظه نمودند و دیگرتما شا بینان از این حادٍثۀ خونین ناگهانی در حیرت افتاده ، گرنگ شده مانده بودند .

 

      با فرا آ مدن تماشا بینان به کوچه ، آدمان حاکم که برای تفتیش در کوچه ها می گشتند ؛ حادثۀ خونین را از آ نها شنیده با تماشا بینان نو ، به بالای جنایت آ مدند ؛ اما تا آ ن وقت برنا تیار و نفراتش گریخته بودند . آ دمان حاکمان ، مخدوم محمدی به خون آ غشتۀ بیهوش افتاده را به تماشا بینان بر دارنده از پشته به کوچۀ فر آ وردند ؛ و از آ نجا عرابۀ یافته ، او را به دوکتور خانه فرستادند .

 

      بعد از یک هفته از این حادثه ، شنیدم که برنا تیار دستگیر گردیده به بد رغه گی ، حکم شده است و در زیر شکنجه هم باشد ، کی ها بودن رفیقان جنایت خود را نگفته است . مخدوم محمدی باشد ، بعد از چهل روز به بیمار خانه  خوابیدن جراحت های بدنش به هم آ مده بر آ مد ؛ اما او تما ماُ تندرست شده نرفت و بعد از دو ماه از بیمار خانه برآ مدنش ، در خانۀ خود ، خون پرتا فته ، مرد .

 

      شراف جان خبر مردۀ او را به من رسانده ، خود از کار خانه اش جواب گرفته ، برای جنازه رفت . دل من به سبب با یک فاجعۀ مردن آ ن ( مرد مردان ) بسیار سوخت و برای تعزیه به خانه اش رفتم . درپیش حولی او آ قسقال گذر و یک دو نفر دیگر می نشستند . من در قطا رآ نها پشت به دیوار سر دو پا نشسته ، خدا رحمت کند گویان ، دست بر رو کشیدم .

 

      در همین وقت جلیل ور تش باز ریگستانی ، که تیار مشهور بوده ، در عین زمان سردار ورتش بازان ریگستان بود و کسب چرمگری داشت و من با او در خانۀ غفور جان مخدوم ، شناس شده بودم ؛ برای تعزیه رسانی آ مد و در قطار ما پشت به دیوار سر دو پا نشسته خود به خود به گپ در آ مد : محمدی مخدوم مرد بود . در کوچۀ مردانه گی همیشه به آ دمان نیکی میکرد و فایده می رساند . او پیش خیزی کرده ، با کسی جنگ نکرده است ، تا به سرش مشت رسیدن صبر کرد و بعد از آ ن جزای دشمن خود را میداد . خدا رحمت کند و در روز قیامت در قطار مردان ، روی سرخ سر بر دارد  ؛ وبعد از آ ن دست بر روی کشید و از جایش خیسته به آ قسقال گذر نگاه کرده ، من رفته رفته بچه ها را ( آ لفته ها ) را برای مرده بر داری غون داشته ، می آ ورم ، این را گفت و روان شد .

 

      من که برای خوجه ئین ها یم آ ش پخته دادنم در کار بود ، به مرده بر داری نه ایستا ده ، از جا خیسته ، و همراه جلیل به راه در آ مدم و با او تا گذر بابای نان کش ، گپ زنان رفتم . من در رفت گپ ، از جلیل سبب حرکت نا لایق برنا تیار را در حق محمدی مخدوم که مخالف قاعده های مردا نه گی بوده ، باعث نا بود شدن خودش هم شد ، پرسیدم .

 

- آ دم تنها با زور بازو آ دم نمی شود ، گفت در جواب جلیل . آ دم باید دل آ دمیت هم داشته باشد و با آ دمان ضرر رساندن را روا نبیند . از همه بیشتر آ دم باید خاکسار باشد ، که آدمان او را حرمت کنند ، و او را به خود سردار بر دارند ؛ نه اینکه خود او برای حرمت و مرتبۀ بلند یافتن تلاش کند .

 

      جلیل بعد ازین مقدمۀ فیلسوفا نه ، سخن خود را دوام داده ، گفت : برنا تیار در اصل در میانۀ ما بر غلط در آ مده مانده بود . طبیعت او به شوره پشتی مایل بود . فقط خود را برای مرد میدان شدن از شوره پشتی ، نگاه داری میکرد . وقتی که او به این مقصد خود به زودی نرسید ، یک قمار بازی کرد . درین بازی یا او میبرد ، یا بای میداد .؛ اگر بای میداد ، البته او از میانۀ مردان بر آ مده میرفت . در آ ن وقت بی آ برو شدنش یک درد باشد ، زنده گشتن حریفش مخدوم برای او درد باز هم سختر بود ؛ بنا برین او ( اگر من نابود شوم ، حریفم هم نیست شود ) گفته ، دو ، سه شوره پشتان را که نیست شدن مخدوم را از خدا می خواستند ، نا مردانه به خود همراه گرفته ، این کار را کرده است .

 

      بعد از وفات مخدوم محمدی به جای وی ( مرد مردان )  انتخاب نشد . در میا ن آ لفته ها اختلاف افتاد . ریگستانی ها جلیل ورتش باز را پیشنهاد کردند . چار سوگی ها به او مقابل برآ مده ، اولیا قل ورتش باز دروازۀ سلاح خانه گی را پیشنهاد دادند . از بسکه در بین این دو نامزد در ورتش بازی ضدیت بود ؛ طر فدارانشان هم به یکدیگر سخت مقابلیت کردند. در میان بی طرفان ، ( قزاق خواجۀ جوباری ) را پیشنهاد کردند . به این نامزد اکثریت آ لفته های دو طرف هم مقابل بر آ مدند . وی خواجه زاده ، کلانگیر ، به عامه رهبری کرده نمی تواند ، گفتند . بنا برین ، ( مرد مردان ) انتخاب کنی تا از میانۀ تیاران رسیده بر آ مدن یک آ دم مقبول عام ، موقف گذاشته شد .

 

      پیشتر آ لفته های بخارا ، شراب نوشی نمی کردند ؛ واگر در شب نشینی های مخصوص ، بعضی شراب نوشند ؛ هم نوشانوش را به درجۀ مستی نمی رساندند . وقتی که در بخارای امیری ، دوکان های شراب فروشی گشاده شده و عرق بسیار شد، کم کم آ لفته ها به مستی گرفتار گردیدند . صافیت و مردانه گی اولی شان نماند ؛ و بیشترین آ لفته ها ، شوره پشت شدند . بعضی ها صافیت خود را نگاه داشته باشند ، هم کار نامه های آ نها ، کار نامه های شخصی شده ، ترتیب و گرفتن درجه های  ( نیم تیاری ، تیاری و مرد مردانی ) بر هم خورد . » ۵

 

                                                 ادامه دارد...

 

 

 

 فهرست مآ خذ این قسمت :

 

۱  - قربان واسع ، آ یین جوانمردی ، کابل : سال ۱۳۶۲، صفحۀ ۷۶.

۲  - شاعر رباعی معلوم نیست .

۳  -  به یادم نیست که دو بیت مولانا حسین دهستانی را از کدام کتاب یاد داشت کرده ام .

۴  - داستانهای ادبیات پشتو را به روایت پوهاند عبدالی حبیبی و اکادمیسن عبد الشکور رشاد یاد داشت کرده ام .

۵  - صدرالدین عینی  یاد داشتها ، به کوشش سعیدی سیرجانی ، انتشارات آ گاه ، سال۱۳۶۲، صفحه های ۴۰۸و ۴۱۶. 

                                             

 

           

 

 

 

 

داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

 

آیین عیا ری و جوانمردی

 

 

قسمت چهاردهم

 

از عیاران قدیم تا کاکه های افغانستان معاصر

 

فصل دوم : داش ها و لوطی های ایران 

 

       در مورد داش ها و لوطی های ایران که بدون شک  دنبالۀ همان عیاران و جوانمردان سابق هستند ، میتوان گفت که در دوره های اخیر ، در ایران دستگاهی و آ دابی داشتند . داش ها در هر کوچه و گذر قدرتی داشتند و به اها لی محل تجاوز نمیکردند و حق نمک را خوب می شناختند و از مظلومان و بیچاره گان دفاع می نمودند .

 

       در لغت نامۀ (  دهخدا  ) آ مده است که : داش مشدی ها از پستی و جاپلوسی و قیود و تشریفات به دور بودند و کار های کثیف و پست را دوست نداشتند . قاب بازی و لیس بازی از سر گرمی های آ نها بود . الفاظ و کلمات را به معنی خاص به کار می بردند ، تا حرف های آ نان را دیگران نفهمند .

 

       داش ها از خود آ زمایشات وتمرین های مخصوص داشتند و هر داش باید آ ن آ زمایشات را انجام میداد ؛ و سپس درین حلقه داخل میشد . حفظ و امنیت محله ها و گوشه و کنار شهر بر دوش داش ها بوده و آ نان از ننگ و ناموس مردم ، دلیرانه دفاع می نمودند و به همین دلیل مورد احترام و ستایش عامۀ مردم قرار می گرفتند . (۱) 

 

       به روایت دوست دانشمندم ، جناب  ( محمود حکیمی که مردیست وارسته و مردم دارو یکی از نویسنده های شناخته شدۀ ایران است و نگارنده  در امارات متحدۀ عرب در شهر دبی موصوف را در خانه ام چندین مرتبه از نزدیک زیارت کردم ) شهر تهران در اواخر دوران قاجاریه به مناطق نفوذ پهلوانانی تقسیم شده بود که هر کدام برای خود پیروان و ارادمندانی داشتند . در آ ن ایام شهر تهران را به چهار محله تقسیم کرده بودند ؛ و هر یک از این چهار محله پهلوانی داشت که تمام  اهل محل به وجود او افتخار میکردند . این چهار محله عبارت بود از : محلۀ چاله میدان در جنوب . محلۀ سنگلج ، محلۀ خو نگاه و محلۀ دولاب که امنیت تمام نواحی اطراف و اکناف مربوط به پهلوانان این نواحی بوده است .

 

       پهلوان نامی چاله میدان ( لوطی معصوم ) بود که هر وقت قداره میکشید ، شهر تهران بر هم میخورد ؛ و میان تهرانی ها این شعر رواج داشت :

 

ای لوطی معصوم

برق قداره ات تهرونه لرزوند

 

       اما لوطی و پهلوان در ( خونگاه ) مرد نیرومندی بود که او را ( داش غضنفر) می گفتند که حفظ امنیت تمام اهالی آ ن محل در دست همین داش غضنفر بوده است . داش غضنفرچندین زور خانه و چند حمام داشت که بچه های محل در چاله حوض های آ ن شنا یاد میگرفتند . هر سال در موقع محرم و صفر در چاله میدان و سنگلج این دو لوطی و پهلوان مدت شصت شبانه روز سینه زنی و عزا داری و تعزیه خوانی داشتند و هرسال ناصر الدین شاه در ماه محرم یک شب به  تکیۀ سنگلج و یک شب به تکیۀ چاله میدان میرفت .

 

       بعد از ماه صفر ، مسابقۀ پهلوان های محل شروع میشد و پهلوان یک محل از حریف خود دعوت میکرد که به زور خانه یا میدان آ ن محله بیاید و مثل دو قهرمان میدان رزم با هم گشتی بگیرند . جند روز پیش از انجام مسابقه ، نوچه های پهلوان ، مراقب حال او بودند و به قول امروزی ها ، او را تحت رژیم غذایی قرار میدادند که چه بخورد و چه نخورد و چه بکند و چه نکند .

 

       در روز موعد ، کدوی بزرگ خشکی را که سوراخ های در آ ن درست کرده و در بین آ ن پر طاووس گذاشته بودند ؛ روی چوب بلندی میزدند و یکی از پیش کسوت ها آ ن را به دست میگرفت و راه می افتاد و سران اهل محل ؛ پهلوانان خود را در میان گرفته ، عازم مقصد میشدند و در وسط راه ، مرتب این شعر را می خواندند و صلوات می فرستادند :

 

بارها گفت محمد که علی جان من است                                هم به جان علی و جان محمد صلوات 

 

       پهلوا ن محل دیگر و همراهان ، با گاو و گوسفند و منقل های اسپند ، به استقبال می آ مدند . دو پهلوان به عادت مرسوم روی یک دیگر را می بوسیدند . لباس ورزش در بر میکردند و به اصطلاح وارد گود زور خانه و یا میدان میشدند . پس از آ نکه مرشد در منقبت شاه مردان و شهسوار اسلام اشعاری را میخواند ؛ دو حریف مشغول زور آزمایی میشدند و تماشا چیان هر دو محله با شوق و شعف تماشاچی آ ن منظره بودند ؛ تا اینکه زور آ زمایی به پایان میرسید .

 

       اگر پهلوان مهمان به زمین میخورد ؛ پهلوان میزبان به احترام مهمانداری  ، کت اورا می بوسید ؛ و اگر زمین خورده پهلوان میزبان بود ، این پذیرایی اجرا نمی شد .

 

       در یکی از آن سالها که داش غضنفر با همان تشریفات برای مسابقه ، به محلۀ چاله میدان میرفت ، در نزدیکی زور خانۀ چاله میدان ، پوست خربوزۀ زیر پای پهلوان افتاد و داش غضنفر چنان بر زمین خورد که یک دستش شکست . بچه های سنگلج که این را دیدند ، برای بچه های چاله میدان قداره کشیدند ؛ که شما عمدی زیر پای پهلوان ما پوست خربوزه گذاشتید ؛ ولی لوطی معصوم پیش آ مده ، به علامت شکست خود ، کت داش غضنفررا بوسید و با این روش عاقلانه از خون ریزی جلو گیری کرد . (۲)

 

       باید گفت که در بارۀ داش ها و لوطی های ایران امروزی ، دانشمندان و نویسنده گان ایرانی ، مقالات و داستانهای زیادی به نگارش آ ورده اند که به عقیدۀ نگارنده ، داستان ( داش آ کل ) صادق هدایت از بهترین نمونۀ آ نهاست ؛ به دلیل آ نکه دراین داستان که با نثری بسیار زیبا نگارش یافته است ، ( داش آ کل ) قهرمان داستان ، نمونۀ است از یک انسان خوب ، کامل وآرمانی  که با شجاعت و دلیری و جوانمردی و پاک نفسی و امانت داری و مردم دوستی ، شهرۀ شهر است ؛ و گویا آنچه خوبان همه دارند ، او تنها دارد . در این داستان  ( داش آ کل )  مرد یست بخشنده و والا گهر که به بزرگانش احترام و به کوچکان مروت وشفقت دارد .او با دین است و سخت معتقد به ارزش های انسانی و مردمداری و پرهیز گاری و انسان دوستی که اندیشۀ والای صادق هدایت به آ ن هستی و جاویدانگی بخشیده است .

 

       به روایت صادق هدایت ، داش آکل لوطی اول شیراز است و کاکا رستم سعی دارد ، با او دست و پنجه نرم کند . آ نها دونمونۀ بارزو متمایزقشر اجتماعی خود اند . داش آکل در حقیقت یک لوطی و داش با معرفت وبا غیرت و یک لوطی واقعی است . اوازنگاه جسمی بسیار قوی است ؛ ولی روحی شکننده دارد . بسیار با حیا ، با وقار و در عین حال مدافع ضعفا و محرومان است . داش تمام ثروت و دارایی خود را وقف مردم نادار و تنگدست کرده است ؛ مگربر عکس  ( کاکا رستم ) نمایندۀ نوع متداول است  و تظاهر به لوطی گری میکند و رفتارش مثل گردن کلفت ها و قلدرهاست ؛ به یک سخن میتوان گفت که کاکا رستم لوطی نیست ، بلکه لات است و بی جا و بی مورد لاف و گزاف میزند و به دلیل احترام و محبوبیتی که داش آ کل در بین مردم دارد ، به او حسادت می ورزد . کاکا رستم خوب میداند که داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید ، سر شناس است و هیچ لوطی یافت نشده که ضرب شست داش را نچشیده باشد .

 

       می پندارم که داستان ( داش آ کل ) در حقیقت باز تاب دهندۀ تمام خصلت ها و ویژه گی های جوانمردان ، داشها و لوطی های ایران است و از خوانش این داستان میتوان به آ داب و خصوصیات آ نها به خوبی پی برد ؛ و به همین دلیل و هم به منظور حسن ختام این فصل ، می پردازم به باز نویسی این داستان جالب و خواندنی ، و امید وارم که مورد طبع صاحب دلان و شیفته گان این آ یین مردمی ، قرار بگیرد .

 

داستان داش آ کل

صادق هدایت

 

       همۀ اهل شيراز ميدانستند كه داش آكل و كاكا رستم سايۀ يكديگر را با تير ميزدند . يكروز داش آكل روي            

سكوي قهوه خانۀ دو ميل چندك زده بود ، همان جای كه پا توغ قديميش بود . قفس كركي كه رويش شلۀ سرخ كشيده

بود ، پهلويش گذاشته بود و با سرانگشتش يخ را دور كاسۀ آبي ميگردانيد . ناگاه كاكا رستم از در درآمد ، نگاه

تحقير آميزي به او انداخت و همينطور كه دستش بر شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست . بعد رو كرد به

شاگرد قهوه چي و گفت :

 

" به به ، بچه ، يه يه چاي بيار ببينيم  "

 

       داش آكل نگاه پرمعني به شاگرد قهوه چي انداخت ، به طوريكه او ماست ها را كيسه كرد و فرمان كاكا را نشنيده

گرفت . استكانها را از جام برنجي در ميآورد و در سطل آب فرو ميبرد ، بعد يكي يكي خيلي آهسته آنها را خشك

ميكرد . از مالش حوله  دور شيشۀ استكان صداي غژ غژ بلند شد .

 

كاكا رستم از اين بي اعتنائي خشمگين شد ، دوباره داد زد : " مه مه مگه كري ! به به تو هستم . "

 

شاگرد قهوه چي با لبخند مردد به داش آكل نگاه كرد و كاكا رستم از مابين دندانهايش گفت :      

ار – واي شك كمشان ، آنهائي كه ق ق قپي پا ميشند اگ لولوطي هستند ا ا امشب ميآيند ، دست و په په

پنجه نرم ميك كنند !

 

       داش آكل همينطور كه يخ را دور كاسه مي گردانيد و زير چشمي وضعيت را مي پائيد ، خندۀ گستاخي كرد كه

يك رج دندانهاي سفيد محكم از زير سبيل حنا بستۀ او برق زد و گفت :

" بيغيرتها رجز ميخوانند ، آنوقت معلوم ميشود رستم صولت وافندي پيزي كيست  "

همه زدند زير خنده ، نه اينكه به گرفتن زبان كاكا رستم خنديدند، چون ميدانستند كه او زبانش مي گيرد،

ولي داش آكل در شهر مثل گاو پيشا ني سفيد سرشناس بود و هيچ لوطي پيدا نميشد كه ضرب شستش را

نچشيده باشد ، هر شب وقتيكه توي خانۀ ملا اسحق يهودي يك بطر عرق دو آتشه را سر مي كشيد و دم محلۀ

سر دزك مي ايستاد ، كا كا رستم كه سهل بود ، اگر جدش هم ميآمد ، لنگ ميانداخت . خود كاكا هم ميدانست كه مرد

ميدان و حريف داش آكل نيست ، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روي سينه اش

نشسته بود . بخت برگشته چند شب پيش كاكا رستم ميدان را خالي ديده بود و گرد و خاك ميكرد . داش آكل مثل

اجل معلق سر رسيد و يك مشت متلك بارش كرده ، به او گفته بود :  

كاكا ، مردت خانه نيست . معلوم ميشه كه يك بست فور بيشتر كشيدي ، خوب شنگلت كرده . ميداني

چييه ، اين بي غيرت بازيها ، اين دون بازيها را كنار بگذار ، خودت را زده اي به لاتي ، خجالت هم نميكشي ؟ اينهم

يكجور گدائي است كه پيشۀ خودت كرده اي . هر شبه خدا جلو راه مردم را ميگيري ؟ به پورياي ولي قسم  ،اگر دو

مرتبه بد مستي كردي سبيلت را دود ميدهم . با برگۀ همين قمه دو نيمت مي كنم .

آنوقت كاكا رستم دمش را گذاشت روي كولش و رفت ؛ اما كينۀ داش آكل را به دلش گرفته بود و پي بهانه مي

گشت تا تلافي بكند .

 

       از طرف ديگر داش آكل را همۀ اهل شيراز دوست داشتند ؛ چه او در همان حال كه محلۀ سردزك را قرق          

ميكرد ، كاري به كار زنها و بچه ها نداشت ؛ بلكه بر عكس با مردم به مهرباني رفتار ميكرد و اگر اجل برگشته اي

با زني شوخي ميكرد يا به كسي زور مي گفت ، ديگر جان سلامت از دست داش آكل بدر نميبرد . اغلب ديده ميشد

كه داش آكل از مردم دستگيري ميكرد. بخشش مينمود و اگر دنگش ميگرفت بار مردم را به خانۀ شان ميرسانيد ؛

ولي بالاي دست خودش چشم نداشت كس ديگر را ببيند ، آن هم كاكا رستم كه روزي سه مثقال ترياك

ميكشيد و هزار جور به امبول ميزد . كاكا رستم از اين تحقيري كه در قهوه خانه نسبت به او شد ، مثل برج زهر مار

نشسته بود ، سبيلش را ميجويد و اگر كاردش مي زدند ، خونش در نمي آمد . بعد از چند دقيقه كه شليك خنده

فروكش كرد همه آرام شدند ؛ مگر شاگرد قهوه چي كه با رنگ تاسيده پيرهن يخه حسني ، شبكلاه و شلوار دبيت

دستش را روي دلش گذاشته بود و از زور خنده پيچ و تاب ميخورد و بيشتر سايرين به خندۀ او ميخنديدند . كاكا

رستم از جا در رفت ، دست كرد قندان بلور تراش را برداشت براي سر شاگرد قهوه چي پرت كرد . ولي قندان به

سماور خورد و سماور از بالاي سكو با قوري  به زمين غلطيد و چندين فنجان را شكست . بعد كا كا رستم بلند شد

با چهرۀ برافروخته از قهوه خانه بيرون رفت .

 

       قهوه چي با حال پريشان سماور را وارسي كرد ، گفت :      

" رستم بود و يكدست اسلحه ، ما بوديم و همين سماور لكنته  "

اين جمله را با لحن غم انگيزي ادا كرد ، ولي چون در آن كنايه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت كرد ..

قهوه چي از زور پسي به شاگردش حمله كرد ، ولي داش آكل با لبخند دست كرد ، يك كيسه پول از جيبش در

آورد ، آن ميان انداخت .

قهوه چي كيسه را برداشت ، وزن كرد و لبخند زد .

 

       درين بين مردي با پستك مخمل ، شلوار گشا د ، كلاه نمدي كوتاه  سراسيمه وارد قهوه خانه شد ، نگاهي به        

اطراف انداخت ، رفت جلو داش آكل سلام كرد و گفت :

" حاجي صمد مرحوم شد ."

داش آكل سرش را بلند كرد و گفت : " !  خدا بيامرزدش "

" مگر شما نميدانيد وصيت كرده  "

" منكه مرده خور نيستم . برو مرده خورها را خبر كن  "

" آخر شما را وكيل و وصي خودش كرده … "

 

       مثل اينكه ازين حرف چرت داش آكل پاره شد ، دو باره نگاهي به سر تا پاي او كرد ، دست كشيد رو ي      

پيشانيش ، كلاه تخم مرغي او پس رفت و پيشاني دورنگه او بيرون آمد كه نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه

اي رنگ شده بود و نصف ديگرش كه زير كلاه بود سفيد مانده بود . بعد سرش را تكان داد ، چپق دسته خاتم

خودش را در آورد ، به آهستگي سر آنرا توتون ريخت و با شستش دور آنرا جمع كرد . آتش زد و گفت :

خدا حاجي را بيامرزد ، حالا كه گذشت ، ولي خوب كاري نكرد ، ما را توي دغمسه انداخت . خوب ، تو برو

، من از عقب ميآيم . كسيكه وارد شده بود پيشكار حاجي صمد بود و با گامهاي بلند از در بيرون رفت .

 

       داش آكل سه گره اش را در هم كشيد ، با تفنن به چپقش پك ميزد و مثل اين بود كه ناگها ن روي هواي خنده      

و شادي قهوه خانه از ابرهاي تاريك پوشيده شد . بعد از آنكه داش آكل خاكستر چپقش را خالي كرد ، بلند شد

قفس كرك را به دست شاگرد قهوه چي سپرد و از قهوه خانه بيرون رفت .

هنگاميكه داش آكل وارد بيروني حاجي صمد شد ، ختم را ورچيده بودند ، فقط چند نفر قاري و جزوه كش

سر پول كشمكش داشتند . بعد از اينكه چند دقيقه دم حوض معطل شد ، او را وارد اطاق بزرگي كردند كه ارسي

هاي آن رو به بيروني باز بود . خانم آمد ، پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولي ، داش آكل روي تشك

نشست و گفت :

" خانم سر شما سلامت باشد ، خدا بچه هايتان را به شما ببخشد "

خانم با صداي گرفته ، گفت : همان شبي كه حال حاجي بهم خورد ، رفتند امام جمعه را سر بالينش آوردند و حاجي در حضور همه آقايان شما را وكيل و وصي خودش معرفي كرد ، لابد شما حاجي را از پيش مي شناختيد؟

" ما پنج سالي پيش در سفر كازرون باهم آشنا شديم  "

" حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يكنفر مرد هست فلاني است  "

خانم !  من آزادي خودم را از همه چيز بيشتر دوست دارم ، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام ، به همين تيغۀ

آفتاب قسم ، اگر نمردم به همۀ اين كلم به سرها نشان ميدهم .

بعد همينطور كه سرش را بر گردانيد ، از لاي پردۀ  ديگر ، دختري را با چهرۀ برافروخته و چشم هاي گيرنده

سياه ديد . يك دقيقه نكشيد كه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكه خجالت كشيد ، پرده را

انداخت و عقب رفت . آيا اين دختر خوشگل بود ؟ شايد . ولي د ر هر صورت چشمهاي گيرندۀ او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود . او سر را پائين انداخت و سرخ شد .

اين دختر مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود ، داش سرشناش شهر و قيم خودشان را

به بيند .

 

       داش آكل از روز بعد مشغول رسيدگي به كارهاي حاجي شد . با يكنفر سمسار خبره ، دو نفر داش محل و      

يكنفر منشي همه چيزها را با دقت ثبت و سياهه بر داشت . آنچه زيادي بود در انباري گذاشت . در آ ن را مهر و

موم كرد . آنچه فروختني بود ، فروخت . قباله هاي املاك را داد برايش خواندند . طلب هايش را وصول كرد و

بدهكاريهايش را پرداخت . همۀ اين كارها در دو روز و دو شب رو بر اه شد . شب سوم  داش آكل خسته و كوفته از

نزديك چهار سوي سيد حاج غريب به طرف خانه اش ميرفت . در راه امام قلي چلنگر به او برخورد و گفت :

تا حالا دو شب است كه كاكا رستم چشم به راه شما بود . ديشب ميگفت : يارو خوب ما را غال گذاشت و

شيخي را ديد ، بنظرم قولش از يادش رفته !

داش آكل دست كشيد به سبيلش و گفت :

" بي خيالش باش "

 

       داش آكل خوب يادش بود كه سه روز پيش در قهوه خانۀ دو ميل ، كاكا رستم برايش خط و نشان كشيد  ؛      

ولي از آنجائيكه حريفش را ميشناخت و ميدانست كه كاكا رستم با امامقلي ساخته تا او را از رو ببرند ، اهميتي

به حرف او نداد . راه خودش را پيش گرفت و رفت . در ميان راه همۀ هوش وحو اسش متوجه مرجان بود . هرچه

ميخواست صورت او را از جلو چشمش دور بكند ؛ بيشتر و سخت تر در نظرش مجسم ميشد .

 

       داش آكل مردي سي و پنجساله ، تنومند ولي بد سيما بود . هر كس دفعۀ اول او را ميديد ، قيافه اش توي

ذوق ميزد ، اما اگر يك مجلس پاي صحبت او مي نشستند يا حكايت ها یي كه از دورۀ زندگي او ورد زبانها بود

مي شنيدند ، آدم را شيفتۀ او ميكرد . هرگاه زخمهاي چپ اندر راست قمه كه به صورت او خورده بود ، نديده

ميگرفتند ، داش آكل قيافۀ نجيب و گيرندۀ داشت . چشمهاي ميشي ، ابروهاي سياه پرپشت ، گونه هاي فراخ ،

بيني باريك با ريش و سبيل سياه ؛ ولي زخمها كار او را خراب كرده بود . روي گونه ها و پيشاني او جاي زخم

قداره بو د كه بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لاي شيارهاي صورتش برق ميزد و از همه بد تر يكي از آنها

كنار چشم چپش را پائين كشيده بود .

 

       پدر او يكي از ملاكين بزرگ فارس بود . زمانيكه مرد ، همۀ دارائي او به پسر يكي يكدانه اش رسيد . ولي داش

آكل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود . به پول و مال دنيا ارزشي نمي گذاشت . زندگيش را به مردانگي و آزادي و

بخشش و بزرگ منشي ميگذرانيد . هيچ دلبستگي ديگري در زندگانيش نداشت و همۀ دارائي خودش را به مردم

ندار و تنگدست بذل و بخشش ميكرد ، يا عرق دو آتشه مينوشيد و سر چهار راه ها نعره ميكشيد و يا د ر مجالس

بزم با يكدسته از دوستان كه انگل او شده بودند ، صرف ميكرد .

 

       همۀ معايب و محاسن او تا همين اندازه محدود ميشد ؛ ولي چيزيكه شگفت آور بنظر می آمد اينكه تاكنون

موضوع عشق و عاشقي در زندگي او رخنه نكرده بود . چند بار هم كه رفقا زير پايش نشسته و مجالس محرمانۀ

فراهم آورده بودند ، او هميشه كناره گرفته بود . اما از روزيكه وكيل و وصي حاجي صمد شد و مرجان را ديد ،

در زندگيش تغيير كلي رخ داد . از يكطرف خودش را زير دين مرده ميدانست و زير بار مسئوليت رفته بود ، از

طرف ديگر دلباختۀ مرجان شده بود . ولي اين مسئوليتش از هر چيز دیگر او را در فشار گذاشته بود . كسي كه

توي مال خودش توپ بسته بود و از لاابالي گري مقداري از دارائي خودش را آتش زده بود ، هر روز از صبح

زود كه بلند ميشد ، به فكر اين بود كه درآمد املاك حاجي را زياد تر بكند . زن و بچه هاي او را در خانۀ كوچكتر برد.

خانۀ شخصی آنها را كرايه داد . براي بچه هايش معلم سر خانه آورد . دارائي او را به جريان انداخت و از صبح تا

شام مشغول دوندگي و سركشي به علاقه و املاك حاجي بود .

 

       ازين به بعد داش آكل از شبگردي و قرق كردن چهار سو كناره گرفت . ديگر با دوستانش جوششي نداشت ؛      

و آن شور سابق از سرش افتاد . ولي همۀ داشها و لاتها كه با او هم چشمي داشتند ، به تحريك آخوندها كه

دستشان از مال حاجي كوتاه شده بود ، دو به دست شان افتاده براي داش آكل لغز ميخواندند و حرف او نقل

مجالس و قهوه خانه ها شده بود . در قهوه خانه پاچنار اغلب توي كوك داش آكل ميرفتند و گفته ميشد :

داش آكل را ميگوئي ؟ دهنش ميچاد ، سگ كي باشد ؟ يارو خوب دك شد ، در خانه حاجي ، موس موس

ميكند ، گويا چيزي ميماسد ، ديگر دم محلۀ سر دزك كه ميرسد ، دمش را تو پاش ميگيرد و رد ميشود .

كاكا رستم با عقده اي كه در دل داشت با لكنت زبانش ميگفت :

سر پيري معركه گيري ! يارو عاشق دختر حاجي صمد شده ! گزليكش را غلاف كرد ! خاك توی چشم مردم      

پاشيد ، كتره اي چو انداخت تا وكيل حاجي شد و همۀ املاكش را بالا كشيد ، خدا بخت بدهد .

 

       ديگر حناي داش آكل پيش كسي رنگ نداشت و برايش تره هم خورد نميكردند . هر جا كه وارد ميشد ، در

گوشي با هم پچ و پچ ميكردند و او را دست مي انداختند . داش آكل از گوشه و كنار اين حرفها را مي شنيد ؛ ولي

به روي خودش نمي آورد و اهميتي هم نميداد ، چون عشق مرجان به طوري در رگ و پي او ريشه دوانيده بود ؛ كه فكر

و ذكري جز او نداشت .

 

       شبها از زور پريشاني عرق مي نوشيد و براي سرگرمي خودش يك طوطي خريده بود . جلو قفس مي نشست

و با طوطي درد دل ميكرد . اگر داش آكل خواستگاري مرجان را ميكرد ، البته مادرش مرجان را به روي دست به او

ميداد ؛ ولي از طرف ديگر او نميخواست كه پاي بند زن و بچه بشود ، ميخواست آزاد باشد ، همان طوريكه بار

آمده بود . به علاوه پيش خودش گمان مي كرد ، هرگاه دختري كه به او سپرده شده به زني بگيرد ، نمك به حرامي خواهد بود از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آينه نگاه ميكرد ، جاي جوش خوردۀ زخم هاي قمه ، گوشۀ چشم

پائين كشيده خودش را برانداز ميكرد ، و با آهنگ خراشيده اي بلند بلند ميگفت :

شايد مرا دوست نداشته باشد ! بلكه شوهر خوشگل و جوان پيدا بكند … نه ، از مردانگي دور است … او

چهارده سال دارد و من چهل سالم است … اما چه بكنم ؟ اين عشق مر ا ميكشد … مرجان … تو مرا كشتي ...

به كه بگويم ؟ مرجان … عشق تو مرا كشت ...!

اشك در چشمهايش جمع و گيلاس روي گيلاس عرق مينوشيد . آنوقت با سر درد همينطور كه نشسته بود ،

خوابش ميبرد .

ولي نصف شب، آن وقتي كه شهر شيراز با كوچه هاي پر پيچ و خم ، باغها ي دلگشا و شراب هاي ارغوانيش

بخواب ميرفت ، آن وقتيكه ستاره ها آرام و مرموز بالاي آسمان قير گون به هم چشمك ميزدند . آن وقتيكه

مرجان با گونه هاي گلگونش در رختخواب آهسته نفس ميكشيد و گذارش روزانه از جلوي چشمش ميگذشت ،

همان وقت بود كه داش آكل حقيقي ، داش آكل طبيعی با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودر بايستي از تو

قشري كه آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود ، از توي افكاري كه از بچگي به او تلقين شده بود، بيرون ميآمد

و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش مي كشيد ، تپش آهسته قلب ، لبهاي آتشي و تن نرمش را حس ميكرد و از

روي گونه هايش بوسه ميزد . ولي هنگاميكه از خواب مي پريد ، به خودش دشنام ميداد ، به زندگي نفرين ميفرستاد

و مانند ديوانه ها در اطاق به دور خودش مي گشت ، زير لب با خودش حرف ميزد و باقي روز را هم براي اين كه

فكر عشق را در خودش بكشد ، به دوندگي و رسيدگي به كارهاي حاجي ميگذرانيد .

 

       هفت سال به همين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارۀ زن و بچۀ حاجي ذره اي فرو      

گذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد ، شب و روز مانند يك مادر دلسوز به پاي او شب زنده داري

مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقۀ او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همان عشق مرجان

بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همۀ بچه هاي حاجي صمد از آب و گل در

آمده بودند .

 

       ولي  آنچه كه نبايد بشود ، شد و پيش آمد مهم روي داد . براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كه

هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود . ازين واقعه خم به ابروي داش آكل نيامد ، بلكه برعكس با نهايت

خونسردي مشغول تهيۀ جهاز شد و براي شب عقد كنان جشن شاياني آماده كرد . زن و بچۀ حاجي را دوباره

به خانۀ شخصي خودشان برد و اطاق بزرگ ارسي دار را براي پذيرائي مهمان ها ي مردانه معين كرد ، همۀ كله گنده

ها ، تاجرها و بزرگان شهر شيراز درين جشن دعوت داشتند .

 

       ساعت پنج بعد از ظهر آنروز ، وقتيكه مهمان ها گوش تا گوش دور اطاق روي قاليها و قاليچه هاي گرانبها

نشسته بودند و خوانچه هاي شيريني و ميوه جلو آنها چيده شده بود ، داش آكل با همان سر و وضع داشي

قديمش، با موهاي پاشنه نخواب شانه كرده ، ار خلق راه راه ، شب بند قداره ، شال جوزه گره ، شلوار دبيت

مشكي ، ملكي كار آباده و كلاه طاسولۀ نو نوار ، وارد شد . سه نفر هم با دفتر و دستك دنبال او وارد شدند . همه

مهمان ها به سر تا پاي او خيره شدند . داش آكل با قدمهاي بلند جلو امام جمعه رفت ، ايستاد و گفت :

آقاي امام ، حاجي خدا بيامرز وصيت كرد و هفت سال آزگار ما را توي هچل انداخت . پسر از همه       

كوچكترش كه پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد . اينهم حساب و كتاب دارائي حاجي است . ( اشاره كرد به سه

نفري كه دنبال او بودند . ) تا به امروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جيب خود داده ام . حالا ديگر

ما به سي خودمان آنها هم به سي خودشان .

 

       تا اينجا كه رسيد بغض بيخ گلويش را گرفت . سپس بدون اينكه ديگر چيزي بيفزايد يا منتظر جواب بشود ،

سرش را زير انداخت و با چشم هاي اشك آلود از در بيرون رفت . در كوچه نفس راحتي كشيد ، حس كرد كه آزاد

شده و بار مسئوليت از روي دوشش برداشته شده ، ولي دل او شكسته و مجروح بود . گامهاي بلند و لاابالي بر

ميداشت، همينطور كه ميگذشت خانۀ ملا اسحق عرق كش جهود را شناخت ، بي درنگ از پله هاي نم كشيدۀ آجري

آن داخل حياط كهنه و دود زده اي شد كه دور تا دورش اطاقهاي كوچك كثيف با پنجره هاي سوراخ سوراخ مثل

لانۀ زنبور داشت و روي آب حوض خزه سبز بسته بود . بوي تر شيده ، بوي پرك و سردابه هاي كهنه در هوا

پراكنده بود . ملا اسحق لاغر با شب كلاه چرك و ريش بزي و چشمهاي طماع جلو آمد ، خندۀ ساخته گي كرد

داش آكل به حالت پكر گفت :

" جون جفت سبيلهايت ، يك بتر خوبش را بده ، گلويمان را تازه بكنيم "

 

ملا اسحق سرش را تكان داد ، از پلكان زير زمين پائين رفت و پس از چند دقيقه با يك بتري بالا آمد . داش

آكل بتري را از دست او گرفت ، گردن آنرا به جرز ديوار زد ، سرش پريد ، آنوقت تا نصف آن را سر كشيد ، اشك

در چشمهايش جمع شد ، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاك كرد . پسر ملا اسحق كه بچۀ

زردنبوي كثيفي بود ، با شكم بالا آمده و دهان باز و مفي كه روي لبش آويزان بود ، به داش آكل نگاه مي كرد ،

داش آكل انگشتش را زد زير در نمكداني كه در طاقچۀ حياط بود و در دهنش گذاشت .

ملا اسحق جلو آمد، روي دوش داش آكل زد و سر زباني گفت :

" ! مزۀ لوطي خاك است  "

بعد دست كرد زير پارچۀ لباس او و گفت :

" اين چيه كه پوشيدي ؟ اين ارخلق حالا ور افتاده . هر وقت نخواستي من خوب ميخرم "

 

       داش آكل لبخند افسرده اي زد ، از جيبش پولي در آورد ، كف دست او گذاشت و از خانه بيرون آمد . تنگ

غروب بود . تنش گرم و فكرش پريشان بود و سرش درد ميكرد . كوچه ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناك

و بوي كاه گل و بهار نارنج در هوا پيچيده بود ، صورت مرجان ، گونه هاي سرخ ، چشم هاي سياه و مژه هاي

بلند با چتر زلف كه روي پيشاني او ريخته بود ، محو و مرموز جلو چشم داش آكل مجسم شده بود . زندگي

گذشتۀ خود را بياد آورد ، ياد گارهاي پيشين از جلو او يك بیک رد ميشدند . گردشهائي كه با دوستانش سر قبر

سعدي و بابا كوهي كرده بود ، به ياد آورد . گاهي لبخند ميزد ، زماني اخم ميكرد . ولي چيزيكه برايش مسلم بود

اينكه از خانۀ خودش ميترسيد . آن وضعيت برايش تحمل ناپذير بود ، مثل اين بود كه دلش كنده شده بود ،

ميخواست برود دور بشود . فكر كرد بازهم امشب عرق بخورد و با طوطي درد دل بكند ! سر تا سر زندگي

برايش كوچك و پوچ و بي معني شده بود. درين ضمن شعري به يادش افتاد ، از روي بي حوصلگي زمزمه كرد :

 

به شب نشيني زندانيان برم حسرت

كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است

 

آهنگ ديگري بياد آورد ، كمي بلندتر خواند :

 

دلم ديوانه شد ، اي عاقلان ، آريد زنجيري

كه نبود چارۀ ديوانه جز زنجير تدبيري

 

       اين شعر را با لحن نا اميدي و غم و غصه خواند ، اما مثل اينكه حوصله اش سر رفت ، يا فكرش جاي ديگر      

بود ، خاموش شد .

 

       هوا تاريك شده بود كه داش آكل دم محله سردزك رسيد . اينجا همان ميدانگاهي بود كه پيشتر وقتي دل      

ودماغ داشت آنجا را قرق ميكرد و هيچكس جرأت نميكرد جلو بيايد . بدون اراده رفت روي سكوي سنگي جلو در

خانه اي نشست ، چپقش را در آورد ، چاق كرد . آهسته ميكشيد . بنظرش آمد كه اينجا نسبت به پيش خراب تر

شده ، مردم به چشم او عوض شده بودند ، همانطوريكه خود او شكسته و عوض شده بود ، چشمش سياهي

ميرفت ، سرش درد ميكرد ، ناگهان سايۀ تاريكي نمايان شد كه از دور به سوي او ميآمد و همينكه نزديك شد ، گفت :

 

" لو لو لوطي لوطي را شه شب تار ميشناسه."

داش آكل كاكا رستم را شناخت ، بلند شد ، دستش را به كمرش زد، تف برزمين انداخت و گفت :

"ارواي باباي بيغيرتت ، تو گمان كردي خيلي لوطي هستي ، اما تو بميري روي زمين سفت نشاشيدي "

كاكا رستم خندۀ تمسخر آميزي كرد، جلو آمد و گفت :

خ خ خيلي وقته ديگ ديگه اي اين طرفها په په پيدات نيست !.. اام شب خاخاخانۀ حاجي عع عقد كنان است ،

مك توتو را راه نه نه ...

 

داش آكل حرفش را بريد :

" خدا ترا شناخت كه نصف زبانت داد، آن نصف ديگرش را هم من امشب ميگيرم "

دست برد قمۀ ، خود را بيرون كشيد . كاكا رستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را بدست گرفت . داش آكل

سر قمه اش را به زمين كوبيد ، دست به سينه ايستاد و گفت :

" حالا يك لوطي ميخواهم كه اين قمه را از زمين بيرون بياورد"

 

كاكا رستم ناگهان به او حمله كرد ، ولي داش آكل چنان به مچ دست او زد كه قمه از دستش پريد . از صداي

آنها دسته اي گذرنده به تماشا ايستادند ، ولي كسي جرأت پيش آمدن يا ميانجيگري را نداشت .

داش آكل با لبخند گفت :

برو، برو بردار ، اما بشرط اينكه اين د فعه غرس تر نگهداري ، چون امشب ميخواهم خرده حسابهاي مانرا پاك

بكنم .

 

       کاكا رستم با مشت هاي گره كرده جلو آمد ، و هر دو به هم گلاويز شدند . تا نيم ساعت روي زمين مي غلطيدند،

عرق از سرو رويشان ميريخت ، ولي پيروزي نصيب هيچكدام نميشد . در ميان كشمكش سرداش آكل به سختي

روي سنگفرش خورد ، نزديك بود كه از حال برود . كاكا رستم هم اگر چه بقصد جان ميزد ولي تاب مقاومتش

تمام شده بود . اما در همين وقت چشمش به قمۀ داش آكل افتاد كه در دسترس او واقع شده بود ، با همۀ زور و

توانائي خودش آنرا از زمين بيرون كشيد و به پهلوي داش آكل فرو برد. چنان فرو كرد كه دستهاي هر دوشان از

كار افتاد .

 

       تماشاچيان جلو دويدند و داش آكل را به دشواري از زمين بلند كردند ، چكه هاي خون از پهلويش به زمين      

ميريخت . دستش را روي زخم گذاشت ، چند قدم خودش را كنار ديوار كشانيد ، دوباره به زمين خورد بعد او را

برداشته ، روي دست به خانه اش بردند .

 

       فردا صبح همين كه خبر زخم خوردن داش آكل به خانۀ حاجي صمد رسيد ، ولي خان پسر بزرگش به      

احوالپرسي او رفت . سر بالين داش آكل كه رسيد ؛ ديد او با رنگ پريده در رختخواب افتاده ، كف خونين از دهنش

بيرون آمده و چشمانش تار شده ، به دشواري نفس می كشيد . داش آكل مثل اينكه در حالت اغما او را شناخت ،

با صداي نيم گرفته لرزان گفت :

" ... در دنيا … همين طوطي … داشتم … جان شما … جان طوطي … او را بسپريد … به … "

دوباره خاموش شد ، ولي خان دستمال ابريشمي را در آورد ، اشك چشمش را پاك كرد . داش آكل از حال

رفت و يكساعت بعد مرد .

 

       همۀ اهل شيراز برايش گريه كردند . ولي خان قفس طوطي رابرداشت و به خانه برد .

عصر همان روز بود ، مرجان قفس طوسي را جلوش گذاشته بود و به رنگ آميزي پروبال ، نوك برگشته و

چشمهاي گرد بي حالت طوطي خيره شده بود. ناگاه طوطي با لحن داشي  با لحن خراشيده اي گفت :

 " مرجان … مرجان … تو مرا كشتي … به كه بگويم … مرجان … عشق تو … مرا كشت "

اشك از چشمهاي مرجان سرازير شد .

 

ادامه دارد...

 

-------------------------------------------

 

فهرست مآ خذ این قسمت :

 

۱ - علی اکبر دهخدا ، لغت نامه ، صفحۀ  ۶۱ .

۲ - محمود حکیمی ، هزار و یک حکایت تاریخی ، جلد اول ، صفحۀ ۱۷۵ و ۱۷۶ .

۳ -   صادق هدایت ، سه قطرۀ خون ، داستان داش آ کل ، به نقل از وب سایت کتابخانۀ دل آ باد و سخن .