لاله های سیاه

 

اگر میخواهی

بیا

من ترا به دشت بی بهار لاله های سیاه می برم

من ترا  به وادی مرگ امید های  بیگناه می برم

جایی که زجوانه های امید های مدفون

در زیر خرابه ها

لاله های سیاه قد کشیده اند

من ترا به آنجا می برم

من ترا به شهر ویران دل می برم

که قشون  سفاک مرگ

نوجوانان امید را  در کوچه های آن

قتل عام کرده است

و داغ نامرادی

رنگ شقایق را که از خون  آنها دمیده است

قیر گون کرده است

من ترا به هر سوی آن ویرانه -

به هر قبر امید های مرده می برم

و فریاد کشتۀ آنهارا

 در لوح سکوت قبرستان

برای تو می خوانم

اگر میخواهی

بیا

من ترا به سیر  لاله های سیاه می برم  .

 

 

شعر از :محمد یونس  "عثمانی "

 

هیکل غم

 

هیکل غم

 

وقتی که به آینۀ "من" خود نگاه میکنم

ودر آن

خشت های غم سرشت تنم را می بینم

باورم میآید

که اول زمن هیکل غم  می تراشیده اند

که به اشتباه نام "انسان"برآن نهاده اند

شاید به آن سبب

کرگسان غم پرست مغاره نشین

در خرابه های متروک کالبدم

آشیانه کرده اند 

 

وجودم میدان جنگ است

و در آن

خیل کرگسان پلید

که لایه های طرب خیز احساس ام را

نابود کرده اند

برسر لاشه های  آن پیوسته می جنگند

 

وای به حال پرستوهای  خوشی من

که بال های  آتشین  شان

در دوزخ دل سوخته است

شیشه های  شیون شان

در گلوی فریاد زمان  شکسته است

و عقیق  مهره های خون شان

بر رشته های حمایل  اشکم

آویخته است

که کرگس دختران  سیه پوش

دوست دارند

آن را ،در جنازۀ قربانیان خود

به گردن آویزن

 

وای به حال من

تمام خشت های  وجودم

زغم سرشته  است.

 

 

شعر از :محمد یونس  عثمانی