. . . و دریای ِخون او را با خود بُرد

   

  

 

 از روز ِخونین" هفدهم سنبله" 1361 حدود یک ماه میگذشت. من ونعیم " ازهر" با قلب های داغدار و روان های زخمی ، درمنزل چارم بلاک سوم درانتظار مرگ نشسته بودیم. خزان ِبرگریزان ، باروبرگِ درختان ِمظلوم را غارت کرده و سرمای ِخشک وسوزنده ماه میزان برگرمی تابستان چیره شده بود. بادِ خبرچین و سرد کوه های اطراف ، تا دشتهای غمزدۀ بتخاک وپلچرخی می رسید وشب هنگام از  پنجره های خالی از شیشه ، وارد اتاق ما می شد تا جسم نحیف وبیمارم را که از برکتِ انتظار ِاعدام هنوز نمُرده بود ، بی رحمانه شلاق بزند. وضع صحی ام  بدترشده میرفت. آسمان خدا یکسره دریای ِاشک جاری می ساخت. ازبختِ برگشته ما ، بام اتاق هنوزبا ( آهن چادر) پُوش نشده بُود. سِمنتهای بام هر دانه باران را درخود جذب می نمود و سپس مانند مرمی  برفرق ِما شلیک می کرد. به جز یکجوره لباس ِنازک پوشش دیگری نداشتم. نه پولی داشتم ونه پایوازی . می گویند در هر تاریکی یک روشنی را می توان یافت. " باشی" اتاق، از حال و احوالم پُرسید . ضمن قصه ها معلوم شد که ما از بیرون با هم شناخت داریم . به من گفت: اگر امری باشد بگو. هر چند باشی ها آدمهای غیرقابل اعتمادی بودند، مگر صد دل را یک دل کرده، با خود گفتم بدون آنهم کشته شدنی استم. هرچه بادا باد! برایش گفتم اگر کاری بگویم می توانی انجام دهی؟ گفت بگو. گفتم : پرزه گکی عنوانی یکی از وطندارانم می نویسم  تا ترموز چای و جاکت و چند افغانی برایم ارسال کند. راه و چاره آنرا خودت بهتر از من بلدی. باشی قلم و کاغذ آورد. نامه کوتاهی نوشتم . در نامه یک نشانی خاص را آوردم. دو یا سه ساعت پس  ، ترموز چای ، جاکت و مقداری پول نقد را عسکر از جانبِ رفیق هایم آورد. من با یک تیر دو نشان زدم. هم احتیاج خود را برطرف کردم وهم از زنده بودنم یاران را اطلاع دادم.

در یکی از شب ها به من و  " ازهر" گفته شد که کالای تانرا جمع کنید. بین خود گفتیم نوبتِ ما رسید. از اتاق بیرون شدیم . عسکر ما را با خود برد و در یکی از اتاق های عمومی منزل دوم تسلیم داد. باشی اتاق گفت: "بیایید من غرغره ای ، شما غرغره ای" ما فهمیدیم که دسترخوان ِما هر جای هموار است. اکثریت زندانیان خوابیده بودند. وقتی روز شد ، در اولین دقایق، همدل و همراه عزیزم استاد ( د) به بهانه برس کردن دندان با من تماس گرفت. از دیدن او روح تازه به تن ِنیمه جانم دمید. لحظه ای پس زنده یاد ناصر(سلطان) لبخند همیشگی اش را نثارم کرد. حضور این دو یارگرامی بار غم هایم را خیلی سبک کرد. من ونعیم به اصطلاح نقطه نیرنگی شده بودیم. تقریباً کسی نبود که ما را نشناسد و از داستان غم انگیز ما خبر نبوده باشد. مقاومت خودش اتوریته خلق می کند. بناءً  مورد احترام اکثریت زندانیان واقع شدیم . از سویی از آزار و اذیت جواسیس و متعصبین افراطی لحظه ای هم در امان نبودیم.

در یکی از شب ها ، عسکر نام مرا خواند. نیمه شب" نام خوانی" معنای خاصی را افاده می کرد. زندانیان از خواب پریدند. روی همه بطرف من بود. کسی برای من غصه میخورد و آن دیگری به حال خود می گریست. وقتی داخل شعبه اطلاعات(خاد) شدم ، از بد وبیراه افسرخاد و حرف های بی معنایش فهمیدم که اداره زندان با این کار از یکطرف روحیه زندانیان را میشکناند و از جانبی عذاب روحی اضافی بر من وارد می سازد. از توطئه های نامردانه و طعن ولعن دسته ای از اوباشان" خاد" که به جرم سرقت در زندان افتیده بودند،چه بگویم ؟ ! این غمنامه کتاب  دیگری می خواهد که  اکنون مجال باز کردن آن نیست.

آوازه شد که زندانیان بی سرنوشت را به بلاک دوم انتقال می دهند. زندانیان خوشحال بودند که در بلاک دوم روی چپرکت می خوابند. طبیعیست که در شرایط سخت کمترین امتیاز هم می تواند دل خوش کن باشد. از طرفِ دیگر دنیای زندانی تنگ است و تکراری. از چهره ها ی تکراری و فضای درجازده و راکد همیشه بیزار است. از همینروست که با هر تغییر و تبدلی دل شاد می کند.  تا آنکه کاروان اسیران در قطارهای دُنباله دار به حرکت افتیدند. کوچ کشی تمام روز را در برگرفت. از درون ِدوزخی بیرون مان کردند و در دوزخ دیگری که آسمان و شلاقش "همان رنگ بود" تحویل مان دادند.

با جدا کردن بی سرنوشت ها از کسانی که میعاد حبس شان معلوم گردیده بود، شرایط و مقررات سخت تری بر ما اعمال گردید. چند روز اول به نسبت بی نظمی ناشی از تبدیلی ها، جاسوسان (گژدم ها) واستخبارات زندان به سراغ ما نیامدند. پسانتر اداره زندان بر اوضاع مسلط گردید و نیش های زهرآگین توطئه ،آزار و شکنجۀ روانی روح خسته ما را هدف قرار داد.

 من و نعیم اکثرا ًدور یک دسترخوان نان می خوردیم . موقع شستن کاسه و گیلاس با هم دعوا میکردیم. قدر و منزلتِ علمی و سازمانی او و بزرگی سنش ایجاب می کرد که اینچنین کارها را من انجام دهم. اما او از من پیش دستی می کرد و ظرف ها را می شست. گاهی هم آنقدر دعوا کی کردیم ، که کاسه وگیلاس ما تا روز دیگر ناشسته میماند. نعیم چای و شیرینی را خوش داشت. چیزی که اکثرا ً در زندان در حکم کیمیا شمرده می شد.  به رسم شوخیهای زندان روی قطی شیر(کلیم) با خط جلی نوشتم ( کندم) :" با هر گیلاس چای صرف یکدانه ! " هنگام چای نوشیدن ، دست نعیم بی اختیار بسوی قطی شیرینی دراز می شد . وقتی چشمش به "مقرره نافذه" می افتید ، دست نگه میداشت. بعد می خندید و میگفت:" چی کنیم استاد جیره بندی کرده ". گاهی هم ما را دراتاقهای جداگانه انتقال میدادند . کوله بار غم بر دوش از این اتاق به آن اتاق ،از این منزل به آن منزل، تبدیل می شدیم تا دلهای پر کینه سادیست های مردم آزار تسلی یابند. بگذاربگویم که من ابدا ً از زندانی شدنم گلایه ندارم که گفته باشم من هیچکاره بودم و از روی سرک  پایم تا زنجیر و زندان کشانده شد. حرف برسر برخوردهای غیر انسانی ، کینه توزانه و نامردانه ای است که ارگان آدمخوار "خاد" و جاسوسان خود فروخته زندان در مقابل من انجام دادند.

من در شرایط خیلی ها سخت و آزار دهنده ای به سر می بردم. بزرگترین قوت قلب وتکیه گاهم ، دوست ِ همزنجیر و رفیق راهم  نعیم" ازهر" بود که با صحبت های عالمانه ومحبت های بزرگوارانه خود زخم های دلم را مرهم می گذاشت.

نعیم یکی از اعضای رهبری"ساما" بود که تحصیلات عالی خود را ، دررشته اقتصاد و بانکداری در پوهنتون کابل به پایان رسانیده بود. او شاعرمبارز ، نویسنده متعهد و سیاستمدار آگاهی بود. روشن فکری بود مردم گرا که در حوزه ادبیات، جامعه شناسی، اقتصاد، سیاست، تاریخ و فلسفه معلومات فراوانی داشت. آرام و کم حرف بود. تا کسی با او در نمی آمیخت گمان نمی بُرد که در زیر اینهمه شکستگی وسادگی ، دانش و فضیلت عظیمی خوابیده باشد.  " ازهر" در زندان آدم گوشه گیر و خاموش بود. چند تن از اعضای کمیته حزبی (خلقی های طرفدار حفیظ الله امین) ولایت هرات در اتاق ما زندانی بودند. بالاثر دعوت مکرر آنها نعیم به چپرکت شان رفت و با آنها در ِصحبت را باز کرد. یکی از آنها در مورد نعیم  به من چنین گفت: " ماشاالله ! نعیم جان چه انسان دانائی است. ما هرگز گمان نمی کردیم که او اینقدرعالم و آگاه باشد." وقتی این گفتارهمولایتی نعیم را به خودش بازگو کردم ، نعیم خندید و با لحن آرام و طنز آمیزی گفت:" بسیار نا وقت ما را شناختند."

سال 1362خورشیدی بود .  من و نعیم در بلاک دوم منزل سوم اتاق شماره 245 به سر می بردیم .عقربه زمان پنجمین دور خون آلودش را بر محور کودتای ثور می پیمود. دولت دست نشانده،  سرگرم تدارک برای برپایی سالگرد "انقلاب برگشت ناپذیر" بود. معمولاً به پیشواز چنین روزهایی دولت " انقلابی " با گرفتن" جشن خون" به طرز دیگری از این" روز پرشکوه" تجلیل بعمل می آورد.  تورن ( باشی عمومی بلاک دوم) داخل اتاق شد. از روی استعلام با صدای بُلند نام های ما دو نفر را خواند. از اتاق بیرون شدیم . در کمر زینه باشی ایستاد و استعلام را خاموشانه خواند. من با گوشۀ چشم متن و محتوای استعلام را خواندم. در ستون ِراست استعلام این متن نوشته شده بود" قوماندانی بلاک اول ، دوم و سوم ! از موجودیت اسامیان هر یک محمد نعیم ولدغلام حیدر و محمد نسیم ولد محمد یوسف بصورت عاجل ومستند اطمینان دهید" . سرور( قوماندان بلاک دوم) حین نوشتن جواب استعلام از ما سوالاتی کرد. وقتی برایش گفتیم ، ما از جمله گروه نزده نفری" ساما "می باشیم ، در فکر فرو رفت. وقتی دو باره به اتاق آمدیم ، نعیم از من پرسید: راجع به این استعلام چه فکرمی کنی ؟ به شوخی گفتم : در گوش ما حلقه می اندازند. او نیز باور داشت که این دومین بار کشتن ما میباشد. آری! زنگ خطر به صدا در آمده بود. نعیم گفت: ریش خود رامیخواهم کمی کوتاه کنم. قیچی کوچکِ  ماما(. . .) را گرفتم. "ازهر" با آرامش تارهای ریش خود را کوتاه کرد. آخرین شوخی ها، خاطرات و صحبت های زندگی را با هم تقسیم می کردیم. نعیم شعر بلند وحماسی " الادریای خون دریای خون زود" را در همین حالت سرود. نعیم در شعر" الا دریای خون..." تصویر پرشکوه و واقعی از مقاومت دلیرانه مردم قهرمان افغانستان و فرزندان آگاه شان در برابر اشغال افغانستان توسط لشکر زمین سوز شوروی امپریالیستی داده بود. شرارت و نیرنگهای دشمن افشاء و از مقاومت جانبازانه مردم ما حمایت و ستایش زیبا ئی شده بود. شاعر باورمند بود که باید در محراب مقدس دریای خون قهرمانانی که بخاطرآزادی میهن جاری شده است ، سر سجود و احترام نهاده شود. نعیم همیشه به من می گفت که اگر قرارباشد میان زندان و مرگ یکی را انتخاب کنم ، من مرگ را می پذیرم. از همین جهت بود که در پایان این شعر از" دریای خون" می خواهد که زودتر او را با خود ببرد." ازهر" شعر هایش را به من داد تا آنها را نگهدارم. بخاطرممنوعیت شدید اینچنین چیزها در زندان و ترس از آنکه مبادا این اشعار به دست دشمن بیفتد ، آنرا در میله چپرکت که درونش خالی بود انداختم. این تنها جاسازی مطمئنی بود که زندانیان از آن کار می گرفتند. متاسفانه و هزارمتاسفانه که تمامی کوشش هایم در راستای بیرون آوردن دوباره آن بی نتیجه ماند. وبدینگونه شعر" الادریای خون . . ." قربانی استبداد ظالمانه فرهنگ ستیزی – منجمله شعر ستیزی- " حزب دموکراتیک خلق" و سیاستهای استعماری امپریالیسم روس گردید.

" ازهر" شاعر انقلابی و وطندوستی که همه اشعارش از واقعیتهای جاری وملموس جامعه برخاسته است. اشعار اونه تنها بازتابگر دردها و مصیبتهای مردم بینوا و اسیر افغانستان است که از لحاظ هنری نیز جایگاه بُلندی را در ادبیات مقاومت احراز می کند. او شاعری نبود که چون زاغ و زغن دَور ریزه های  چَربِ دسترخوان ارتجاع واستعمار غُمبُر بزند و از رنج و اسارت و آزادی بیخبر باشد و یا بد تر ازآن خود را در بیخبری بزند! آنگاهی که سرزمینش زیر چکمه های عساکر روس پایمال گردید ، نعیم بیهراس برای مردم بپا خاسته اش فریاد کشید :

وطن ای که گردید پای وسرت     لگد کوب سُم ستوران روس

وطن ای که بَستند دست ترا     به زنجیر جبر تزاران روس

.  .   .   .

باز هم او کسی نبود که تنها با حلوا گفتن دهن شیرین کند. چنان نکرد که خود شعار بدهد و دیگران خون! نعیم از زمره صدرنشینان لافوک نبود  . مبارز و ستیزه گری بود پیشتاز و پیشمرگ. او  همراه با یاران عزیزش در متن مقاومت ملی با قامت رسا ایستاد و تا پای جان به پیش رفت. او عضو رهبری سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) بود .سازمانی که ازهمان شام سیاه کودتای ثور به پیشگاه ما در میهن اینچنین سودگند یادکرد: " مادر! به دامان پاک قهرمان پرورتو، به سینه های گلگون فرزندان شهید تو، به سنگر های سرخ شهرها وروستاهای پامال شده تو وبه فریاد خشم انتقامجوی تو سوگند یاد می کنیم که تا دامن میهن گرامی ما را از لوث استعمار ونجاست رژیم مزدور آن پاک نسازیم سلاح رزم خود را برزمین ننهیم." (شبنامه :" فاجعه است یاحماسه") و بلافاصله پس از لشکرکشی واشغال سرزمین ما توسط ابرقدرت روس ، با به پیش کشیدن شعار" یا مرگ یا ازادی!" به بانگ رسا اعلام داشت :" ما لکه ننگ استعمارروس را ازدامن پاک میهن با خون خود خواهیم شست " (شبنامه :" درسنگراعتصاب ببر انقلاب خفته است") " بریده باد زبانی که در برابرتجاوز امپریالیسم خاموش بماند." (شبنامه :" روس اشغالگر در سراشیب رسوایی و تباهی")

 نعیم" ازهر" مرد کارزار و کارآزموده ای که راه دشوار گذار وسنگلاخی مبارزه ومقاومت را از اول حساب کرده بود. وی به خوبی می دانست که میدان آزمایش سختی پیشروست. نامبرده از دام و دانه دشمن تا زندان و چوبه دار بی خبر نبود. از همینرو به مردم افغانستان اطمینان داد :

 به ما ننگ و نفرین تاریخ بود     اگر راه سازش بگیریم به پیش

نه از بیم زندان وعفریت دار      خیانت بورزیم به یاران خویش

و من گواهی میدهم که او شرافتمندانه با آن تعهدی که در پیشگاه سازمان ، یاران و مردمش بسته بود ، وفادار ماند. نعیم در جریان تحقیق درمیدان زورآزمائی گوشت با آهن، در پاسخ سوالی ( در صدارت) که " نظرت راجع به مجید کلکانی چیست؟ "با ایمان و اخلاص به قول و قراری که بسته بود ، می نویسد :" از نظر من مجید کلکانی یک انقلابی به تمام معناست و مرگ او را ضایعه بس بزرگ می شمارم." ( دوسیه ازهر)

نعیم مردی بود فدائی و ایثارگر . از مرگ بیم نداشت . هیچ روزی از زبان او حرفی را نشنیده ام  که از آن بوی بی ایمانی ، روحیه ضعیف و یا تسلیم طلبانه بیاید. نعیم مانند قهرمانان دیگر، آرمان مقدس آزادی، دموکراسی وعدالت اجتماعی را در سرلوحه وظایفش قرارداده بود. در جدول آرزو های  او فرو رفتن درلاک زندگی شخصی و اندیشه بخود جای اول را احراز نمی کرد.  او زن و فرزند خود را دوست می داشت. اما در مقام انتخاب، آزادی و آرمان انسانی اش را با هیچ چیزی معاوضه نمی کرد. در واپسین روز های عمر، ساعت بند دستی خودرا به یکی از همشهری هایش داد تا به عنوان یادگار برای فامیلش برساند. از مال و منال دنیا این یگانه" سرمایه" ای بود که بعد از مرگ به فرزندانش از وی به میراث می ماند.

 ساعت حدود سه بعد از ظهر را نشان می داد. عده ای از زندانیان خوابیده بودند که نعیم هم جزء آنها بود. نام او خوانده شد. همه کسانی که خوابیده بودند برخاستند. دلم تپیدن گرفت . این تنها نامی بود که باید کالایش را جمع می کرد. وقتی اثاثیه اش را جمع می کردم ، آیینه روی را که در عقب آن عکس سه تن از فرزندان کوچکش گذاشته شده بود ، به من داد تا آن را بگیرم. وی نمی خواست عکس های فرزندانش به دست دشمن هرزه و نامرد بیفتد. از پذیرفتن این مسوولیت اباء ورزیدم. زیرا ذره ای اطمینان برای زنده ماندم وجود نداشت. بکس لباس ها ی او را برداشته تا دهلیز بُردم. با آنکه نعیم تازه از خواب برخاسته بود، اما روحیه اش آنقدر عالی بود که همگی انگشت حیرت به دندان آفرین گزیدند." ازهر" مایل بود تا بکس او را نزدخود نگهدارم. برایش گفتم که من هم آمدنی استم. او را در آغوش گرفتم و رویش را بوسه باران کردم. او با قدم های استواربه سوی قتلگاه میرفت بدون آنکه کمترین تغییری در سیمایش دیده شود. تا رسیدن به زینه ها دو بار به عقب نگاه کرد و بسویم لبخند ظفرمندانه ای زد. او را از من گرفتند. . .

نمی دانستم دردِ خود را با چه کسی در میان بگذارم؟ کنار"دریای خون" ایستاده بودم  و به امواج طوفانی آن خیره خیره می نگریستم. تنها می شد از صبر مدد گرفت.  ولی کاسه صبرم گنجایش این ماتم بزرگ را نداشت. در گوشه خلوت آنقدر گریستم که چشمه اشک از زمین وجودم خشکید.

پس از آنکه دست خون آلودِ چاکر ، به فرمان بادار،جان نعیم را گرفت ، اختاپوت خون آشام تصمیم گرفت تا پیکرسوراخ سوراخ او را به خانواده اش تسلیم دهد. و در سلسله بیکران آدمکشی های" حزب دموکراتیک خلق" و اربابان شرمسار آن این یگانه موردی بود که جسد یک مرد مبارز و وطن دوست ، به خانواده ماتمزده اش" تحفه" داده می شد.

                                         *  *    *

چرخ زمان ناله کُنان، باکُندی به پیش میرفت. و من روی پشتارۀ آتش نشسته بودم. هُوش وحواسم متوجه باز شدن دروازه ، صدای عسکر و یا سرگوشی کارمندان خاد بود. با دیدن هر لستی در دستِ " قاصد مرگ"  بصورت غیرارادی آمادگی برای پیوستن با " دریای خون" را می گرفتم. ماه ها سپری شد و طی این مدت ، من شاهد چندین" بُردن ها" ی دیگر بودم.

 روزی از روز ها که من هنوز در بلاک دوم  بودم، دو تن از همرزمان عزیزم فاروق فارانی و احمد راتب را داخل اتاق ما آوردند. تا آن موقع با همدیگر معرفت حضوری نداشیم . آثار شکنجه و فشار های سیستماتیک روانی هنوز از تن وروح خسته شان نکوچیده بود. فاروق فارانی از نعیم" ازهر" یاد کرد و از آخرین خاطراتش با او سخن ها گفت.

ببین، زمانه چه بوالعجبی هایی نیست که در آستین ندارد ؟ ! فارانی دست خالی نیامده بود. " سوغات" آشنا ایرا بمن نشان داد. روی" شیرینی دانی" نوشته شده بود:" با هر گیلاس چای صرف یکدانه! "

( وای ! واین من بودم که با یاد آوری هرخاطره ، هر لبخند ، هر شوخی ، هر حکایت و  هر قدم "آنها" هر روز و هر لحظه ، ذره ذره اعدام گردیدم

             "  شهیدان زنده میمانند ،

                                        مادر جان!"

                                         *          *        *

در پایان خواهشمندم تا خاطرات تلخ ولی آموزندۀ دو تن ازدوستان بزرگوارم ، آقایان : رحمت الله آریا واستاد فاروق فارانی را نیز ضمیمۀ این نوشته بخوانید.

  

     م. ن. رهرو  - دهم اکتوبر 2006 میلادی / هژدهم میزان  1385

 

 

 

 

 

د تل پاتې نومیالې شهید محمد نعیم ازهر په یاد

 

 

لیکنه: رحمت الله آریا

  ۱۳۶۲   کال وو . ما هغه پخوا نه وولیدلی .دهغه دپوهی ٬ نړی لید او علمی شخصیت په اړه مې دڅرخی پول د زندان په کوټه قلفیو کی له نورو څخه اوریدلی وو. نوم یی دډیرو کسانو په خولې وو . زه تنکی ځوان ووم . هغه زمونږ سره په یوه بلاک کې وو. د څرخی پول دزندان په دووهم بلاک کې . خو دا شونی نه وه چی هغه ولیدی شم ځکه زندان ځانته قوانین درلودل. دیوی خوا یا د هغوی په اصطلاح یوه (وینګ) زندانیانوته به په ورځ کې د یوه ساعت لپاره دزندان په انګړ کې وخت ورکول کېده چې ګام ووهی. دزندان بل دود داوو چی زندانیان به یی دیوې اوږدوې مودې لپاره په یوې سیمې یا خونی کې نه پریښودل چی پاتی شی. د لاس پوڅی خلقی –پرچمی دولت او دزندان چارواکو دا ویره وه چی زندانیان په خپلو مینځو کی سیاسی سمبالتیا یا سازماندهی ونه کړی. وروسته له یوې مودی په هم دغه کال کې زه او یو شمیر نور زندانیان یی ددوهم بلاک دریم پوړ دوینګ بلې خواته بوتلو. په څلورمو اوددریمو پوړ کې هغه زندانیان وو چی برخه لیک یی لا څرګند نه وو. په زرګونو هیوادوال، زاړه، ځوانان، تنکی ځوانان ،  او د پاخه عمر افغانان چی دهیواددخپلواکی دغوښتنې په جرم یی دزندان شپې اوورځی تیرولی. دا هغه لویه شمیره وه چی په سلوکی ۹۸ کسان یی له کورونو، کارځایونواودسړک له مخی په نشت جرم دداسی یوه خونړی لاس پوڅی رژیم په لاس زندانیان شوی ووچی رژیم د خندنې ډیموکراسې بریتونه دخپلو بادارو روسانو په مټ تاوول. نه چا دووینا یا بیان آزادی درلوده ، نه چا ددینی فراضیو د ادا ازادی، نه چا دتګ او راتګ آزادی . بهرنی چاپیریال دزندان له چاپیریال څخه په کمه نه وو. پوهیدلو چی هغه نیک مرغه هیوادوال چی بهر له زندان څخه په ښارونو کې ژوند کوی ، هغوی هم مونږ زندانیانو ته ورته برخه لیک لری، ښایی زمونږ څخه په لا بده ورځ.

 

 ددوهم بلاک ددریم پوړ د کینی خوا وینګ ته ولیږدول شوم. هغه پخوانې خوا به یی کوټه قلفی بلله او دا نوی خوا یی (پنجره) ٬چی یواځی د (۵۰) تنو او دهغه په شا و خوا کی کسانو لپاره دناستی ځای یی درلود خو هلته په هره پنجره کی تر (۲۰۰) تنوپوری ځای پر ځای وو . هره اونې به یی د لس ګونو کسانو نومونه اخیستل او له پنجرې به ایستل کیدل. بیا به مونږ په سترګو نه لیدل. مونږ هم دغې ورځې ته سترګی په لاروو.

 

په پښتو کی وایی چی سل دی ومره یو دی مه مره. دا خبره د تل پاتې څیری نعیم ازهر په هکله هله سمون خوری چی تاسو په خپلو سترګو لیدلی وی . ما ډیره تلوسه لرله چی د هغه د خبرو جوګه شم. له هغه یی واورم او له هغه یی زده کړم. په تفریح کې د همغی خوا د دریو پنجرو وار ورسید او مونږ ټول بهر ووتو. له چا پوښتنه نه شی کولای چی څوک څوک دی. هر سړی په ځان بیریده. له استاد رهرو څخه می وپوښتل چی ازهر صاحب چیری دی. هغه له ورایه راوښود . خو هغه سلا راکړه چی ورنږدی نه شم . د هغه ګام اخیستلو ته می پام شو  چی له نورویی په بشپړډول ټوپیر درلود. هر ګام به یی په ډیر اتیات (احتیاط) اوبرم پورته کولو . نری نیمه   دنګه ونه یی وه . لنډه ږیره چی نوی سپین په کی لږیدلی وو . دپنځه دیرش په منګ ښکاریده . دسترګو په ځلا اوبریښنا کی یی داسی یو پیاوړی بریښ وو چی هر څوک به دهغه بريښ په کتلو مین کیده . کله چی په لاره ګرځیده نودواړه لاسونه به یی تر شا نیول او یا به یی په تړلې توګې دتګ په وخت کی تر مخی نیول . چا سره به یی خبری نه کولي. دهغه هر پل به څارل کیده . او هر څوک به دزندان ساتونکو تر څار لاندی راغی چی له هغه سره یی لیده او یا به یی خبري کولي . خودا هیله می تر سره شوه چی " ازهر" مې په رڼو سترګو ولید. زما دبیدیلو ځای په پنجره کی دیواځینیو دوه تشنابونو مخې ته وو . تر ناڅه ناڅه یوې میاشتی پوری هلته ووم.  بوین ځای وو دټولو پنجرو همدا حال وو .یو ځل بیا یوه لویه ډله دمرګونی برخه لیک په لور وِغوښتل شوه . د "ازهر " ترڅنګه دوه پوړه یزه پالهنګ (چپرکټ) خالی شو او همدا موقع وه چی د هغه تر څنګه هغه تش ځای ونیسم . دلومړی ځل لپاره می ورسره سلام او علیک وکړ. په خپلو خبرو کې ډیر تود او په ځان ډاډه ښکاریده . هره خبره به یی شمیرلې او د سوچ وړ وه . هغه هم د پالهنګ په دوهم پوړ کی بیدیده .یواځی د څو لویشتو په واټن یو له بله لیری وو . پر یو بل مو ډاډ درلود ځکه استاد رهرو دمخه په یوی بڼی پوه کړی وو چی زه دهغه ملګری یم . زما هغه ورځ نه هیریږی چی دی او استاد رهرو یی یوځای د زندان قوماندانی ته وغوښتل .ددوی دواړو  دغه نا ببره غوښتنه ماته دپای ټکی ښکاریده . کله به چی زندانیان بل وینګ یا بلاک اویا هم اعدام ته وړل کیدل هغوی ته به یی ویل چی جامی او بکسونه له ځانه سره واخلی . خو دوی ته یواځی وویل شول چی راځی او جامی مو له ځانه سره مه اخلی . دا هغه مرګونی شیبه وه چی یواځی تریخوالی یی هغه کسان احساس کولای شی چا چی دغه شپي او ورځي په سترګو لیدلی وي . دوي دواړه ولاړل او وروسته له یوساعت بیرته راغلل .  ګوډاګې دولت د زندان له چارواکو غوښتلی وو چی په مستند ډول هغوی ته ډاډ ورکړی. له دغې څخه مونږ ته دا څرګنده شوه چی داستاد رهرو او دازهر صاحب شپي او ورځی مخ په لنډیدو دی . خوددوی ، دیوه په تندی او سترګو کی داعدام دویرې څرک نه ښکاریده . کله چی دی راغی ورځینی مې وپوښتل چی خبره څه وه . هغه په لنډډول هغه څه وویل چی ما یی یادونه وکړه . دیوه نومیالی ، نه هیرویدونکی  اتل ، په هیواد ، خپلواکی او سرښندنی مین او متین انسان اوصاف تر هغه ډیر دی چی زه یی یادونه نه شم کولای ، خو دغه اوصاف د هغه په ځانګړی کرکتر او ستر انسانی شخصیت کی دهغه په کړو وړو کی داسی څرګند وو چی په ډیرې اسانی یی٬  دی له نورو څخه جلا کولو . دهغه لوړه پوهه هلته ما ته راڅرګنده شوه کله مې چی د یونان دفلسفی، تاریخ، شعر او ادب په اړه ورسره خبری کولی . ډیر ژور تحلیل به یی وکړ چی په اوریدلو یی زما تنده نوره زیاتیدله .د بیدل (رح)، حافظ ، خوشحال خان خټک بابا ، رحمان بابا ، ستر احمد شاه بابا علیه الرحمه داشعارو په تحلیل اوتفسیر کی یی تر هر چا لاس بر وو . داشعارو فلسفی او تاریخی تحلیل او انځور به یی په داسی بڼې کی وکړ چی سړی ګومان کولو چی په هماغه چاپیریال کی دی . د مولوی ددیالیکتیک په اړه می د لومړی ځل لپاره له څخه واوریدل، د یوه تنکی ناخبره ځوان په توګی زما پوهه یواځی تر همدغه ځایه پوری وه خوپه ډاډ ویلای شم چی دازهر صاحب دڅیړنی په اړه مې دادی تر اوسه چی نږدی شل کاله کیږی بل داسی څوک ندی لیدلی او نه می ورځینی اوریدلی. یوه ستره لویه پانګه ، او دعلم او معرفت هغه ستره بله ډیوه چی دجهل اووطن پلرونکو چوپړمارانو په تورو لاسونو مړه شوه . دسیمی او دنړی دتأریخ په اړه به یی په زړه پوری معلومات راکول داسی لکه چی یو پلار و خپل ماشوم ته لارښوونه کوی . هغه سر ترپایه شعروو ، ادب وو ، تاریخ او فلسفه اوټول انځور یی د یوه عظیم انسان هغه انسانی کرکتر وو چی ساری یی ما تر اوسه ندی لیدلی . یوه ورځ یی خپل یو شعر راته ووایه. دغه شعر ده په پنسل قلم د تشناب د اوږده کاغذ پر مخ لیکلی وو . دا ټولو ته ګرانه وه چی دهغه غږ او دزړه بړاس بهر ته وایستل شی . زمونږ ټولو پر ستونو باندی پښه ایښودل شوی وه. په خپل غږ او ښکلی انداز یی راته ووایه . دومره زما په یاد راځی چی شعر دخپلواکی دسرښندونکو هغو پتنګانو ته ډالی شوی وو چی په رڼا ورځ په سرښندنی دهیواد دپت ، عزت او ناموس دخوندی ساتلو لپاره ځانونه قربانی کوی . دبی ګناه وکړو دوینو په دریابونو کی د لیتو پیتوافغانانو غږ اوچت شوی وو . په دغه شعر کی هغه٬ خلک دداسی یوه راتلونکی لور ته را بلل چی په میړانه او په خپل مټ ژوند وکړی . په دغه شعر کې د همدغه خونړی دریاب د څپو له مینځه هغه خپل غږ اوچت کړی ووچی دبی ننګی او بی عزتی ژوندپه یوه شیبه هم نه ارځی او مرګ دژوندپای ندی . هغه غوښتی وو داسی مرګ دی زما به برخه شی چی دنورو اود خپلواکی د ناوې لپاره سا ورکړی شی . هغه پوهیده چی وژل کیږی . دهغه په همدغه شعر کی چی دده دژوند وروستنی شعر وو ٬داسی یو لوړ احساس او دتوپانونو هڅوونکی شعر وو چی ده خپلې ټولې هیلی په کی لیکلې وې . مونږ و نه شوای کولای چی هغه شعر بهرته را وباسو . هغه د توری ، میړانی ، غیرت او عزت غږ پر مونږ ټولو افغانانو کړی وو . زه یی نه شم هیرولای . زه پوهیدلم چی دده دژوند وروستی شپی او ورځی دی . ما به تل هڅه کوله چی خپله ویره دده دژوند دپای په اړه ورښکاره نه کړم . خو دی به پوهیده او دغه ویره به یی زما په تندی کی لوستله . په ډیرې مینی به یی په خپلی هراتی فارسی ګړدود راغږ کړ [ انډیوال چای برت بریزم؟] او بیا به یی هغه خبری پیل کړی چی زما خوښیدی او ورځ به تیره شوله . ده به ما ته ډاډ را کاوه . له ځانه سره به می ویل چی که مرګ اخیستل کیدای نو ما به دخپل ژوند په بیه دا کار کړی وای ، ځکه چی دا یوه ستره سیاسی ، ټولنیزه او معنوی پانګه ده چی درلودل  او ساتل یی آسانه ندی . 

 

د ۱۳۶۲ کال د غوایی (ثور) میاشت  وه . لاس پوڅی ، تالی څټی خلقی-پرچمی رژیم د غوایی د خونړی بدمرغۍ کودتا کلیزه لمانځله .  مونږ دڅرخی پول په دوهم بلاک ، دریم پوړ کی وو . دپنجری کره شمیره زما په یاد نده خو ښایی ۲۴۵مه پنجره وه . دماسپښین لمونځ مو وکړ . له لمانځه وروسته ډیری زندانیان بیدیل او چا به لوستنه کوله . زما ښه په یاد راځی چی دماسپښین (۳) بجی وی . داظهر صاحب نوم ولوستل شو .[ محمد نعیم ولد غلام حیدر] . په پنجره کی د هر اسلامی تنظیم غړی ، یو شمیر دامین دوخت خلقیان ،بی پری خلک ، لنډه دا چی د افغانستان له هرګوټ او هرې سیاسی ډلی څخه راز راز کسان . ښای ټول به یو له بل سره په سیاسی تفکر او تصور کی جوړ نه وو او نه دی . دزندانیانو و اعدام ته غوښتل کیدل زمونږ دژوند یوه ورځنی برخه وه او هر یو وخپل مرګ ته سترګی په لار وو . ډیر کسان ولاړل خو دنومونو په لوستلو یی په نا ببره په پنجری کی ناست او بیده زندانیان راپورته نه شول لکه چی  د نعیم "ازهر " د نوم په ویلو ټول په یو ځل را پاڅیدل . بله ځانګړتیا یی داوه چی په هما غه ورځ یواځی اویواځی دده نوم یی ولوست . ازهر په ډیر ټینګ عزم راپاڅیده او په خندنې خوله یی وویلی [ انډیول رفتنی شدم] قاری عبدالقادر چی دقرآن حافظ وو دسترګو رانجه یی ورته راوړل  او ورڅخه یی وغوښتل چی دشهادت په لور روانه٬ دخلیل الله دمرګ په لور روانه٬ استاده ٬سترګی دی توری کړه .

دپنجری ټول زندانیان په پښو دریدلی وو . هیچ چا خپلې اوښکي نه شوای نیوالی . که هر څوک وو او که په هر ایډیالوجی وو دداسی یوه ستر شخصیت داعدام دتګ ننداره یی کوله چی بیان یی زما له وسې وتلې خبره ده . مونږ ټولو ژړل خو دده په خوله خنداوه  او مونږ ته یی ډاډ راکاوه . وروستنی روغبړ مې ورسره وکړ، په غیږ کې مې ټینګ ونیو او دهغه وروستنی  خبره داوه [ مه به سوی جاویدانه شدن میرم ، نه باید بر مرگ من گریست ولی اگر مزارم معلوم بود ، و معلوم دار که نیست ، و زمانیکه کشورم ، مردمم ، مردم بی گناهم ازچنگ استعمار و استحمار رهایی یافت٬ بیاد من و دیگران شمع ها را روشن کنید. آزادی، مردم ، عزت و افتخار را دوست داشته باشید وبر آنانی باید گریست که با عزت وآبروی وطن بازی کرده اند] دا دهغه وروستنی خبری وي . زه دغه خبری په ټول یو انسانی صداقت کووم. زما تر مخی دداسی یو ستر انسان چی اوس ښایی دډیرو هیر وی ، داسی یو انځور پروت دی چی زما دژوند تر وروستی سلګې پوری به را سره وی . نعیم ازهر تلپاتی شهید هغه څوک وو چی که ژوندی پاتی وای دهیواد دیوی ستری معنونی پانګی په توګه به یی خورا زیات ارزښتمند کارونه کړی وای او دا خبره زه په یوه پوره ډاډ کولای شم .

زه داسی شپو  اوورځو ته سترګه په لار یم چی دده او دده په شان د زرګونو نوم ورکو (گم نام) اتلانو یادونه دی تل وشی . دهغوی د شخصیت ، کړنو او هیلو په اړه دی . ځکه دا زمونږ دتأریخ یوه څانګه ده . د هغه یاد دی تل ژوندی وی.                                                                 

 

 

 

 

 

 

 

 

نعیم" ازهر" کسی که چون برق گذشت

و چون کوه ماند

 

 

سالهای دوران جنبش روشنفکری دهه چهل خورشیدی بود. دهه ی که به دهه دموکراسی معروف است. سالهای شور وشوق زاینده . درآن سالها جریان دموکراتیک نوین یکی از گسترده ترین جریان های سیاسی آن دوران بود.

من نیز همراهِ هزاران تن دیگر، نیرو، آرزو و آینده ی خود را در مسیر این جریان می دیدم. هرچه پیشرفت این جریان خوشحال مان میکرد و ناتوانی هایش به اندوهمان می کشید.

در همان سالها وقتی جویای کار همرزمان ما در شهرها و ولایات دیگر میگردیدیم ، در هرات در کنار دیگر پیشقراولان جریان ،نام نعیم ( که بعد ها تخلص"ازهر"بدان پیوند خورد) بگوشمان میخورد. و این اولین آشنایی من با نعیم "ازهر" بود.

زمان گذشت و با خود دگرگونیهای باب و نابابی را آورد. کودتای 26 سرطان، کودتای هفت ثور و بالآخره تجاوز اتحاد شوروی. تشکیل سازمان های گوناگون ، پیدایش سرطانی تنظیمهای جهادی و بر اریکه قدرت قرارگرفتن پرچم وخلق و و. . . .

سال 1360 خورشیدی بود که سازمان آزادیبخش مردم افغانستان(ساما) از طرف دشمن ملت که بر سرقدرت نشسته بود ، ضربه خورد.

روزهای دشواری بودند ، هر روز اخبار تلخ و درعین حال پراز ابهامی در جامعه سیاسی اپوزیسیون ملی و دموکرات افغانستان پخش میشد. من در سازمان دیگری فعالیت داشتم . تعقیب این اخبار که بخشی  ازسرگذشت و سرنوشت خود ما را بازتاب میداد، نگرانی هایی را برایم برمی انگیخت. درست درین زمان بود که باز اسم نعیم"ازهر" بگوشم خورد.

در رابطه دستگیری اش و چگونگی آن صحبت هایی مطرح بود. این دومین بار بود که نام"نعیم ازهر"، از اعضای رهبری سازمان آزادیبخش مردم افغانستان(ساما)  برایم مطرح می شد و دستگیری اش در کنارسایر اعضای رهبری رزمنده ی این سازمان، روان ما را زخمی میساخت.

           

                                         *     *      *

زمستان 1362 بود که سازمان ما مورد ضربه قرار گرفت. در چار حوت همین سال دستگیر شدم. اول چند روزی در ریاست پنج در دارالامان بودم ، بعدا ً مرا به صدارت انتقال دادند. در صدارت ، خاد که در پی دستگیری من بود، دانست که شکارش را یافته است.

اینکه چه شد و چه گذشت، باشد برای یک دوران دیگر. قصد من یاد آوری خاطرۀ زنده یاد "نعیم ازهر" است و آنچه که پیرامون او در خاطراتم مانده.

مرا به اطاق های چهار نفری در منزل دوم بردند. از پنجره کوچک این اطاق کوه آسمایی ومنازل بلند بین صدارت و ولایت معلوم بودند.

در حویلی این قسمت ، مخصوصاً در قسمت نزدیکِ در، ده اطاق کوته قلفی ( زندان مجرد یا کوته قفلی) که بصورت یک منزله اعمار شده بود ، معلوم میشد.

نمیدانم کدام روز بود ، که از میان این ده اطاق ، عده ی را باریش های رسیده که خود را در آن ماه حوتِ سرد ، پیچیده بودند ، بیرون کردند.

من هیچ قیافه ی را نتوانستم تشخیص بدهم. بعد ها دانستم که با بسیاری ازعزیزان آشنایی ودوستی نزدیک داشته ام . یکی از زندانیان ساده لوح در اطاقی که من بودم ، با خوشحالی بیرون شدن این افراد زندانی را ، آزادی آنها از اسارت بخاطرسال نو میدانست و آنرا برای خود هم بفال نیک گرفته بود.

آنانی که ازین ده اطاق کوته قلفی بیرون ساخته شده بودند ، اعضای رهبری" ساما" بودند ، که ظاهرا ً دوسیه استنطاق وشکنجه آنها بسر آمده و برای روز های سیاه به زندان پلچرخی منتقل میگردیدند.

هنوزچند دقیقه از بردن این مبارزان نگذشته بود که نام مرا خواندند وگفتند خود را برای انتقال آماده نمایم .  دقایقی بعد من از دهلیز تاریکی که بصورت ( Ғ )  لاتین ساخته شده بود ، از نقطه پائین این ( Ғ) به دومین شاخه ودرآخرین قسمت آن یعنی به اطاق شماره دهم داخل شدم و درب آهنی و بد ساخت کوته قلفی با صدای مهیبی در پشتم بسته شد.

هر شاخه این ( Ғ ) پنج اطاق داشت، که هر اطاق در پشت سرخود یک تشناب کوچک بایک کمود فرشی و یک نل آب داشتند.

در لحظات اول ورودم ، احساس کردم که بر سطح برهنه این اطاق که به زحمت از یک تشک اسفنجی کمی بزرگتر بود، یک تشک اسفنجی و یک کمپل که هنوز گرمای وجود زندانی قبلی را حفظ کرده بود، قرار دارند.

اطاق مثل گور تاریک بود. هیچ منفذ و روزنه ی نداشت . فکر میکردم ،تاریکی لازمه این اطاقهاست. اما چنین نبود و بعد از چند ساعتی برق آمد و این برق ِلعنتی به غیر ازدوران قطع عمومی برق ، همیشه چون گژدمی چشمانم رانیش میزد.

وقتی برق روشن شد و چند روزی گذشتند ، من با نامی که با خط خوش وآشنای" مجید کلکانی" که در دیوار کنده وبعدا ً روی آن رنگمالی شده بود ، مقابل شدم . این نام در جای قرار گرفته بود که وقتی زندانبانان می آمدند ودر را باز میکردند ، در پشت در ِ باز شده از چشم شان پنهان میماند.

نام های زنده یاد نادرعلی پویا ، از اعضای رهبری " ساما" و نام زنده یاد احمد سلطان از اعضای رهبری سازمان پیکار هم در جاهای دیگر به چشم میخوردند.

یک بیت شعر از زنده یاد سرمد نیز بر روی دیوار بود. فقط چند روز بعد متوجه شدم که در دروازه  ی آهنی این اطاق در لای آهن های اضافی که برای محکم کاری به آن چسپانده بودند ، یک تکه از روزنامه بصورت چملک برای شاید حفاظت از نم پنهان ساخته شده بود.

کاغذ راکشیدم و باز کردم ، دیدم چند دانه آسپرین در آن بود. ودر گوشه آن کاغذ از طرف باصطلاح شفاخانه صدارت نوشته بود : محمد نعیم ولد . . .

از آنجا که درین چندروز در جریان تحقیق وشکنجه که مرا ازین گور می کشیدند و میبردند و در رجزخوانی های شکنجه گران دولت پرچمی- خلقی خاد ، از وضع و چگونگی زندانیان و دوسیه های مختلف آگاهی یافته بودم ، برایم مسلم گشت زندانی که قبل از من درین اطاق بوده و به پلچرخی انتقال یافته ، کسی جز نعیم" ازهر" از اعضای رهبری" ساما" نیست.

                                            *   *     *

دوران تحقیق من ظاهرا ً پایان یافت. ظاهرا ً میگویم چون دوران دیگری را نیز بعد ها گذراندم. بعد از یک سال و چند ماه مرا به پلچرخی انتقال دادند . بلاک اول سمت غربی آخرین اطاق دست راست.

در اطاق مقابل اطاق من احمد راتب فقیری همرزم پایدارم که تقریبا ً تمام خانواده اش بصورت مستقیم و غیرمستقیم زندانی شده بودند ، اسیر بود.

داستان درازیست . در ماه ثور1362 زندانیان تازه ی را آوردند. در اطاقی که من بودم ، عبدالله جوان قوی هیکلی از ولایت فراه که چهره آفتاب سوخته اش ، سن او رابیشتر از آنچه بود نشان میداد ، همراهم بود. عبدالله تأ خر عقلی داشت. در اعداد فقط 31 و41 را میشناخت وبی رابطه از آنها مدد می جست. او از کشور های جهان ایران ، زاهدان ، فراه ، کابل وافغانستان را می شناخت. و با وجودی که در کابل بود ، در مقام تبخترمیگفت که من به افغانستان هم رفته ام ودر آنجا ترشک ( در فراه به بادنجان رومی ترشک میگویند) فروخته ام. چون زیاد از اعدام شنیده بود ، میگفت که چقدرخوب است زود اعدامم کنند ، تا زود بخانه خود برگردم و ازدواج کنم. چنین انسانی را که ممکن نبود ، در جنگی شرکت کرده باشد ، دستگاه جهنمی خاد به اعدامگاه برد.

بلی من وعبدالله درین اطاق بودیم که زندانبانان دو زندانی جدید را به داخل اطاق آوردند. یکی یک زندانی نیمه برهنه که میگفتند اهل پاکستان است ، یا دیوانه و یا خود را به دیوانگی زده است.

زندانی دیگر یک چهره متفکربا ریش کمی اصلاح شده ، شخص میان قد ولاغر اندام.

به مجرد ورود خود سلام داد و بطرف من آمد که بامن دست بدهد. من به احترامش برخاستم ، هر دو دست دادیم. او برعکس عادت زندان موقع دست دادن نام خود را بر زبان آورد: نعیم . . .

در چند جمله ی که رد و بدل شد ، لهجه او نشان میداد که تمایل به لهجه هرات دارد. نعیم ، لهجه هراتی  و برخورد مودبانه ی او هر سه مرا به یک نتیجه میرساندند : این باید "نعیم ازهر" باشد. اما چطور اعضای رهبری"ساما" که" نعیم ازهر" هم از زمره آنان بود ، در تابستان گذشته راهی ابدیت و تاریخ شده بودند؟ ؟ ؟ . .  .

برایم واقعا ً عجیب بود . مجبور شدم ازعادت مطرح بین زندانی ها تخطی کرده واین راز را برای خود بگشایم.

پرسیدم :

- شما در ماه حوت 1360 در اطاق شماره دهم کوته قلفی صدارت نبودید ؟

- بلی درست است ،بودم ، اطاق آخر . . .

من گفتم :

- هرچند رسم زندان نیست که دو زندانی نا آشنا باهم زود به هویت یکدیگر پی ببرند ، اما لازم می بینم بگویم که من فاروق . . . عضو رهبری سازمان. . . هستم من از آنجائیکه بعد از شما زندانی شده ام و اگر قرار باشد شما نعیم ازهر باشید ، گفتنی های در باره شما در بیرون از زندان مطرح است که با ید بگویم . با بسیارعلاقه مرا تشویق کرد ، تا آنچه را میدانم برایش بگویم. من باز هم برای اینکه انگیزه خود را روشن ساخته باشم ، گفتم : - من فکر میکنم شما را اشتباها ً به این اطاق آورده اند. ازین خاطرتا زمانیکه متوجه اشتباه خود شده و شما را و یا مرا ازین اطاق بیرون کنند ، ازین وقت استفاده کرده و باید آنگفتنی ها را بگوییم.

نعیم محکم ، آرام و در عین حال با یک لبخندِ تلخ گفت :

- فکرنمیکنم اشتباه کرده باشند ، مرا برای اعدام آورده اند و قصدا ً در اطاقی که شما هستید. زیرا برای شما که هنوز تحقیق تان پایان نیافته است ، بردن من جلو چشم شما خود یک فشار روانی است. . .  و حق با نعیم" ازهر" بود و او در اطاق با من ماند.

حدود بیشتر ده روز از برادرش رسول ازهر که دوست من بود ، از خانواده اش و خانواده من ، از سازمان هایمان ، از تاریخ، از سیاست ، از ادبیات گفتیم. صمیمی شدیم . او شعر های خود رامیخواند و ترجیع بندی را که " کشتی کجا قایق کجا " در آن تکرار میشد. فکاهی می گفتیم ، شوخی میکردیم تا بحدی که از چشمان ما اشک سرازیر می شد.

و او در انتظار اعدام بود . من در لحظاتی که او از اعدام خود و اعدام سایر رزمندگان صحبت میکرد، ساکت میماندم . حدس او درست بود. او از اعدام شدن در زمره اولین گروه اعدامی رهبری "ساما" که در تابستان گذشته صورت گرفته بود ، به علتی بیرون مانده بود. و حالا دستگاه انسان دشمن " خاد" و رژیم پرچمی- خلقی او را به اعدامگاه می سپرد.

 

شام روز پنجشنبه ... ثور زمانی که او هرگز فکر نمیکرد در چنین روزی به علت تجارب از اعدام های قبلی به سراغش آمدند و او را با خود بردند.

گفتند شما برای چند دقیقه به قوماندانی بیایید.

و او رفت وآن چند دقیقه هنوز تمام نشده است و هرگزهم تمام نخواهد شد.

تا جائیکه شنیدم جسد به دار کشیده شده او را به خانواده اش سپردند.

نعیم "ازهر" راهی ابدیت شد. به زودی داستان آن لحظات را با جزئیات آن تقدیم خواهم کرد.

گفتم نعیم"ازهر" رفت. نه اشتباه کردم اوبا ماست و در مقاومت نفس می کشد. سوگند میخورم. . . .

 

       فاروق فارانی – هشتم اکتوبر 2006 میلادی