ناتور رحمانی

25.09.06

 

ازين غصه ازين شب ....

 

دعوتم برتو چنان شد کايزدت عاشق کناد ***  بريکی سنگين دل نامهربان چون خويشتن

تابدانی درد عشق و داغ هجر وغم کشی *** چون به عشق اندر بپيچی پس بدانی قدرمن

     ( رابعه بلخی  )

 

سرانگشت حنا شده باخون اين ماندگارترين رباعی آگنده از غم و حسرت را از سينه پُرآرزوی رابعه غزلسرای نام آور بلخ برآستان گرمابه درآنزمان نگاشت که تعصب کور اساس ترين رگ عشق بزرگ دخترکعب را تيغ زد و ديوارهای بخارآلود حمام گورگرم آن پيکر نامراد گرديد ؟!

فرياد و درد ! عقده " هادم " عنکبوت سياه نفرت بارور از کينه بدخواهانه نسبت به محبت ، عشق ، پيوند ، دوستی وهرچه بنأی زيبايی درجهان است قصه اندوهباری را برای ( رابعه بلخی ) آن بلند بالای دنيای شعر و غزل . شهبانوی انوشه عشق و ( بکتاش ) دلباختهء ديوانهء بيقرار رقم زد که در تکرار شکل همان داستان مرگ پرنده عشق ، شکستن شاخه اميد و پرپرکردن شقايق های مهر بود !!

تعصب . تعصب ناموسی خودخواهانه ترين انگيزه يا جنايتبار ترين عمل نابخردانه که حق زندگی ، عشق و انتخاب را بدار ميزند و در تنور گرم تباهی خانواده ها و آشنايان را کباب و بريان مينمايد ... نتيجه چی . عشق ميميرد . عشاق نابود ميگردند . دوستی و مهرازجهان گم ميشوند ؟؟؟

 نه .  بخدا نه . عشق باهمان جذابيت و گيرايی پُرآوازه و عالمگير ميماند و عشاق همانگونه شوريده و بيقرار به همه آنجايکه شعراست و ادب ، عطراست وگل ، زيبايست و سرود ، ايثار است و ازخودگذری ، انسانيت است و وجدان سيما و صدای مستدام دارند . تکرار نا مکرر ....

اما متعصب بدخواه ، تيره دل ، تنگ نظر و بدبخت با تيره روزی تقويم عمر فلاکت زده اش را در زندان معذب وجدان خدشه دارش ورق خواهد زد تا ديدار جلاد ديگر ... او نمیتواند با نفرت عشق را بکشد مگر گور نفرتبار خودش شبيه غده چرکين بر جبين تاريخ میماند !!

در دوردگر پيالهء قهوه درآن کافی شاپ زهر دگری را باخبرمرگ هموطن ديگری به کامم ريخت . بازهم افغانی از قبيله ( حارث ) پرنده عشق را به گلوله بست و با خون گرم عشاق اسفالت جاده را رنگين ساخت . درهرزمانی تعصب کورناموسی بنام ( غيرت ) درامه دردناک و قصه پُرغصه قتل گنجشک های عاشق را به نمايش ميگذارد قاتل همان ها اند پدر يا برادر يا ....

نيمه شب هفدهم سپتامبر ( حسيب الئه صديقی ) تا خرخره غرق در خشم و شعله ور از نفرت  با سلاح گرم برخواهرش ( خاطره صديقی ) و دوستش ( فيروز منگل )  آتش ميگشايد و خود دردل تاريکی گم ميشود  تا روبرو شدن با پليس جنايی بايد شب را به شب  با فرار گره بزند  ....

جرم : محبت – قاتل : تعصب و جهل – مقتول : ستمديده ترين انسان زن .

بلی . خواهربدبخت به جرم دوستی و گناه محبت در دم جان ميسپارد و نفس پُرآرزو را به گلوله غيرت برادر می بُرد . اوهنوز زياد جوان بود برای عشق و آرزو فقط بيست سال داشت درست برابر عمر برادرش !!

و فيروز منگل جوان بيست و سه ساله با جای پای چهار مرمی در پيکر نفس عشق و آرزو را در بستر بيمارستان به مشکل محکم گرفته است که اميد از دستش بدرنرود ....

آدمها ، صحنه ها ، زمان ها و لباس ها تفاوت داشته مگر قصه همان سرگذشت پُردرد عشق و انتقام بوده و قتل انسان و انسانيت .

هزاردريغ و درد ! خشم و قهر ، نفرت و بددلی ، تعصب و انتقام ، تباهی و رسوايی و ... افغانها اين قوم برباد رفته را تا کجای دنيا دنبال ميکند معلوم نيست . افغان از ترس اينکه درسرزمين خودش بیگناه غرقه بخون نگردد تن داغديده و پيکر ستم کشيده اش را چون تابوت خالی روی دوش زخمی اش تا دور ترين نقطه دنيا کشانيده است که مگر به خيال خوش ايمن باشد . او غافل است و  نميداند که جلاد جانش باصدها شکل و شمايل وبا دهها بهانه درهرزمانی و درهرکجا خونش را ميريزد . زيرا رسم ( هابيل و قابيل ) را بما آموخته اند ....

پريروز ( نصرت پارسا )  ديروز (  آرش رفيقی  ) امروز ( خاطره صديقی ) را از زندگی ساقط ساختند و داغ بدل خانواده ها و دوستان شان گذاشتند . اين فرجام سرنوشت ما افغانها نخواهد بود . قتل و جنايت بنام تعصب ، انتقام و جهل فردا باز تيغ کشيده سينه يا سينه های پُرآرزوی ديگری را در گوشه دگر دنيا خواهد دريد .  گليم ماتم ما جمع نخواهد گرديد زيرا ما تشنگان خونيم تا فرداهای دگر ؟!

مگرچرا . ريشه اين مصيبت ها در کجاست ؟ چرا روان پُرمهر افغان گستره عقده های کور گرديده که انسان ، عشق و زيبايی را نابود ميسازد چرا ؟؟

اگر حوادث فاجعه بار سياسی سياهترين روز های آدمخور را نقش تقويم سرزمين مان نمی ساخت . اگر جنون جاه طلبی هستی ها را نابود نمی کرد . اگر تعصب و جهل با شمشير عقايد موهوم شيرازه خانواده ها را متلاشی نمی ساخت و مفهوم آب و دانه را ، عشق و لانه را به سخريه نمی گرفت . اگر ظلمت برروشنايی چيره نمی گشت و شرافت انسان در ديار ما توهين نمی گرديد . اگر ناموس و عزت افغان در خاک خودش حرمت ميشد و مصون ميبود . اگر نوباوه گان و نوجوانان ما در برزخ دو فرهنگ و يا نا آشنا باارزش های معنوی مان در خاک ديگران بارور و بزرگ نمی شدند . اگر تفنگ و تازيانه ، تشدد و تحقيربرحيطه ما حاکم نمیبود . اگر رژيم های غيرمردمی بيگانه نگر ، خودکامه ، مستبد ، عوامفريب و کودتايی در افغانستان مسلط نمی گرديدند . اگر ، اگر و دهها اگر ....

درآنصورت افغانها با آرامش و افتخار ، با برادری و عشق به هم زيرهمان آسمان لاژوردی و هميشه آفتابی درکلبه های گلين و دور دسترخوان های کمرنگ شان خوش ميبودند . کبوتران عاشق را لانه ميساختند و بنام خوبی انسان بوسه ميکاشتند ....

حالا که چنين نيست تو بخوان قصه پُردرد ازين غصه ازين شب .

 

                                                                                        (  بيست و يکم سپتامبر انتاريو )