ناتور رحمانی

 

25.07.06

 

از عشقی به عشق دگر

 

اورا در فاصله دو انفجار گم کردم . تا جلپاره ها را از زير سقف به زمين نشسته برون آوردم و اشک از رخسار بی خانه شده گان روی آوار نشسته با سر آستين پاره پاک کردم او رفته بود . او رفته بود و نقش گامهايش را از تن کوچه باران شسته بود ... روی کوچه زير باران نشستم و شورآب ديده به دريا سپردم . درد تلخ صدايم را غرش خمپاره ها تا دورترين فاصله ها پاشيد و در غريو ماتم زده گان شهر گم کرد .

دگر به يقين دانستم که باز صدای پايش را در کوچه های باران خورده نخواهم شنيد . دروازه بسته و قفل شدهء شان همه خاطرات عشق آلوده ام را بمن باز داد . در واقع چهره به چهره و سينه به سينه من قرار گرفته  بی اختيار جزجز از نام و نشان آن محبوب را با جذبهء عشق در شيار اشک های من طراحی می کرد . کوشش کردم خودم را از عشق پس بگيرم .  با لجبازی های کودکانه مشت گره کرده به باران کوبيدم و پرخاش گونه گفتم : بگذار برود . به کجا خواهد رفت ؟ کجای دنيا او را وطن خواهد شد ؟؟ او فقط خود را ميبرد . درحاليکه عشق با من ميماند و روزی بامن به عمق زمين راکت خورده مدفون خواهد گرديد ... بگذار برود بهتر . من از اسارت عشقش آزاد ميشوم .

روز دگر درمانده و شکست خورده از شورش و ضديت سرافگنده مقابل دروازهء هميشه قفل شدهء شان استادم و آهسته آهسته ناليدم : نمی توانم از اسارت عشق بدر آيم . توان فراموش کردن ندارم  . من چه بيمقدار و بيش ازحد در رشته های عشق پيچيده ام . چه مقدار بدور محبوب چرخيده ام که همه او شده ام و در او گم گشته ام ....

وقتی برای آزادی وطن از زنجير استعمار و وحشت تجاوز بيگانه برگ هويت چريک را گرفتم  از کوه به کوه ، از دره به دره و شهر به شهر پيام مبارزه را بردم و همنوا با کاج و سپيدار ، سرو وسهی خواند او سرنشين هوديج خيال بود و ميرفت تا به سرزمين رويايی برسد تا مگر عشق باشد و آرامشی بدور از وحشت جنگ و صدای تفنگ او رفت تا شايد به فردای برسد قشنگتر از ديروز ؟!

او رفت ومن خودم را در تاريکترين کوچه های دود زده از باروت به تالاب خون شستم که از دامان شب مستدام می ريخت . ما کشته شده گان ستم و بيداد را از تابوتی پی تابوتی دنبال کرديم و در نبود عاشق ترين قهرمانان لحظات را دردناک گريستيم . ما تفنگ بخاک افتادهء هر چريک را بگردن جانباز دگری حمايل نموديم و تنها مانده در تنگناهء حوادث با تصوير مادر وطن در بغل عقب ديوار بلند زندان بسته به زنجير خوابيديم و خواب ماهيان قرمز را ديديم که راه از مسير درياچه به اقيانوس می گشود... سالها بعد ما در انبوه سايه ها در کوچه ها ويلان شديم سايه ها در کمرکش کوچه ها پيدا شدند و از عقب پرچال ديوار های سوراخ سوراخ شده ما را تعقيب ميکردند همه سايه ها بيگانه و ناشناس بودند . سايه های خودی و آشنا در بين شان نبود . باد های سهمگين برخاسته از توفان بالهای مارا شکسته بود و ما جان آشفته و درد ديدهء خود را خيالأ به حرارت و گرمای آزادی نزديک ميکرديم .  مگر با ساده گی در می يافتيم که محبوب دلخواه مان آزادی روی نطع ستم نفس گرم را به شماره گذاشته است . آنگاه آوای خشم آلود عاشقان دلباخته از فوران حنجره عصيان و پرخاش بلند ميشد و تا دورترين دهکده های نشسته به خون وخاکستر ميرسيد .

ما ميخواستيم انسانيت  و آزادی آنسان را در حيطه زيست خويش به نظاره بنشينيم که بزرگترين هدف بود و انسانی ترين تمنا . مگر تزوير خاک فروشان بی بديل . سفاکان و اجيران داس و چکش بردست مارا به کشتن همديگر ترغيب ميکرد ند و انسانيت را با آزادی اش در تابوت ساخته دست متجاوزين چارميخ مينمودند . آنها مرض ناباوری و بی اعتمادی را در بين مردم شيوع نمودند و مُهر را در مقابل محراب به دشمنی تحريک کردند ...

آنها گفتند : ما همه چيز و دگران همه صفر و بی چيز ؟!

مگر مردم در هشياری زنده ماندند . نابود و ناپديد نشدند و با تفکر و تفکيک رذالت خلقی های پرچم افراز و پرچمی های خلقی تبار را برای آينده گان قصه کردند و به ذهن تاريخ سپردند .

درآن هنگامهء درد و داغ ، اشک و ماتم گاهی اگر مجال داشتم کنار دروازه هميشه بسته مانده دلدار آن هلاک شدهء خشم دريا می نشستم و از جفای خود فروشان بی وجدان . نوکران حرص و آز .  ويرانگران هستی ، انسانيت آزادی و زيبايی قصه ها ميگفتم  . و بياد مياوردم که آن عزيز آن گوشه دلم را چگونه مجبور ساختند آواره ديار گردد تا در امواج حوادث روزگار ناپديد شود . او در جزاير استراليا مرگ را پذيرا شد و پيش از آنکه به سدنی شهر رويايی اش برسد طعمه ماهيان دريا گرديد و مرگ خود وفاميش را دريا گريست . فردای آنشب که اين خبر را گرفتم صبح را عريان و شکسته تر از هميشه يافتم و عشق محبوب را در تلاطم امواج عشق ميهن فدا نمودم .

انگاه در دشت سوخته ذهنم شقايق ها روييد و خودم چون دريای ديوانه که در شيب تند درهء سرازير ميشود صد پاره گرديدم .

عشق ميهن چنان مرا در خود پيچيد که دلبر غرق شده در امواج خروشان بحر را به تخته پارهء فراموشی سپردم گرچه در بيشه های فکرم پيوسته يک صدای نيرومند طنين انداز بود که از ميان رياحين پيچيده در مه به نارونهای بالای تپه و به سيمای توفان زدهء آبی آسمان ميرسيد و با طلوع خورشيد عشق را دوباره از حنجره نامرادی فرياد ميکرد مگر....

شبانه های سرد و غمبار ديارم خواب را از چشمان من و عاشقان سربکف ربوده بود . ما هرکدام خود را تنها احساس ميکرديم و عشق محبوب را در آخرين حجره و سلول خواست خويش به بند کشيده بوديم . خود را به دروغ قوی وبی اعتنا به عشق نشان ميداديم . درحاليکه بند بند وجود مان برای مرگ عشق . نبود همدم و همزبان می گريست . ما خيالأ قصه ميگفتيم  برای عزيزان آشنا با دل . برای خاک کوچه . دروازه های بسته . بام و ديوار شان  عزيزان گمشده در غبار ! وطنفروشان هوای ملک ما را مسموم کرده اند اما هنوز ما به ريه های مصنوعی احتياج نداريم زيرا بزرگترين عشق که تماميت هدف مان است بما معافيت ميدهد . شايد ما سالها را به رکبار ببنديم و آرمان را به انتظار بمانيم . شايد ما به فاتحه پاکترين عشق خود بنشينيم و با سيلاب اشک راه رفته گان را دنبال کنيم . شايد ما گم کنيم آنچه را آرزو داريم . مگر شاد ترين لحظات عمرمان اين خواهد بود که خود مالک خانه و سرزمين خود باشيم و شاهد آزادی را در آغوش بکشيم . اين خواست هر وطنخواه است که از عشقی به عشقی متوسل شود .

من در گاه اشتياق عشق او را در پای تنديس آزادی قربان نمودم . فوران عشق ميهن هرگونه عشقی را از لوح خاطرم زدود و من از عشقی به عشق بزرگتر پناه بردم .

اما دريغ و درد !  آنچه را ما به بهاء خون خويش بدست آورديم خود فروخته های بی وجدان آنرا به پای هيولای جهانخوار استعمار سربريدند . مگر خوشبختانه عشق و آرمان بوطن ، مردم و استقلال چون آتش هميشه جاويدان هنوز هم در نهاد و رگ رگ هر آزاديخواه شعله ور و تابينده است تا پگاهء آزادی .