معشوق رحیم

01.10.2010

 

چرا دو جمع دو مساوی به پنج نمیشود؟

 

مرزمیان دانستن واندیشدیدن وتولید دانش.

 

آیا تفاوت یا مرزی بین دانستن واندیشیدن، دانش واندیشه ویا دانشمند واندیشمند وجود دارد؟ و اصلاً بودن ویا نبودن تفاوت بین این دو مقوله ویاهم دانستن این موضوع چی اهمیتی برای ما میتواند داشته باشد؟

براساس داستان مشهور وتا جایی هم مبالغه آمیز روزی نیوتن در زیر درخت سیبی نشسته بود که ناگهان سیبی برسرش ویا هم بر سر میز کارش میافتد و همین واقعه ی بسیار نا چیز وجزیی باعث میشود تا او به ماهیت قانون عمومی جاذبه دست یابد. به هر ترتیب این که این داستان تا چه اندازه به حقیقت نزدیک است در اینجا مور بحث نیست بلکه مراد از آوردن این مثال دراینجا این است که چرا افتیدن فقط یک دانه سیب از درخت بالای نیوتن سبب شد تا او را به اندیشیدن وکشف این همه رمز و راز طبیعت وادارد، اما در حالیکه حدود سی  سال میشود که بالای ما نه یک سیب و دوسیب بلکه هزارها وملیون ها تن بم وراکت میافتد وما به اندازه افتیدن همان یک سیب کوچک هم از جا تکان نخورده واز خواب بیدار نشده ایم، ویا هم که خود را به خواب زده ایم تا از رنج بیداری آسوده باشیم، چی رسد به اینکه سبب اندیشیدن ما و یافتن راه بیرون رفت از این گنداب شده باشد.

چرا اینطور است؟

 ساده ترین پاسخی که احتمالاً در ذهن هر خواننده  برای این پرسش خطورخواهد کرد این است که، نیوتن یک نابغه بود ونمیشود آنچه را از یک انسانی که دارای توان واستعداد خارق العاده میباشد از همه گان توقع داشت. گرچه این پاسخ در ظاهر امر قناعت بخش میباشد. اما مهمتر از آن پرسش های بعدی است که این پاسخ به نوبه خود به میان آورد. وآن اینکه نخست چرا ما از داشتن ویا بهتر بگوئیم پروردن این گونه نوابغ محروم هستیم و یا خود را محروم ساخته ایم؟ ودوم اینکه چرا ما اگر نابغه ویا استعداد خارق العاده ی هم داشته ایم، که کم هم نبوده است، از همان سطح تقلید و تکرار مکررات بالا تر نرفته اند. و یا به سخن دیگرهیچگاه قادر نشده اند که در زایش و تولید دانش و افزودن بردانش بشری سهم مهمی داشته باشند. آنچه اکثریت این نوابغ کرده اند - البته به استنثای چند تنی که شمارشان از شمار انگشتان هم بالاتر نمیرود - این بوده است که آنچه را که ازگذشته گان برای شان رسیده بود با کلمات وجملات دیگری دو باره بیان کرده اند و اگر کار مهمی هم کرده اند این بوده است که برای توجیه وتقویت همین دانسته های درست ویا نادرست  گذشته گان دلایل تازه ای تهیه دیده اند. به این معنا که از قبل تمام سعی وکوشش شان دراین بوده است که آنچه را در جامعه حاکم و مورد قبول عام بوده است با منطق واستدلال  تازه مقبول تر ومحکم تر نمایند ویا به عبارت دیگرخلاف آنچه روش ویا میتود علمی ایجاب میکند عمل کرده اند. به هر حال آنچه را که در یک مقطع از زمان صورت گرفته است باید در همان بستر زمان ومکان خودش به برسی گرفت.اما آنچه برای ما که درعصرحاضر زنده گی میکنیم مهم میباشد این است که ما از آنچه درتاریخ به وقوع پیوسته است درس بگیریم تا آینده خود رابهتر از حال وگذشته بسازیم.

انسان برای بقای حیات خویش به دانش ضرورت دارد، دانشی که مبدا آن تجربه میباشد که یا به صورت مستقیم توسط تجربه فردی ویا هم از اثر تجربه جمعی توسط جامعه بدست میاید. انسانها از همان روز ها وماه های نخست پا گذاشتن در جهان به صورت غریزی و ناخودآگاه برای بقای خویش به تجربه وشناسایی جهان بیرونی خویش میپردازد. این تجربه کردن وشناسایی جهان بیرونی ادامه میابد تا اینکه به مراحل متکامل تراز رشد خویش یعنی آموختن زبان و بالاخره تخیل و تفکرانتزاعی میرسد. این که کودکی در اثر تماس با آتش و سوختن دستش بار دیگر از نزدیک شدن با آتش خود داری میکند تجربه ایست که در مغز کودک حک میشود و یا به سخن دیگر برای کودک حیثیت دانش را پیدا میکند.

همین که گفتیم تجربه ایست که در مغز کودک حک میشود یک نکته بسیار باریک و اما با اهمیت را برای ما میرساند. حک کردن و یا حک شدن به معنی تراشیدن ویا ساییدن جسمی میباشد، به گونه مثال تراش کردن نوشته ویا تصویری بر روی پارچه سنگی. زمانی که این نوشته  ویا تصویر روی سنگی تراشیده شد ازهمان لحظه به بعد جز جدا ناپذیری از همان سنگ میشود ویا به سخن دیگر به سنگ تبدیل میشود. سنگ شدن در اینجا به این معنی که به زمان گذشته تعلق میگیرد. به همین ترتیب هم هرتجربه ودانش را که ما کسب میکنیم  چه آنرا در مغز خود حفظ کنیم، چه روی کاغذی بنویسیم، چه هم روی سنگی حک نمائیم  ویا هم روی صفحه کمپیوتر ثبت نمائیم چندان تفاوتی نمیکند. چون درهر صورت این دانش ویا تجربه ی ما دیگربه زمان گذشته تعلق دارد وهرآن چیزی که به گذشته تعلق بگیرد چیزی کهنه ویا مرده میباشد. پس دانش هم به ذات خودچیزمرده ومتعلق به گذشته میباشد. دانش به خودی خود  معنی ومفهومی ندارد و نه هم دردی را میتواند دوا کند. دانش فقط  زمانی به درد ما میخورد که ما آنرا نه مانند طوطی حفظ وباز گو کنیم بلکه مانند آشپز ماهری آنر دردیگ مغز خود بریزیم وپس ازحرارت دادن با آتش اندیشه دو باره آنر برای خود ومطابق ضرورت و ذایقه خود باز تولید نمائیم، نه بازگو. نوع بشر درحال حاضر از دانش بی نهایت زیاد وفوق العاده ی برخوردار است و اما این همه دانش به درد ما هیچ نمیخورد وهنوز که هنوز است ما در قرون وسطی به سر میبریم، چون توان هضم وباز تولید آنرا نداریم. تمام هنر ما فقط همین است که این دانش یا معلومات را طوطی وار حفظ نمائیم و مانند طوطی که فقط در جواب شنیدن صدای خاصی عکس العمل خاصی را از خود نشان میدهد بدون اینکه معنی آنرا بداند ما هم این معلوماتی را که درمغز خود انبار کرده ایم باز گو مینمائیم بدون آنکه  خود و یا مخاطب ما معنی آنرا بداند.

شاید کمترکسی را بتوان پیدا کرد که افتادن سیب ویا میوه ی دیگر را از درخت ندیده باشد. چنین واقعه ی را چه با چشمان خود دیده باشیم وچه هم دیگران برای ما گفته باشند در هر حالت آن برای ما حیثیت دانش را دارد. یعنی میدانیم که هر گاه سیبی از شاخچه جدا شود به زمین میافتد. این یک دانش است، دانشی که قرن ها وهزارها سال از یک نسل به نسل دیگری انتقال یافته بود. اما کاری را که نیوتن کرد این بود که به این دانش بسنده نکرد بلکه همین دانش نا چیز را وارد میدان اندیشه کرد و مرزهای آنرا عبور کرد. و این پرسش را مطرح کرد که چرا این سیب همیشه به سمت پائین میافتد؟ چرا این سیب به سمت بالا، چپ ویا راست نمیرود که همیشه به سوی زمین میلان دارد؟

میبینیم که فقط همین چند پرسشی که به نظربسیاری از مردم پیش پا افتاده وبعضاً هم مسخره مینماید چگونه  سبب چنان یک کشف بزرگ و تولید وافزایش دانش تازه وعمیق تر میگردد. بنا ً متوجه میشویم که دانستن چیزیست واندیشیدند چیز دیگری. دانستن آن است که ما از تجربه خود ویا هم از تجارب دیگران کسب میکنیم اما اندیشیدن روندیست که درجریان آن ما به کمک نیروی تخیل و ترکیب آن با دانش ویا معلومات قبلی و یا بعدی که بدست میاوریم مرزهای این دانش را عبور میکنیم  وبه جا هایی پا میگذاریم که تا اکنون برای ما نا آشنا است.

دانستن این که دو جمع دو مساوی به چهار میشود موضوع ایست که به  پرسش کشیدن آن شاید از به پرسش کشیدن خدا برای خدا پرستان وبه پرسش کشیدن حقیقت برای حقیقت پرستا ن (میتا فزیسین ها) هم غیر قابل تصور باشد. اما اگرپرسیده شود چرا همیشه اینطور است؟ و چرا دو جمع دو مساوی به پنج نمیشود؟ شاید برای بسیاری از خواننده گان نه تنها عجیب بلکه مسخره و پوچ هم بنماید.

اما متاسفانه مشکل کار درهمینجا میباشد. یعنی اینکه این گزاره (دو جمع دو مساوی چهار) دانشی است که ما یا در اثر تجربه ویا هم توسط آموزش کسب کرده ایم و برای ما به حقیقتی مبدل گشته است که هیچگاه نه ضرورت آنرا میبینیم ونه هم جرات آنرا داریم تا آنرا زیر سوال ببریم. در حالیکه ما فقط با طرح اینگونه پرسش های که درنظر دیگران مسخره وپوچ ویا هم دیوانه گی مینماید میتوانیم مرزهای دانش موجود را بشکنیم وقلمرو آنرا گسترش بدهیم. ما فقط با طرح چنین پرسش های به ظاهر مسخره و پوچ است که به این مساله پی میبریم که اعداد دو، چهار ویا پنج اشارات و آوا های زبانی بیش نیستند. وبه این نکته پی میبریم که غیرممکن است تا بتوانیم دو شی را چه در دنیای خارج وچه هم درذهن خود در یک زمان مشخص دریک مکان پهلوی هم جمع نمائیم. در اینجا متوجه میشویم که این پرسش های ما سبب نشد تا دو جمع دو مساوی به پنج شود همان گونه که پرسش های نیوتن با عث نشد تا سیب به سمت بالا برود، اما چیزی که از طرح این گونه پرسش ها حاصل میشود این است که با طرح و دنبال کردن این نوع پرسش ها و تلاش برا ی یافتن پاسخ به آنها به دانش ما افزوده میشود. همان گونه که نیوتن با به پرسش کشیدن پائین افتادن سیب دنیای دیگری از دانش فزیک را بر روی ما باز کرد، به همان ترتیب هم با به پرسش کشیدن این گزاره (دو جمع دو مساوی چهار) ما وارد دنیای دیگری از دانش یعنی فلسفه ی زبان میشویم ومیبینیم که چگونه واژه ها و گزاره هایی که آوا ها ویا اشاراتی بیش نیستند برای ما به حقایق ابدی و خدشه نا پذیرتبدیل شده اند.

البته کم نیستند معلومات ویا دانسته های که برای ما حیثیت دو جمع دو مساوی چهار را پیدا کرده اند. معلومات ویا دانسته های که حتی در خواب هم به پرسش کشیدن شان اندام ما را به لرزه خواهد انداخت. اما انتخاب در دست ما میباشد. میخواهیم با همان دانسته های که داریم بسنده کنیم و در همان جایی که مانده ایم بمانیم و یا اینکه قصد داریم دانش وتجربه خود را ارتقا و گسترش دهیم.

ازدو مثالی که درفوق آوردیم دیده شد که شکستاندن مرز های دانش موجود و یا دانشی که برای ما به حقیقت خدشه ناپذیر تبدیل شده است هیچ گونه ضرر ونقصانی برای دانش ویا دانسته های ما نمی رساند بلکه بر آن افزوده میشود. پس نباید هیچ گونه ترسی را به خود راه بدهیم مبنی بر اینکه شک نمودن ویا به پرسش کشیدن دانسته ها واعتقادات ما منجر به بی دانشی، بی اعتقادی ویا لاابالیگری ما خواهد شد . بلکه برعکس با آین گونه برخورد دانشی را که کسب کرده ایم پربار ترخواهد شد.  

بنا ً تولید وتکامل دانش نه آنطور که تجربه گرایان معتقد اند از تجربه محض ونه هم آنگونه که عقل گرایان در نظر دارند بدون تجربه و توسط عقل و اندیشه ورزی بدست میاید، بلکه این دو لازم وملزوم یکدیگرمیباشند. دانش ویا معلوماتی که از دنیای خارج وارد مغز ما میشود به مثابه مواد خامی میباشد که برای پخته شدن به ماشین اندیشه ورزی ما نیاز دارد. وبا اندیشیدن است که این دانسته ها به دانشی مبدل میگردد که قابل استفاده برای بهبود زنده گی ما میشود. بنا ً نه آنطور که بعضا ً فکر میشود دانستن با اندیشیدن یکی است ونه هم میتوان مرز مشخصی بین این دو ترسیم کرد. اما مهم آن است که ما تا به همین گونه تفاوت های جزیی و ناچیز توجه نکنیم هیچگاه از سطح تقلید وتکرار وباز گو کردن گفته ها بالا نخواهیم رفت. 

و اما آیا تفاوتی بین اندیشمند ودانشمند وجود دارد؟     

آیا اصلاً تفاوتی وجود دارد بین اینکه ما تمام دانش بشر را در حافظه خود حفظ نمائیم  ویا اینکه آنر در یک کمپیوتر کوچک ثبت نمائیم؟

اینکه حافظان قرآن تمام قرآن را حفظ دارند وکلمه به کلمه آنرا دو باره باز گو میکنند هیچ تفاوتی نمیکند با اینکه ما تمام قرآن را درکستی ثبت نمائیم و دو باره بشنویم. اما زما نیکه این حافظ قرآن با باز گویی کلمه به کلمه قرآن بسنده نمیکند و دست به تفسیرآیات واحکام قرآن میزند آشکاراست که دیگر تفاوت چشمگیری میان یک کمپیوتر ویک حافظ قرآن که دست به تفسیر و تاویل قرآن میزند وجود دارد. و از این جاست که روند اندیشیدن آغاز میشود. یعنی از مرحله دانستن به مرحله تولید و زایش دانش قدم گذاشته میشود. و از اینجاست که تفاوت دانستن با اندیشدن وتفاوت دانشمند با اندیشنمد آشکار میشود. دانشمند کسی است که به حفظ وبه بکار گیری دانش و دانسته های کهنه و حک شده متعهد میباشد. مانند آن حافظ قرآن که تمام سعی و کوشش وهنرش درآن است تا حتی یک نقطه هم فراموشش نشود.  ویا آن فزیکدانی که داخل لابراتواری کار میکند وهمه آنچه به عنوان دانش آموخته است نقطه به نقطه مانند همان حافظ قرآن به اجرا میگذارد ویا هم پروفیسورانی که بخاطر حفظ نام و مقام پروفیسوری خویش جرات ندارد یک سانتی متر هم از انچه آموخته اند پا را فراتر بگذارند. اما اندیشمند کسی است که از مرزهای دانش عبور میکند واز گذشتن از روی خط های قرمز ترس و وهمی ندارد  و مانند گالیله برج و بار دانش ارسطویی را از بنیاد به لرزه در می آورد ویا هم مانند البرت اینشتین طلسم شکست نا پذیر فزیک نیوتن را خرد وخمیرمیکند.

دانشمند ترس دارد از اینکه مبادا پایش بلغزد و ازحد ومرز تعیین شده برایش بیرون برود اما اندیشمند برخلاف همیشه میخواهد به عقب این مرز های تعیین شده نگاه کند وپا بگذارد، همیشه دنبال شکستاندن این مرز ها میباشد ومیخواهد  تجارب و راه های تازه ی را تجربه نماید.

دانش چیزیست جمعی و محصول جامعه وتاریخ بشری اما اندیشیدن عمل کاملا ً فردی میباشد. دانش باگذشت هر روز تکامل میکند و افزایش میابد، اندیشیدن روندیست که قابل انبارشدن و نگهداری نیست و فقط تمرین وآموخته میشود. دانش مربوط به گذشته و بنا ًمرده میباشد. اندیشیندن چیزیست زنده، سیال و مربوط به زمان حال. دانش از زمان یونان باستان تا به حال به هزاران وشاید هم ملیون ها مرتبه افزایش یافته است، اما اندیشیدن هیچ تفاوتی نکرده است ونه هم قابل انتقال است. یک متعلم مکتب در حال حاضر به مراتب دانش بیشتر و بهتر از یک دانشمند یونان باستان دارد، اما اندیشمند ترین اندیشمندان زمان ما به گونه مثال ژاک دریدا ویا هابرماس قادر نیستند بهتر از افلاطون و یا ارسطو بیاندیشند.  

به هر ترتیب اما این نکته را نباید از یاد برد که دانستن واندیشیدن مانند دوبال پرواز میباشند که هر پرنده ی برای پرواز کردن و از زمین بلند شدن ضرورت دارد. دانش بدون اندیشیدن مانند کتاب قطوری میباشد که به درد تزئین نمودن طاقچه ها و الماری ها و کشیدن آن به رخ دیگران میخورد واندیشدن بدون دانش هم ما را مانند فلاسفه ی قرون وسطی به ذهنی گرایی و هذیان گویی میکشاند.

 

M_rahim@hotmail.com