سالار عزیزپور    

19.11.06           

روستا باختری همنفسی در دیار غربت

 

 یا د واره ی ست به مناسبت  قدر دانی از مقام ادبی روستا باختری در جایگاهی نویسنده ی معاصر . نویسنده ای که داستان بلند " پنجره" و ده ها داستان کوتاه دیگری را نوشته است و بدون تردید می توان او را یکی از پیشکسوتانی داستان های ذهنی و مدرن در افغانستان بشمار آورد . چنا نچه لطیف ناظمی شاعر ، منتقد و پژوهشگر ادبی در این زمینه می گوید : "داستان بلند پنجره و رمان کوتاه سپید اندام ، هر دو که در سا ل هزار و سیصد و چهل وچار انتشار می یابند ؛ اولی در ایران و دومی در کابل . پنجره را روستا باختری می نویسد و سپید اندام را اسدالله حبیب می توان ادعا کرد که رمان نویسی نو آیین با داستان پنجره باختری و سپید اندام حبیب  آغاز می گیرد ، به خصوص با پنجره که داستانی است مدرن و با پرداختی نو آیین. باورهم دارم که دراین داستان بلند ضعف هایی رخنه کرده است اما آنچه در خورستایش است، دید تازه نویسنده است ورویکرد به نوشتن داستان روانکاوانه که آن روزها در داستان کوتاه و بلند کشور ما پیشینه نداشته است . " بر گرفته از گفت وگویی  رمان نویسی در ادبیات معاصر پارسی دری . ص سوم . صدای المان .    روستا باختری که برای من هم نفسی بود در دیار غربت و همدل و همزبانی که راز همنوایی را در بینوایی می دانست  و رمز دستگیری را در ناتوانی .همواره مشوق تلاش هایی مان در غربت بوده تا این که سالی وا ندی پیش دار فانی را بدرود گفت و ما را وادب مانرابه ویژه ادبیات داستانی ما را بی همدم ، همیار و همراز گذاشت .   کنون که روستا باختری در میان ما نیست ؛ خاطره ها و فرهنگ پروری هایش با ما است و یاد واره هایش که هیچ گاه تنهایمان نخواهد گذاشت .    من روستا باختری را بیش از چند دهه است که می شناسم  و بیش از یک دهه است که  با  وی نشست وبرخاست داشتم ،آنهم در غربت .غربتی که  هردوی مان در آن نفس می کشیدیم  و هر دوی مان شهر وند ولایتی یکی از ایالات جنوب المان به قولی انگلیسی ها "مونیخ" بودیم .فاصله میان خانه ی ما و منزل روستا باختری چند فر سنگی بیش نبود. هر چند در این مسا  فه   درنگ در چند ایستگاه از جمله :ایستگاه ی  کافکا، کارل مارکس و... برای مان اجباری می نمود تا به فروشگاه مرکزی   بپیوندیم و با یک دیگر ملاقی شویم .   باختری مردی کوتاه قد با اندام متوسط بود . سیمای متفکری داشت و کمتر می خندید و کمتر لب به سخن می گشود و اما بیشترمی شنید. با وجودی که هم ولایتی ام بود، هم در در سر زمین بومی وهم در غربت . هیچ گاه از قوم و تبارش نمی گقت . گویی سخن از اقارب و خویشاوندان برایش جذابیتی نداشت و تعلق به قوم وتباری را نه مایه ی افتخار می دانست و نه اسباب انزجار . و او از دسته آدم هایی بود که به امتیاز و برتری  تباری بر تبار دیگر و نژادی بر نژاد دیگر  باور نداشت . حتا از این بر تری  جویی ها و امیتاز طلبی ها   سخت نفرت داشت .   در  هنگام  برخوردش با دیگرا ن گمان می کردی که باختری در جامعه زیسته که فارغ از هر گونه تعصبات بوده و نشانی از هرگونه تمامیت خواهی ها در آن نبوده و هر نوع رویکردآزاد اندیشانه و خرد ورزانه تهدیدی برای منافع حاکمیت های قبایلی به حساب نمی آمده و جرم شمرده نمی شده و حصار سیم خار دار اندیشه ی قبیله یی و  سیطره یی عقده ی  عقیده و فرهنگ قبیله یی در حاکمیت  مانع هر گونه تلاش سیاسی و فرهنگی در بر پایی یک دولت ملی و مردمی نبوده است .  این ها همه از یک سو حتا در آن سوی مرز ها و اوقیانوس ها کسانی نبوده ونیستند که برای منافع قبیله و تمدید حاکمیت آن تیوری هایی نبافته باشند و برای هزارمین بار هم اگر شده با نوشتن " افیون بدخشان" به تحقیر مردمی ویا ملیت های بر نخاسته باشند و طوماری از توهین و توطیه  هایی بنام " سقوی دوم " نشخوار نکرده باشند و آسمان و رسمان نبافته باشند .خلاصه ازاین اراجیف و مزخرفات اگر بگذریم.         می دانیم که باختری این ها را از همه بهتر می دانست و رنج آن را در استبداد فرهنگی بیش تر از دیگران  احساس کرده  است ،اما  او به یک امر دیگری می اندیشید ؛ امری به وسعت فلسفه هستی واین آمد و رفتن ها .  با دریغ باید گفت که هیولای سرطان نگذاشت برای یکبار وآ ن هم برای آخرین بار هم اگر باشد ، نجواگر درد ها  و سقوط ارزش هایی انسانی در غربت باشد .و اوج از بحران انسانی را در داستان دیگری به روایت گیرد .به ویژه در سر زمین شیلر ها ،گویته ها،هگل ها ،نیچه ها، کانت ها ، توماس من ها  و...این مهد فرزانه گان جهان و خرد ورزان باختر زمین .                    روستا باختری گاه گاهی از ناسپاسی ها و قدر ناشناسی هایی روزگار می گفت و گلایه می کرد . اما در میان از هم قلمان و یاران وفادارش می گفت واز نام هایی همچون : واصف باختری و لطیف ناظمی بخوبی یاد می کرد و هم چنا ن از استاد سمندر غوریانی که در گستره ی فلسفه و دانش فلسفی غنیمت روزگار ماست .      و زمانی از داستان ها یی مورد پسندش  می گفت از بیگانه کافکا می گفت واز شوهر آهوخانم و بوف کور هدایت . در مورد انتخاب داستان هایی خودش بسیار سخت گیر بود تنها از پنجره می گفت و بن بست و آشنای بیگانه و دیگر هیچ !    روستاباختری کمتر نوشته یی را به آسانی می پذیرفت .هر چند مرد بسیا رفروتن بود . اما در انتخابش سختگیر بود  . به زبان پارسی دری عشق داشت و به بسیار روانی می نوشت . چون از ایام جوانی برای کسب آموزش به ایران رفته بود . وتحصیلات خود را تا در جه پایان نامه دانشکده حقوق بپایان برده بود  .در بکار برد برخی از زبانزدها که مروج خاصی تهران بود .دست و قلم باز داشت .    واپسین سخن این که محمد صابر روستا باختری که در سال سیزده هفده خورشیدی در یک خانواده پنجشیری در کابل چشم به جهان گشود . پس از شصت وهشت سال زنده گی و عمر پر بار و آثار مانده گار در دوهزار چهار میلادی در شهر مونشن / المان چشم از جهان بست و در یکی از آرامگاه هایی این شهر بخاک سپرده شد . یادش گرامی و خاطره اش  جاویدانه !