درس زنده گی

 

           نوشته: محمد هاشم انور

 

            فضای صنف را  سروصدا وغالمغال بچه ها درخود پیچانیده بود. ازهرطرف سر و صدا و گپ به گوشها میرسید. هیچ کدام گپ نفر مخاطب خود را شنیده نمیتوانست. تعدادی از بچه ها بالای میزها نشسته و یک تعداد دیگرشان ایستاده وبا صدای بلند صحبت میکردند. یک نفر با چند نفر دیگر چیزی میگفت و بعد به نفر دیگر نزدیک شده به او چیزی میگفت. هرکس خودش میدانست؛ که چی گفته و چی میخواهد؛ ولی طرف مقابل او نه چیزی میشنید و نه چیزی میدانست. دو، سه نفر به چوکی هایشان نشسته و گوشهای شانرا با دستان محکم گرفته بودند؛ تا از صدای غالمغال دیگران گوشهایشان آزرده نشود و چند نفر به گوشهء صنف رفته و صحنه را مینگریستـنـد. هر لحظه انتظار برخورد فزیکی بین بچه ها موجود بود. اوضاع صنف لحظه به لحظه وخیم و وخیمتر شده میرفت. احساسات آنان هر لحظه مکدر شده وبه طغیان مبدل میگشت. هر آن چهره ها بر افروخته شده؛ رنگ صورت هر کدام به سفیدی و سرخی گراییده میرفت. رگ های گردن چند بچه درحین گپ زدن میپرید و شارگ ها در زیر پوست گردنهای شان خون را به شدت پمپ میداد. وضعیت قبل از تفریح اول در صنف آرام بود؛ ولی بعد از تفریح، از گفتگو بین دو همصنفی وضعیت خراب گشته و به جنگ زبانی مبدل گشت. همصنفی ها از شروع سال تعلیمی به گروپ ها تقسیم شده بودند؛ اما تا امروز اینطور برخورد لفظی بین گروپ ها صورت نگرفته بود. گروپها نظر به زبان، سمت و قومیت تشکیل شده بودند. هر گروپ طرفداران خود را جذب نموده و در تفریح با همدیگر گپ میزدند، میخندیدند و خود را برتر از گروپهای دیگر میشماریدند و بعضی اوقات کتره و کیانه به گروپ دیگر میزدند. اگر بچه یی از یک گروپ با کسی دست به یخن میشد، متباقی به طرفداری دومی ایستاده وبه این طریق همبسته گی و اتحاد خود را حفظ مینمودند.

            شمس مقابل تخته ایستاده بود. او چند بار نزد هر گروپ به طور جداگانه رفته و تقاضا کرده بود؛ تا خاموشی را اختیار کنند؛ اما کسی به گپ های او وقعی نگذاشته و به غالمغال خود ادامه میداد. شمس با صدای بلند به پسریکه پهلویش ایستاده و صحنهء صنف را مینگریست؛ گفت:

_ اگه معلم صاحب بیایه... چی خات گفتیم. چقدر شرم آور اس؛ که ما ده بین خود جور نمی آییم... مه نمیدانم... گپ چرا به غالمغال کشید...؟

            پسر جواب داد:

_ فکر میکنم موسی به خان محمد گفت؛ که شما فروخته شده هستین و خان محمد گفت؛ که سابقه شما ده ای کار زیاد تر اس... گپ از همینجه آغاز یافت و به اینجه رسید. جای تأسف اس؛ که هیچ کدام فکر نمیکنه؛ که ای صنف اس.

            شمس سرش را جنبانیده گفت:

_ حسن باید یک کاری کنیم... اینها ره باید به چوکی هایشان بشانیم... اگه اداره خبر شوه؛ چی فکر خات کدن... بیا هر دو باید شروع به کار کنیم و ای مشکل ره حل بسازیم.

            شمس و حسن از دست و شانه های هر یک گرفته و آنان را به چوکی ها نشانیدند. آندو در حالی که یکی را به چوکی برای نشستن رهنمایی میکرد، به گوشش میگفت:

_ تفریح خلاص شده... معلم صاحب میایه... ای گپ ها ره نزنین؛ که شرم اس. همه از یک مملکت بوده و همه از آب و هوای یک مملکت تنفس میکنیم... آرام...! آرام باش...! لطفاً آرام...!

            آندو موفق شدند همه را به جا هایشان نشانیده و تا جایی سر و صدا ها را خاموش سازند. شمس و

         حسن به نسبت اینکه با هیچ گروپ همدست نبودند، بعضی از اعضای گروپ ها آندو را خوش نداشتند؛ ولی ازینکه شمس لایق و درسخوان بود و به فراگیری درسها مهارت و استعداد خاص داشت، مورد احترام وعزت تعداد زیادی از همصنفان قرار داشته و به گپ های او ارزش قایل بودند. درین وقت دروازهء صنف تک تک شد. بچه ها با عجله به چوکی ها نشستـنـد وسکوت اختیار نموده و انتظار داخل شدن معلم خود را کشیدند. باز هم تک تک زدن تکرار شد. شمس صدا زده گفت:

_ داخل شوین... لطفاً بیایین.

            دروازه باز شد و چپراسی داخل آمده گفت:

_ معلم صایب صبور خان گفت؛ که مه ده دقیقه بعد تر میایم... درس روز قبل خوده تکرار کنین. مه دگه رفتم.

            شمس گفت:

_ تشکر کاکا نعمت... معلم صاحبه بگویین؛ که خاطرشان جمع باشه... هر وقت بیکار شدن، بیاین... ما درسهای خوده تکرار کده و میخوانیم.

            چپراسی از صنف خارج شد. یکبار صدای موسی بلند شده از جایش برخاست و به طرف خان محمد رفته از یخن او گرفت و گفت:

_ دگه گپ های تا و بالا نزنی... اگه نی ماره خو میشناسی، که آدم خور هستیم...! پدرم کسانی مثل تو ره خام خورده و به او دنیا روان کده.

            خان محمد یخنش را از دست موسی رها ساخت. او از جایش برخاست و زیر زنخ موسی زد و گفت:

_ مه هم بچه ترس نیستم... اگه پدر تو آدم کشته و آدم خور اس... پدر و پدر کلان های مه هم سر و کار شان با تفنگ بوده و تا حال سر خوده به هیچ قدرتی خم نکدن.

            موسی دندانهایش را به همدیگر ساییده با مشت  به صورت خان محمد حواله کرد. خان محمد چشم پرزدنی موسی را با دو دست بلند کرد و آهسته او را به زمین صنف انداخت و گفت:

_ دگه وار نکنی... اگه نی باز میفامی؛ که از تو چی جور خات کدم.

            با برخاستن موسی از روی زمین یکبار شور و هلهلهء بچه ها اوج گرفت. فضای صنف باز هم خراب شد. شمس که به حرکات دو همصنفی خود میدید و از وقوع ناگهانی  این حادثه که در وقت خیلی اندک رخ داده بود، دست و پاچه شد. به طرف آندو رفته و در بین شان ایستاد و گفت:

_ خجالت بکشین... هر دویتان خجالت بکشین... بچه های صنف نهم مکتب به مثل شما نمیباشن... شما خو کودک نیستین... مه و حسن به چی مشکل همگی ره آرام ساختیم؛ لیکن شما باز هم شروع کدین... چرا...؟ چی گپ شده...؟ چی ریخته و چی شکسته...؟ ما و شما متعلم مکتب هستیم و مکلفیت ما صرف درس خواندن و آموختن علم اس... ما و شما ره به مسایلی که همیشه بی اتفاقی و کدورته بار میاره، چی غرض اس.

            حسن دست موسی را گرفته، به قطار چهارم برد. او را به چوکی اش نشانید و به سخن آمده گفت:

_ شکر که بخیر تیر شد... بلا بود و برکتیش نی.

            شمس وقتی خان محمد را به چوکی نشانید، مقابل صنف آمده و به همصنفانش گفت:

_ ای پارت بازی و گروپ بندی چی فایده داره... ما از هر قوم، زبان و سمتی که هستیم، افغان میباشیم... افغان به کسی گفته میشه؛ که ده افغانستان زنده گی میکنه... مردم ما ده طول قرنها با همدیگر به دوستی و برادری زنده گی کدن و همیشه از وطن شان به مقابل متجاوزین دفاع شجاعانه نمودن.

            حسن صدا زده گفت:

_ انگلیس ها و روس ها ره کی شکست داد...؟ یک قوم و یا همه اقوام کشور...؟

            شمس خندیده ادامه داد:

_ همصنفان عزیز! اتحاد، همبسته گی و وحدت ملی قومهای با هم برادر افغان ده طول تاریخ کهن و پرافتخار ما، سمبول پیروزی و مقاومت به برابر متجاوزان خارجی بوده و اس... قسمیکه حسن گفت و مثال داد...    واقعاً که او راست گفت. ازبک ها، پشتونها، هزاره ها، تاجک ها، ترکمن ها، پشه یی ها و دگه اقوام خورد و بزرگ، پشت دو ابر قدرت جهان ره به زمین کوبیده و روسیاهی تاریخی به آنان به یادگارگذاشت.

            شمس مکث نموده ادامه داد:

_ بی اتفاقی نکنین...! لطفاً به ای گروپ بندی و پارت بازی خاتمه بتین... دشمن از همی بی اتفاقی ما استفاده کده، ده بین اقوام با هم برادر ما کدورت میندازه؛ تا ماره خوار و زبون ساخته و ماره به حالت جنگ نگهدارن. لطفاً اتحاد کنین...! همدیگر خوده به آغوش گرفته، از یکی دگی تان دفاع کنین... پیروزی ما ده اتفاق و اتحاد ماس. لطفاً...! لطفاً کدورت و بدبینی ره دور بیندازین...!

            درین وقت صدای چک چک چند نفر شنیده شد. مدیر و سرمعلم مکتب با معلم صبوردرحالی که کف میزدند، داخل صنف شدند. بچه ها به پا ایستاده و به اشارهء مدیرمکتب دوباره به چوکی هایشان نشستند. شمس به چوکی خود نشست. مدیر مکتب به چهره های هر یک دیده وگفت:

_ به ما راپور رسیده بود؛ که صنف شما به چند گروپ تقسیم شده وهرگروپ تان به خون گروپ دگه تشنه میباشین... ده ای مورد صحبت نمیکنم؛ به خاطریکه ما تمام گپ ها و نصحیت های شمس جانه شنیدیم. او واقعاً گپ های عالی و پر معنی زد. مه، سرمعلم صاحب و تمام معلمان مکتب با داشتن شاگرد خوبی چون شمس افتخار میکنیم.

            سرمعلم یک قدم نزدیک شده، پهلوی مدیر مکتب قرار گرفت. او رشتهء سخن را به دست گرفته گفت:

_ آمدن ما به صنف شما دومقصد داره... مقصد اول ماره شمس حل ساخت و به شما رهنمایی کد و ما امیدوار هستیم؛ تا از پند و نصایح او پیروی کنین... به خاطریکه گپ هایی زد؛ که ارزشمند بود. مقصد دوم ما چیز   دگه اس.

          بعد از یک مکث کوتاه گفت:

- موسی ایستاد شو.

            موسی به حیرت به جایش ایستاد و به آنان دید. مدیر مکتب رو به شاگردان نموده گفت:

_ به ما شکایت رسیده بود؛ که موسی دیروز دختراره آزار داده... همچنان همرای یک دکاندار جنگ کده... ما به ماموریت پولیس زنگ زدیم... پولیس به خاطر بردن موسی میرسه. ما چند بار او ره نصحیت کده و آخرین شانس هم به او داده بودیم.  ما تحمل ندارم؛ که شاگرد مکتب دست به اعمال خراب بزنه... او باید جزای اعمال خراب و ناشایسته خوده ببینه.

            سرمعلم گفت:

_ ما میدانیم؛ که برخورد موسی ده صنف همرای همصنفانش هم خوب نیس و اکثر شما از او خاطره های بد دارین... از او دل خوش ندارین... گروپ و گروپ بندی ره هم به صنف شما او سازماندهی کده... ما به مجلس تصمیم گرفتیم؛ تا به خاطری که اصلاح شوه، اوره تسلیم پولیس کنیم.

            رنگ موسی سفید پرید وتنش لرزیدن گرفت. او یک قدم نزدیک آمده با عذر و زاری و لکنت زبان گفت:

_ مدیر صایب...! همه گپ ها دروغ اس... مه هیچ کاری نکدیم.

            مدیر مکتب فریاد زده گفت:

_ خاموش...! لچک...! بی حیایی تو به حدی رسیده؛ که دختراره آزار میتی... از خود خواهر و مادر نداری...؟

            مدیر با تغییر صدا ادامه داده گفت:

_ میگه مدیرصایب...! همه گپ ها دروغ اس... مه هیچ کاری نکدیم.

          او به چهره موسی دید و ادامه داده و گفت:

- آیا تو کدام شاهد داری...؟ آیا یک نفر از تو پشتی میکنه...؟ نمیکنه...؟  نی...نی... نمیشه تو سزاوار جزا هستی. تو باید یک مدت حبس باشی و از مکتب هم اخراج شوی.

          خان محمد دستش را بلند نموده به جایش ایستاد و اجازه گپ زدن خواست. موسی با ایستادن خان محمد وارخطا شد؛ زیرا روزقبل خان محمد شاهد جنگ اوبا دکاندار وآزار دادن دختران مکتب بود. خان محمد به همصنفانش دید. اودرچهره های اکثر همصنفانش آثارخوشی را مشاهده کرد. اوفهمید؛ که همهء آنان به خاطر تسلیم کردن موسی به پولیس خوش بوده ودرین مورد رضایت عام وتام داشتند. اوبه مدیردید وگفت:              _ صاحب...! عفو میخایم... تمام گپ هایی که ده مورد موسی به شما رسیده، غلط اس.                                

            با این جملهء خان محمد مدیر مکتب، سرمعلم، معلم صبور، موسی و تمام همصنفانش متعجب شدند. همه با دهن باز به طرف او دیدند. سرمعلم گفت:

 

_ چی...؟ تو چی میگی...! بیدار هستی یا خو...؟

            خان محمد گفت:

_ صاحب...! دیروز مه از صنف همرای موسی به طرف خانه رفتم... او به خانه ما چای نوشیده و عصر خانهء  خود رفت. باید بدانین؛ که موسی باعث شد؛ تا به صنف ما گروپ و پارت بازی از بین بره... او نگذاشت؛ که پارت بازی ما از سه روز اضافه تر ادامه پیدا کنه... او بیگناه اس... اوره تسلیم پولیس نتین.

            سرمعلم به او نزدیک شد و گفت:

_ خی ای شکایت ها از او چرا شده... همه دورغ میگوین و تو راست میگی...؟

            خان محمد گفت:

_ هان صاحب...! مره ببخشین صاحب...! همه گپ ها دروغ اس و به شما راپور غلط دادن.

        موسی از زیر چشم با شرمنده گی به خان محمد دید و لبخند محبت آمیز نثارش کرد. سرمعلم میخواست چیز دیگر بگوید؛ ولی مدیر مکتب دست او را گرفته، گفت:

_ سرمعلم صاحب...! وقتی که موسی شاهد داره؛ که او بیگناس... پس بری چی جزا ببینه... اوره چرا به ناحق تسلیم پولیس بتیم... شما به مأموریت پولیس تلفون کنین و معذرت بخواهین.

            مدیر پیش و سرمعلم از عقب او از صنف خارج شدند. در بیرون از صنف سرمعلم گفت:

_ صاحب...! ای چی کاری بود؛ که کدین... خان محمد دروغ گفت:

         مدیر لبخند رضایت بخش زده و گفت:

_ مه میدانم... مه فهمیدم؛ که او به خاطر موسی دروغ گفت... اما یقین داشته باشین؛ که دروغ خان محمد باعث اصلاح موسی میشه... او بعد از امروز از تمام اعمال بد خود دست بردار میشه... شما باور کنین؛ که دروغ امروزه خان محمد، از موسی یک آدم درست و مفید جامعه جور میسازه.

 

                                                                                                      پایان

                                                                                              29 / سنبله  / 1387