زندگی مخفی( قبل از زندان)

 

ده سال بعد از زندان

 نسيم رهرو

01.08.06

 

به یادِ رنج های مقد س

 

زسختی گذر کردن آسان بود

     د ل تاجدارا ن هرا سا ن بود

                     (فردوسی)

 

بازار کوته سنگی کابل خلوت بود. خال خال یگان دوکان باز شده بود. از دوکان کلچه فروشی مقداری کلچه و شرینی خریده  بطرف کوچه قلعه واحد رفتم. در انتهای کوچه خانه یکی ازهمسنگران عزیز من موقعییت داشت. از برکتِ َمقدم عید فطر، چای صبح را دور یک دستر خوان نشستیم . هنگام خدا حافظی رفیقم ( ل) تقاضای همراهی با من کرد. در مسیر راه صحبت ها یمان پیرامون موضوع دستگیری برخی از اعضای رهبری سازمان متمرکز شده بود. نزدیکی های خانه قرار بر آن شد که در قدم اول من داخل خانه بروم. بیر و بار کوچه و شادمانی کودکان علامت برگزاری مراسم عید محسوب می گردید.  دُورتر از دروازه خانه یک نفر ایستاده بود. کمی شک کردم. اما حضور وی در روز اول عید امر عادی به نظرم آمد. دروازه را زنگ زدم. شخص ناشناسی در را باز کرد. با خونسردی پرسیدم" خانه برقی همینجاست؟ " نفر مقا بل متردد بود که صدای آمرانه ای از داخل حویلی آمد:" داخل بیارش!"  وقتی چشم مادرم به من افتاد، چیغ زد" وای بچیم ! خاک به سرم شد. کا ش که نمی آمدی...." خادیستها پی بردند که تیر شان به خطا نرفته است. با وارخطایی پاکت سمنتی را ا ز دستم قاپیدند و تمام بدنم را تالاشی کردند .  یک گروه عملیاتی متشکل از ده تا دوازده نفر از اعضای خاد (خدمات اطلاعات دولتی) که ماموریت دستگیری مرا داشتند، روی ُصفه به دَورم حلقه زدند. آنها دو روز داخل خانه نشسته و خانواده ام را گروگان گرفته بودند. بیدار خوابی و ا نتظار آنها را خسته ساخته بود. زود متوجه شدم که چطور می توان (ل) را از تهلکه نجات داد. همان بود که به آواز بلند فریاد زدم " ای بی وجدان ها! با کدام حق داخل خانه من شده اید؟ شما مگر ناموس ندارید؟...." دیوار حویلی بلند نبود و به آسانی می شد همسایه ها وعابرین صدایم را بشنوند. خادیست ها دهن مرا با دست های شان می بستند و مانع سر و صدا می شدند. هوش و گوشم بطرف (ل) بود. درین اثنا دروازه حویلی نیمه باز شد و (ل)  با تعجب به واقعه نگاه کرد. کما اینکه تصمیم می گرفت چه می باییست بکند. موقعییت حساسی بود . نزدیک بود حالم بهم بخورد. گروه عملیاتی عمدتا مصروف من بودند. ( ل) دفعتا" تصمیم گرفت و با یک تکان قوی از محل پرید. سه تن از خادیست ها بد نبا ل او دویدند. صدای فیر های ماشیندار فضا را به لرزه در آورد و ضربان قلبم را تسریع کرد. چند دقیقه بعد خادیست های تفنگ به دست با نفس های سوخته و دست های خالی برگشتند. سر دسته جریان را پرسید. گفتند :" بیشرف فرار کرد." نفس راحت کشیدم و رگ رگ وجودم آرام گرفت . خدا شاهد است که از فرار (ل) آ نقدر خوشحال شدم که از نجات خودم این خوشی دست نمی داد.  بند کلاشنیکوف را کشیدند تا دستهایم را با آن ببندند. غرورم اجازه نداد آسان تسلیم شوم . امتناع ورزیده گفتم " اجازه ندارید پیش چشم های مادر و همسرم دست هایم را ببندید. وقتی از خانه بیرونم کردید جابجا تیربارانم کنید. "  وقتی نوجوان بودم و صبح از خواب بر می خاستم، اولین زیارتگاهم کناره زیبای دریای مست پنجشیربود. دراولین گام های ورود صبح ، تنفس هوای پاکیزه لب در یا نصیب من می شد. بیاد دارم آن روزهای را که پدرم با بزرگواری  می گفت : "     بچیم تو از کار معاف استی. برو درسا یته بخان. " وقتی کتاب را روی زانو می نهادم ، دلتنگی به سراغم می آمد و دیوار های خانه مرا می گزید . کتاب را زیر بغل زده لب دریا می گریختم.

سرجوخه گفت: " کمین افشا شد. دیگر ماندن فایده ندارد. " از حویلی بیرونم کردند.  لت و کوب آغاز گردید. مشت و لگد می بارید. با قنداق تفنگ می زدند. کوچه خاک آلود به سرک قیر وصل می شد. تمام این فاصله مرا کشان کشان بردند. روی کوچه ، خط سرخی  از خون من بجا ماند. گروه عملیاتی بخاطر رعایت احتیاط از موتر های تاکسی استفاده کرده بودند. در داخل موتر دو کارمند خاد به دو طرفم نشستند. حینیکه موتر حرکت میکرد ، باز هم این  مادر پیچه سپیدم بود که پیشروی موتر خوابیده بود و آه و فغان می کرد که " اول مره زیر تیر  موتر کنی باز بچیمه ببری." خادیست ها به مادرم  فحش می گفتند و  داد می زدند که " ای ماچه سگ! چرا بچیته آدم تربیه نکدی ؟ شیرت حلال نبود..."

موتر حرکت کرد. خادیست ها یکسره از من میخواستند هرچه زودتر آدرس سایر اعضای سازمان را در اختیار شان بگذارم. درکتاب" فن مبارزه با پولیس سیاسی " خوانده بودم که پولیس درنخستین لحظات دستگیری شکنجه و فشار را بیشترمی آورد. زیرا امکان فرار یا تغییرآدرس سایر اعضای سازمان وجود دارد. حیف (!) که من از مکتب استادم درس دیگری آموخته بودم . ( درد شلاق دو روز است سپس  -   شرف ما ست که می ماند و بس )  خون از فرق سر تا  پا رسیده بود. پریشانی ها و وسواس های گوناگون از ذهنم عبورمی کرد. می دانستم که راه سختی درپیش است. اما یک چیز مسلم بود که به هیچ قیمت داغ خیا نت را برجبین نمی نهادم.

 وارد ساختمان ترسناکی شدیم. دهلیزی که یک طرف آن دیوار سنگی نفرت آور و طرف دیگر آن به اتاق های تحقیق ( شکنجه) وصل می شد. در دهلیز، مقابل دیواری ا یستاده ام کردند. رفت و آمد خادیست ها ، اکت ها و اداهای ساختگی و پوک آنها دل آدم را بد می کرد. هر کس از کنارم می گذشت و با نگاه های بی ا دبانه ، متلک گویی و دشنام های "انقلابی"  قفاق جانانه ای به صورتم می کوبید. همه تام الاختیار بودند و حق داشتند از متهمین پرس و پال کنند . الفاظ رکیک استعمال کنند، تحقیر و توهین بنمایند و دست به شکنجه بزنند.  تقریبا نیم ساعت بعد مرا به اتاقی بردند. مسوول شعبه با جملات پراکنده آسمان و ریسمان بافت. از "حقانیت انقلاب برگشت ناپذیر ثور" ، "شخصیت والای رفیق نجیب "   و " نادرستی راه اشرار" وغیره لکچرها داد. از من خواست تا داوطلبانه(!) با آنها همکاری کنم. او می گفت : " تو مرا شاید نشناسی. وقتی من در منطقه مبارزه مخفی می کردم تکری کچالو بر فرقم بود وقریه به قریه می گشتم وتوده ها را بیدار می کردم ، آن وقت تو در خواب بودی. " من ا ین کارمند خاد را می شناختم. ا و دروغ بالدارمی پراکند. گاهی هم تبلیغ میکرد:" ببین چقدر تفاوت میان دوران امین جلاد و رفیق ببرک کارمل وجود دارد. شخصیت اسدالله امین را با رفیق نجیب مقایسه کن..." حرف های او کدام پیام جا لب با خود نداشت. از یک گوشم داخل می شد از دیگرش بیرون.

یکتن از جوجه خادیست ها یی که با هم معرفت منطقه ئ داشتیم، به سراغم آمد. معلوم بود که از زندانی شدنم بسیار خوشحال است. قبل ازسلام و کلام با سیلی محکمی از من پذیرایی کرد و با غُر و فِش داخل اتاق شکنجه برد. انگشتانم را به لین های برق وصل کرد . جریان برق در جسم انسان چیزی نیست که در توضیح بگنجد. درد شکنجه را نمیشود با کلمات بیان کرد. تجربه مستقیم میخواهد. حس می کردم روده و روچک و آنچه در شکم و سینه داشتم از راه دهن بیرون می شوند. جوانک که از بازپرسی تنها قین وفانه را بلد بود، هی می کوشید از من اعترا ف بکشد. از آزار و اذیتم لذت می برد. در حقیقت "افتخار" آغازشکنجه راهمین "وطندار" کمایی کرد.

شب فرا رسید مرا در یک اتا ق بسیار روشن روی چوکی نشاندند. به گونه ای که رویم بطرف دروازه ورودی باشد. روی دروازه سوراخی به اندازه چشم دیده میشد. تنها چشم ها را می دیدم که در رفت و آمد بودند.  پچ پچ کارمندان خاد به گوش می رسید بدون آنکه از این صحبت هاچیزی سر در بیاورم. این کار تقریبا یک ساعت طول کشید. حدس زدم که بعضی ازخادیست ها مایل اند با چشم های خود دستگیری مرا ببینند و از آن کیف کنند. در حقیقت در معرض تماشا قرارگرفته بودم. فردای آن ، یک تن دیگر از اعضای خاد آمد و به هم مسلکان خود گفت: " اِی خو استاد مه اس. یک استاد خوب. " هنوز جمله دیگر را نگفته بود که لگد های محکمی از ا و پادا ش گرفتم. چند ناسزای " شاگردانه" نیز نثارم کرد.

شب دیگر که از نیمه گذشته بود و من با پاهای ورم کرده در دهلیز خوفناک ریاست خاد شماره یک ایستاده بودم ، مستنطق دیگری با ژست دلسوزانه رو بطرف من کرده گفت:" جایت ا ز کجاست؟ " گفتم از پروان. گفت : " وای ! قوم های خانم مه ره آورده اند. " این شخص که کلاه پیکدار برسر و پیراهن نیمه آستین بر تن داشت ، بازوهای پندیده واکت ها و اداهای وی به بچه فلم هندی درجه سوم می ماند تا یک بازپرس سیاسی. مرا به اتاقی برد و اجازه نشستن داد. خود را ظاهرا از بلخ معرفی کرد. از لطف و مرحمتی که مردم ولایت پروان در حق او انجام داده بودند و ا ز شجاعت ، مهمان نوازی و جوانمردی" قوم های خانمش" تعریف و تمجید های زیادی نمود. از خدا می خواستم این  درامه به درازا بکشد تا از نعمت نشستن قدری بیشتر بهره مند بمانم. " متاسفانه" نمی توانستم با درخوا ست اومبنی برا فشای چیزهایی که ازجمله اسرار و مقدسات   "ساما" به حساب میرفت ، موافقت کنم. مستنطق درک کرد که پرنده بلند پرواز با این  دام و دانه اسیر شدنی نیست . یکصدوهشتاد درجه تغییر جهت داد. آنچه را که انتظار داشتم. چون شتر مست از جا جهید و هر چه بد و بیراه بود باد کرد . بعد بواسطه خط کش آهنی بر استخوانهای "قوم های خانمش " آنقدر زد که میز و چوکی دفتر با خون یکی شد.

روز دیگر حوالی ظهربود که مداری دیگری  جَنتر، مَنتر کنان وارد معرکه گردید. از همان ُسرنای پُف کرد. از " انقلاب برگشت نا پذیر" ، " مرحله تکاملی " و "از دست آورد هایی که حزب و دولت در جهت قلع وقمع اشرار حاصل کرده بود..." ا و گفت : " من بچه غریب ، تو بچه غریب. من از کاپیسا میباشم. فقط یک دریا در میان ما است.من تو را ضما نت می کنم. خلاص می شوی ...". درامه ای را که مشق می کرد بسیار ناشیانه در ذهن پرورانده بود. مرا به دهلیز برد و خودش رفت. ساعتی پس با یک استعلام آمد و به سویم لبخند مهربانانه ای زد . از دستم گرفت و بطرف دروازه برد. استعلام را به سرباز دم دروازه نشان داد وگفت خلاصی است. داخل حیاط ایستاده شدیم . زیاد پُر گفت وهزاران سوگند و شرافت را وسیله آورد. نه توان سر پای ایستاد شدن را داشتم و نه حوصله گوش کردن نصیحت( !) اورا. وقتی دانست تیر به هدف اصابت نمی کند،  چون خرس وحشی غُر زد: " ای  گوزوک خر! فکر کردی راست می گویم . تو کجا و خلاصی کجا...." موقعی که دوباره به دهلیز آورده شدم ، صدای او را شنیدم که می گفت : " مدیر صاحب ! (....) بسیار زرنگ است."

در چهارمین روز استنطاق ( میدا ن بُزکشی ) کتابی را برایم نشان دادند که روی جلد آن با فوتوی جاویدان مرد ، عبدالمجید کلکانی زینت یافته بود. ا ز من پرسیدند که این کتاب را دیده ای؟  ویژه نامه شهید مجید که کارچاب آن به پایان رسیده بود، بدون آنکه دراختیار دوستان برسد، به دست دشمن افتاد و مصادره گردید. دیدن عکس مجید، چشمانم را روشن ساخت و روحیه ام را پالش داد . از ته دل آرزو کردم ایکاش برای ساعتی هم که شده این کتاب را در اختیار داشته باشم.

رییس خاد اول به دیدنم آمد.  مگر یک کلمه هم حرف نزد. تنها پوزخند معنی داری نموده برگشت.

شب هشتم را می گزراندم . صدای فیرهای پیهم از بیرون شنیده می شد. خادیست ها عده ای از متهمین دهلیز را با دستپاچگی به سوی ساختمانی که در نزد یکی تعمیر اصلی موقعییت داشت، انتقال دادند. وقتی داخل ته کاوی (زیر زمینی) رفتم ، مشاهده کردم که اتاق ها ی کوته قلفی پر از انسان است.  خیال می کردم این شب را می توانم بخوابم تا قدری نیرو ذخیره کنم . همین که روی کف اتاق دراز کشیدم، از شدت درد امکان چنین کاری را نیافتم. از اتاق پهلویی آواز حزینی به گوشم رسید. جوان فلک زده با سوز وگداز ناله می کرد:

     یا مولا دلم تنگ آمده  -    شیشه دلم ای خدا زیر سنگ آمده

این آهنگ را بار ها شنیده بودم. اما اینبار تاثیرش تا مغز استخوانم رسوب کرد . اکنون هم باشنیدن نوای جانسوز آهنگ یا مولا ا شک داغ در چشمانم حلقه می بندد.

 صبح زود دوباره به سوی دهلیز برده شدم.

ریاست  اول( خاد ششدرک) به یک مسلخ می ماند تا اداره تحقیق. آدم ربایی معطلی نداشت . شب و روز خادیستها می دویدند و آدم شکار می کردند. گاهی با خود می گفتم ، آفرین به حوصله اینها ! کارمندان خاد نه شب می شناختند و نه روز. چه بدو بدو وچه بیار بیاری . فحش ، تعرض ، دست انداختن به نقاط حساس بدن ، برق ، تمرین بوکس و کاراته و.. و و که تعریف و ترسیم آن فضا از عهده من ساخته نیست. خیلی وحشتناک بود. صدای چیغ وفغان متهمین ، ناله و زاری اسیران ، قهر وغیظ شکنجه گر،  چهره های خسته و زار، سرها و صورت های آغشته با خون ، یکی به کوما می رفت و دیگری یارای ایستادن روی پا را نداشت ، نگاه های خسته و درمانده شکنجه شده ها...  همه و همه صحنه های رقت انگیزی بود که دل سنگ را هم آب می کرد.

اعضا و فعالین ریاست خاد اول را انسان های آگاه و با دانش نیافتم . با آنهایی که من برخورد کردم همه احساساتی ، نا آگاه ، بی تجربه ، لومپن صفت و خام بودند. بیشترینه از زور و خشونت کار می گرفتند تا ارایه منطق و روش های سالم استنطاق. دشنام و بکار برد الفاظ رکیک کمترین چیزی بود که سر زبان آماده داشتند.

مدت هشت روزی که در خاد اول گذراندم ، چه ها نبود که ندیدم و نکشیدم . آنقدر دشنام و ناسزا ، وعظ و کرشمه ، تعرض به مقدسات  ، سوگند های ساختگی و نیرنگ که تا هفت پشتم بس است. از همینروست که در برابر اتهامات ، بی شرمی ها و نیش زدن آنهایی که اکنون روی آوار کاخ ستم نشسته اند، عکس ا لعملی نشان نمی دهم.

از قضای روزگار چند روز پس ا ز " تسلیمدهی مسالمت آمیز قدرت" ( ا ز نوع آن مسالمت آمیز هایی که قهر آمیز ترین حوادث را بدنبال داشته است) گذرم به خا د اول افتاد. وارد هما ن دهلیز شدم. دیوار هنوز بوی خون آدمیزاد می داد. بی اختیارگریه ام گرفت و چاره ای جزادای احترام در برابر آن نداشتم. تعظیم در مقابل سرهای آغشته با خونی که از برکت بوسه این سنگ ها بلند مانده اند. روی سنگ های دیوا ر دست کشیدم.  بیاد آن پاکبازانی که تا کنون هم مادرهای سیاهپوش شان طمع خام برگشت آنها را در سرمی پرورا نند .

سری به اتاق ها زدم . ابزار شکنجه ، میز و چوکی مستنطقین و اوراق دوسیه ها تیت وپرک هر سو افتیده بودند و به زبان حال سرگذشت شوم و ننگ آلود دورانی را بیان می کردند که در ازای آنهمه قساوت ها ذره ای دست آورد نیک برجای نگذاشت. سوی ته کاوی رفتم . طنین غمبار آهنگ یامولا از ته کاوی نمناک به گوشم می آمد. اما ازآن جوانی که" دلش تنگ آمده بود " نشانی نیافتم. شاید" شیشه دل" آن نامراد در گودال های پولیگون پلچرخی یا خندق های هزاره بغل از رنج سنگ حوادث برای همیش آزاد شده بود.  بجای محافظین " همیشه بیدار" پهره دار بی یونیفورم نشسته بود . چنان از خود راضی که گویی قباله دنیا به نام او سجل یافته باشد. اگر نکتایی پوش "انقلابی"  ا ز تاریخ نیاموخت که " تخت به سلیمان نماند و گنج به قارون " ، " فاتحین دیوار برلین "  نیز از فردوسی خود ما یاد نگرفتند که:

 جهان یادگار است و ما رفتنی     به گیتی نمانَد به جُز مردمی

 در پایان روز هشتم، یک مقام مسوول ، با اشاره انگشت به سوی من ،  به کارمند مربوطه فهماند که اسم مرا نیز در لست بگیرد. چند تن از خادیست ها ذریعه موتر مرا به محل دیگری انتقال دادند. در مسیر راه یکی از تفنگ بدستان خاد نصیحت کنان می گفت : " برای چی در راه انقلاب سنگ اندازی می کنید. اگر همکاری ندارید، مانع هم نباشید. شما خواهید دید که ما سوسیالیسم را اعمار می کنیم ؟!

زخم های بدنم خون می داد . موهای سرم را با د ست درو کرده بودند . قواره ام تغییر کرده بود. به مشکل می توانستم روی پا بایستم. در چنین حالتی مرا درون اتاقی بردند. گرمی ماه اسد بیداد می کرد. جا برای دراز کردن پا باقی نمانده بود. اتاق از آدم می ترکید.حال دیگران هم تعریف چندانی نداشت. هوا برای تنفس کفایت نمی کرد و نزدیک بود خفه شویم.  با آنهم راضی بودم که پس ازآنهمه عذاب و اذیت حد اقل اتاقی میسر شده است.  هم سلول ها با دلسوزی به طرفم نگاه می کردند. از آنها پرسیدم این محل کجاست؟ گفتند ، نظارتخانه صدارت . گفتم درینجا تحقیق نمی کنند؟  به بی خبری من خندیدند.  برای من گفته شد که اصل تحقیق خو در اینجاست. و تازه پی بردم که کار هنوز دارد آغاز می گردد.

لباس هایم از شی بر آمده بود . یک هم سلول کمک کرد تا لباسهایم را از تن بیرون کنم . همزنجیر مهربان ، روی پاک خود را به من داد که لنگ بزنم.  وی ازروی لطف پیراهن و تنبان مرا آبکش کرد. هنوز از لباس هایم آب می چکید که نفر موظف نامم را خواند و فرمان داد آماده انتقال شوم. با لباس های تر تحویل کوته قلفی های صدارت ( ریاست امور تحقیق خاد)  شدم.

 

                                      *      *     *      *        *       *

 

دهم اسد 1385 مصادف است با بیست و پنجمین سالروزی که پایم به زنجیر بسته شد. در آن موقع سی برگ ازدفتر عمرم را طوفان روزگاربا خود برده بود. هنگامی که بیرون از دروازه عمومی زندان مخوف پلچرخی ایستاده وبه دیوا رهای بلند وپنجره های آهنی بلاک ها با تعجب نظر افگندم چهل سالم بود.  بیخی باورم نمی شد که ده سال را در درون این حصارمرگ آفرین نفس کشیده باشم . آری این " دوزخ استعمارروس" ده سال از بهترین ایام عمرم را خاکستر کرده بود. آ نگاه که دیوار های خون پُر کوته قلفی های صدارت و میله های فولادین محبس پلچرخی  به دورم حلقه زده بود ند، از هر چه در ودیوار ، قفل و آهن ، سنگ وسمنت بود بیزار بودم.  هر صبح و شام فقط یک چیز را از خدا می طلبیدم . رهایی از زندان را. گمان می کردم که بمجرد بیرون شدن از زندان دیگر آزاد خواهم بود. هرکسی که به امید رهایی از من جدا می شد ، او را با این دعا و پیام بدرقه می کردم : " چو ازین کویر وحشت ، به سلامتی گذشتی ، به شگوفه ها به باران، برسان سلام مارا !"

اکنون اوضاع چنان است که همان دیوار سنگی خاد شش درک - که روزانه بارها سرم بر آن کوبیده می شد - یا آن حفره های تاریک و نمناک ( کوته قلفی های صدارت) و قلعه آهنین زندان پلچرخی  را بهتر ، آسوده تر و شرافتمندانه تر از این" میله های طلایی" می دانم. منزلی را که در پیش گرفته بودم نه از روی نا دانی بود و نه بی خبری. از عاقبت کار خود آگاه بودم و گزافه نیست  اگر ادعا کنم که حتا فشارها و طعن و لعن دشمن  باعث غرور من هم می شد و از آن لذت می بردم. اما از شکنجه این" آزادی" ذره ای ا فتخار و کمترین لذتی را سراغ نمی توانم یافت.

خوبی " آنجا " در آ ن بود که مرز مشخصی میان مرد و نامرد ، وطن فروش و وطن دوست ، شکنجه گر وشکنجه شده ، جلاد و قربانی ، ظالم و مظلوم ، نوکر وآزاده ، خاین و قهرمان... وجود داشت. حد اقل بیرون ا ز زندان گفته می شد که " مرد ها در پلچرخی بندی استند. "  حالا که در این آشفته بازار لعنتی  همه چیز باصطلاح گد خورده است،  نه قرار و آرامی در " علاقه غیر " میسر است و نه آسودگی ای در " بهشت روی زمین. "  درد آور اینکه" ا ینجا" شمع ها در روز می سوزند، بدون آنکه بزمی را روشن کنند.  تفاوتی که در میان این دو محل، در دو زمان متفاوت وجود دارد در اینست که رنج  آنجا " مقد س" بود وعذاب  اینجا " پست" است.

بی جهت نیست که نویسنده درد آشنا و گرانقدر " دوسوی میله ها " وقتی از زندان پلچرخی "آزاد " می شود ، دنیای کلان برایش" تنگ و تاریک " می نماید ومی خواهد  پس ده زندان بره و پشت میله ها بنشیند. زمین وآسمان برایش دوزخ معلوم می شود و از اعدام های تکراری بیزار ا ست.

آن جوان ادیب ، شاعر و مبارز کوره دیده کاملا حق دارد که از نیش های بیرون از زندان بنالد و از دوزخ سوزان " آزادی " دوباره به جهنم زندان  پناه بجوید.

 من با او زبان و درد مشترک دارم زیرا تجربه مشترک، احساس وعواطف مشترک به بار می آورد. عمرش طولانی وخامه اش نترس باد! 

                                                  *  *  *

 

 

تنها مرگ قادرخواهد بود این خاطره تلخ را ا زذهن دردمندم بشوید که : ناظرحسین آ ن جوا ن مومن وهمیشه خندان ، هنگامی که از بلاک دوم زندان پلچرخی به سوی قربانگاه فرستاده می شد( حین خدا حافظی ) این بیت غزل حافظ را برایش خواندم :

       شرابِ تلخ می خواهم که مرد افگن بُود زورش       که تا یکدم بیاسایم ز د نیا وَشروُشوَرش

او بدون معطلی زمزمه کرد: 

     اگرغم لشکرانگیزد که خون عاشقان ریزد    من وساقی بهم سازیم وبنیادش براندازیم

 

        

 ن. رهرو -   دهم اسد 1385  

 

اول اگست 2006