غــــروب بــی صــدا

نوشته: محمدهاشم انور

بصیر دوست صمیمی و سابقه دارم بود. چهل و پنج سال قبل با او درمکتب آشنا شده بودم. از اینکه پسرک با تربیه و خوش خلق معلوم میشد، او را در پهلوی خود جا دادم. هر روزی که بردوستی و رفاقت ما افزوده میشد، متیقن میشدم؛ که او واقعاً ازهرحیث قابلیت دوستی و رفاقت با مرا دارد. روزها گذشـتـنـد؛ هفته ها و ماه ها گذشـتـنـد؛ بالاخره سالها یکی پشت دیگر گذشـتـنـد وما از مکتب فارغ شدیم. گپ بین ما و شما باشد؛ که او در درسها لیاقت زیاد تر از من داشت. او از صنف اول تا فراغت از صنف دوازده اول نمرهء ما بود و من از دهم نمره به بالا بودم و دریگان امتحانات چهارونیم ماهه مشروط هم میماندم. اینکه چقدر دلم میخواست؛ تا اقلاً یکبار هم که شده است، از دهم نمره گی پایین میامدم، من میدانم و خدا جانم. استعداد او باعث شگفت زده گی همهء همصنفان ما شده بود. چون با شنیدن درس معلم همه چیز های گفته شده به ذهنش نشسته و اولین کسی میبود؛ که درس جدید را تشریح میکرد. اوغریب ترین همصنفی ما بود؛ پدرش مامور سادهء دولتی بود؛ که پدر و پسر بعد از ظهرها با کراچی دستی، درساحهء بیروبار نزدیک به خانهء شان ترکاری میفروختند. در آوانی که در صنوف ابتدائیه درس میخواندیم، پدرمن مدیر بود و وقتی من در صنوف متوسط بودم، او رئیس شد و دو سال قبل از فراغتم ازمکتب، رئیس عمومی مقرر شده بود. ما موتر داشتیم و همیشه خوراک ما خوب بود. بصیر سه خواهر و یک برادر داشت؛ که در طول دوازده سال مکتب، مادر، برادر و دو خواهرانش را بنا به واقعه های مختلف از دست داده بود. او از اولین روز دیدار و آشنایی ما یکنوع غرور خاص داشت؛ در هیچ حالت زنده گی منت کسی را نمی پذیرفت. دوستی او بی آلایشانه و بدون کدام مقصد بود. وقتی ما نتایج امتحانات پوهنتون را گرفتیم، به هر دوی ما باورکردنی نبود؛ اما او بدون گفتن یک کلمه در این مورد، درد خود را قورت نمود. مثل اینکه در پارچهء امتحانات مربوط بصیر، نام مرا و برعکس در ورق پارچهء امتحانات من، نام او را نوشته باشند؛ زیرا من به فاکولتهء طب و بصیر به فاکولته ادبیات کامیاب شده بودیم. اگر چه ما در پوهنتون به فاکولته های مختلف درس میخواندیم؛ ولی هر دو میکوشیدیم؛ تا همدیگر را همه روزه و یا یک روز در میان ملاقات نماییم. چشم به هم زدنی بصیر فاکولته را تمام کرد و در یکی از مکاتب شهر به صفت معلم دری مقرر شد. دو سال بعد من نیز در یکی از شفاخانه ها به صفت داکتر داخله مشغول کار شدم. یکسال قبل از فراغت با دختر یک معین وزارت که دوست پدرم بود، نامزد و بعد از فراغت عروسی کردم. بصیر در نامزدی و عروسی من اشتراک داشته و خدمت زیاد کرد. بعد از آن درهفته یکی دو بار همدیگر را میدیدیم. چندین بار او را تشویق کردم؛ تا زن بگیرد؛ ولی او بهانه کرده و امروز و فردا میکرد. از اینکه من علت بهانهء او را میدانستم، در یکی از روز ها گفتمش؛ تا دست به کار شود و اقدام به عروسی نماید. به او اطمینان دادم؛ که همه مصارف عروسی را به قسم قرض خواهم پرداخت؛ لیکن او با غروری که از هفت سالگی خود داشت، پیشنهاد مرا رد کرده و بعد از لبخند معنا دارگفت:

- جمشید جان...! هر وقتی که قسمت باشه، خداوند همه چیزهاره مهیا میسازه. از تو تشکر. تو خو میدانی؛ که مه هرگـز ای قسم پیشنهاده پذیرفته نمیتانم.

آنروز آخرین دیدار ما بود؛ به خاطری که دفعتاً اوضاع سیاسی کشور دگرگون گشت. فردای آنروز پدرم بدون اطلاع قبلی، ما را گرفته و از کشور خارج شدیم. یکوقت به خود آمدم؛ که در کشور آلمان رسیده بودیم. اوضاع کابل را از طریق امواج رادیو می شنیدم. تحولات سیاسی یکی پی دیگر میگذشـتـنـد. روزهای سیاه و تاریک پر از درد و الم، مردم ما را میازرد و مردم در تنور داغ و سوزان، متحمل هر نوع شکنجه می شدند. من دراین مدت هرگز دوست و برادر خود، بصیر را فراموش نکرده بودم. ازشنیدن هر واقعهء دلخراش درکشور میرنجیدم. سال ها دور از وطن بودم و دلم به دیدار وطن وبصیر میـتـپـیـد. وقتی بعد ازسالهای متمادی دربدری

و ویرانی، روشنایی نوید بخش صلح را در کشور شنیدم؛ خوشحال و مسرورگشتم. از این آرامش نسبی دیری نپاییده بود؛ که بازهم صدای حزن انگیز و تـپـیـدن در خون مردمم را شنیده و درتلویزیونها میدیدم؛ باز هم آواره گی مردم مظلوم را میدیدم. اینبار از امواج رادیوها و در پردهء تلویزیونها صدای انفجارها، حمله های انتحاری، بمباردمان های کورکورانه؛ فیر بالای مردم مظلوم و بی دفاع خود را میشنیدم. با مرگ هر هموطن خود رنج میبردم و دلم میخواست، تا از سرنوشت بصیر با خبر شوم. روزی به مادر دو فرزندم گفتم؛ که بیایید به مدت دو سه هفته به کابل برویم. دخترو پسرم درس و فاکولته را و مادرشان تنهایی کودکان را بهانه کرده و پیشنهادم را نپذیرفـتـنـد. من پانزده روز قبل از امروز به کابل رسیدم. تمام اقوام نزدیکم، خود را از سالیان قبل به یکی از ممالک غربی و شرقی جهان رسانیده بودند. درکابل از هیچ قوم و خویش دور، کدام آدرس نداشتم. بناءً دریکی از هوتل های شهر رفته و یک اتاق گرفتم. فردای روز آمدنم؛ به طرف خانه بصیر روان شدم. چهرهء آن منطقه را قسم دیگر دیدم. خانه های گلی و خامهء ویران شده وبه مخروبه های متروک میماند. دربعضی خانه های آن منطقه و کنار سرک عمومی نزدیک به آن کوچه، تعمیر های لوکس و قصر مانند، اعمار شده بودند. از مالک هر خانه و هر نفری که در مورد معلم بصیر می پرسیدم، جواب رد میشنیدم. دو روز به کوچه ها وخانه ها سرگردان بودم. روز سوم تصمیم گرفتم؛ تا به مکتب ها سر بزنم. از مکتب های نزدیک منطقهء سابقهء خانهء بصیر شروع کردم. به هر مکتب رفته و از معلم بصیر سوال میکردم. به مکتب های شخصی سر زدم؛ به کورس های شخصی رفتم و از او پرسیدم. بالاخره در یکی از مکاتب دولتی دور از شهر، بعد از گفتن نشانی، او را یافتم. مدیر به من گفت:

- استاد بصیر، معلم سابقه دار ای مکتب اس... اضافه از بیست و سه سال مضمون دری صنف های یازده و دوازده ره تدریس میکنه.

با خوشحالی گفتم:

- او حالی کجاس...؟

مدیر مکتب گفت:

- دیروز وقتی درس خلاص شد، خانه رفت... دگه نامده… نمیدانم چرا امروز نامده… شاگردانش گفتن؛ که کمی خسته و بیمار به نظر میرسید. مه آدرس خانه اوره نوشته کده به شما میتم... او بیچاره تا هنوز به خانه کرایی زنده گی داره.

مدیر آدرس خانه بصیر را نوشت و به من داد. دستان مدیر را فشرده گفتم:

- تشکر مدیر صاحب...! او دوست دوران مکتب مه اس... مه صرف به خاطر دیدن او از کشور آلمان آمدیم. مه دگه رفتم... خداحافظ.

در آن لحظه از خوشی در پیرهن خود نمی گـنجیدم؛ چون تلاش و جستجویم نتیجه داده بود و او را یافته بودم. هیجانی و مضطرب بودم. از اینکه آدرس او را یافته بودم، خیلی خوش و هیجانی شده بودم. با عجله خود را به آدرس داده شده رسانیدم و دروازهء رنگ و رو رفته و چوبی یی را تک تک زدم. متردد و دو دل بودم؛ عقلم کار نمیداد؛ که یک معلم لیسانس، سابقه دار، لایق و با تجربهء کشورما درخانه یی چون آن خانه زنده گی نماید. اگرچه ازچند همسایه و دکاندارمحل، پرسیده بودم وهمه همین خانه را نشانی داده بودند؛ اما پذیرفته نمیتوانستم؛ که او در این خانهء مخروبه و گلی زنده گی نماید. خواستم بار دیگر تک تک بزنم؛ که دروازه با صدای خشک خود باز شده و مرد لاغری، رنجور و باریک اندام، با صورت فرورفته و موهای سفید نمایان شد. با دیدن او گفتم:

- کاکا جان سلام...!

مرد قدمی از دروازه بیرون آمده با صدای شکسته و بیمار گونه گفت:

- علیکم سلام... کی ره کار داشتین...؟

گفتم:

- بصیرخانه... مه استاد بصیرخانه کار دارم.

او به من نگریست. لحظه یی به چهرهء من دقت کرد و با نرمی گفت:

- خو... استاد بصیره کارداشتی.

به یکباره گی لحن صدایش تغییر کرده و گفت:

- داکتر...! تو داکتر نیستی...؟ پروردگار عالمه شکر میکنم؛ که بالاخره دیدمیت.

متعجب شده گفتم:

- شما مره از کجا میشناسین... مه خو اولین بار اس؛ که شماره دیدیم.

مرد دستم را گرفته و گفت:

- جمشید...! مره به راستی نشناختی...؟ آیا مه ایقدر تغییر کدیم...؟ مه واقعاً....

از صدا او را شناختم؛ گپش را قطع کرده گفتم:

- بصیر...! تو خوده چی ساختی...؟

هر دو همدیگر را در آغوش گرفته و صورت های همدیگر را بوسیدیم. متوجه شدم؛ که تنش داغ است و درتب شدید میسوزد. لرزش درتمام وجودش مستولی گشته و رنجورش ساخته بود. او دستم را کش کرد و مرا به داخل حویلی برد. با داخل شدن به حویلی و مشاهده مخروبه ها، دلم تنگی نمود و خاطرات تلخ جنگهای خانمانسوز و آواره گی هموطنان به یادم آمد. چندین اتاق ویرانهء حویلی که یکی از صدها تحفه جنگ های کابل بود، نظرم را جلب کرد. او درحالی که به مشکل میخندید؛ دستم را در دست داشت و مرا به یگانه اتاق محقر حویلی داخل ساخت. بالای یکی از سه تاقه دوشک های هموار شده در اتاق نشستم. دیدار او مرا گـنـس و گول ساخته بود. او به مردان هفتاد، هشتاد ساله میماند؛ زهیر و ناتوان شده بود. اندیشیدم؛ که درد و رنج روز گار او را خرد و خمیر ساخته است. وقتی نشستم، او مقابلم نشست و با خوشی زیاد گفت:

داکتر...! مره چطو یافتی... بیست و هشت سال بعد همدیگر خوده می بینم. اینه داکتر...! واقعاً که دوست و برادر خوب بودی... مه خو باورم نمیشه... حیران هستم؛ که چطو مره پیدا کدی.

به یکباره گی نزدیک من آمد؛ بالبان ملتهب و سوزان خود صورتم را بوسید و گفت:

- مثلی که هنوزم باوریت نمیشه. سیل کو داکتر...! سر مه شک خو نداری؛ که مه بصیر هستم و یا خیر. چرا چپ هستی... قصه کو... از خوارم قصه کو... از کودکایت قصه کو... بگو که به کدام مملکت زنده گی دارین...؟

به مشکل به گپ آمده و گفتم:

- نی... نی... شک ندارم. صرف به خاطر بیماری و پیر شدنیت جگرم خون شد. ما به کشورآلمان زنده گی داریم... خواریت خوب بود و سلام میگفت... بچه و دخترم خو راست بگویم، نی تره میشناسن... نی ایقدر وقت میداشته باشن و نی به مثل جوانان وطن ما، مهر و محبت دارن. اونها مصروف گذشتاندن زنده گی متمدن غربی خود هستن. تو بگو...؟ قصه کو...؟

او لبخند زهر آگینی زده گفت:

- از چی قصه کنم...؟ قصه چی ره کنم...؟ اولتر از کدام درد خود و درد مردم خود بگویم. ما به ای مدت یک زنده گی سراسر رنج و درد ره گذشتاندیم... باربار مردیم و دوباره زنده شدیم. اونه تو خو خوب خبر داشته باشی و از رادیوها میشنیدی؛ که ظالم ها چی ظلم و ستمی که نکدن... چی درد و غم نبود؛ که به ما ندادن... مردم ما ایقدر غم و درد دیدن؛ که حالی ده مقابل غم و درد ها به مثل فولاد آبدیده شدن.

گفتمش:

- از زن و کودکایت بگو. اونها جایی رفتن...؟ چرا دیده نمیشن...؟

او درحالی که خود را تیر میاورد، لبخند زده گفت:

- بازقصه میکنیم... حالی مره بان که غم یک چاینک چایه بخورم.

- بصیر جان...! ضرور نیس... مه چای نمینوشم... خوده تیر نیار... همشیره و برادر زادایم کجا هستن...؟ قبله گاه و خواهریت کجاستن...؟

او درحالی که به نقش های قالین رنگ و رو رفته و پاره پاره شدهء سطح اتاق میدید، گفت:

- مه تا هنوز زن نگرفتیم... آغا جانم هفده سال قبل فوت کد و همشیره گکم ده جنگ ها راکت خورد و شهید شد.

- چی میگی... زنده گی سریت باشه... خداوند هر دویشانه بیامرزه و به خودیت صبر جمیل آرزو میکنم... ای که

میگی زن نگرفتی، راست اس و یا مزاق میکنی...؟ چرا...؟ چی باعث زن نگرفـتـنـیـت به ای مدت زیاد شد...؟

او آهی کشیده و گفت:

- یک سال باد از خارج شدن تو وخانوادیت از کشور، همرای دختر مامایم نامزد شدم... سه سال باد از نامزدی، از ایکه طبق خواست اونها، آماده گی عروسی ره گرفته نتانستم... زن مامایم شان نامزدی ره فسخه کدن... چند بارهرطرف دگه تلاش کدم؛ لیکن به خاطر مفلسی و بیچاره گی مه، کسی حاضر نشد؛ تا دختر خوده بته.

متوجه شدم، که لرزش در تن معلم بصیر زیاد شده است. گفتمش:

- بسیارمریض هستی... چی شدیت...؟ پیش داکتر رفتی...؟

گفت:

- از دو روز کمی مریض هستم... به وقفه ها تب میگیریم.

گفتم:

- چرا استراحت نمیکنی... دوا گرفتی...؟

گفت:

- ها... دیروز پرستامول داشتم و خوردم. داکتر...! مه چطو استراحت کده میتانم... شاگرده کایم چطو خات شدن... اگه مکتب نروم، اونها ره کی درس بته.

اعصابم خراب شد؛ نزدیکش رفته، دستش را گرفتم؛ نبض او را دیدم؛ در تب سوزان میسوخت. گفتم:

- بصیرجان...! تکلیف تو زیاد اس... به خوردن پرستامول جور نمیشی... مه یکدفعه بازارمیرم و بریت دوا میارم... اگه شد، فردا به شفاخانه بستریت میسازم.

او از جا برخاست. من از دستش گرفته و او را پهلویم نشاندم. بالکنت زبان گفت:

- بانی ما که بریت چای بانم... یک چیزباید به شو هم تیارکنم. آخر تو باد از ایقه سال آمدی... مهمان مه هستی.

گفتم:

- تو قراری کده بشی... مه بازار میرم... دوا و کمی سودا به شو میارم. یک چیز تیار و پخته شده میارم؛ تا وقت مه و تره پزیدن دیگ ضایع نسازه... تو باید کمی جور شوی.

او به مشکل لبخند زد و گفت:

- داکتر...! کمی خنکم میشه... لطفاً از او بستره به مه یک کمپل بتی.

متوجه شدم، که وضعیت صحی او وخیم است. بالشت را گذاشتم و او را مجبور ساختم؛ تا دراز بکشد. دو کمپل مندرس را بالایش هموار ساختم. با دیدن وضعیت او تصمیم گرفتم؛ تا هر چه زود تر موتر آورم. من باید او را به شفاخانه برده و داخل بستر میساختم.؛ زیرا وضع صحی او لحظه به لحظه خراب شده میرفت. اگر معطل میشدم؛ شاید زجر زیاد میکشید. در آن لحظه دست و پایم را گم کرده بودم. از یک طرف با پیداکردن او خوش شده بودم؛ ولی از طرف دیگر با دیدن او جگرم خیلی خون شده بود. خواهش و آرزوی دیدار کسی را که از سالها قبل در دل میپرورانیدم، حال با دیدارش مشوش شده و درد و رنج میکشیدم. حالت و روزگار زنده گی او زنجم داد. دلم گرفته و تنگ شده بود. حیران بودم چطور او را از آن حالت رهایی بخشم. تصمیم گرفتم؛ تا در قدم اول او را در یک شفاخانه بستر سازم و در قدم دوم به هر قیمت میشد، خانه پدری خود را از پیش شخص زورمندی که قباله آن را سالها قبل به نام خود کرده بود، از طریق دعوا در محاکم بدست میاوردم. مصمم گشتم؛ تا قبالهء خانه پدری را به نام معلم بصیر نمایم؛ کدام زن بیوه و یا یک دختر چهل، چهل و پنج ساله از یک خانواده شریف را پیدا کرده، شریک و محرم زنده گی اش سازم. من او را در آن حالت درد آور تنها گذاشته نمیتوانستم. میخواستم، دین دوستی و برادری را ادا سازم. زنده گی رقتبار او مرا میازرد و من بدون سر و سامان دادن به زنده گی معلم بصیر دوباره به نزد زن و کودکانم با خاطر آسوده رفته نمیتوانستم. در حالی که به آیندهء او می اندیشیدم، با عجله از خانهء او خارج شدم. کوچه ها را یکی پشت دیگر طی نموده و خود را به سرک عمومی رسانیدم. تکسی گرفته به نزدیک دروازهء خانهء بصیر از تکسی پایین شدم. داخل خانه رفتم؛ تا او را بیرون بکشم. معلم بصیر به خواب عمیقی فرو رفته بود. او را صدا زده گفتم:

- بصیر جان...! تکسی آوردیم... شفاخانه میبرمیت... بخی. بصیر...! معلم...!

به دو زانو نزدیکش نشسته و از شانه هایش گرفتم. او را تکان داده گفتم:

- بیدارشو؛ که شام میشه. زود بریم شفاخانه... بخیرگل واری جورمیشی... ری نزن؛ حالی مه آمدیم... بخی دگه.

دیدم او چشمانش را باز کرد و به من دید. لبان خشکش را شورانیده و چیزی زیر زبان گفت. از صدایش چیزی ندانستم. وقتی بلندش میکردم، با صدای لرزان و کنده کنده گفت:

- داکتر...! شاگرده کایم... اونها... ره کی... درس خات داد. اگه... مه... مکتب نروم... اونها ازدرس... پس ... می... مانن.

درحالی که با یک دست کمپل ها را دور میکردم و با دست دیگر از شانه اش گرفته بودم، گفتم:

- یکدفعه بخیر جور شوی، باز اونها ره درس خات دادی... اگه تو شفاخانه بری... سرمعلم مکتب، معلم دگه ره توظیف میسازه... تو حالی به شاگردایت فکر نکو.

صدای لرزانش را شنیدم:

- مره... کجا... میبری...؟ یکبار به مه سیل کو... مه میخایم... یک دفعه دگه چهره تره ببینم. داکتر...! سرطان شش هایمه از کار انداخته... شاگردایم چطو خات شدن... کی اونهاره... درس خات داد.

شانه های او را آهسته رها ساختم و سرش را به بالشت گذاشتم. خواستم، راننده تکسی را صدا بزنم و به کمک او، معلم بصیر را به تکسی ببرم. او دستم را گرفت. من به چهرهء رنگ پریده، رنجور و زرد او دیدم. او به مشکل به من لبخند زد وگفت:

- شا... گر... دایمه... درس... کی... خات... دا... د...!

درآن لحظه با دیدن حالت وخیم معلم بصیر اشکهایم جاری شده بود و با صدای بلند میگریستم. او آخرین نفس هایش را کشیده جان را به حق داد و من با دست راست چشمانش را درحالتی بستم؛ که شاهد غروب بی صدا و بی ترانهء زنده گی دردآور و زجردهندهء یک معلم و آموزگار کشورم بودم.

پایان

26 / حمل /1389