عشق جاويدان

 

   نوشته: محمد هاشم انور

 

        در كاغوش، چهارچپركت دومنزله گذاشته شده است. پنج سربازملبس با لباس نظامي درچپركت ها نشسته و درپاهايشان موزه ها با بند هاي بسته شدهء آن ديده ميشوند. آنها سرگرم تماشاي يك فلم هنري درتلويزيون گذاشته شدهء کنج اتاق در بالای میزمقابل شان، اند. دوسرباز ديگر با لباسهاي نظامی و پا های برهنه بالاي چپركت هاي منزل دوم درازكشيده و فلم تلویزیون را نیز تماشا ميكنند. سرباز هشتمي لباس و بوت نظامی را از تن كشيده و با زیر دریشی، به زير روجایی دراز کشیده است. اوسهراب نام دارد و ظاهراً درحالت خوابیدن است.  سهراب از مدتی بدینسو به تماشای پروگرامهای تلويزيون شوق و علاقه نشان نمیدهـد؛ از گپ زدن با رفیقان اتاقش زود خسته شده و گوشه نشينی را اختیار کرده است؛ كم گپ زده و تبسم در لبانش به ندرت ديده ميشود؛ در هر وقت روز و شب چرتي بوده و در تخيلاتش غرق میباشد. او خیلی خوش دارد؛ که اخبار و مجله مطالعه كند و يا چرت بزند. اودر وقت انجام دادن این دوحالت خیلی لذت میبرد. یکی از هم كاغوشي هاي او در حين خواندن يك آهنگ در فلم، صداي تلويزيون را ذریعهء اداره کننده پايين نمود.  او به رفقایش چشمك زده صدا زد:

_ سهراب...! سهراب ...! خو هستي يا بيدار...؟

        سرباز ديگر با لبخند گفت:

خو نخات باشه... فکر میکنم؛ که  غرق ده چرت هايش اس.

        سرباز دراز افتاده در طبقه دوم چپركت گفت:

_ او بيچاره ره چرا آزار ميتين... او ده دنياي خود اس... همراي معشوقه خود ده پاركها چكر ميزنه.

        يك سرباز ديگر پرسيد:

_ از عاشقي او چهار ماه ميشه و يا پنج ماه...؟

        سرباز اولي جواب داد:

_ فكس پنج ماه ميشه. بچه ها عشق و عاشقي آدمه ديوانه ميسازه... يك دفعه مه هم عاشق شده بودم... از دل سهراب خوب آمده ميتانم.

        سرباز دراز افتاده در طبقهء دوم چپركت گفت:

_ قصه كو بچيم... چطو عاشق شدي...؟ عشقيت دو طرفه بود و يا مثل سهراب يك طرفه...! مثل سهراب ده يك نگاه عاشق شدي يا به چند ديدار و ملاقات...؟

        سرباز اولي گفت:

_ گميش كنين... يك خو بود؛ که گذشت.

        سرباز دومي دراز افتاده در طبقهء دوم چپركت گفت:

_ تره به خدا اگه قصه نكني. دختر خاليت خو نبود...؟

        همه خندیدند  و سه  سرباز صدا زدند:

_ جمال...! قصه كو... اگه قصه نكني ماندن والايت نيستم.

      جمال گفت:

_ سال گذشته ده قريه ما كوچي ها غژدي زده بودن... يكي از دختراي اونها بسيار مقبول بود و هر وقتي كه پشت او(آب ) ده دريا ميرفت، مه او ره تماشا ميكدم... چند بار كه ديدميش.. شو ها به او قندولک فكر ميكدم. دو هفته بعد دانستم؛ كه عاشق او شدیم.  

       جمال سکوت نمود ويكي از سربازان پرسيد:

 

_ بريش اظهار محبت كدي و يا خير؟

        جمال که به خیالات گذشته اش فرو رفته بود، سرش را با افسوس جنبانیده و گفت:

_ هان...! يك روز یک دله صد دل کده و بريش گفتم؛ كه دوستيت دارم. او یک لحظه با دقت به چهره و چشمهايم ديد. همو قسميكه كوزه ره ده شانه خود داشت و با دست چپ خود کوزه ره محكم گرفته بود، همرای دست راست گوشتی و چاق خود... یک سلي جانانه به صورتم زد و رفت... باور کنین؛ هر وقت که همو روز یادم میایه، صورت مره درد میگیره.

       شش سرباز با صداي بلند خنديدند. سهراب از يك پهلو به پهلوي ديگر شده، سرش را به طرف تلويزيون دور داد. او با ديدن رفیقانش به جايش نشست و لحظه يي بعد از چپركت به زير آمده چپلك ها را به پا نمود. او از كاغوش بيرون شد. رفیقانش تمام حركات او را زير نظر داشتند. با خارج شدن سهراب باز هم صداي خندهء آنها در اتاق پيچيد. يكي از سربازان گفت:

_ حتماً به ديپو پيش معشوقه خود رفت.

        سرباز ديگر گفت:

_ حالي ديپو بسته اس و تمام شان به كمپ رفتن.

        يكي از سربازان ديگر گفت:

_ شايد به كمپ بره... كمپ خو دور نيس. بـيـش از چند صد متر فاصله نداره... وقتي هواي معشوقه به دل آدم بزنه... آدم بي طاقت شده و خوده به او ميرسانه...!

        دروازه باز شد و سهراب داخل آمده سلام داد. او به يكي از چپركت ها، پهلوي يك سرباز نشست و گفت:

_ زياد خنده كدين... گپ سرچي بود...؟ به مه هم بگويين؛ تا خنده كنم.

        جمال گفت:

_ فلم بسيار خنده دار اس... ما ده كار هاي خنده دار هنرمند هاي فلم ميخنديديم. بوي سگرت بچه ها خو اذيت نميكنيت...؟

        سهراب گفت:

_ ني جمال جان...! ده ای مدت پنج ماه عادت كديم.

        جمال در حاليكه به رفیقانش چشمك میزد، با لبخند گفت:

_ سهراب...! تو خو هم يگان دفعه سگرت دود ميكني... ما تره چند بار ديديم.

        سهراب لبخند نمكين زده گفت:

_ درست ميگي جمال. او كريستينا...! هان...! وقتی که او بعضي روز ها دق مياره و از طرف عصر ها پيش مه ميايه... هر دو چكر زده به طرف تپه ميريم و بالاي سنگ ميشينيم... باز کریستینا سگرت دود میکنه... به مه هم تعارف ميكنه و مه پیشنهاد اوره رد كده نميتانم.

        يكي از سربازان گفت:

_ كاشكي مه هم مثل تو كمي زبان انگليسي ميدانستم و همراي او چكر زده وقصه ميكدم.

        سهراب گفت:

_ كاشكي... كاشكي ياد ميداشتي... اما ميتاني ده كورس انگلیسی  قطعه خود ما شامل شده و ياد بگيري... مه هم اقدر نميدانستم، خو او بسيار كلمات زبان پشتو و دري ره، ده ظرف يازده ماه خدمت خود ياد گرفـتـه... هر دو يكي دگي خوده فهمانده ميتانيم. ده دوره دگه کورس مه هم خوده شامل میسازم؛ تا زیادتر گرامره یاد بگیرم.

        درين وقت صدايي از بیرون شنيده شد. همه متوجه صدا شده و یکی از سربازان صداي تلويزيون را كمتر ساخـت. سرباز دیگر از جايش برخاسته به طرف دروازه رفت و آن را باز نمود. با باز شدن دروازه دختري كه موهاي درازخرمايي الي شانه ها داشت و پطلون كاوباي پوشيده بود، داخل آمد. او با ناز و عشوهء خاص خود در حالی که تبسم در لب داشت، گفت:

_ بچه ها...! سه... سلام... چطور... شما خوب هستين...؟ شما هوكي...؟

        با دیدن او همه به جاهايشان ايستادند. رنگ صورت اکثر بچه ها به سرخی گرایید. دختر دستش را پیش کرده و با هرسرباز قول داد. جمال به نماینده گی دیگران پیشدستی نموده، گفت:

 

_ هلو... ما خوب... تنکس... شما خوب... ما واچینگ فیلم ... ما فلم سيل... تو هم بيا بشي... تو سيل كو... پلیز

یو هف ته  واچینگ تی وی... تو باید ....

        دختر كه جز كريستينا كس ديگر بوده نميتوانست، گپ جمال را قطع کرده وگفت:

_ جه... مال...! ته... شه... كور... مه پشت سهراب... ما هر دو چكر... ميريم چكر. سهراب...! پلیز کم. خوبچه ها...! خدا... حا... فظ... بای ... بای.

        سهراب که با داخل شدن كريستينا دست و پاچه شده بود، پطلون و جمپرش را بالاي لباس پوشيدن گرفت  و بوت هاي عسكري را به پا كرد. او با شنيدن پیشنهاد كريستينا، به زبان انگلیسی  گفت:

_ بلي...! مه تيار هستم... شما بيرون برين... اينه مه ميايم.

        كريستينا قدمي عقب رفته، دستش را شورانيد و گفت:

_ روزی خوش به شما... مه مزاحم... ني... مه مه مه... هاي ... گو... گود... باي.

        كريستينا در حالیکه میخندید، از اتاق خارج شد. سهراب بند بوت هایش را بست و دكمه هاي جمپر را محكم نمود. او كلاهش را به سر کرده و به هم کاغوشی هایش گفت:

_ خدا حافظ... قبل از نماز شام ميايم.

        با خارج شدن سهراب، لحظه يي سكوت در اتاق حكمفرما شد و بعد از آن جمال به سخن آمده گفت:

_ كي ميگه عشق سهراب يك طرفه اس... كريستينا اگه دوستيش نميداشت، ده هفته دو، سه بار ميامد و همراي او چكر ميزد...؟ ده همو روزي كه البسه ميگرفـتـيـم، مه و سهراب یکجایی به ديـپـو رفتيم... مه متوجه بودم؛ که  با ديدن كريستينا رنگ سهراب تغيير كد. گفـتـمـش چي گپ شده...؟ تره چی شده...؟ لیکن او هيچ نگـفـت...      او روز تا وقتي كه هر دوی ما البسه خوده گرفـتـيـم، سهراب به او ميديد.

        يكي از سرباز ها پرسيد:

_ كريستينا به او نديد...؟

        جمال گفت:

_ چطو نديد... کریستینا متوجه نگاه هاي سهراب شد و به او لبخند زد... او ره خنده گرفـتـه بود... سهراب هم به طرف او خنديده و به زبان انگلیسی چیزهایی گفت... سهراب ده لباسهاي خود نمي گنجيد و بسيار خوش بود.   دو ساعت بعد وقـتي دريشي خوده پوشيد، به طرف ديپو رفت. مه به چشمایم ديدم؛ كه همراي كريستينا گپ ميزد و هر دو خنده ميكدن.

        سرباز ديگر پرسيد:

_ چي ميگـفـتـن... ده باره چي گپ ميزدن...؟

        جمال شانه هايش را بالا انداخته گفت:

_ مه نشنيدم، خو سهراب پسان تربه مه قصه كد؛ كه پيش کریستینا رفته به زبان انگليسي شكسته پرسيده بود؛ كه دريشي به او چطو ميگه... كريستينا هم خوش شده بود، كه اقلاً ده بـیـن سربازان كسي اس؛ كه كمي زبان انگلیسی ميفامه... سهراب نام اوره هم همو روز پرسيده بود. يك مدت خوش بود، خو پانزده روز بعد تر چرتي و فكری شد... گوشه گير و آرام شد... هر قدر همراي او نشست و برخاست ميكد... به همو اندازه چرتي و فكري شده ميرفت.

        سرباز از طبقه دوم چپركت گفت:

_ بس كنين دگه... هر روز قصه سهراب و كريستينا اس... چي غرض شان دارين... سهرابه كه خدا جان داده، داده... ما و شما چرا بخيلي كنيم... صداي تلويزيونه بلند كو؛ كه آخر فلم اس.

         آنها سرگرم تماشاي قسمت آخر فلم شدند. چاينكي را كه به خاطر جوش شدن آب با آب گرمي، به برق زده بودند؛ جوش آمد.  يكي از سربازان آبگرمی را از چاینک کشیده و به چاینک، چاي خشك انداخت و چای را در پياله ها به رفیقانش آورد.

        سهراب و كريستينا با قدم هاي آهسته و شانه به شانه، از كاغوش به طرف شمال قطعهء نظامي دور شده میرفتند. آندو از چند تعمير گذشتـه و به تپه يي رسيدند. آنها كمي به تپه بالا رفـتـه و بالاي یگانه سنگ بزرگي كه در تپه قرار داشت، نشستـنـد.

        كريستينا به كنج سنگ نشست و آهي كشيده و گفت:

_ سهراب...! بسيار دق آورديم... پشت اعضاي خانوادیم  دق شديم... اينجه بری خدمت كدن آمديم... خو دور از خانواده سخت ميگذره... هر روز و هر دقيقه ره حساب ميكنم؛ تا وقت خدمت مه پوره شده دوباره به وطن خود بروم... اونجه همه خانوادیم  ميباشن... مه اونهاره بسیار... زیاد...  زیاد دوست دارم.

        سهراب با دقت به چشمان زیبا و لب های نازک او میدید؛ از حرکات موزون و ژست دوست داشتنی او حظ میبرد. سهراب همان طوری که به او میدید وبه سخنانش گوش ميداد، گفت:

_ مه آرزو ميكنم؛ كه هيچ وقت، دوره خدمت تو ختم نشه؛ تا اينجه بماني... مه از ملاقات کردن همراي تو خوش شده و حظ ميبرم... ده ای پنج ماه که همرایت گپ زدیم، محاوره انگلیسی مه بسیار خوب شده... مه دعا ميكنم؛ تا تو بري هميشه اينجه بماني.

        كريستينا سرش را جنبانیده و با هیجان و تردد گفت:

_ ايطو دعا نكو... مه اينجه دور از خانواده زنده گي نميتانم... تو دوست خوب مه هستي... ده اي چند ماه از گپ زدن با تو بسيار چيز ها فهميدم... مه ده باره زنده گي مردم افغان... بدبختي هاي مردم غیور، با شهامت و بيچاره افغان... آرزوي آنها به خاطر برقرار شدن صلح و امنيت ده كشور شان، رسم و رواج هاي سنتي مردم افغان و... زياد فهميدم. وقتي به خانه خود رفـتـم، ده باره مردم افغان يك كتاب نوشته ميكنم... ده كتاب از دوست خود ياد ميكنم... مه از سهراب هم نوشته ميكنم.

        سهراب با شنيدن سخنان كريستينا مأيوس شده و در دلش احساس درد كرد. او نمي خواست؛ تا كريستينا دربارهء رفتن خود بگويد. او چندين بارتصمیم گرفـتـه بود؛ تا از عشق و محبت خود به  او بگويد؛ ولي شرم و حيا مانع اظهار محبت او گرديده بود. امروز خواست او را از محبت خود با خبر سازد. او حدس زده بود؛ كه كريستينا هم او را دوست دارد؛ از قصه کردن ها و اندازهء  دوستي او نسبت به خود ميدانست؛ او درک کرده بود؛ که کریستینا از جان و دل، او را دوست دارد. او می اندیشید؛ در صورتی که کریستینا دوستش نداشته باشد، چطور همراه با  او در هفته چند مراتبه چکر زده و درد دل میکند. اگر دوستش نداشته باشد، چطور در مقابل همه او را از کاغوش بیرون میبرد. پس چرا پهلو به پهلوی او راه رفته و از عمق دل میخندد. سهراب در فكر این بود؛ كه چطور و از کجا گپ را آغاز نموده و از عشق و محبت خود به كريستينا بگويد. او مصمم گشت؛ كه امروز بايد به او پيشنهاد ازدواج نمايد. درين وقت به زنده گي خود انديشيد. او به قريه خود رفت و خانهء محقر شانرا ديد. پدر و مادر، برادر و دو خواهرش را ديد. گاو و گوسالهء شانرا در كنج حويلي ديد. سهراب با به      ياد آوردن زنده گي خود پشيمان شده و با خود گفت؛ كه نبايد اظهار محبت كند. او انديشيد؛ كه عـشقـش بايد چون یک راز، مدفون درقلبش باقی بماند. سهراب به يكباره گی به فكر ديگري افتاد. او با خود گفت؛ كه خودش ميتواند با كريستينا به ملك و وطن او برود. او میتوانست؛ که با کریستینا در وطن او زنده گي نموده و محبت خود را حاصل کند. ازاين فكر و اندیشه خوشش آمد. دراين وقت كريستينا با دستش به شانه او زده گفت:

_ دوست...! كجا رفتي...؟ پنج دقه اس؛ كه تره ميـبـيـنم... تو غرق ده تخيلات خود شدي... تو به چي فكر بودي... ني كه عاشق هستي...؟ سهراب راستي نگفتي؛ كه تا حال كسی ره به همسري آينده خود انتخاب كدی و يا خير...؟ لطفاً قصه کو... از عشق خود بگو...؟

        سهراب به خود آمد. از سوال كريستينا تكان خورد و نا خود آگاه گفت:

_ هان... مه عاشق شديم... مه ديوانه وار كسي ره دوست دارم... مه همسر آينده خوده انتخاب كديم... تو بگو كريستينا... بگو؛ كه آيا تو هم گاهي عاشق شدي...؟ آيا همسر آينده خوده انتخاب كدي...؟

        كريستينا قاه قاه خنديده و گفت:

_ چقدر جالب اس...! از دوستي ما، ماه ها ميگذره؛ ولي يكي دگي خوده نشناخته و از زنده گي همديگر هيج نميدانيم. سهراب...! مه دو بار عاشق شديم... مه دو نفره ديوانه وار دوست دارم... مه به خاطر زندگي           پر سعادت آينده آندوحاضر هستم؛ كه جان خوده بتم.

        سهراب به تعجب شد. او يقين كرد؛ كه يكي از آندو خود اوست؛ ولي حريف دومي كي خواهد بود. اين دو عشق و محبت كريستينا خوشش نيامده با قهر و تندي گفت:

 

 

_ كريستينا...! ايطو گپ نزن... آدم نميتانه عاشق دو نفر شوه و دو نفره دوست داشته باشه... اي امكان نداره.  از اي گپـيـت  بوی خون میایه کریستینا...! ما افغانها عاشق دو نفر شده نمیتانیم. از ای گـپـیـت خوشم نيامد.

          كريستينا هر دو دستش را به علامت خوشي به رانهايش زد. او همان طوري كه میخندید و به دور دستها مينگريست، با خوشي گفت:

_ چرا نميتانه...؟ مه ميتانم... اگر چه از مه زياد دور ميباشن؛ ولي ده قلبم نزديك هستن... مه شب و روز به آندو فكر ميكنم و به رفتن پيش شان دقيقه و ثانيه شماري ميكنم... فقد ده روز مانده ... سهراب ده روز بعد پیش اونها میرم. راستی تره چرا زور داده... چرا رشكيت آمده... تو خو دوستم هستي... بايد خوشي مره بخواهي.

        سهراب گفت:

_ ني... چرا مره زور بته... تو ميداني و عشق هايت... تو آزاد هستي؛ كه كي ره دوست ميداشته باشي و كي ره ني... حالي بگو؛ كه دومي كي اس... مه عشق و محبت اولي تره ميشناسم... دومي ره نام بگي.

        كريستينا به او نگريسته با خوشحالي گفت:

_ بچه هوشيار...ً! آفرين...! بگو كيس...؟ محبت اولي مه كيس... بگو...؟ تو که دانستی به مه بگو... مه از شنیدن نام او خوش میشم... مه دیوانه وار به او عشق میورزم... شب و روز به او فکر کده و محبت مه نسبت به او روز تا روز زیاد و زیاد تر شده میره... اگه نام اوره از زبان تو بشنوم... بسیار خوشم خات آمد. حالی لطفاً بگو... بگو که محبت و عشق اولی مه کی اس...؟

        سهراب دست او را به دستهايش گرفت؛ تـنـش داغ شد؛ گرمي در تمام وجودش مستولي گشت. او در حالی که دستهای کریستینا را با دستهایش میفشرد، به چشمان او نگريست. كريستينا از حرکات دور از انتظار سهراب، با تعجب و اضطراب به او ديد. سهراب با صداي خفه و لرزان گفت:

 

_ تو بگو... او هر دو ره نام بگي... نام هر دو عشق خوده به زبان خود بگو... مه هم از شنیدن نام عشق اولی تو لذت میبرم... بگو دگه... معطل نشو... مره زیادتر به انتظار نگذار.

        كريستينا با خنده گفت:

_ عشق دومي مه جان اس... او جان و روح مه اس... میدانی سهراب...! مه اوره چقدر دوست دارم... به خاطر او ميتانم جان خوده بتم. اوبسيار قندول و زيباس. عشق و محبت اولی مه پدر دوست داشتنی جان اس... مه اوره هم بسيار دوست دارم... ما هفت سال پيش عروسي كدیم وجان ما پنج ساله اس... حالي فهميدي سهراب...! حالی ده باره زنده گی مه همه چیز هاره دانستی...؟

        سهراب حك و پك ماند. او دست كريستينا را رها ساخت و كمي از او دور شد. جملات كريستينا چون چـكـش در فرق سرش فرود آمد. در تنش سردي احساس كرد. از جايش برخاست و چند قدم از سنگ دور رفت. با انگشتان اشكهاي جاري شده از چشمانش را سترد. وقتی به خود مسلط گشت، دور خورده به سنگ نزديك شد. سهراب در حاليكه به زمين مينگريست و لبخند تلخ در لب داشت، به كريستينا گفت:

_ بيا بريم... شام شده... دوستهايم پريشان خات شدن.

      کریستینا با هیجان گفت:

- حالی تو هم از خانواده خود به مه بگو... از عشق و محبت خود قصه کو.

        سهراب که تمام تـنــش میلرزید، با تأثر گفت:

- بریم... حالی بریم؛ که ناوقت شده... مه روز دگه بریت قصه میکنم.                                                      

        لحظه یی بعد هر دو پهلو به پهلوی همدیگر از تاریکی  تپه به سوی چراغ های روشن کاغوش ها روان شدند. هر دو سکوت اختیار نموده و در اندیشه های شیرین و تلخ خود شان غرق بودند.

                                                                                                                         پايان

                                                                                                                 23 / سنبله / 1387