ناتور رحمانی

29.09.06

 

زیر دار گریختگی!

داستان کوتاه

 

 

ماره خوش ما نامد و گفتيم او وطندار کتی همی خرس دوستی نکو خوبیت نداره خرس و دوستی نا ممکن است، نشنیدی که میگن خرس از خاطر یک پشه صاحب خوده کتی سنگ هفت منی کشت.

باز او وطندار! همی خاک بری ما بسیار با ارزش اس، وطن مثل مادراس نکو رویته خدا ببینه خاکه قدر کو بری بیگانه تسلیم نکو، حرمت مادر وطنه داشته باش آخر او وطندار ای راهی ره که تومیری به ترکستان میرسه، نکو افغان باش تو بچه افغان استی، ده دین مذهب، رسم و رواج مردم غرض نگی خداوراستی خوار میشی، همه سنگ و چوب، دار و درخت امی ملک دشمنت میشن، باز دگه ده ای وطن جای نخات داشتی.

ای گپ ها ره از سر اخلاص و دلسوزی بوطن گفتیم مگر همو بود که کتی مشت ده دهان ما زدند و سی و دو دندان ما ده حلق ما ریختاندند. اشراف مل، دهقان مل، بیوه مل، و یتیم مل، یورش و حمله نبرد و شبخون، آفت، توفان و سیلاب وغیره وغیره بسیار غضب شدند و فیصله صادر کردند که ای بی پدر وطنفروش، حلال زاده، بچهء شفو اشرار اس و ضد انقلاب برگشت ناپذیر و...

ویکروز جیپ آوردند و چند نفر سلاح دار شخ بروت برچه پک مشت و شانه ماره بسته کردند و بردند ده ورکشاپ (خاد) ده اونجه ایقدر مشت و مال شدیم برق گرفتیم، قین و فانه شدیم که تمام کپی و کوری ما جور شد. چند ماه بعد از کپی کشی و رنگمالی ما ره اعمال نامه بدست دادند و پیش قاضی بردند، از طالع بد ما قاضی صاحب یا حًٌارنوال  اختصاصی انقلابی (پخملیس) زده یعنی از همو گل صبح سیاه مست ودکا بود فقط چشم پت کد و قلمه تیز و نوشت بیست سال و ماره ده ردیف بیست ساله بسته کد.

و فامیدم که گپ حق گفتن بیست سال حبس داره، بخود گفتم اینه خوردی... تره چی به خرس و خرگوش، زاغ و زغن همو کلاه خوده محکم میگرفتی بس بود.

خلاصه یک کاغذک مارک دار ورکشاپ خاده ده دستم دادند و ما ره بری بیست سال ده پلچرخی انداختند که دور خود چرخش نموده و نمک او بزنیم.

یکی دو سال ماره مثل پرنده کوته قلفی کدن، خداوراستی از سایهء ما می ترسیدند. یک شام دروازه اتاق با شدت باز شد و سرو کلهء زرد مورچه شمس الدین خان معاون بلاک پیدا شد یک لست بدستش بود بسیار دشمنانه و غضب آلود مثل یک جلاد کتی چشم  قیچ خود هر چار بندی موجود ده اتاقه برانداز کرده بعداً رو بمن نموده پرسید:

ـ نام تو چیس؟

ـ جواب دادم: نامم گل علی فرزند رجب علی اس.

بسیار دقیق و مبهوتانه طرف لست دیده گوشش را با نوک خود کار خاریده خارج شد هم سلول ها گفتند باز کدام جاسوس چغلی کده و تره به کدام جای دگه خات بردند.

ـ گفتم: مهم نیس اینجه هر جای که بری آسمان یکرنگ است. دقایقی بعد باز شمس الدین همرای سربازش آمده پرسید:

ـ او بچه نام تو چیس مکمل بگو.

ـ باز گفتم: نامم گل علی فرزند رجب علی، رشته انجینر، جرم ضد انقلاب، حبس بیست سال.

باز سر را شور داده بیرون رفت خلاصه سه بار آمد و از مه نام و مشخصات مه پرسان کد دفعه بعدی گفت همی تو خودت استی بیا بدفتر سیاسی کار استی.

بدل گفتم کار جاسوس اس ده غضب خدا شون ای نمک پرورده های امدادی. بمجردیکه بدفتر سیاسی رسیدم فوراً دست هایمه از عقب ولچک کدن. فریاد زدم:

ـ چه گپ اس؟ چرا دست هایمه بسته کدین. کسی جواب نداد و ما ره برابر دیوار استاده کدن ده یک لنگ چند دقیقه بعد معاون سیاسی آمد یک کاغذه امضاء کرد و به شمس الدین داده گفت خود اش اس ببرش. مره بیرون کرده طرف دروازه خروجی بلاک بردند، کم کم خفتن میشد آنجا پیش دروازه متوجه شدم که پنج شش نفر دیگر هم دست بسته نشسته اند، همه همدیگر را می شناختیم و زمانی در اتاق های تنگ و تاریک صدارت یکجا لت و کوب و برق نوش جان کرده بودیم و ...

انجینر ویس، داکتر اکرام، استاد رحیم، ملا نبی، مامور مهدی و یکی دو تای دیگر، تا مره دیدند همگی غال مغال و فریاد کردند:

تره بری چی آوردند؟ ما خو اعدامی استیم، ما ره بری کشتن می برند، تو خو اعدامی نیستی قیدت بر آمده پارچه ابلاغ داری غالمغال کو فریاد بزن و ...

هر قدر سر و صدا و غالمغال کردیم جای ره نگرفت آخر ما دست بسته محکوم بودیم چه چاره داشتیم؟

نزدیک بی آب شده بودند دیدند که رسوایی زیاد میشود و دیگر زندانی ها خبر خواهند شد آمدند و در روی ما خریطه های سیاه را انداختند که سرو صدا کم شود.

دقایقی بعد سوار موتر شدیم موتر حرکت کرد تا یک قسمت خیالاً تصور میکردم که موتر از کدام طرف میرود و به کدام میسر است بعداً خط مسير از خیالم گم شد یعنی در واقع حواسم پریشان گشت.

داخل دبه یا موتر دنیای دیگری بود يکی خاموش بود یکی کلمه میخواند دیگری میخندید کسی دشنام میداد خلاصه هر کس به دنیای خودش غرق بود.

آواز انجینر ویس را شنیدم که میگفت:

بسیار دلم میشه یک سگرت دود کنم اما افوس که دست و رویم بسته اس، استاد رحیم بجواب گفت:

ـ ای شوقته بان بری پسان، وقتی پرسیدند آخرین خواهشت چیس باز بگو سگرت میکشم. داکتر اکرام گفت:

ـ خو دیدی اعدام اینها خواهش آخری ندارد. مامور مهدی خطاب بمن گفت:

ـ علی بچیم تره اعدام نخات کدن همی ساعت مه بيگی باز بری فامیلم بتی که نشانی باشه مره خنده گرفت پرسید:

ـ چرا خنده میکنی؟

ـ فکر میکنی مره بری ضیافت آوردند، گذشته ازی دست های هر دوی ما بسته اس و ساعت تره چطور گرفته میتانم ساعت خود ما تیر اس.

 

یک خنده کوتاه بعداً همه خاموش شدند.

 

از پیش چشمان بسته من همه کس و همه چیز رژه میرفت پدرم، مادرم، زن اولادم برادرها و خواهرها، دوستان، آشنایان و همسایه ها خیالاً جمع و جوش پیش فروشگاه، لیلامی فروشی ها، طواف های دورگرد، کوچه مندوی و بیروبار مردم، شاگردان کبابی های پل باغ عمومی، شیریخ فروشی ها همه را می دیدم که دیگر من نمی توانستم آنها را بیبنم و در دل میگفتم مفت مردی بچیم و پرده اخر انقلاب ام ندیدی!

خوب شد چشمت کور قدبلندک کدی حالی بخو.

ساعتی بعد یا ساعت ها بعد موتر به مقصد رسید و از حرکت بازماند و خاموش شد ما هم خاموش بودیم و در مغز کوبیده شده فورمول انقلابه حل می کردیم و ... دقایقی بعد دروازه موتر باز شد نام داکتر خوانده شد و ما فهمیدیم که آخر بازیست او را بردند خدا حافظی کرد و رفت تا جاویدانه شود و به نوبت و فاصله ها یکی یکی را بردند و بالاخره نوبت ما رسید از موتر پیاده شده تقريباً چند دقیقه دست بدست احوالدار پیاده رفته تا به مسلخ رسیدیم آنجا آواز خواجه قوماندان عمومی زندان را شنیدم که میگفت:

ـ رویشه لچ کو.

خریطه را از رویم دور کردند تا خواجه قومندان مرا دید فریاد زد:

ـ ایره چرا آوردین؟ شمس الدین جواب داد:

ـ ده لست بود صاحب.

ـ مره لسته، قوماندن لست را گرفته خواند و با قهر زیاد پرخاش نمود.

ـ احمق کور، بی سواد! خوب سیل کو ده لیست علی گل ولد رجب علی دکاندار اس محکوم به اعدام، تو گل علی ولد رجب علی انجینره آوردی که بیست سال قیدش بر آمده، نام بدل آوردی بی شعور و ...

 

باخود گفتم: اینه ده حساب یک کم چهل برابر شدی، تاریخ تکرار میشه خدا امیر عبدالرحمن خانه بیامرزد.

آنجا یک میز بود و عقب آن مشاور پندیده وسرخه روس قرار داشت و پیهم سوال میکرد:

شتویته؟ شتویته یعنی چیست؟ چیست؟

و قوماندان موضوع را روشن ساخت و جنجال بوجود آمد، فکر میکنم مشاور میگفت:

ـ مهم نیس که نام بدل اس ببرش اعدامش کنین (بسمچی) و اشرار اس، قومندان میگفت مه نمی تانم اعدامش کنم، مه تحویلدار استم ای آدم حبس اس قیدش برآمده، فامیلش از مه پرسان میکنه، ده رادیو و تلویزیون نامش اعلان شده.

خلاصه بعد از بگو مگوی زیاد و نوش جان کردن چند سیلی شمس الدین خان کور. امر شد تا مرا پس ببرند، شاید دل قوماندان بر جوانی ما سوخت یا از خدا ترسید.

آن قتلگاه را شناختم اکادمی پولیس در افشار بود، ما را برای یک کشتن عین تا کجا دردل شب تاریک آورده بودند، راستی که خاین از سایه میترسد.

وما را دوباره برگشتاندند و بخاطر گناه های نا کرده مدت یک سال در تجرید و کوته قلفی صدارت نگه کردن تا موریانه بزنه ماره، بعداً فهميدم چرا از قروانه پلچرخی محروم ساخته شدم برای اینکه برای دیگر بندی ها حکایت دار زدن و اعدام مردم را نکنم.

گپ پیش خود ما باشه، ما هم لب فروبستیم و بسیار مردانه روی قول ایستاده به احدی چیزی نگفتیم مگر نمیدانم تمام زندانی ها از کجا خبر شدند که مرا " زیر دار گریخته گی" صدا میکردند.

براستی من از زیر دار گریخته بودم.

 

تابستان ۱۳۶۳ هجری خورشیدی

زندان پلچرخی