ماتم عيد !!

 

ناتور رحمانی (28.10.06)

 

آواز گيرای احمد ظاهر از دورها از کدام سوی اين شهر پولادين  ديوارهای بلند وميله های آهنين را عبورنموده با اهتزاز آزاد و سبکبال نسيم به گوشم نشست . او شعر مناسبی را با آهنگ پردرد و تأثر برانگيز چنين ميخواند :

« عيد آمد و عيد آمد ياری که رميد آمد *****  عيدانه فراوان شد تا باد چنين بادا »

با شنيدن اين بيت دلم درچنگ يک احساس دردناک فشرده شد . ندانستم درين شعر و آهنگ چقدر اندوه و حسرت نهفته بود که بی محابا سينه ام تنگتر ازقفس محيط زيستم شده و تلخاب غصه کامم را زهرآگين ساخت . اندوه بزرگ از دست دادن ياران همصدا و همسنگر دلم را تالاب خون نمود که ماتمی به آن بزرگی وجود نداشت .... آنگاه نيش سوزنده اشک گوشه چشمم را سوزانيد . دل پرغصه بهانه يافته به چشم ميگويد : بيدريغانه ببار . وبغضی که به بزرگی کوه روی گلويم نشسته آرزوی دل را خط اصرار ميکشد . ليکن انديشه سلسله اشک را برش ميدهد . انديشه داد ميزند : کمتر خودنمايی کن شورآب بی ارزش . به جای خود بمان به همان برکه اندوخته زموج . غصه ها را آب مده . تو نمی توانی شعله های سرکش را خاموش بسازی . ماهيت تو خاصيت اشک کباب است اشکهای بيچاره ! ريزش ات روی شعله ها خاکستر نسيان ببار نمی آورد بل لهيب پرشرار را سوزنده و سرکش تر مينمايد . گذشته ازين چشمها . چشمهای بد ديدهء جفا کشيده هنوز هم اشکی در انبان داری ؟ اگر داری بگزار برای روزگار بد و بدتر ازين زيرا هنوز دوران سيه روزی ها تمام نشده . هنوز در بيشه های اين سرزمين سوخته سربدارانی وجود دارند که گردن افراشته شان با تيغ ستم بريده نشده است . هنوز خرس استبداد نعره ميکشد وسنگرمبارزه گرم است ... بگزار برای مرگ عقابان آسمان بگريد و کوه ها ناله کنند که آب ديده شبنم حريریست .  آن جانباخته گان عيديانه آزادی شدند و مارا به چنگال خفاش غم تنها گزاشتند تا محرم و ماتم را به تماشا بنشنيم و بروح پاک و روشن شان درود آتشين بفرستيم .

نه . شرم کن . بخود آه . بياد بياور همه را ...  بهتر که به همان برکهء شورآب بمانی .

وتو ای دل . دل ديوانه ! مگر نديدی که چه ستمباره شکستی ؟ حس نکردی که چگونه پای چسپناک آلوده به سخافت پايمالت کرد ؟ توکور بودی و متوجه پاشيدن خود نشدی . آيا بوضاحت درک نکردی که غلام بزدل دل فروشی دلت شکست . تو دگر چه ميخواهی ؟ چرا اينقدر رقتبار و طفلانه ، بی خاصيت و بی غبار استی ؟ اين مويه های بلبل واره چيست ؟ چرا تبديل به بوم کور نفرت نمی شوی ؟ چرا در خود رگه های تند  انزجار را بارور نمی سازی تا در غليان کوره اش داس و چکش دروغين را بسوزی .

ای دل ! توفان گرد . سيلاب شو ... فهميديد عاصيان ستمديده ؟؟  . ياری که رميده باز نگردد و دست صياد نبوسد و آنکه در دام بلا مانده برای رهايی و خراب کردن خانه صياد در تلاش است << تا باد چنين بادا >>

دعوای انديشه و دل بخودم آورد . بازوهای رخوت آلودم حلقه اش را دور زانوها تنگترساخته و سرم با گرانی بيشتری به زانو ها خم گرديد . پرنده ديده گانم اينجا و آنجا روی سينی های حلبی و بشقاب های نشست که مملو ازخوراکه های شرين عيد زير پوشش دستمال های گلدار و خامک دوزی شده ، جالی های خردوبزرگ به استقبال شکم زندانيان  کسالتبار فاژه ميکشيدند . خيل مگس های درمانده و بيتاب فراز شرينی ها پرواز داشته و ازدست پارچه های ساتر با دلتنگی بر فرق شان سلی ميزدند . بااين همه انگيزه ها دانستم که عيد است ... اين يازدهمين عيد است که اسير قفس ام ، يازده بار شد که عزيزی به من نگفت : عيدت مبارک !!

اينجا درين قبرستان و شهر زنده بگوران رسم دگر است و رواج دگر ....

زندانيان همه داشته های خود را از زندان بکس های آهنی و دلگير برون ميکشند و روی سفره می چينند  با گفتن : خدا و وسع . هرچه اس . سه روز ازبام تا شام در معدوده يک پنجره ميله بستهء قفل شده يکی نزد دگری ميرود و دسترخوان بدگوهی و سعايت را از شخص سوم هموار ميکند وبا بی حالی و تحميلی حرفهای مکرر ، بيرنگ و بی مفهوم را نيشخوار مينمايد. اين وضع در من اثری بد ميگزارد  . بناً به هر نحوی شده از پزيرش دست ها و زبان های دروغين و تملق انگيز فرار ميکنم .

من زندانی ام چه عيدی ميتوانم داشته باشم ؟ دور از خانه و عزيزانم . دور از صداقت بيريا و محبت کسانم   دور از آزادی ميهن و مردمم چه عيدی ؟!

گزشته ازين فضای اين معاشرت سالوسانه . پراز تفتين و سراپای آلوده به دروغ . برخورد های ريأکارانه و بدور از صداقت دلم را ميگيرد .

درين ماتمکده آنکه ظاهراً دستت را دوستانه ميفشارد در نهان برای مرگ و نابودی ات دست بدعاست .  وآنکه به چشمت نگاه مهر ميدوزد در خفا سينه ات را با تيغ نفرت و کينه ميدرد ....

اگرواقعا ضميرهم زنجير بيرنگ و بی ريأ ميبود زندان ستم چه دردی ميتوانست داشته باشد ؟

مرد مبارز را بند و زنجير پوسيده نمی سازد بل نابخردی ابلهانه همسلول روانش را ميخراشد و سلول سلول اش را چون موريانه ميخورد و تخريب ميکند . اين زرع دست سياه توطيه وکشت تخم نفاق است که بهره خوران استعمار برزمين عقل و خرد مردم پاشيده اند تا در ظلمت انديشه دشمن همديگر گردند . ورنه همه آماج تيربلا وسرنشين کشتی بی بادبان و بی ناخدا اند و....

درفرار ازين تنگنای دلگير طاهر فکرم پرواز مينمايد همه قيد و بندها را می بُرد سبکبال وآزاد فراز شهر غم گرفته مان ميچرخد وناظر همه گونه بدبختی های ميشود که ملت بيچاره به نحوی درگيرآن است .

آه : اينست دروازه آشنا ونمای دوست داشتنی خانه مان . درب باز است داخل ميشوم . حويلی پاک و روفته پنجه های جوان تاکهای شسته از باران شوخی ظريفی را با ميخک ها و پتونی های کنار تعمير بنأ نهاده اند . پدرم چقدر به اين گلها و تاکها علاقه داشت و سرگرم بود . حالا او کجاست ؟ همه تعمير ، همه حويلی ، همه جا بوی زندگی و بوی مهربانی ميدهد . اما يکزره بيرنگ و سايه گون . سک کوچک پشمالوی مان مثل يک کلوله نخ سپيد بياد بوی آشنای از دهليز به کوچه و از کوچه به دهليز سرگردان ميدود و گهی هم بسيار غمگينانه رخ به آسمان نموده زوزه ميکشد و بدور خود ميچرخد . داخل دهليز ميشوم بوی اشتها آور ومطبوع پلو زيره دار سراسر دهليزو زينه ها را مشبوع ساخته و دل آدم گرسنه را بيقرار ميسازد .

وای مادر . مادرک خوبم چه دست پخت مزه دار داری . يک عمر جور ديک و ديکدان را کشيدی تا شکم ما گرسنه نماند . اما خود هميشه اشتها سوخته و دست گير کنار سفره نشسته و هرآنچه را بهتر و خوشمزه ترمی پنداشتی بخورد هريک ما ميدادی . توچه نمود و شکوه خانه و دسترخوان استی مادر . ما بچه ها و پدر باشوخی و خنده های شاد پرجوش وپرکيف نان ميخورديم و تو لذت ميبردی . تنهاترين تقدير از خودت حرف پدر بود که هميشه ميگفت : « ازحق تيرنشيم ماره خوب نان دادی خانم جان » مگرحالا....

پدرم . او کجا ودر چه حال خواهد بود ؟ زياد به تلاش نماندم اورا خسته تر ازهميشه لميده روی چپرکت در اتاق خودش يافتم درحاليکه همانگونه بنا به عادت با سرانگشت های شهادت و ميانه روی جبين آفتاب سوختهء تاريخ ديده اش ملايم و آهسته ضرب گرفته غرق خيالات دور و درازی است . اين مرد باهمت درطول عمرش جهت رفاه و آسايش خانواده هرمقدار لازم بوده صادقانه زحمت کشيده و تلاش نموده است سرور دل و دنيای وی بچه ها بوده اند . همين بچه های شوخ و بی اعتناء ولی نه بد . با آنها ميخنديد ، شوخی ميکرد ، دعوامينمود ، خشم ، بغض و عتابش را روی آنها ميريخت . وبی کينه  پراز لطف هرچه در توانش بود رفيقانه بذل آنها ميکرد .  

مگر دريغ که اکنون ازآن دوستان کم سن و رفيق اثری نيست تا يارو مددگار ايام کهولت اش گردند و راحت بخش روان خسته اش شوند !

سکوت با دهشت روانکاء اش دروديوار خانه را می ليسد و تن تکيده پدر را دستخوش موريانه غم ميسازد . آه پدر! اين توفان سياه چه هنگامهء ببار آورد و چه اميدها و خوشی های ترا تاراج کرد !!

ديدن وضع پدر را تحمل نتوانسته در جستجوی مادرميشوم . آهسته ودزدانه به مطبخ سرک ميکشم رايحه خوش و معطرعذا های پخته شده که به شامعه من آشنا است همه آشپزخانه و دهليز را اشباع نموده . مادر  مادرکم  بی اعتناء به جزو وز روغن که روی شعله آبی رنگ آتشدان دارد ميسوزد دستش را ستون زنخ ساخته و به انديشه دور و درازی غرق گشته است . او به چه می انديشد و در خيالاتش چه نقشی تصوير دارد ؟ شايد به اولاد هايش فکر ميکند که در غبار ستم و غربت روزگار گم شدند . شايد به سفره رنگين عيد های گذشته می انديشد که از هجوم بچه ها جای برای نشستن نبود . يا به شوخی ها ، خنده ها ، هلهله و شادی های که زير سقف اتاقها ميدويد و دالان را پر ميکرد ؟ شايد فکر ميکند که جگرگوشه هايش درين روزعيد درغربت و اسارت چه ميخورند و چگونه سرميکنند ؟؟

او فطرتاً مانند هرمادری نگران و ناراحت است . اين زن شجاع و جفاکش باشکيبايی و همت در طول عمرش چه ناگواری های که نکشيده وچه تلخی های که نديده است شبيه همه زنان افغان کشته ستم طبقاتی

ولی هيچگاه لبش به شکوه آشنا نبوده ودستان بی گله مهربانش پيوسته محبت و فداکاری را بارور ساخته است . اين زن افغان . اين مادر چه روح بزرگ و دل پرعاطفه دارد ... حالا که بايد راحت و آرام بعد عمری تلاش و زحمت کنجی بنشيند . برعکس پاهای خسته اش آشنای هرريگ و سنگ راه بين خانه و زندان شده است درطول سالها مثال هزارها زن هزارها مادر و ....

بلورپاکيزه اشکی را در پرده چشمش می بينم دلم پرخون ميشود و بی محابا ازمطبخ می برآيم .

دروازه ديگری را باز ميکنم . اوه . اين اتاق خواهرکم است آهسته داخل ميشوم . خواهرم را ميبينم که تنها غرق در روياهای دخترانه اش روی تخت خويش دراز کشيده . بدون اينکه خواب باشد چشم ها را بسته و سررا بديوار تکيه داده است . خط تيره اندوه در سيما اش خودنمايی ميکند . اوباچشمان بسته شايد به دنيای پردرد ، ساکت و تنهايش فکر ميکند ويا شايد به مشغله های پرجوش ونشاط آلود عيد های گذشته فکر ميکند . آن عيد های که در حلقه برادرها و خواهر گرم و دلپزير ميگفت و می شنيد ... اين دختررا تا ديده ام مهربان ، غمخوار و بااحساس بوده است . بويژه اززمانيکه خواهرک  بزرگ و همصحبت عزيزش برای کسب مفاهيم بهتروشناسايی راه برون رفت از بدبختی ها و مدد رسانيدن به توده های تحت ستم آنطرف کوه ها و دريا ها مسافر گرديده است  اين خواهرک مهربان خودرا بيشتر تنها ،  بدون همرازوهم سخن ميابد و ....

بگوشم آواز مست و دلشاد موزيک ميايد . ازکجا؟ ازاتاق برادر . اورا خواهرکم را با خيالات اش تنها ميگزارم و به شتاب داخل اتاق  برادرم ميشوم . دريک لحظه همه چيز را زنده ، گويا وپرنفس مثل گذشته ها می بينم . همان ديکورجالب و تزينات ديدنی که ممثل ذوق مستانه اش است . هر چهار برادر در حاليکه پژواک خنده های بی خيال و پرطنين شان بمثابه امواج خروشان رود مست سقف و ديوارهای اتاق را شلاق ميزند همه با هم و عرق آلود با نوای تند موزيک آشنا دور خود ميچرخند و فرياد ميکشند  . آخر امروز عيد است ....

دريک لحظه همه چيز ناپديد ميگردد . آن همه خوشی ها ، خنده ها و عربده ها ... به اطرافم می بينم هيچ چيزی نيست به جز از تاريکی دلگير . درو ديوار عريان بمن دهن کجی ميکنند . نه فريد است و نه ديگران مثلکه همه دود شده و به هوا رفته اند . فقط سکوت است وسردی . دلم ميگيرد از پنجره به حويلی نگاه ميکنم پروانه کوچک و قشنگی را می بينم که بی خيال و بيقرار دور رخسار گلی ميرقصد و ميچرخد

ناگهان پروانه کوچک و قشنگ خودم يادم ميايد . اوکجاست ، پسرم . يگانه اميدم کجاست ؟

باعجله و پريشان حال کنج و کنارخانه را جستجو ميکنم اورا کنار درب سالون ميابم . پرده نازک سالون رابادست های کوچک ظريف اش کنار زده و نگاه های مات و غمگينش به مهمانی خوراکه های رنگارنگ عيد که تنگ درحلقه بازوی سينی ها وشرينی دانی ها قرار گرفته اند ميرود . گلويش گرفته است با وجود اقتضای سنش ميل برای خوردن ميوه ها وشرينی ها ندارد . می بينم که دل کوچکش در چنگال اندوه جانکاهی فشرده ميشود . سرمقبولش را به چوکات در تکيه داده وبا ناخن از زيادت غصه ديوار سالون را ميخراشد شايد در خيال طفلانه اش نام آن جفاکار بی عاطفه را خط ميکشد که بسيار ظالمانه تنهايش گذاشت و رفت .

پسرم . فرزند حادثه ؛ زخمی دست روزگار از تنهايی مينالد وفرياد ميزند : کجاييد ؟

کاکا ها شما کجاييد . شماکجاييد پدرجان . کجاييد خوشی ها ، عيد های پراز نشاط و سرور کجاييد ؟؟؟

گريه آلود فرياد ميزند : بی بی . بی بی جان ! ... مادر . مادرم هراسان ومشوش نزدش ميشتابد و سر کوچک پردردش را روی قلب مهربان خود ميگزارد  پسرم شبيه گلی که از حمله تندباد خودرا درپناه برگها پنهان ميکند درآغوش و حلقه بازوان مادرم هرچه چسپيده ترجا ميگيرد و گلبرگ رخسار هردو بخاطر جور ايام و فراق عزيزان پراز شبنم اشک ميگردد .

هنوز از تماشای اين صحنه دردناک و حزين چشم نگرفته ام که آواز کریه و مشميز کننده ای با گفتن :

« وطندار عيدت مبارک » بخودم مياورد !!

زيرکانه اشک را از چشمانم ميزدايم  .  سر را بالا ميکنم ريش انبوه و چشمان سرمه کشيده ای در ديده گانم می نشيند . همسلول بدبختی است که مرا از خيالاتم برون کشيده تا بزعم خودش عنعنه را بجا آورده

و عيد را به تجليل بنشيند ... در دل ميگويم : اسير بيچاره ! چه عيدی ؟ ما زنده بگوران و کشته شده گان ستم و بيداد چه عيد و براتی خواهيم داشت ؟!

عيد ما ديدن عزيزان ماست و برات ما آزادی و استقلال ما ....

برای حفظ ظاهر و نزاکت با رخوت و بی ميلی به استقبالش برميخيزم . با لبخند شکسته و گلوی گرفته  بجوابش ميگويم : عيد شما مبارک !!

 

                                                                                              بهار 1365

                                                                                                 پلچرخی