مادر سرگردان
نوشته: محمدهاشم انور
زن با پاهای لرزان در سرک خامهء فرعی روان بود. لباس تیرهء گلدار وخاک آلود به تن داشت وسرش را با چادر کلان پیچانیده بود. صورت زن چرکین و آفتاب سوخته بود. قسمتی از موهای زن که از زیر چادر نمایان بودند، شانه نکرده به نظر میخورد و موهایش از عقب تا نیمهء تنه اش با یک چوتی نمایان بود. در پاهایش چپلک سرخ پاره پاره شده نموده بود. زن با دستانش دو بوجی پلاستیکی سفید را حمل میکرد. یکی از بوجی ها پندیده بود؛ اما حـدس زده میشد؛ که سبک وزن باشد؛ ولی بوجی دومی با آن که چندان پندیده نبود؛ اما وزمین تر معلوم میشد. چند قطره عرق از دو شقیقه های زن سرازیر بودند. در چند قدمی مقابل زن، پسرک شش سالهء سراپا چرکین با پاهای برهنه روان بود. چشمان پسرک به راست و چپ سرک، سرگردان بوده و درحالت جست وجوی کدام چیزی بودند. عرق چرکین از سروگردن پسرک جاری بود؛ که بعضی اوقات با آستین هایش عرق را از گردن و شقیقه ها میسترد. هرچند دقیقه بعد ازسرک یکی، دو موتر با سرعت میگذشتـنـد. با گذشتن هرموتر فضای کوچه خاک آلود میشد؛ ولی زن و پسرک هیچ توجه یی به آن نداشتند و به راه شان ادامه میدادند. زن غرق در خیال های درونی و پسرک غرق در جست وجوی گمشده اش بود. یکبار پسرک با صدای بلند و هیجان زده گفت:
- نه نه...! او نه... اونجه میریم.
چرت های زن باشنیدن صدای پسرک گسستـنـد و به طرفی که پسرک میدوید، دید. پنجاه متردورتر در کـنـج دیواری تجمع کثافات جلب توجهء زن را به خود معطوف ساخت. پسرک به جنگلی دانی و خاکروبه های اطراف آن رسید و به جمع کردن اشیای مورد ضرورت مشغول شد. چهرهء پسرک از خوشی زیاد میدرخشید. مثل آن بود؛ که او به گـنجی دست یافته باشد. او با دستان کوچکش از بین کثافات استخوانها، بوتل های پلاستکی آب و جوس را به دامنش می انداخت؛ کاغذ و قطی های جوس و شیر را زیر قول هایش میگرفت. زن با رسیدن به محل، بوجی ها را به زمین گذاشته و با کنج چادر قطره های عرق صورت را پاک کرد. پسرک به طرف مادر آمد و اشیای جمع شدهء دامنش را در پهلوی بوجی نیمه خالی و کاغذ ها و قطی های کاغذی زیر قولش را در پهلوی بوجی پندیده به زمین انداخت. پسرک لبخند موفقیت آمیز به مادرش زده و به سرعت از بوجی ها دور شد. او باز هم خود را در بین زباله ها رسانید. با داخل شدن پسرک به زباله ها، مگس ها و پشه هایی که در هر گوشه و کنار به خاطر تغذیهء شان موجود بودند، به پرواز آمدند. کثافات و زباله ها درساحهء سه در پانزده متر در قسمت نیم سرک فرعی انداخته شده بود. با گذشتن هرموتر، مگس ها و پشه ها از بالای مواد خوراکهء ترش شده پرواز میکردند و لحظه یی بعد دوباره مشغول تغذیه شان میشدند. زن در حالی که اشیای کاغذی را با فشار در بوجی پندیده جا به جا میکرد، گهگاهی هم به پسرک میدید. در این لحظه پسرک ناگهان چیغ زده گفت:
- اوخ...! نه نه...! اوخ ده پایم شیشه رفت...!
مادر به سرعت خود را به پسر رسانید و او را به آغوش گرفت. او بالای کثافات نشست و پای خون آلود پسرش را به دست گرفت؛ پارچهء نوک تیز شیشهء گیلاس را که غرق در خون بود، لمس کرد و آن را آهسته به بالاکش کرد. پسرک از درد فریاد زد ومادر به او گفت:
- نه نه صدقیت... خاک ده سرم شد... مه خو گفتمیت؛ که بوتایته بپوش؛ خو تـو ضد کدی و گفتی؛ که غار غار اس. اگه غار غار بود، چی پروا داشت، حالی خو شیشه ده پاییت نمیرفت.
مادر که با احتیاط شیشه را از کنج کری پای پسرک کشیده بود، در اطرافش به جست و جوی چیزی شد. کثافات را با دستش دور ساخت و مشتی خاک از زمین گرفت؛ یکبار خاک را از مشت به زمین ریخت؛ دو بلست
دورتر یک توتهء خاک آلود قند را برداشت؛ گرد و خاک پارچهء قند را با گوشه یی چادر پاک کرد و آن را به محل فرو رفته گی شیشه گذاشت؛ گوشهء چادرش را پاره ساخته و قسمت زخم را با قند بست. او با مهربانی به پسر گفت:
- حالی خون ایستاد میشه... دگه پای لچ نیایی. تو خو مره کشتی...! قربان بچه گل خود شوم... بچه گک زامت کش نه نه... گلموره نه نه.
پسرک از زانوان مادر برخاسته گفت:
- تو گریان نکو... مه جور شدم... مه خو مرد هستم نه نه.
دو قدم از مادر دور شده گفت:
- اینه... اینه سیل کو درد نمیکنه... تو دیگه برو مه کار خوده کده پیشیت میایم.
مادر لبخند زد؛ از پسر یک متر دور شده وبه جمع کردن اشیای مورد ضرورت در بین خاکروبه ها، کثافات و زباله ها شروع کرد. پسر ازمادر سه متر دور رفته و مشغول کارش شد. او لحظه یی بعد از زیر چشم به مادر دیده گفت:
- نه نه...! کاغذای خانه ره چه وقت میفروشی...؟
زن همان طوری که مشغول جمع کردن بود، گفت:
- اوناره نمی فروشم... ده زمستان به چری میسوزانیم... دیگه پخته میکنم... چایه جوش میتیم.
پسرک فریاد زده گفت:
- یافتم... سیل کو چی یافتیم... هه هه هه... یافتم. اینه... چقه خوب... هه هه هه... نه نه...! یک چیز خوب یافتم.
مادر نخست از شنیدن صدا و فریاد ناگهانی پسر وارخطا شد؛ اما وقتی به دست پسر یک شی پیچانیده شده در اخبار را دید، آرام گرفته، پرسید:
- چی یافتی؛ که ایقه خوش شدی... ده او چیس...؟
پسرک که از خوشی در پیرهن نمی گنجید، به طرف مادر روان شد. در لبان او تبسم و خوشی نمایان بود. مادر با تعجب به پسر میدید. وقتی پسر به یک قدمی او رسید، پرسید:
- گلاب جان...! چی یافتی... ده او کاغذ چی اس...؟
پسردر کف دست چپش، اخبار را گذاشت و یک سمت آن را با شکمش تماس داد؛ تا نه افـتـد؛ دست راست را در بین کاغذ فرو برد. او سرش را به پیش رو خم کرد و بو کشیده گفت:
- واه... چقه بوی خوب داره. نه نه...! بوی ک... باب...هه هه هه بوی کبابه میته...! اینه کباب داره. بیا بخو. یکجای میخوریم... از صبح چیزی نخورده بودیم.
مادر سرش را پیش برد و با دستش قسمتی از کاغذ را دور ساخته و گفت:
- نان...! دو دانه نان باسی اس...! ها... بوی کباب میته... اینه... دو، سه توته کباب داره. تو بخو... کبابه بخو.
پسر با هیجان پارچه یی نان را با یک توته کباب به دهن برد و به جویدن شد. مادر دو قرص نان گرد پیچانیده شده در کاغذ را از دست پسر گرفت و گفت:
- بیا پیش بوجی میریم... اونجه می خوریمیش.
هر دو از بین کثافات و خاکروبه ها بیرون رفته و نزدیک بوجی ها نشستند. مادر پارچهء کوچک نان را گرفته و توتهء دومی کباب را که با دندان چک زده شده به نظر میرسید، در بین نان جا به جا کرد. پسر به حرکت مادر میدید. وقتی مادر دستش را به دهن او نزدیک ساخت، پسرگفت:
- تو میخوردی... تو خو هم گشنه شدی... خی دگیشه تو بخو.
زن لبخند زده گفت:
- مه خو گشنه نیستم... باز مه کبابه هیچ خوش ندارم...!
پسر دهنش را باز کرد و لقمهء دست مادر را به دهن برد و گفت:
- نه نه...! آو بتی.
زن از جایش برخاست؛ از بین بوجی کاغذها، یک بوتل پلاستیکی کوچکی را که مقداری آب داشت، گرفت؛ سرپوش آن را باز نموده به دهن پسرش نزدیک ساخت. پسر با یک دست بوتل را محکم گرفت؛ چند جرعه آب نوشید و بوتل را به مادر داد. زن لقمهء نان باسی یکی، دو روزه را به دهـن برد و از بوتل جرعهء آب نوشید. لحظه یی بعد هر دو به راه روان شدند. مادر یک قرص نان باسی باقیمانده را به کاغذ پیچانید و در کنج چادر گره زده بود؛ تا شکم گرسنهء دو دخترش را سیر سازد. مادر و پسرچند کوچه را یکی پشت دیگر طی کردند. در مسافهء طی شده چیزهای دیگر از قبیل قطی های رب، توته و پارچه های آهـنی، مرتبان های رب ومربا و بوتل های نوشابهء شیشه یی پیدا کرده و به بوجی ها جا به جا نمودند. بالاخره آنان به محلی رسیدند؛ که اجناس جمع شده را باید به فروش میرسانیدند. زن بوجی کاغذ و بوتل های آب و نوشابه پلاستیکی را به زمین گذاشت و به گلاب گفت:
- تو باش... مه ایناره فـروخته میایم.
مادر از پسر سی متر دورتررفت و اجناس درون بوجی را به زمین خالی کرد. خریدار که مرد نیمه کوسهء ریشدار به سن چهل بود، اشیای جمع شده را از نظر گذرانیده و بیست و هشت افغانی به دست زن داد و گفت:
- مراعات تره کدیم...! هشت اوغانی زیاد دادمیت.
خریدار با چشمان از حدقه برآمده و هوس آلود به چهرهء زن دید و لبخند زده گفت:
- اگه بخایی دگام داده میتانمیت... تو خو پیش مه بسیارمحترم هستی...!
زن تفی به زمین انداخت و مثل این که چیزی نشنیده باشد؛ از مرد دور شد. مرد درحالی که میخندید، با صدای بلند گفت:
- قارشدی...؟ هه هه هه... مه خو به تو گپ بد نزدیم. خو دلیت دگه... مه خو میخاستم؛ تا تره کمی کمک کده و از ای پریشانی و رنج نجات بتمیت.
زن به پسر رسید؛ با یک دست بوجی را گرفـت و آن را به تختهء پشت قرارداد؛ با دست دیگر دست کوچک پسرش را گرفت؛ او بدون دادن جواب به مرد به راه روان شد. نیم ساعت بعد زن و پسرک به بازار رسیدند. پسرک با ولع به کراچی های مملو از میوه های قسم قسم میدید و تمنای خوردن هر کدام آنها را در دل می پرورانید. زن به تبنگ ادویه فروشی نزدیک شد و با هشت افغانی، یک تخته تابلیت و ازنانوایی دو قرص نان ده افغانیگی خرید. آندو بعد از پیمودن مسافـتی به یک کوچهء تنگ و باریکی که پر از کثافات و حشره ها بود، داخل شدند. آنان به دروازهء چوبی شکسته رسیدند و داخل حویلی شدند. اتاق ها چون خانه های اطراف آن حویلی، ویران و فروافتاده بودند. حویلی به خرابه یی میماند؛ که سالیان زیادی کدام زنده جان در آن زنده گی نکرده باشد. درصحن حویلی سه خیمهء کهنه را به مسافه های نه چندان دور ازهمدیگر ایستاد کرده بودند؛ یک حلقه چاهء آب با دلوچهء رابری نیز در حویلی جلب توجه میکرد. مادر و پسرداخل یکی ازخیمه ها شدند. دربین خیمهء نیمه تاریک، دو دختربه سن نه ویازده ساله دیده شدند. یک تعداد بوجی های کاغذ درچهار اطراف خیمه گذاشته شده بودند. دختران با دیدن مادرخوش شده ویکی ازآنان گفت:
- نه نه...! خوب شد آمدی... ما وار خطا شدیم؛ که چرا دیر کدی.
زن درحالی که بوجی را پهلوی بوجی های دیگر میگذاشت، گقت:
- چـتـو خپ و چوپی اس... دگا نیستن...؟
دختر گفت:
- دگراره نمیدانم... خو بوبوکلان رستم و بی بی لیلی ده خیمایشان بودن... هان راستی اولادایشانه به خیرات گرفـتـن روان کدن... ده آخر کوچه کسی خیرات کده بود... گفتن حلوا و نان میته. مه نرفتم؛ که سرم قارنشی.
مادر گفت:
- خوب کدی؛ که نرفـتی. ده ترموز کدام گیلاس چای ندارین...؟ اینه نان... نان باسیشه بخورین... دگایشه صبح می خوریم.
دختر نه سالهء زن به چالاکی یک گیلاس را با ترموز کهنهء رنگ و رو رفته، مقابل مادر گذاشت. او به مادر چای ریخت و گفت:
- باد ازی مرم همرایت ببر... ما اینجه دق میارم.
دختر یازده سالهء زن گفت:
- یک سات پـیـشترک همرای کاغذ یک ترموز چای دم کدم.
مادر گفت:
- مه گفتم؛ که چـتـو سرخ ( داغ ) اس. باش که دوای خوده بخورم... امروز تمام جانم بسیار درد میکنه.
مادر رو به دخترک نه ساله کرده و گفت:
- جان نه نه...! اگه تره ببرم، خوارکیت تنا میمانه.
دو دختر به گیلاس های چرکین به خود چای ریخـتـنـد و با یک قرض نان باسی خود را سیر کردند. گلاب همان قسمی که سرش را به زانوان مادر گذاشته بود، به خواب رفت. هوا رو به تاریکی میرفت؛ کودکان دو خیمهء دیگر به حویلی رسیدند؛ غالمغال و فریاد ساعـتـتـیـری کودکان به گوش میرسید. صدای دو مرد شنیده شد. یکی از مردان محاسن سفید به داخل خیمهء آنان آمد و صدا زده گفت:
- نه نه گلاب...! اینه از خیرات، حق شماره هم آوردم.
زن گفت:
- او دختر حلوا ره از دست کاکایت بگی... خیر بـبـیـنی میرزا کاکا... خدا عمر دراز نصیـبـیـت کنه.
مرد ریش سفید گفت:
- همرای شما... خداوند متعال همگی ما و شماره ازی روزهای بدبختی بکشه. اولادکایت به مثل نواسایم هستن... آغای خدا بیامرز گلاب، چقه یک آدم خوب بود؛ همیشه مره که ده قریه میدید، دستایمه ماچ میکد.
زن در نورمهتاب به میرزا کاکا میدید. با شنیدن گپ های او اشک از گوشه ء چشمانش جاری شده گفت:
- اگه جنگ نمیشد؛ چرا کشته میشد. او خو، ده جنگ دخیل هم نبود... او بـیـچـاره خو مزدوری باغ خان صاحبه میکد؛ که مرمی درگرفته به سینیش خورد و جای به جای شهید شد.
مرد گفت:
- توبه بکش... همی قدر عمرش ده دنیا بود. ازمه خو هیچ باورم نمیشه، که شهید شده باشه؛ از او روز شش ماه تیر شده... خو هنوز هم باورم نمیشه.
زن گفت:
- خدا شماره خیر بته؛ که ماره هم از منطقه جنگ کشیدین... اگه نی چی میکدیم... شاید ما همه به سر نوشت آغای گلاب گرفتار میشدیم.. خدا کنه؛ که آرامی شوه و جنگ از منطقه ما خلاص شوه؛ تا بخیر به خانای خود بریم.
- انشاء الله.
مرد ریش سفید از خیمه بیرون رفت و آنان چند دقیقه بعد یکی پشت دیگری به خواب فرو رفـتـنـد.
هوای خوشگوار صبحگاهی مشام هر زنده جان را تازه میکرد. هنوز اشعهء آفتاب، حرارت خود را بالای اجسام زمین پخش نکرده بود؛ که مادر گلاب آمادهء رفـتـن به کوچه و پسکوچه ها شد. او دو بوجی را زیر قولش کرد؛ چپلک هایش را به پا نمود؛ چادر را به دور تن خود پیچانید و نیم صورتش را پنهان ساخت. درحویلی سرو صدای کودکان نبود و خاموشی مطلق بود. گلاب به دیوار خرابه تکیه داده و با چند سنگچل دستش بازی میکرد. او گهگاهی به مادر میدید و منتظر اشارهء او بود؛ تا حرکت نماید. مادر دو بوجی خالی را که از زیر قولش در حین پوشیدن چادر به زمین افتاده بودند، برداشت؛ آنها را قات کرد و دو باره به زیر قول جا به جا کرد. او بدون آنکه به پسر بنگرد، با صدای بیمارگونه گفت:
- بیا که بریم گلاب... تا هوا گرم نشده کمی کار کنیم.
قبل از آنکه گلاب جوابی بدهد، صدای یک شخص شنیده شد:
- مهاجران...! کسی اس؛ که همرایش گپ بزنم.
مادر گلاب در کوچه، مرد چهل و پنج، پنجاه ساله یی را دید. مرد با دیدن او گفت:
- سلام علیکم همشیره جان... صبح تان خوش.
زن رق رق به مرد دید و گفت:
- وعلیکم... ده ای کله صبح کسی ره کار داشتی...؟
مرد قدمی به دروازه ء حویلی نزدیک شده وگفت:
- همشیره...! اینجه چند خانواده هستین...؟ چند خانم اینجه زنده گی دارن...؟
زن چند قدم به دروارهء شکسته نزدیک شد و با حیرت و تردد گفت:
- اینجه سه فامیل اس... خانم، مانم نداریم.
مرد لبخند زده گفت:
- مطلب مه زن اس... اینجه چند زن زنده گی دارن... زنان اولاد داره میگم... زنان عروسی شده ره میگم.
مادر گلاب دست پسر را که خودش را به آنان رسانیده بود، گرفت و گفت:
- سه زن اس... نی... ها... دو زن پیر هم اس... پنج زن میشه. مه بیوه هستم... شش دختر جوان و نیمچه جوان هم داریم... اشتوکای هر سه خیمه... ده... نی...نی... هان... دوازده نفر میشن.
مرد گفت:
- همشیره...! خودیت و دگرا جایی نروین... یکی، دو سات باد چند خانم... نی ببخشین... چند زن میاین و همرایتان گپ خات زدن... چیز هایی هم به شما میتن.
مادر گلاب گفت:
خو... دگرارم میگم؛ تا جایی نرون... اگه دو دقه باد میامدی، مه هم رفته بودم. به ما چی میتن...؟ بگو زود تر بیاین... ما از خود کار و بار داریم.
مرد رفت و درلبان مادر گلاب تبسم نقـش بست. او در دلش احساس خوشی کرد و به طرف خیمه ها روان شد. گلاب باچند قدم، خود را به مادر رسانید؛ از دامن اوگرفت؛ با خوشی زیادی که درچشمانش برق میزد، گفت:
- نه نه...! کمک میارن...؟ حتماً میارن... توباش دگاره خبر کنم. واه... واه... کمک میایه...! هه هه هه کمک میایه...! روزی گل...! او روزی گل...! بخی که کمک میایه.
زن به خیمه ها سر کشید و موضوع را به خیمه نشینانی که تازه از خواب بیدار شده بودند، ابلاغ کرد. کودکان با شنیدن موضوع به هیاهو و جست و خیز آغازیدند. زنان و دختران به پاک کاری و صفایی داخل خیمه ها شروع کردند. میرزا کاکا عصایش را گرفته به قدم زدن شروع کرد. دومرد خانواده های دوخیمه، قبل از روشنی به خاطر کار وغریبی به مندوی رفته بودند. لحظه های هیجانی با کندی میگذشت. شور و شعف فراوان در خرابه برپا گردیده بود. در چهره های بزرگان و کودکان خیمه نشین، خوشی و هیجان به مشاهده میرسید. کودکان هـر چند دقیقه بعد به کوچه رفـتـه و تا به انتهای کوچه مینگریـستـنـد؛ وقتی کسی را در کوچه نمیدیدند، دوباره به حویلی داخل میشدند و خود را مصروف به ساعـتـتـیـری کودکانه شان میکردند. دراین وقت درشروع کوچه، دوعراده موترنمایان شدند. موترها نزدیک ونزدیک تر میشدند. با نزدیک شدن موترها درهرمتر، هیاهوی کودکان زیادتر میشد. دختران از دروازه کله کشک نموده و خیلی خوش به نظر میرسیدند. وقتی موتر ها به مقابل دروازه توقف کردند، چهار زن چادر داری که لباس های قشنگ به تن داشتند، با مردی که سه ساعت قبل آمده بود، از آن پیاده شدند. زنان موتر سوار به حویلی داخل شدند و از دور با زنان و دختران جوان خیمه نشین احوال پرسی کردند. یکی از زنان جوان، کمرهء فلمبرداری به دست داشت و از صحنهء ملاقات فلم برداری می کرد. زن دیگری که نسبت به دیگران مسن تر و فصاحت زبانش خوبتر بود، از هر زن در مورد زنده گی، تعداد کودکان و مشکل هایشان سوال میکرد و بالاخره با صدای رسا خطاب به زنان گفت:
- خواهران...! ما به شما بسته های کوچک تحفه آوردیم... کم ما و کدم شما. تحفه های ما تعلق به مادران میگیره... چرا که امروز روز مادر اس و مه به نماینده گی از دولت و وزارت امور زنان روز مادره به شما تبریک و تهنیت میگم.
یکی از زنان پیرخیمه نشین با صدای بلند گفت:
- روز مادر یعنی چی...؟ مادرا هم روز دارن...؟ مه دگه خبر نداشتم...! اینه کم ما دگه... روز داریم و تا حال خبر نداشتیم.
همه زنان و دختران با صدای بلند خـنـدیدند. زن سخنران بدون آنکه بخندد، به دو زن همراهش که در حال خندیدن با دیگران بودند، اشاره نمود وبه فلمبردارگفت:
- راحله جان...! خیمه ها ره هم فلمبرداری کنی... هیچ صحنه از پـیـشـیـت نمانه.
دو زن بعد از اشارهء رئیس شان به موتر ها رفتند؛ زن اولی سه بسته و دومی دو بسته را که با کاغذ تحفه، فیته و گل مزین شده بودند، با خود آورده وبه دو طرف رئیس شان ایستادند. زن سخنران یکی از بسته ها را که در حدود سه کیلوگرام وزن داشت، از دست همکارش گرفت. او با لبان متبسم به طرف یکی از دو زن پیر روان شد. او وقتی به زن رسید، تحفه را به او داد و گفت:
- بی بی جان...! اولین تحفه ره به شما میتم و روز مادره بریتان تبریک میگم.
لحظه یی بعد پنج زن پیر و جوان خیمه نشین، درحالی که بسته های قشنگ تحفه به دستانشان بود، با رئیس و دو زن دیگرعکسهای یادگاری گرفـتـنـد و برای چند دقیقه فلمبرداری شدند. آنان با زنان خیمه نشین خدا حافظی کرده و از حویلی خارج شدند. راننده گان که روی موتر ها را قبلاً دور داده بودند، به مجرد بالا شدن چهار زن و یک مرد به موترها، کلید را به راست دور داده و موتر ها را به حرکت آوردند. بچه ها از عقب موترها غالمغال کنان میدویدند. زنان و دختران جوان بعد از حرکت موترها، به عجله به سمت خیمه ها روان شده و به خیمه هایشان داخل شدند. مادرگلاب به مجرد داخل شدن به خیمه به زمین نشست و فیته بستهء قشنگ را باز کرد. پسر و دختران در حالی که مادر را در محاصره گرفته بودند، به حرکت او مینگریـسـتـنـد؛ با گذشت هر لحظه آنان در دل خود اشتیاق دیدار اجناس داخل بسته را می پرورانیدند و بر این اشتیاق آنان هر آن افزودی به عمل میامد. زن با عجله کاغذ تحفه را از دورقطی کاغذی دور و سر قطی را باز کرد. چشمان همه گی به اشیای قشنگ و زیبای داخل قطی میخکوب ماند. مادر گلاب با دستش چند لبسرین، چند جراب زنانه، یک بوتل عطر و یک قطی کریم نیوا و چند تیوب کریم دست و روی را بیرون کشیده به دامنش ریخت. او در حالی که میلرزید، هر قسمت قطی را به دقت میدید. او دوباره اشیای بیرون کشیده را وارسی نمود و باز هم هرگوشه و کنار قطی را جست و جو کرد. دختران، مادر را با تعجب مینگریستند و حیران بودند؛ که او به خاطر چی وارخطا بوده و چرا هر گوشه و کنار قطی را جستجو میکند. دختر بزرگ گفت:
- نه نه...! چی ره مـیـپـالی...؟ ایناره به بازار ببر و بفروش... ده چاشت باید چیزی به خوردن بـیـاری. نه نه ...! اونجه تو چی ره مـیـپـالی...؟
زن متحیر و نا امید سرش را بلند کرد و به دخترش دید. او دوباره به جست وجوی خود در بین قطی کلان تحفه و قطی های کاغذی سامان آرایش و عطر ادامه داد و لختی بعد مأیوسانه گفت:
- مه فکر کدم؛ یک کمی نقده بری خریدن آرد و روغن خات داشت... ده داخل قطی خو هیچ چیز نبود.
زن این را گفته، ازجایش برخاست. با برخاستن او اجناس دامنش به زمین افتادند. او بدون گفتن یک کلمه دو بوجی خالی را گرفت و از خیمه بیرون شد. دختر بزرگ زن اجناس را جمع و به داخل قطی گذاشت. او از خیمه بیرون شد و درنزدیک دروازه قطی را به دست مادر داد. لحظه یی بعد دختر بزرگ دید؛ که مادر پریشان و افسرده از دروازه خارج شد. با خارج شدن مادر، دختر دو قطره اشکی را که از کنج چشمان به گونه هایش سرازیر شده بود، با پشت دست سترد و به داخل خیمه رفت. گلاب با پاهای برهنه به تعقیب مادر روان شد. گلاب با تیزی راه میرفت؛ تا خود را به مادر برساند؛ چون در دلش سوال های زیادی در ارتباط به اجناس ناشناختهء داخل قطی خطور نموده بود؛ که از مادر باید سوال میکرد و خود را میفهمانید.
پایان
15 / حمل / 1389