ک . مهاجر

09.12.06

 

           آقای  " کشتمند "  و مصاحبه اش

 

         اخیرا جریان مصاحبه ی فرمایشی آقای ( قادری ) گرداننده ی برنامه ی تلویزیونی  " از لاس انجلس تا کابل" را با آقای سلطان علی کشتمند  صدراعظم دوران اشغال افغانستان  و یکی از رهبران شناخته شده ی "  حزب دموکراتیک خلق " را در سایت  " مشعل " خواندم .   از  مصاحبه ی مذکور طوری برداشت میشود که  آقای کشتمند در منزل خود واقع شهر لندن ( انگلستان ) نشسته  و آقای ( قادری ) به ایشان تلفون کشیده  و صدای آنطرف را به ببننده های برنامه می شنواند .

         اگر از طرح سوالهای آقای ( قادری ) که بسیار حساب شده ، ملایم  و فرمایشی صورت میگیرد ، تا آقای کشتمند را که گویا یک پناهنده ی دل شکسته و بی چوکی و مقام در حریم  " آمپریالیسم "  انگلستان  لمیده  نا راحت نساخته و دست هموطنان را به گریبان وی نینداخته باشد ، بگذریم  ،  آقای کشتمند چنان داد سخن داده و چنان به شرح و بست کارنامه های " مردمی "  و " مترقی " ده ساله ی خویش می پردازد که شنونده ی عاطفی و بی اطلاع از گذشته های اوضاع کشور ،  شاید او را مستحق جایزه ی نوبل در بخش خدمات و ابتکارات اقتصادی دوران اشغال میهن بداند .

       یکی از کارنامه های " ذیقیمت " ، " بی نظیر " و " افتخارآمیز "  آقای کشتمند گویا توزیع کوپون به مامورین و کارمندان دولتی بوده است که در مصاحبه اش چند بار بدان تماس می گیرد .

      از جمله ی ابتکارات و افتخارات دیگر موصوف  اینست که گویا در دوران حاکمیت انقلابی حزب و صدارت خودش هیچ  گوشه وطن فروخته نشد ،  هیچ اثر تاریخی و فرهنگی نا بود نگردید و آب از آب تکان نخورد و...و بالاخره  ،  آقای کشتمند ، سخن را از حقانیت و خدمتگزاری و مردم داری خودش ، حزبش و حکومت ده ساله اش بسوی گویا دروغگویان  و حق ناشناسان و تبلیغاتی ها و دشمنان " انقلاب برگشت ناپذیرثور"  می چرخاند و با پر رویی تمام به روشنفکران و نشرات و نویسنده گان و . . . می تازد و هرنوع نوشته ونظر علیه پرچمی ها را خصمانه ، بی انصافانه و  ... میداند  با استفاده از همین فرصت ،  پیام خودش را به " رفقای " حزبی و پرچمی خویش میرساند که  باید متحد شوند و دست در دست هم بسپارند و ...

      آقای صدراعظم دوران اشغال به زعم خودش یک زرنگی دیگر نیز طی این مصاحبه بکار برده  و ان اینکه گویا جناب شان صرفا صدراعظم اقتصادی بوده  و ظرف ده سال حکومت داری ،  رابطه و مسوولیتی  در امور مظامی نداشته  و همین !؟

     آقای کشتمند که طرح سوالها از جانب گرداننده ی برنامه تلویزیونی را باب دل و دندان یافته است ،  هر آنچه دلش میخواهد  در موارد مختلف کارنامه ها و افتخارات خودش ، حزب و حکومتش تحویل شنونده و ببینده میدهد ، سوای آنکه  یکبار هم از بمباران ها ، به توپ بستن ها ، ویرانگریها ، تفتیش و تلاشی منازل و اماکن  مردم ، دستگیریها  و شکنجه ها و به زندان افگندنها  و اختناق شدید فکری و سیاسی و بالاخره  قتل صد ها هزار انسان اعم از طفل و جوان و مرد وزن میهن در دوران ده سال حکومتش تذکری بعمل آورد .  یعنی آقای کشتمند از زمره ی کادر های برجسته   و عضو کمیته مرکزی " حزب دموکراتیک خلق "  و صدراعظم ده ساله ی دوران اشغال بوده  بدون آنکه در امورنظامی ،  تصامیم  و فیصله های آن  دخلی و مسوولیتی داشته باشد(!!) و بنابران ، گویا هیچ نوع  جرم و خطا و خیانتی را مرتکب نشده و مزید بر آن ،  در طول فعالیتهای حزبی  و صدارت و حکومتش مصدر کار های خیر و عام المنفعه  و ماندگار هم گردیده است .

   من ،  پاسخ های مشرح تر و اساسی تر را میگذارم  به سایر میهن پرستان و قربانیان جنایت های " امین" ها و " تره کی " ها و " ببرک " ها و " نجیب ها " و " کشتمند " ها  و ارباب روسی آنان  و اما بخاطر آنکه اگر وجدان آقای کشتمند و شرکا هنوز در حرکت باشد و حتا یک لحظه هم اگر شده عرق شرم بر جبین شان بنشیند ، اینک قسمتی از مصاحبه ی سر بازان  روسی بنام های ( نیوموف ، خلان و ریکوف )  را که  در همان سالهایی که آقای کشتمند در رآس حکومت قرار داشت ، بدست مجاهدین اسیر شده بود نقل میکنم .  باید افزود که این مصاحبه در موقعش با نماینده ی رادیو " لبرتی " پاریس  در مرز افغانستان -  پاکستان انجام داده شده بود :

نیوموف  :  "  من از گذشته ام خجالت میکشم  -  من خود را گناهکار حس میکنم و نمیخواهم در باره ی آن حرف برنم . با این حال ، دورانی را برای شما باز میگویم :  در ماه می 1983 به گروهی پیوستم که مآمورتش

(2)

نگهداری قسمتی از جاده ی کابل – جلال آباد بود . مآموریت من تعمیر دو دستگاه ارتشی بود که در جریان یک حمله ی تنبهی خسارت  دیده بودند . چیز مهمی نبود ، به سرعت تمام کردم و منتظر غذا بودم که نا سزا هایی بگوشم خورد ،  دو سر باز  ،  مردی را بسته بودند و به همرا می آوردند ،  یک زندانی افغانی بود ، صورتی ورم کرده داشت و از کنار لبش خون میریخت . سر بازان وی را در کنار تانک ها به زانو در آوردند  ،   چه کارش کنیم ؟   دو درجه دار سر رسیدند و هر دوی شان نشه بودند . یکی از آنها به افغانی نگاه کرد و با لبخند تلخی گفت :  " این جانور لیاقت زندان را ندارد ، باید او را تیر باران کرد "  ،  دومی با خشم گفت :  " نه  باید این کثیف را زیر آفتاب از پا آویزان کنیم ، دران صورت میفهمد که به چه کسی حمله کرده است "  ،  ولی یک افسر جوان از راه رسید ، سر بازان گزارشهای خود را دادند و گفتند که یک دشمن را بازداشت کرده اند. افسر گفت : " خوب حا لا حسابمان را تصفیه کنیم  ،  ماشیندار را بیاورید و تیر بارانش کنید " ،  افغانی فهمید که چه به سرش خواهد آمد و به زبان خودش شروع به حرف زدن کرد ،  ولی هیچ کس به او گوش نمیداد ، همه به دورش ایستاده بودیم و منتظر بودیم ببینیم  که چه خواهد شد . یکی از سر بازان  آمد و گفت که مسلسلها درجایی هستند که قفل است  ، افسر گفت  :  " بد شد ، از مرمی میگذریم  ،  وی را نزدیک توپ بیاورید "   خودش در زیر برج زره پوش رفت و سر بازان دستهای بسته ی افغانی را داخل لوله ی توپ کردند. افسر فریاد کشید : "  بروید کنار ، آتش ! "  ،  هنگامیکه دود نا پدید شد ، هیچ اثری از افغانی وجود نداشت ، سپس همه رفتند  ، در حالیکه سوپم را میخوردم و انتظار نوبتم را برای چای میکشیدم  ، نا گهان افسر که در کنارم بود نعره زد  " گم شو ، حیوان کثیف !"  ابتدا نفهمیدم  ، سپس سگی را دیدم که تکه ی گوشتی در دهان دارد ،  دست کسی بود که ما اعدامش کرده بودیم  "

خلان :  "  هنگام حمله ی تنبیهی  ، زنان و کودکان را با مرمی نمی کشتیم ،  آنها را در یک اتاق زندانی نموده و نارنجکی بداخل پرتاب میکردیم  "

ریکوف  :  "  ما اسیر جنگی نداریم  ،  عموما اسیران را در جا می کشتیم ،  همینکه آنها را دستگیر میکردیم ، افسران دستور میدادند که سر شان را ببریم ... گورکیان فرمانده بخش من بود ،  هنگامیکه من آنجا رسیدم  ، یکسال از بودن او در افغانستان میگذشت . او بما میگفت که از این چیز ها زیاد دیده است و حالا سنگدل شده . او میگفت که آموخته است که هرکسی را بکشد و هدف اصلی اش این است که همین را به سر بازانش بیاموزاند.  روزی  او یک پسر بچه ی افغانی را نزد ما آورد ، چهارده ساله بود ، بما گفت که او بطور حتمی دشمن است و وقتی دیده است که سر بازان می آیند ، میخواسته فرار کند . در بخش ما سربازی بنام  اولگسوتنیک بود که نمیتوانست دیدن خون را تحمل کند ... گورکیان سر نیزه یی را بیرون آورد ، سر نیزه از یک تفنگ کارابین بود و به خنجر شباهت داشت ، گوکیان آنرا همیشه با خود حمل میکرد ، خنجر را به سوی سوتنیک برد و به او گفت که پسرک را بکشد ،  سوتنیک قیافه ی عجیبی گرفته بود ،  سر جایش خشک شده بود و تمام عضو های بدنش میلرزید ، پسرک آرام روی زمین نشسته بود .  بالاخره سوتنیک برخود مسلط شد و به پسرک نزدیک شد و خنجر را در سینه ی او فرو کرد ، پسرک نعره کشید و به دستان سوتنیک آویزان شد. در این هنگام  گورکیان  فریاد زد : " این طور نه بی عرضه !  نگاه کن اینطور باید کرد "  ،  خنجر را از سینه ی پسرک بیرون کشید ، لگدی بر صورت پسرک زد ، سر پسرک در اثر ضربه به عقب پرتاب شد ، در این هنگام ، گوکیان خنجر را دو سه بار در گلویش فرو کرد  و ما همه دور او جمع بودیم و نگاه میکردیم که او چه میکند. یک روز به روستایی رسیدیم که در این روستا تنها زن ، بچه و پیر مرد و پیر زن بودند ، در این حالت ها مردان و پسرانی که میتوانند بجنگند  از روستا بیرون میرو ند ،  آنها جواب دندان شکنی میدهند و میروند . در آن روز گورکیان  دید که تعدا د زیاد ی افغانی وجود دارد ، پیرمرد ، پیر زن و بچه .  دستور داد که آنها را در یک اتاق جمع کنند و نارنجکی به میان شان پرتاب کنند . "  

     خواننده ی گرامی !   به عقیده ی من ، همین شرح کوتاه  ولی بی نهایت غم انگیز کافیست که آقای کشتمند و شرکا هزاران مرتبه از ملت لگد مال شده ی افغانستان ،  از قربانیان جنایتهای اشغالگران و دست نشاند ه گان شان و نیز از   بازمانده گان شهدای راه آزادی  پوزش خواهی نموده بخاطر آنکه در تحت حکومت  وی وزعامت حزبش چنین قتل ها و جنایتها همه روزه در سراسر میهن ما  صورت میگرفته ،   خود شان  را به پاسخگویی در یک محکمه ی عادلانه مردمی آماده سازند .  (پایان )