دلـیـر مـردان

 

                                                          نوشته: محمد هاشم انور

           

          صدای ناگهانی فیر راکت آر پی جی، انفجار و اثابت آن به یکی از وسایط اکمالاتی، مسؤولان امنیتی قطار را به جـنـبـش آورد؛ قطارتوقف داده شد؛ تعدادی ازسربازان از وسایط بیرون آمده و به پستی وعقب بلندیهای سطح زمین در جناح چپ سرک موضع گرفـتـنـد وتعدادی هم ازعقب وسایط شان به سمت دشمن فیرکردند. قوماندان قطعهء امنیتی با جسارت و دلیری به هرطرف رفته و به راننده گان هدایت میداد؛ تا وسایط شان را از سرک به چپ کشیده و وسایط را از همدیگر فاصله دهـنـد. سربازان به دشمن مجال انداخت سلاح ثقیل را نمیدادند. آنان مستقیم به مواضع دشمن نشانه رفته و با دیدن قسمتی از بدن کسی، فیر میکردند. دشمن که تصمیم آتش زدن قطار و نابودی سربازان امنیتی را داشتـنـد، ازحرکت آنی و مدافعهء تکتیکی سربازان دست و پاچه شده ومورال شان را از دست داده بودند. قوماندان دشمن که یک پسر جوان به سن بیست و پنج بود، به این فکر افتاد؛ تا کمی عقب نشینی نماید. اواندیشید؛ که شاید سربازان به قوماندهء قوماندان شان ازمدافعه به تعرض گذشته و از دوسمت، آنان را درمحاصرهء خود درآورند. قوماندان دشمن با چشمان ازحدقه برآمدهء خود میدید؛ قطاری را که به نابودی اش موضع گرفته بود، به قوماندهء قوماندان قطار، به فاصلهء زیاد ازسرک دور رفته وبه مسافه زیاد ازهمدیگر توقف داده میشوند. اومیدید؛ که قوماندان هرچند دقیقه بعد یکی از وسایط را حرکت داده و از محل  کمین، به پیش رانده و از منطقه دور میساخت. واسطه ایکه راکت اثابت نموده بود، آتش گرفته ودرحال سوختن بود. چند سرباز ازنخستین لحظه بدون ترس ازمرمی دشمن، درتخلیهء واسطه مصروف بودند. آتش هر آن اضافه شده وتقریباً تمام موتردرحال سوختن بود. قوماندان قطاربه آنان نزدیک شده صدا زد:

_ از واسطه دورشوین. کسی حق نداره به نزدیک موتر بیایه... هر لحظه امکان خطرجانی متوجه شما اس... دور شوین... شما پیشرو به طرف وسایط کشیده شده رفته، امنیت اوره به محل مناسب تأمین بسازین.

            قوماندان دست به شانه یک بریدمل زده و خطاب به چهار سرباز گفت:

- بریدمل امین مسؤول شماس. سه سرباز ره با چند واسطه به پیشرو روان کدیم. شما هم زود خوده     اونجه برسانین. وسایط دگه ره به طرف شما میفرستم. انشاءالله با شکست وفرار دشمن، ما هم خوده به     شما میرسانیم.

           در اثنایی که قوماندان مصروف دادن هدایت به سربازان بود، یکی از سربازان قطار به نام تیمور، درحالی که بریدمل علی دشمن را زیر آتش ماشیندار خود قرار داده بود، از سرک گذشت. با تعرض تیمور، دو تن از دشمن موضع خود را در یگانه تپه رها و عقب نشینی کردند. تیمور به تپهء کوچک فتح شده نزدیک سرک بالا شده و به عقب سنگ نسبتاً بزرگی موضع گرفت. او از تپهء کوچک که صرف ده الی پانزده متر از سطح سرک بلند تر بود، دشمن را زیر آتش گرفت و زمینه را به آمدن بریدمل علی به تپه مساعد ساخت. با موضع گرفتن آندو و فیر بالای دشمن، موقع خوب به کشیدن قطار مساعد گشت؛ که در ظرف چند دقیقهء محدود، قطار از محل دور رفته و سربازان هم خود را به عقب وسایط، از منطقهء کمین دشمن کشیدند. از اینکه دشمن زیر تأثیر مستقیم تپه بود و بالای سربازان فیر نمیتوانستـنـد، قوماندان قطار بی خبر از علی و تیمور در تپه، فکر کرد؛ که به جز یکی دو نفر از دشمن متباقی فرار نموده اند. او سربازانش را از منطقه کشیده و به طرف قطار درحرکت شد. علی و تیمور که دشمن را مصروف نگهداشته بودند، لحظه یی بعد متوجه شدند؛ که در سرک به جـز از واسطهء حریق شده کسی دیده نمیشود  و همه خود را کشیده اند. آندو خوش شده و علی خواست به قوماندانش از موجودیت خود از طریق مخابره پی آر سی - ده - هفتاد خبر دهد؛ ولی بطری دستگاه مخابره چارج تمام کرده بود. علی عصبانی شده با  خود گفت:

 

_ لعنتی...! دو ساعت کار نداد و چارج تمام کد.

            تیمور گفت:

_ چی گپ شده...؟  چرا قهر هستی...؟

            علی همان طوری که رو به سینه افتاده بود، مخابره را در کمرش بست و گفت:

_ چارج خلاص کده...! چطو به قوماندان خبر بتیم... او از ما بی خبر اس... تمامش از دست تو اس... بدون قوماندهء قوماندان صایب به ای تپه آمدی.

            تیمور سرش را به طرف علی دور داده و بعد از زدن یک لبخند معنی دارگفت:

_ دست تو هم بود... آیا تو زمینه تیر شدن مره به ای تپه مساعد نساختی.

            علی خندیده و گفت:

_ حالی شد دگه... کار خوب هم شد... ده غیر ای شاید تعداد زیاد وسایط از بین میرفت و خدا نکده تعداد سربازان ما کشته و زخمی میشدن. خوب تیمور... حالی یک، یکی خوده میکشیم... قوماندان هم وقـتـی به قطار برسه و موجودی کنه، از غیابت ما فهمیده و همرای موتر وچند سرباز اینجه میایه.

            تیمور گفت:

_ اول تو خوده از تپه کشیده و از سرک بگذر... باز مه....

          علی گپ او را قطع کرده وگفت:

- نی اول تو خوده بکش.

          تیمور گفت:

- نی ... نمیشه... اول خودیت.

          علی گفت:

- تو که میگی و شله گی داری... اینه اول مه خوده میکشم.

         علی نیم خیز شد؛ اما به زمین افتاد و گفت:

_ آخ... مه خوردم... مر... می... خور... دم... دشمن ازعقب ماره به محاصره کشیده... متوجه... خود... باش. مه... مه... مره... بان... و ... خوده... بکش.

         تیمور خود را به طرف علی لغزانید؛ تن او را کمی به عقب سنگ کش کرده و گفت:

- به کجایـیـت خورده... چطور هستی... به کجایـیـت خوردی... گپ بزن نی. علی...! علی جان...!

            تیمور متوجه صورت علی شد. علی درحالتی که لبخند در لب داشت، سکوت نموده بود. تیمور او را کم دیگر به عقب سنگ کش کرد. او به دستش در سینه علی خون را احساس کرد؛ وارخطا شد؛ به چهرهء علی دیده و با سلی به صورتش زد. متوجه شد؛ که علی، جان را به حق سپاریده  و شهید شده است. تیمور چند فیر به طرف سرک نمود و با انگشتان دست، چشمان علی را بسته و گفت:

_ انا لله و انا علیه راجعون.

            اشک از چشمان تیمور جاری شده و برای یک دقیقه با صدای بلند گریست. دفعتاً به خود آمده و با کف دست، اشکها را از گونه هایش سترد. او ماشیندارخود را به طرف چند تن دشمن که از سه سمت به او نزدیک میشدند، نشانه رفته و فیر کرد. تیمور شاجور های پر از مرمی را از پرتله علی کشید و ماشیندار او را گرفت. او درحینی که متوجه دشمن بود و به طرف آنان فیر میکرد، از موقع استفاده کرده دستگاه مخابره را از کمر علی گرفته و به کمر خود محکم بست؛ تا بدست دشمن نه افتد. او گاهی با ماشیندار خود و گاهی با ماشیندار علی فیر میکرد. جنگ ده دقیقه به شدت هر چه تمامتر جریان داشت. تیمور مردانه وار و با مورال قوی بالای مواضع دشمن فیر میکرد. اوناگهان متوجه شد؛ که آخرین شاجور را درماشیندارجابجا نموده است. به سرک نظر انداخت؛ از قوماندانش خبری نبود. اوحدس زد؛ که قطار شاید به فاصلهء ده کیلومتری پیش رفته باشد. او به یاد آورد؛ که الی ده کیلومتر محل مناسب به توقف دادن قطار نمیباشد؛ چون دو ماه قبل شش کیلومتر دورتر به کمین دشمن افتاده بودند؛ در آن کمین دو واسطهء شان حریق گردیده بود. در نتیجه، آنان توانسته بودند؛ که دشمن را با یک تعرض به عقب نشینی مجبور و در بین باغها متواری سازند. تیموربه یادآورد؛ که قوماندان تعدادی از سربازان را به امنیت قطار مؤظف نمود و خودش با تعدادی از سربازان که تیمور نیز عضوی از آنان بود، به تعقیب دشمن داخل باغ شده بودند.

            اثابت چند مرمی به سنگ، تیمور را به خود آورد. او عرصه را به خود تنگ دیده و اندیشید؛ که کشته و یا اسیر خواهد شد. ازاینکه مرمی کم داشت، مقاومت زیاد نتوانسته و دشمن را الی آمدن همرزمانش مصروف ساخته نمیتوانست. چشم تیمور به جسد بیجان بریدمل علی افتاد و گپ او را در کمین قبلی به یاد آورد؛ که در بین باغ به او گفته بود:

_ تیمور...! دشمن های ما نافهم و نادان هستن... اونها فریب خورده ونمیدانن؛ که جنگ وبرادرکشی فایده نداره. نمیدانن؛ که همگی ما و اونها برادرهمدیگر خود هستیم. لطفاً مستقیم بالایشان فیرنکو. کوشش کو؛ تا کشته نشون... آخر نی آخر، به خود آمده و خوبی و بدی ره تشخیص میتن. اونها هم یکی از بازوان ای ملت دلیر و قهرمان هستن.

            با به یاد آوردن گپ های علی اشک از گونه های تیمور سرازیر شده و با خود گفت:

_ مه باید به طرف باغها بروم... اونجه میتانم؛ که دشمنه یک ساعت مصروف بسازم؛ مه باید خوده از محاصره بکشم؛ هنوز پنج ساعت به شام مانده... کاش تاریکی میبود؛ کشیدن به تاریکی آسان تر بود؛ مه دگه چاره ندارم... باید به داخل باغها بروم.

            او سرش را کمی بلند کرد و فاصله تپه را با اولین باغ تشخیص داد. شروع باغ از دامنهء تپه هشتاد متر فاصله داشت. دراین وقت چند مرمی ازطرف سرک و سمت چپ فیر شده و مرمی ها از بالای سر تیمور گذشتـنـد.  او سرش را به زمین سطح تپه چسپانید و با خود گفت:

_ دشمن ازسمت شمال رفته و مره از سمت سرک و دوطرف شرق وغرب محاصره کدن... دگه چاره ندارم... مه باید دشمنه سرگردان و مصروف بسازم.

            تیمورنیم خیز شد وبه سه سمت چند، چند مرمی فیرکرد؛ او برق آسا خود را به زمین انداخته و سینه خیز تـنـش را به سمت شمال تپه لغزانید؛ اودر مدت چند ثانیه با چالاکی حیرت انگیزی خود را به آخرین قسمت پایین تپه رسانید؛ او دو سمت خود را دیده درجایی که قرارداشت، چقری یی بود؛ که از اثر سرازیر شدن آب از تپه پیدا شده بود. سنگ و سنگچل های چقوری جوی مانند از اثر تابش آفتاب بعد از چاشت، کمی داغ بودند. او دید؛ که چقوری به سمت باغها رفته است. نیم خیز شده و به طرف باغ دویدن گرفت. وقتی از دیوار باغ بالا شده و خود را به طرف دیگر انداخت، چند مرمی به دیوارباغ اثابت و از بالای سرش گذشتـنـد. اودانست؛ که دشمن او را دیده است. تیمور ماشیندارش را بالای ماشیندار علی به گردن آویخت و با یک دست آنها را محکم گرفته وبا آخرین توان وقدرت به دویدن شد. او از چند باغ گذشت و بعد خود را به باغ چپ انداخته و مسیر حرکتش را تغییر داد. او به سمت باغهای غرب به دویدن شد. او صدای دویدن دشمن را میشنید، که او را تعقیب میکردند. از طرف دشمن فیرهایی پراگنده صورت میگرفت؛ که دربین درختان صدا های عجیب وغریبی را انعکاس میداد. تیمور اندیشید؛ که اگر بتواند همینطور پیش برود، خود را نجات داده خواهد توانست. اومشوش وپریشان بود؛ که همرزمانش به تعقیب او داخل باغ نیامده و در کمین دشمن نـه افـتـنـد. تیمور مانده شده و نفسک میزد. حلقومش خشک شده وعرق از سر و صورتش جاری شده بود. تمام لباس او در عرق شت و پت بود. او زیر سایهء درختی خود را به زمین انداخته و دراز کشید. لحظه یی بعد از جیب پطلونش دستمال عرق پاک را گرفته و عرق های پیشانی، صورت،عقب گوشها، گردن وسینه را سترد. او پنج دقیقه بعد صدایی شنید. ماشیندارش را از گردن گرفته، از جا برخاست. او آهسته آهسته عقب دیوار باغ رفته و باغ قبلی را دید. دو تن از دشمنان را دید؛ که ایستاده بودند. یکی از آنان در تلفون جیبی خود گپ زده، گفت:

_ قومندان...! گپ مه قبول کو... او سرباز به ای سمت آمده... مه پتک آو او ره یافتیم. دوربخو... شما ره بازی داده...  به چپ دور بخورین... ما منتظر هستیم... زود بیایین.

            تیمورآهسته آهسته عقب رفت. دستش را به کمربرد. دید؛ که پتک آبش درحین خیز زدن از دیوارکدام باغی، افتاده است. تیمورهرطرف را به دقت نظاره کرد. وقتی متیقن شد؛ که کدام نشانی از خود باقی نگذاشته است، حرکت کرد و از دیوار آن باغ، به باغ دیگر داخل شد. او وقتی چند باغ را پشت سر گذاشت، احساس گرسنگی و تشنگی کرد. تا آن لحظه متوجه نبود؛ که درباغها انواع و اقسام میوه های پخته و ناپخته موجود است. یکبار وارخطا شد؛ که چرا باغداران در باغها نبودند؛ اما یادش آمد؛ که مردم درموسم جوش گرمی هوا الی چاشت روز درباغ ها کار کرده و برای چند ساعت درخانه هایشان استراحت     

          میکنند و عصر به باغ ها میایند. او فکر کرد، که شاید هم صدای فیر مرمی مانع آمدن شان به باغهای شان شده باشد. اوحدس زد؛ که هـر آن باغداران به باغها آمده و او را خـواهـنـد دید. تیمور از یک درخت دو دانه سیب نیمه پخته را کنده و با دندانهایش چک زد و خورد. او یک درخت زرد آلو را دید.       به درخت نزدیک شده و میخواست چند دانه کنده و بخورد؛ که صدایی را شنید:

_ اونه...! یافتمش... قوماندان یافتمش... اوره محاصره کنین... از او طرف... تو از او طرف برو... ده او باغ اس... مه از ای طرف میرم... تو یک نفر دگه ره هم همرایت ببر... زود... زود شوین که نگریزه.

            صدای شخص دیگری که حدس زده میشد؛ قوماندان باشد، شنیده شد:

_ از پیش تان نگریزه... مرمی بارانیش کنین... از دست او پلان ما ناکام شده و قطار، مفت از دست ما رفت... نمانین... بکشین... اوره بکشین. فکر میکنم؛ مرمی خلاص کده... او مرمی نداره.

         تیموربه طرف دشمن هوایی فیر کرد و به گریز شد. هر چند دقیقه بعد می ایستاد و به عقب نگریسته

و یکی، دو مرمی را در لابلای شاخچه های درختان فیر میکرد. در همین وقت متوجه شد؛ که مرمی خلاص کرده است. صدای دشمن هر آن نزدیک و نزدیکتر میشد. تیمور با آخرین توان دویدن گرفت. او از یک باغ به باغ دیگرمیرفت و هر طرف را میدید؛ تا راه گریز به خود یابد. اونفس نفس زده و قبرغه های قفس   سینه اش را درد گرفته بود. حلقومش خشکی کرده وغرق درعرق شده بود. او برای اولین بار مورال خود را از دست داده و متیقن شد؛ که اسیرخواهد شد؛ درحالی که مرگ را نسبت به اسیری ترجیع میداد. اودست به پت ران خود برده ومتوحش وپریشان ترگردید؛ چون کاردش نیز در جایی افتاده بود. اسد مأیوس شده وبا آخرین قدرت به پیش روان بود؛ پاهایش درد کرده و میلرزیدند؛ هر آن آخرین نیرویش را از دست داده و احتمال افتادنش به زمین میرفت؛ چشمانش سیاهی میکردند؛ اودرهمین حالت با چشمان خسته وناتوان خود درکنجی ازیک باغ متوجه شد؛ که شاخچه های انبوهی از درختان تجمع نموده و محل خوب و امیدوارکننده یی برای پنهان شدنش شده میتوانست. اومیدانست؛ که آن محل جای مناسب و مطمئن برای پنهان شدنش شده نمیتوانست؛ ولی چاره هم نداشت و باید از اندک ترین امیدواری هم استفاده میکرد؛ او با قدم های لرزان وبا آخرین توان چند قدم برداشت و خود را به آن سمت رسانید؛ آخرین نیرویش را از دست داده و به زمین افتاد. اوتلاش کرد؛ تا میان شاخچه ها خود را پنهان سازد؛ هرلحظه انتظار بیهوش شدن خود را داشت. او به مشکل توانست؛ تا خود را در لابلای شاخچه ها پنهان سازد. او در زیر شاخچه ها لمیده و با کف دست، به صورتش چند سلی نواخت؛ تا بیهوش نشده وبه خواب نرود. دودقیقه بعد شرفهء یک چیزی را شنید. از لای درز شاخچه ها به باغ نگریست. مردی را تشخیص داد؛ که به طرف او درحال آمدن بود. تیمور درحالت ضعف با چشمانش به مرد دید؛ لیکن چهرهء  او را تشخیص درست داده نتوانست. اسد با دیدن مرد، آخرین امید را از دست داد. اومتیقن شد؛ که دستگیر شده و اسیر دشمن خواهد گردید. متوجه شد؛ که مرد درمقابل اوبالای زمین دراز کشید. مرد بوت هایش را از پا ها بیرون کشیده و زیر سرش قرارداد. تیمور دید؛ که مرد به یک بغل به قسمی که پشتش به تیمورباشد، دراز کشید. تیمور از حرکت مرد چیزی ندانست؛ لیکن فهمید؛ که مرد دشمن بوده نمیتوانست و شاید دهقان، اجاره دار ویا مالک باغ باشد؛ که میخواست، چند دقیقه بخوابد. تیمور خود را شور داده نمیتوانست؛ زیرا با شوردادن وکدام حرکتش، شاخچه ها صدا داده و مرد متوجه اومیشد. او دل را در قفس سینه، حبس ساخت و آهسته آهسته و با احتیاط تـنـفس میکرد. تیمور صدا هایی را از دور شنید؛ صدا نزدیک شد. او توانست؛ که گپ های آنان را تشخیص دهد. چند مرد به باغ داخل شده بودند؛ تیمور با دیدن آنان مضطرب گشت و چشمانش از حدقه برآمدند. شش مرد مسلح به طرف او نزدیک میشدند. او آنان را شناخت. کسانی بودند؛ که با آنان جنگیده بود و او را تعقیب داشـتـنـد. تیمورکارش را تمام شده یافت. اوکلمه طیبه وشهادت راخواند ومنتظر سرنوشت تلخ خود شد. مردان به چند قدمی او رسیده و یکی از آنان که قوماندان بود؛ گفت:

_ ایتو خویش ( خوابش ) برده؛ که نگو. چطو از صدای فیر بیدار نشده...؟

            نفرمسلحی که پهلوی راست قوماندان قرار داشت، گفت:

_ بیچاره کم تجربه اس... جوان اس دگه... کار کده، کار کده مانده و ذله شده باشه...!

            قوماندان دستور داد:

_ اوره بیدار کو... اوره بخیزانین.

           

          قبل از آنکه کسی به او نزدیک شود، مرد جوان از جا برخاست وسلام داده، گفت:

_ باغ خود تان اس صایب...! میوه بخورین... مه چی خدمت کده میتانم.

          قوماندان گفت:

_ ما به تعقیب یک سرباز هستیم. اوره ندیدی...؟

            یک مسلح دیگر گفت:

_ ای بیچاره خو، خو بوده... او چطو کسی ره دیده میتانه.

            مرد با وارخطایی گفت:

_ نی... نی صایب...! مه تا پنج دقیقه پیش به باغ کارمیکدم... فـقـد یکی، دودقیقه مره خو برده بود. صایب...! بسیار ذله شده بودم... چاشت دوغ زیاد خورده بودم. به ای باغ کسی نامده... نی...  مه کسی ره ندیدیم.

            مرد مکث نموده و گفت:

_ هان راستی... چند دقیقه پیش که کارمیکدم،  صدای شرفه و دویدن کسی ره شنیدم. ده ای باغ پشت سر ما بود... به او باغ کسی میدوید.

            قوماندان گفت:

_ بچه ها...! اوحتماً طرف قریه بالا رفته... زود او ره تعقیب کنین... اونباید خوده گم کنه... اگه به قریه برسه، مردم قریه او ره پنهان میسازن. زود شوین... او سرباز نباید به قریه برسه.

          قوماندان و شش تن افرادش از دیوارباغ گذشتـنـد. مرد دهقان به دیوار نزدیک شده و کله کشک کرد. اودید؛ که قوماندان و دسته اش ازباغ دومی هم گذشته و به طرف قریه رفتند. او لبخند تمسخر آمیز زده  و به طرف جایی که یک لحظه قبل درآنجا درازکشیده بود، پیش رفت. وقتی به آن محل  رسید، لبخند پیروزمندانه زده  و با صدای بلند گفت:

_ سرباز...! خطر دور شد. برادر...! تره میگم... سربازجان...! بیرون بـیـا... سرک نزدیک است... مه تره پشت کده میرسانم... همرزمایـیـت حتماً به سرک منتظر تو هستن.

            تیمور ازحرکت و سخنان مرد به حیرت افتاده بود. او شاخچه ها را پس زده و به کمک دهقان جوان بیرون آمد. اوبه دو زانو به زمین نشست وبه مردجوان دید. چهرهء اوبرایش آشنا آمد. تیموربرمغزش فشار آورد؛ لیکن او را شناخته نتوانست. مرد دهقان که او را دربیرون آمدن از لابلای شاخچه ها کمک کرده بود، به چهرهء متعجب تیمور نگریست و باز هم لبخند زده گفت:

_ سرباز...! نی که مره نشناختی... مه هستم... مه دشمن تو... یادیت رفته؛ که دوماه پیش پنج باغ او    طرف تر به جوی افتاده بودم. ما به قطارشما حمله کده بودیم و شما بالای ما تعرض کده و ما ره مجبور به فرار ساخته بودین... ران پای مه از اثر فیر یکی از سربازان، زخم برداشته بود.

            تیمور با تعجب و دهن باز به او میدید. مرد دهقان ادامه داد:

_ یادیت رفت؛ که مره نشان قوماندانیت نداده و سرمه فیرنکدی. به قوماندانیت گفتی؛ که به جوی کسی نیس. بازبه طرف مه لبخند زده و دگراره هم به یک بهانه مجبور ساختی؛ تا از باغ زود خارج شون.

            تیمور لب هایش را شورانیده و گفت:

_ تو...؟ هان... حالی شناختم... اما تو خو....

            مرد دهقان گپ او را قطع کرده و گفت:

_ بلی، مه مسلح بودم و علیه شما میجنگیدم. به خاطری میجنگیدم؛ که فکر میکدم شما خدای نخواسته کافر هستین. به ما همی قسم گفته شده بود. جوانی و کاکه گی تو به مه اثبات کد؛ که شما دشمن مردم نی؛ بلکه خدمتگار مردم هستین. بعد از فکر زیاد سلاح ره به مالکانش تسلیم داده و به باغ خود دهقان شدم.

            تیمور سوال کرد:

_ پس چطو مره دیدی... تو خو اینجه نبودی.

            مرد خندیده وگفت:

_ درست اس؛ که به باغ نبودم. وقتی از خانه به باغ میامدم؛ که صدای فیرها ره شنیدم. دلم خواست؛ تا خاته رفته و ساعتی بعد بیایم، خو طاقتم نشده و به باغ آمدم. تره به حالت بسیار خراب دیدم... مه تره شناختم و

          کاکه گیت یادم آمد. وقتی پت میشدی، تره از سوراخ دیوارباغ، میدیدم. باز آمدم اینجه دراز افتادم؛ تا تره از گیر دشمن نجات بتم... مه بسیار خوش هستم؛ که به یک سرباز مسلمان و قهرمان کمک کدیم.

          تیمور به مرد دهقان نزدیک شد؛ او را در آغوش گرفت و گفت:

_ تشکر... خیر بـبـیـنـی... خداوند یکتا همراییت باشه... برکت بـبـیـنـی.

            مرد ازشانه تیمورگرفته و او را به طرف باغهای سمت جنوب برد. دوباغ را درحالتی گـذشتـنـد؛ که قبل از داخل شدن، مرد از بالای دیوار، همه ساحه باغ را ترصد میکرد و بعد از مطمئن شدن، تیمور را به پیش رفتن کمک مینمود. آندو وقتی سه باغ را پشت سرگذاشتند، سرک نمایان شد. آنان از دور دو موتر رینجر را دیدند؛ که به سرعت درحرکت بودند. تیمور که با سرک، کمتر از دو صد متر فاصله داشت، وسایط و سربازان را شناخت. تیمور پی برد؛ که آنان به کمک و نجات او و بریدمل علی بازگشته بودند. تیمور و مرد دهقان یکبار دیگر همدیگر خود را در آغوش گرفـتـنـد و صورت های یکدیگر را بوسیدند. تیمور به طرف سرک روان شد. مرد ایستاده و به نزدیک شدن تیمور به همرزمانش میدید. پرسونل وسایط متوجه تیمور شدند؛ وقتی رینجرها به مقابل او رسیدند، توقف داده شده و چند سرباز به طرف تیمور دویدند. سربازان، ماشیندارها و دستگاه مخابره را از تخته پشت و کمرتیمورگرفـتـه و او را غرق بوسه ساخـتـنـد. آنان او را در آغوش گرفته به موتر سوار کردند. لحظه یی بعد هر دو رینجر به صوب محل حادثه برای آوردن جسد بریدمل علی در حرکت شدند. تیمور و مرد دهقان درحالی که اشک خوشی از چشمان شان جاری بود؛ تا آخرین نقطهء ساحهء دید شان به همدیگر دست تکان میدادند.

 

                                                                                        قندهار

                                                                                       جمعه 30 /  اسد / 1388