دریچهء روشنایی

 

                                                                  نوشته: محمد هاشم انور

 

        او قد دراز داشت؛ خشک و لاغری بود؛ در حدود سی و پنج سال عمر داشت؛ ولی از چملکی ها و چین های صورتش حدس زده نمیشد؛ که از پنجاه سال کمترعمر داشته باشد. لبان خشک و ترکیده داشت. چشمان او بزرگ و برآمده بودند؛ که پلک های دراز، چشمانش را مجبور به پایین دیدن مینمود. شانه های افتاده و گردن لاغر داشت. رنگ صورتش به سیاهی گراییده بود. نصف موهای سرش سفید شده بودند. درریش وبروت هایش سفیدی زیاد تر دیده میشد. موهای ژولیده وچرکین داشت. با دیدن دقیق به صورت او، انسان حدس زده میتوانست؛ که جبرزمان او را خیلی خورد و خمیر ساخته است. حرکات بی اراده از او سر میزد؛ اکثر اوقات درفکر دور و درازی غرق میبود. مثل آن میماند؛ که از درد چیزی رنج میبرد؛ گرسنه و تشنه معلوم میشد. او درگوشه یی از مسجد نشسته بود. انتظار فرا رسیدن وقت افطار را داشت. با هموار شدن دسترخوان درمقابلش، امید سیر شدن شکمش افزونی یافت. با آمدن غوری های برنج، قاب های کوفته، گیلاس های چای سبز و سیاه و چند قطعی خرما حالش دگرگون گشت. دلش میخواست قطی خرمای مقابلش را گرفته ویکدم به بلعیـدن گیرد. بوی خوش ذایقه کوفته مشامش را آزرد. فکرمیشد؛ که کوفته مزه دار، ماه ها و سالها ازگلویش تیرنشده باشد. لحظه ها را میشمرد؛ تا هر چه زود تر کسی به اشاره ملا امام برخاسته و آذان دهد؛ تا او وتعداد زیاد دیگر حاضر در مسجد، از خوردن غذای لذیذ مستـفید گردند. انتظارش به پایان رسید؛ چون یک جوان هفده ساله، خرمایی را که در دست داشت، به دهن برد. جوان به اشاره ملا امام ازجا برخاسته و مقابل مکروفون مسجد قرارگرفت. مرد با شنیدن آذان، دو دانه خرما را از قطعی گرفت و به دهن برد. مزهء خوشگوار و شیرین خرما به او انرژی تازه یی داد. دستان مرد به حرکت افتاد و هر آنچه مقابلش بود، می بلعیـد. دانه های برنج در بروت و ریشش گیرمانده بودند؛ که با دست کشیدن به ریش وبروتش پایین افتادند. مرد گیلاس های چای را سر کشید. وقـتـی دیگران جهت ادای نمازدرصف ها ایستاده و شروع به ادای نماز کردند؛ او خود را درجمع کردن بشقاب ها و دستر خوان مصروف ساخت. وقتی ازین کارفارغ گردید، از مسجد خارج شده دربیرون از مسجد بطرف راست دروازه به زمین نشست. او یک دستمال چرکین و کهنه را مقابلش هموار ساخت؛ تا نمازگذاران مقدارپول به اوخیرات بدهند. وقتی نماز ختم گردید؛ اوصاحب هفتاد افغانی شده بود. مرد ازجا برخاسته و ازمسجد خارج شد. اوبه هر طرف دید و چرت زد. لمحه یی بعد بداخل صحن کوچک مسجد بازگشت و درکنجی نشست. ملا امام بعد از ادای نماز و خواندن چند رکعـت نفل، از دروازه مسجد خارج وبه طرف حجره اش که به کنجی از صحن مسجد قرارداشت، روان شد. ملا امام متوجه اوگردید. اونزدیک آمده از مرد پرسید:

 _ بیادر...! نان خوردی...؟ اگه نخوردی بریت روان کنم.

       مرد خود را تکان داده گفت:

 _ خوردیم... نان خوردم... کفایت میکنه... اجازه اس؛ که شوه  ده کنج مسجد خو شوم...؟

       ملا امام در حالیکه لبخند در لبانش نقش بسته بود، گفت:

_ چرا نی...! ای خانه خداس... هرکس میتانه به هر مدتی که دلش باشه، اینجه بگذرانه... ده بیرون خنک اس... داخل مسجد برو... مه بریت چای داغ روان میکنم. مسافرهستی...؟ حتماً تشنه هستی.

        مرد خجالت زده شده وگفت:

_ خدا خیریت بته ملا صایب. هان... مسافر هستم و جای ندارم... چهار روز قبل پولیس مره از او طرف سرحد کشید... دو هفته بندی کده بودن... زیاد لت و کوبم کدن، دشنام میدادن و پدرسوختهء مهاجر میگفتن... زن و اولادهایم او طرف، ده یک کمپ مانده و از مه خبر ندارن... نمیدانم اونها ده چی حالت باشن و چقدر مره پالیدن.

        ملا امام گفت:

_ میگفتی که زن و اولادهایت مانده... کارت مهاجرت خوده نشان میدادی...؟

        مرد با نا امیدی گفت:

 

 

_ کارت ندارم... مره کارت نداده بودن... ما از بیست سال پیش همونجه زنده گی داشتیم... پدر و مادرم شش سال پیش، یکی پشت دگه مردن و مه همرای زن و سه اشتکایم ده کمپ زنده گی میکدیم.

    ملا امام که متأثر و غمگین شده بود، گفت:

_ خداوند متعال مشکل تره آسان بسازه... چطوکنیم دگه... ده ملک بیگانه باید توقع احترام هم نداشته باشیم. باز ای مردم همرای مهاجران ما ظلم زیاد کدن... مردم وجوان های ماره آلوده و معتاد ساختن... چرسی وهیرویـیـنی ساختن. بیادر...! برو درون مسجد که خنک شده... چای بریت میرسه.

    مرد با شنیدن نام چرس و هیرویـیـن تکان خورد. لرزش خفیفی دربدنش پیدا شده و کوشید؛ تا ملا امام از وارخطایی اوچیزی نداند. مرد به داخل مسجد رفت. یک جوان برایش چای و یک لحاف آورد ورفت. مرد چند گیلاس چای نوشیده، سویچ برق را خاموش نمود. او لحاف را گرفته، دراز کشید. مرد به فکر دور و درازی غرق شد. به زن و سه دخترش فکرکرد؛ اعمال خود را از نظرگذرانید. با بیاد آوردن تلخی های زنده گی مهاجرت، قطره های اشک ازگونه هایش جاری شد. اواشکها را از صورت، با انگشتان کلـفـتــش سترد. برای اولین بار اندیشید؛ که  زنده گی با زن و اولادهایش به او چقدر ارزنده و شیرین بوده است. گرچه میدانست به زن و کودکانش جز غم و درد چیز دیگری نداده وهرگز به محبت کانون خانواده گی فکری هم نکرده بود، با آن هم احساس کرد؛ که او تنها شده است و این تنهایی برایش طاقت فرسا خواهد بود. مرد غرق در تفکر و خاطرات تلخ گذشته بود. او از کرده هایش نادم و پشیمان بود؛ ولی چاره یی هم نداشت. رهایی اعمال بد به او غیر محال به نظر میرسید. چشمان مرد سنگین شدند و در حالت نیمه خواب و نیمه بیداری کسی او را مخاطب قرارداد وگفت:

_ غلام...! تنهایی به تو و خانواده توبهتراست. تو به آنها جز غم و اندوه چیز دگه ندادی... اونها از دوری تو خوش شده باشن... تره زود فراموش خات کدن.

     غلام با ندامت و عجز جواب داد:

_ نی... مه میدانم گرچه بد بودم... چرس و هیرویـیـن میکشیدم...کارنکده ونصف پیسه های ره که خسربریم به خرچ خانه به مادر اولادهایم میداد، به زور میگرفتم... با آن هم مره همسرم دوست داشت.... اولادهایم مره دوست داشتن.

    باز هم صدا گفت:

_ تو غلط فکر میکنی... تو به اونها بار بودی... از نبودن تو چقدر خوش شده باشن. چرا که تو آدم خوب نبودی و زجر و شکنجه میدادیشان.

    غلام گفت:

_ درست اس که مه بد و هیرویـیـنی بودم؛ ولی مه خو از اول چرسی و هیرویـیـنی نبودم... گلکار بودم و همه روزه عاید میاوردم. خدا خیر نـتـه اوره...  تـقی مره معتاد ساخت. چرس و هیرویـیـن مفت داد؛ تا وخـتی که معتاد شدم... باد ازو پیسه خواست... مه از اول بد نبودم... نبودم... آدم خراب نبودم... ایره زنم میدانه.

      صدا گفت:

_ خوده به ناحق تسلی نتی... تو بد بودی و بد خات ماندی... تو آدم خوب شده نمیتانی... بد، بد و خوب، خوب اس.

     غلام با فریاد غرید و گفت:

_ نی...! مه خوب بودم... بد شدم؛  ولی باد ازی خوب خات شدم. مه چرس و هیرویـیـنـه ترک خات کدم... مه آدم خوب شده وباز به گلکاری شروع میکنم.

     صدا خندید و بعـد از لحظه یی گفت:

_ چطو ترک میکنی...؟ ای امکان نداره... آدم معتاد خو اراده و تصمیم قاطع نداره ... آدم معتاد جور شده نمیتانه.

      غلام خاموش ماند. صدا را باز هم شنید؛ که میگفت:

_ دیدی که خاموش وچپـیت کدم... توخوب شده نمیتانی... تویک آدم بد، یک شوهربد ویک پدربدهستی... اعضای خانوادیت سریت میشرمن... مردم تره لعنت میفرسته... تو وامثال تو مرض مهلک و کشنده به جامعه هستین.

     غلام از خواب پرید و با فریادی که در مسجد طنین انداخت، گفت:

_ نی... مه خوب میشم... مه کوشش میکنم؛ تا آدم مفید به مردم خود شوم. شوهر خوب به زنم میشم... پدرخوب به اولادهایم میشم... مه خو... خوب ... می ... میشم... مه خوب شده میتانم... فامیدی...!

      غلام با گفتن این جملات درتاریکی مسجد به هـر طـرف دید. همه جا تاریک بود. عرق ازسروصورتش جـاری

      

         شده بود. او درحالیکه لحاف را از بالای تنش دور میساخت با صدای لرزان پرسید:

_ کیس...؟  توکیستی...؟  ده مسجد کیس...؟

     غلام ازجایش برخاست و کورمال کورمال سویچ برق را در دیوار پالیدن گرفت. با پیدا کردن سویچ آنرا بالا زد. مسجد روشن شد. اوباز هم هرطرف را نگریست؛ ولی کسی را ندید. دوباره سویچ را خاموش نمود و دراز کشید. بعد از تفکرزیاد دربارهء سخنان شنیده گی درخواب، به خواب عمیق فرورفت. غلام بابازشدن دروازه مسجد بیدار شد. او وارخطا گردیده وبا صدای لرزان پرسید:

_ کیستی... کیستی...؟

      کسی که دروازه مسجد را باز نموده بود؛ گفت:

_ بیدارشو... وخت سحری اس... دست و رویته بشوی... بریت چیزی به خوردن می آرم.

      غلام سویچ برق را روشن نمود و به صحن مسجد رفت. خود را به وضوخانه رسانید و وضو گرفت. وقتی به مسجد داخل شد، از پطنوس، بشقاب برنج را با دو کوفته گرفته و شکمش را سیر کرد. چند پیاله چای نوشید. غلام از جایش برخاست و به طرف میزی رفت؛ که بالای آن چند جلد قرآن پاک گذاشته شده بود. او یک جلد قرآن پاک را گرفته به تلاوت شروع نمود. یک ساعت بعد نماز صبح را با جماعت ادا  و بازهم تلاوت کرد. بعد از ساعتی دست نیایش به دربار خداوند (ج) بلند نمود و از خداوند منان سلامتی اعضای خانواده اش را تمنا کرد. اودعا نمود؛ تا راهی را نشانش دهد؛ تا از مصیبت و درد معتاد بودن نجات یابد.

     غلام چیزی به دود کردن نداشت. تمام تنش سوخت داشته وسوزش خفیفی دربدنش احساس میکرد. او وقتی از مسجد بیرون آمد، به این تصمیم بود؛ تا دیگر نه چرس ونه هیرویـیـن دود کند؛ ولی اشتهای دود کردن آنها، هرآن فزونی می یافت. زبان وحلقومش را سوخت گرفت. لبان ترکیده اش را درد گرفت ودررگ رگ بدنش احساس کسالت نمود. بعـد ازدورشدن ازمسجد به فکر پیدا کردن چرس وهیرویـیـن افتاد. تصمیمش را فراموش نمود. دست در جیب نموده وپولهای جیـبـش را لمس کرد. اوتصمیم گرفت؛ که درقدم نخست باید کمی چرس خریداری نماید؛ تا خمارش را بشکند. با آنکه به شهرنابلد بود؛ ولی خود را به کوچه های باریک رسانید وبا چشمانش هرطرف را جستجومیکرد. اواضافه از دو ساعت قدم زد. اودل نمیکرد؛ تا آدرس فروش چرس را ازکسی بپرسد. دراین وقت چشمش به مرد لاغری و قد درازی مانند خودش افتاد. با خوشحالی بدانسو رفت. با نزدیک شدن به مرد لاغراندام، بوی چرس مشامش را آزرد. مست وبی اراده شد وبه مرد نزدیکتر شد. مرد با نزدیک شدن غلام درحالیکه    سگرتی یی در دست داشت و با دوپا در کنج یک چقوری نشسته بود؛ کمی وارخطا شد وگفت:

_ بادار...! خیریت خواس... نامده باشی؛ تا نیشی ماره بپرانی. نفر، مفرجنایی، منایی واری خومعلوم نمیشی. ازجمع خود ما هستی... هم پره هستی...؟ هان... ! آه...ً آه... از خود ماستی... ازقواریت فامیدم؛ که خمارهستی.          بادار گل...! بگی... بگی یک کش کو... بزن تا خماریت بشکنه.

     غلام بدون تعارف دستش را پیش کرده و سگرتی را از دست مرد قاپید.  او پهلوی مرد نشست؛ با عجله و ولع چند کش کرد؛ دود آنرا به سینه فروبرد؛ چشمان غلام سرخ شدند. اومثل آدمهای گرسنه، سگرت را کش کرده و دود غلیظ آنرا به سینه وشش ها فرومیبرد. مرد به غلام میدید. ازکش کردن سگرتی غلام،  خوشش آمده بود. با دیدن به غلام لبخند درلبانش نقش بست. غلام سگرتی را به دست مرد داد و بعد از چند سرفه گفت:

_ خدا خیریت بته... خمار ماره شکستاندی... ازدیروز نزدیکای چاشت که نزده بودم. مه بلد نبودم؛ که از کجا خریده میتانم... کمی باید بخرم... از کجا خریده میتانم...؟ هه...! از کجا ... ؟

     مرد لبخند زده گفت:

_ بادار...! پیش کیستی که خوار و زارهستی... توجایشه هم پیدا کدی... پیش مه از دگایش هم اس... به یک دست پیسه و به دست دگه مال داده میشه.

      آندو صدای یکی از دوجوانان رهگذر را شنیدند؛ که گفت:

_ خجالت نمیکشن... ده روز روشن و ده ماه مبارک رمضان سگرت دود کدن.

     جوان دومی گفت:

_ بانیشان... نورمال نیستن... آدمهای معتاد به چرس وهیرویـیـن میباشن... از اونها چی گله داشته میتانیم. اونها ازای گپ های روزه  داشتن، گناه و صواب چیزی درک نمیتانن... اصلاً مغـز بری فکر کدن ندارن.

     مرد با شنیدن گپ های جوانان با صدای بلند خندیده و خطاب به غلام گفت:

 

- بادار...! شنیدی...؟ نی که به ما چیزی گفتن...! بانیشان؛ تا دل خوده یخ بسازن... آدم روز مره ازی گپ های مفت زیاد میشنوه... اونها از لذت هم پره گی و دوستی ما چی میفامن.

       دوستی غلام و شیر ازهمین جا آغاز یافت و در همین منطقه قول برادری و دوستی دادند. از آنروز به بعـد غلام درسرکها به گدایی میبرآمد و شامگاهان به دوکان شیرمیرفت و با او سگرتی و هیرویـیـن دود میکرد. اوهمان جا در دوکان شیرمیخوابید. روز ها یکی پی دیگر سپری شدند و از آغاز دوستی آندو چندین ماه سپری شد. دراین مدت غلام آنقدر در نشه غرق بود؛ که یکبار هم بیاد زن و فرزندانش نیفتاد. از پول گدایی گذاره خود را میکرد. به یک چشم بر هم زدن شش ماه گذشت. روزی در یک چهارراهی و راه بندان درحینی که دست تگدی به راکبین یک موتر تکسی دراز نموده بود، راننده با دیدن به چهره او گفت:

_ تو... تو... غلا... غلام نیستی...؟ غلام تو هستی.... مه خو غلط نکدیم.

      غلام با دیدن رانندهء تکسی، نخست خواست خود را ناشناس بیندازد؛ ولی نتوانست و در جواب گفت:

_ زلمی...! مانده نباشی... چقه خوب شد؛ که تره باد از دوسال دیدم. تواینجه چی میکنی... نی که تره هم کشیدن...؟

        زلمی گفت:

_ نی... مخو خودم آمدم... ده باره تو گفتن؛ که ازشش ونیم ماه پیش گم شدی... بیا بشی... ده سیت عقبی بری یک نفر جای اس... بشی که موترها حرکت کدن.

        غلام متردد بود. او با دو دلی به زلمی میدید و تصمیم گرفته نمیتوانست. زلمی بازهم گفت:

_ گفتمیت بشی... زود که حرکت میکنم.

        غلام دروازه سیت عقبی را بازنموده ونشست. پنج دقیقه بعـد وقتی راکبان از تکسی پایین شدند؛ آندو هم از موتربیرون آمدند. آنها یکدیگر را درآغوش گرفـتـه وهمدیگر را بوسیدند. زلمی وقتی قطرات اشک را درچشمان غلام دید، گفت

_ بچه خاله جان...! خوب شد یافتمیت... پریشان نباش... حالی خانه میریم... دل نزن... همه چیزخوب میشه.

        غلام درحالیکه چشمانش را پایین انداخته بود، گفت:

_ زلمی... مه همرای تو رفته نمیتانم... مه باردوش تو نمیشم... مه پیش خالیم رفته نمیتانم... مه میشرمم... مه معتاد هستم.

        زلمی صورت او را بوسیده، گفت:

_ بچیش...! ای گپاره نزن... بچه خاله بار دوش شده نمیتانه... مه از همه چیز خبردارم... مه خو گفتمیت؛ که همه چیز خوب میشه... شکر که پیدایت کدم.

        آندوبه تکسی نشستـند. زلمی چند دقیقه بعد موترش را مقابل یک دوکان سلمانی توقف داد. سلمان سرغلام  را اصلاح وریشش راتراشید. اودرتشناب گرم سلمانی خانه، حمام گرفت. زلمی یک جوره پیرهن وتـنـبان تیارشده یی را ازنزدیکترین دوکان خرید وبه غلام پوشانید. غلام وقتی لباس را پوشید وخود را به آیینه دید. او لبخند زده، گفت:

_ فـقـد ده سال جوان شده باشم... حالی اولاد آدم واری معلوم میشم.

        زلمی گفت:

_ بریم که افطار نزدیک اس و ده خانه، خالیت و زن برادریت همرای هفت برادرزادایت پریشان میشون. مادرم چقدرازدیدن توخوش خات شد.

        فردای آنروز هردوازخانه برآمدند. زلمی تکسی را درنزدیک یک شفاخانه توقف داد. هردوداخل شفاخانه شدند. غلام با تعجب به هرطرف میدید. بالاخره طاقـتـش تاق شده و از زلمی پرسید:

_ مره کجا آوردی...؟ اینجه چی کار داری...؟

        زلمی گفت:

_ اینجه شفاخانه اس... آدم هایی که معتاد باشن، تحت تداوی و مراقبت جدی گرفته میشن... اگه آدم معتاد اراده قوی به ترک عمل خود داشته باشه... ده ظرف دو الی سه ماه همه چیزه فراموش کده و باد از او، از بوی مواد مخدر مثل چرس، تریاک، هیرویـیـن و دگه چیز ها نفرت پیدا میکنه.

        غلام با تعجب پرسید:

_ ای امکان داره...؟ زلمی...! باورمه خونمیشه؛ که مه دوباره مثل سابق شوم. فکرکدم؛ که جورشدنم ناممکن اس.

                                                                                                                                                             

    

        زلمی گفت:

_ چرا باوریت نمیشه... خات دیدی... حالی بستریت میکنم.

       معاینات غلام دوساعت طول کشید و غلام را در یک اتاق لکس بستر نمودند. زلمی نسخه داده شده داکتر را از بازار خریداری و آورد. او قبل از خداحافظی به غلام گفت:

_ بچه خاله...! ری نزن... مه همه روزه صبح وعصراحوال تره میگیرم... وخـتی عصرآمدم، بریت یک تیلفون جیبی می آرم؛ تا احوال ته گرفته بتانم ویا اگه به کدام چیزی ضرورت داشتی، به مه زنگ زده بتانی. حالی اگه به چیزی ضرورت داری بگو. قبل ازشام خالیته می آرم... انشاالله زود جورمیشی... یک خواهش دارم؛ که خودیت تصمیم بگی؛ تا خوده از ای حالت بیرون بکشی و همه چیزه فراموش کنی.

        غلام با متانت و ارادهء  قوی گفت:

_ زلمی ... قول میتم؛ که همه چیزه ترک کنم ومثل یک آدم نورمال مصدرخدمت به مردم خود شوم... ازتوهم تشکر... خداوند(ج) تره خیربته. براستی که بچه خاله گیته به اثبات رساندی. بچه خاله باشه، تو واری باشه.

      زلمی لبخند زده وصورت غلام را بوسید. اولحظه یی بعد خداحافظی نمودورفت. غلام درشفاخانه، روز به روزچاق وچاقترمیشد؛ رنگ سرخ درصورتش آشکارگردید؛ حالت چشمانش نورمال شده  واکثر چملکی های صورتش ازبین رفتند. اووقتی خود را درآئینهء  تشناب میدید، ازدیدن چهرهء خود لذت میبرد. درشفاخانه بیاد زن واولادهایش افتاد. ازبیکسی آنان مشوش بود. روزها وشب ها دربستر، به یاد آنها می افتاد. دلش به دیدن آنان     می تـپـیـد. چند بارخواست؛ تا ازخاله خود ویا از زلمی  راجع به زن و فرزندانش بپرسد؛ اما شرمیده وچیزی نپرسید. اوهراس داشت؛ که آنان درجواب سوال اوبگویند:

تو چرا از حال شان خبرنداری... مسؤول زن و فرزندای تو ما هستیم و یا خودیت...؟

         ازبسترشدن زلمی سه ماه سپری گردید. اوشب ها دربسترش اشک میریخت ودلش میخواست؛ تا اقلاً ازحالت آنان خبرشود. اوخوشی زن و فرزندانش را میخواست. اومتیقن بوده ومیدانست؛ که زنش بعد ازآن همه ظلم واستبداد زیادی که بالایش نموده بود، ازاونفرت خواهد کرد. اوباورداشت، که زنش از دوری ونبودن او درخانه خوش خواهد بود. فکرکرد؛ که حتماً دخترانش هم از داشتن پدرمعتاد وهیرویـیـنی نفرت کرده وازداشتن پدری چون اوخواهند شرمیدند. غرق دراین خیالات بود؛ که زلمی وارد اتاقش شده وبا خوشحالی گفت:

_ غلام...! سلام... چطورهستی... فعلاً یک خبرخوش بریت دارم.

        غلام گفت:

_ وعلیکم السلام...! چی خبر اس...؟ بگو نی ... خبر خوش چی اس...؟

        زلمی گفت:

_ خبرخوش...؟ هان... خبرخوش خوزیاد اس...! غلام میدانی...! خبر خوش ای اس؛ که داکترصاحب گفت؛ که نود فیصد شکر جورشدی... امروز مه میتانم تره خانه ببرم.

         غلام با خوشحالی گفت:

_ چی...! یانی که مه بخیرجورشدیم... بچه خاله...! یا نی که مه ازجمله انسان های مفید جامعه شدیم...! باورم نمیشه؛ که اقدرزود ازگیراوبلا خلاص شده باشم. تشکرزلمی... مه خوده مدیون تومیدانم... توزنده گی مره ازبربادی نجات دادی.

        زلمی خندیده و درحالیکه او را در آغوشش میفشرد؛ گفت:

_ ای گپاره نزن... ای وظیفه مه بود... آخر خو بیگانه مه نیستی. حالی تیار شو؛ که بخیر خانه بریم.

        آندو به تکسی غلام نشسته و به طرف خانه روان شدند. غلام به فکر و اندیشهء رفتن نزد زن و اولادهایش بود. اوچرت میزد؛ که چسان خود را به آنها برساند. دلش میخواست؛ تا درین حصه هم از زلمی کمک بخواهد. غلام فکرمیکرد؛ که اگرزنش چهرهء اولی او را بنگرد و اوبرایش مژدهء ترک کردن مواد مخدر را بشنواند، زنش او را خواهد بخشید. اومیخواست تمام خوشی های دوجهان را نصیب زن و فرزندانش بسازد. آرزوی ختم مهاجرت و  زنده گی با زن و فرزندانش را در وطن دوست داشتـنـی خود داشت. رشته چرت هایش را زلمی سکلا نیده وگفت:

_ غلام جان...! مه و مادرم دو اتاق کنج حویلی ره به تو خالی کدیم... تو باد ازی ده حویلی ما زنده گی میکنی.

        غلام گفت:

_ چی...؟ مه چطو اینجه زنده گی میتانم... مه باید پیش زن و اولاد های خود بروم.... نمیدانم؛ که اونها ده چی

 

حالت باشن...؟ تو باید ده ای حصه هم همرایم کمک کنی.

      زلمی گفت:

_ اونها حتماً شکرخوب هستن...! پریشان نباش. توفیصله خالیته شکستانده نمیتانی ... او تره نمیمانه؛ تا دوباره مهاجر شوی و باز ده کدام مصیـبـت بیفتی.  

      غلام با تأثر و پریشانی گفت:

_ مه خالیمه قناعت میتم... رفتن مه پیش اونها ضروری اس.

        زلمی گفت:

_ رفتن تو هیچ ضروری نیس... تو از پیش ما رفته نمیتانی.

        غلام با قهر وغضب به صورت زلمی دیده و لبش را با دندان گزید؛ تا از زبانش جمله یی خارج نگردد؛ که پسرخاله اش را آزرده سازد. هر دو به خانه رسیده و داخل حویلی شدند. آندو به دهلیزداخل ومقابل دروازهء اتاق ایستادند. زلمی اجناسی را که در دست داشت، در کنج دهلیز گذاشته و رو به غلام نمود وگفت:

_ غلام جان...! توخفه نباش... ما ترتـیـبـات همه چیزه گرفتیم... تره دوباره اجازه رفتن به جای دگه ره نخواهیم داد... ما همه مشکلات تره رفع ساختیم.

       غلام با شنیدن جملات پسر خاله،  قهر وغضب خود را کنترول نتوانسته وگفت:

_ شما چرا مره درک نمیتانین... مه بدون زن و اولاد هایم زنده گی نمیتانم... مه همرای خالیم گپ میزنم و فردا حرکت کده، پیش اونها میرم. لطفاً مره درک کنین. مه دوری اونها ره تحمل نمیتانم.

        این را گفته وبا قهر و چهرهء برافروخته، دروازهء اتاق را باز و داخل شد. با دیدن صحنهء اتاق متحیر و حیران شد. چیزی را که چشمانش میدید؛ پذیرفته نمیتوانست. چند بار چشمانش را مالید و به صحنهء اتاق نگریست. با نگاه های متحیر و حیران به زلمی دید. زلمی میخندید. او درحین خندیدن به شانه غلام زده گفت:

_ مه خوگفتم؛ که تره اجازه رفتن ره جایی نخات دادیم... آخرین آرزوی ما دیروز برآورده شد. دیروزاینها بخیر رسیدن. ماهمه چیزهاره بریشان قصه کدیم... همه چیزه گفتیم وقصداً شفاخانه نیاوردمشان.

        غلام دخترانش را که به آغوشش آمده بودند، چندین باربوسیده وبا زنش چشم به چشم گردید. آندولحظه یی چند به چشمان یکدیگر دیده و لبخند مهر آمیزنثارهمدیگرکردند.

 

                                                                                       پایان

                                                                               17 / سنبله / 1387