خون آشنا

 

                                                  نوشته: محمد هاشم انور

 

            مرد جوان ودریشی پوشی که پشت یک میز بالای چوکی چرخدار نشسته بود؛ دست از نوشتن به کمپیوتر برداشت. او به چوکی چرخدار تکیه نموده و خستگی خود را با باز نمودن دستانش به دو طرف شانه ها و بردن دست ها به گردن رفع ساخت. مرد انگشتان دستانش را با دست دیگر فشار داده و چشمانش را چند بار بست و دو باره باز نمود. مرد بعد از رفع خستگی به اتاق نظر انداخت. همکارانش مصروف کار در کمپیوتر بودند. فضای دفتر آرام بود و بجز آواز ترق تروق دکمه های حروف، صدای دیگری شنیده نمیشد. در لبان مرد لبخند      رضائیت بخشی ظاهر گشت و به زن چهل و پنج سالهء نشسته در نزدیک دروازه گفت:

_ خاله...! به همه چای بیار.

           زن با شنیدن صدای مرد تکان خورده به جایش ایستاد و گفت:

_ به چشم مدیر صایب... اینه می آرم.

           زن لحظه یی بعد در یک پطنوس گیلاس های پر از چای سبز و نعلبکی هایی را که در هر کدام چند دانه  چاکلیت داشت، با گیلاس چای مقابل هر یک گذاشت. اوبا گذاشتن گیلاس و چاکلیت در بالای میز هر کارمند کلمه یی خوشایند و دلپذیر تشکر را شنید. دو لبان زن به مشکل و کسالت باز شده ودرجواب گفته بود؛ که قابلش نیست. زن پطنوس را در روک میزی که در کنج دفتر به چشم میخورد، جا به جا کرده  و به جایش نشست. مدیردرحالیکه جرعه جرعه چای مینوشید، حرکت زن را از زیر چشم نظاره میکرد. وقـتی زن به جایش نشست، او را صدا زده پرسید:

_ خاله...! خیریت خو اس... کمی پریشان معلوم میشی... مریض خو نیستی...؟

           زن گفت:

_ مدیر صایب...! تمام جانم درد میکنه... گلویمه هم درد گرفته... کم اس سرم بترکه... ده خانه هم مریض دارم... بچیم فواد بسیارسخت مریض اس.

          مدیر گفت:

_ خدا نکنه... خدا تره و بـچـه تـره جور بسازه... چرا صبح نگفـتـی...؟ بروپیش داکتر... دوا بگی... بخیر هردویتان جورمیشن... دخترها چطور هستن...؟

          زن گفت:

_ حتماً... حتماً پیش داکتر خات رفتم... هر دو دخترهایم شکر جور هستن... اگرچه هردو خورد هستن... خو بازهم ده نبودن مه کارهای خانه ره انجام میتن و بیادرک خوده نگهداری میکنن... حویلی ره جاروب میکنن... و اگه زن صایب خانه کدام کار داشت؛ انجام میتن... چطو کنن دگه... بیچاره ها مجبور هستن...!

         مدیر پرسید:

_ خاله...! چقدر وقت میشه؛ که ده ای خانه شیشتی...؟

        زن گفت:

_ دو سال میشه... وقـتی بابـه شان ده حادثه انتحاری شهید شد... چند ماه از شهادتـش تیر نشده بود؛ که مجبور شدم؛ تا کار کنم. اینجه شعبه دوم اس... بعد از رسمیات، باید ده خانه صایب خانه کار کنم.

        مدیر با شنیدن سخنان زن اندوهگین شده و گفت:

_ خاله...! وضعیت مردم ما بسیار خراب اس... مشکل خودیت هم زیاد اس و معلوم میشه، رنج و درد زیاد دیدی... تو خو ده مدت شش ماهی که با ما همکار هستی، هرگز از زنده گی خود قصه نکدی... حالی مریض هستی برو خانه و استراحت کو... به خود و بچیت از دواخانه کمی دوا بگی.

         زن گفت:

_ مدیر صایب...! کارهای دفتر چطو میشه... به شما کی چای دم میکنه. مکتوبهاره کی میبره...؟

         یکی از ماموران که چهل سال عمر داشت، از عقب کمپیوتر گفت:

_ بروخاله... تشویش دفتره نکو... قبل از آمدن خودیت، دوماه کارگر نداشتیم. ما عادت به چای دم کدن داریم؛ تا یکی دو روز که خودیت و بچیت بخیر جور میشین، مه چای دم خات کدم... بری بردن مکتوبها هم از نفر دفتر پهلویی کمک میگیریم.

         زن گفت:

_ خیر بـبـیـنـیـن... شما واقعاً دلسوز و مهربان هستین... خداوند غم و درده از شما و خانواده هایتان دور بسازه... خی مدیر صایب مه به اجازه شما رفتم... بخیر زود میایم... همین که جور شدم، دفتر میایم.

         مدیر با تأثر گفت:

_ برو خاله جان... برو... پنایـیـت به خدا.

         زن که دنیایی از تشویش و غم در مغزش خطور کرده و او را رنج میداد، با تمام اندوه و غمهایش، چادرش را بدور خود پیچانیده وبا کسالت به طرف دروازه قدم گذاشت. سرش دور میخورد و احساس دلبدی مینمود. تنش داغ و سوزان بوده و در تب میسوخت. حلقومش خشک بوده و سوزش داشت. با آنکه هوا از طرف روز آنقدر سرد نبود؛ ولی تن زن سرد بود و تمام تـنـش میلرزیدند. زن وقتی دروازهء شعبه را باز نموده و میخواست از دفتر خارج شود؛ که صدای مدیر را شنید:

_ خاله... دو دقه ده بیرون منتظر باش.

         زن گفت:

_ به چشم مدیر صایب...!

        وقتی دروازه بسته شد، مدیر آهی کشیده به پرسونل دفتر خود گفت:

_ برادرها...! میدانم حالت همهء ما و شما یکیست و شب و روز خوده به مشکل میگذرانیم؛ ولی ای همکار ما؛ وضعیت بد تر و درد آورتر از ما داره... اگه امکانات خوده می بینین، برابر به توان و قدرت خود اوره کمک کنین؛ تا اقلاً پیسه دوای او و بچـیـشه پوره بسازه... اگه نمیتانین، پروا نداره... مه یکصد افغانی به او میتم.

         کارمند جوان بیست ساله صدا زد:

_ مدیر صایب...! به یکصد افغانی دوا نمیشه... اینه مه هم پنجاه افغانی میتم.

         چهار کارمند دیگر به یکصدا گفتند:

_ پنجاه، پنجاه افغانی درست اس... ما هم مـیـتـیـم.

        مدیر پولها را گرفته و از دفتر بیرون رفت. او سه صد و پنجاه افغانی را به زن داده وگفت:

_ خاله...! همین قدر توان ما بود... دوا به خودیت و بچیت بگی... بخیر جور میشین... تا جور نشدی به دفتر نیا.

        زن که پولها را در کف دستش دید، جرقه یی  از امید و خوشحالی در چشمانش ظاهر گشت و گفت:

_ خیر... خیر ببینین... خدا شماره خیر بته... بچه مه نجات دادین... حیران بودم پیسه دوای او ره از کجا کنم...    خداجان درد و غمه به شما و به خانواده هایتان نشان نته.

        مدیر گفت:

_ برو خاله... خدا حافظ... مستقیم به دواخانه برو و دوا بگی.

       زن گفت:

_ خیر بـبـیـنـیـن... تشکر... خدا حافظ.

مدیر تا آن وقت به زن نگریست؛ که او از زینه ها پایین رفت.  مدیر بعد به دفتر داخل شده و پشت میز نشست و به کارش با کمپیوتر ادامه داد. او در ظاهر کار میکرد؛ ولی فکر و هوشش به حالت بد و اندوهبار کارگرش دور میزد

 

 

 

          زن با ناتوانی خود را به اولین دواخانه نزدیک دفترش رسانید و از تکلیف پسرش به اوگفته و ادویه تقاضا نمود. فروشنده که یک پسر جوان هجده ساله بود، بدون آنکه به زن بنگرد، گفت:                                   

_ بدون نسخه دوا داده نمیتانیم... بچـه ته پیش داکتر بیار. ما داکتر داریم... او ره بیار و دوا بگی.                

        زن با تضرع گفت:                                                                                                                          

_ بچیم...! اقدر توان ندارم؛ که اوره پیش داکتر بیارم... از روی خدا و راستی دوا بتی... او گلو دردی داره؛ تمام جانش درد میکنه، اشتهای خوردن نداره و اگه چیزی بخوره...  دوباره  میگردانه... پاهایش درد دارن. بچه توان نداره؛ تا وزن خوده برداره... بچیم هفت ساله اس... خدا دین و دنیای تره خوب کنه.

         پسر درحالیکه کاکل هایش را از پیشانی و چشمانش دور میساخت وبا تیلفون دستی اش مصروف بود، با تندی گفت:

_ برو خاله... گفتم بدون نسخه دوا داده نمیتانم... بچیته بیار و از داکتر ما دوا بگی.

         زن نالیده گفت:

_ بچیم...! گفتم پول ندارم... کمی پول همکارایم دادن؛ تا دوا بگیرم... مه هم مریض هستم؛ ولی ازی که پول ندارم دوا گرفته نمیتانم... هـمین که بچیم بخیر جور شوه، به مه همه چیز اس.

         پسر جوان بدون اینکه یک کلمه بگوید، با تندی و قهر به چهرهء زن نگریست و به مشتری ایکه لحظه یی قبل داخل دواخانه شده بود، گفت:

_ امر و خدمت باشه... چی کار داشتین...؟

         مرد مشتری عینک را از چشمانش دور ساخته گفت:

_ مه یکی، دو قلم دوا کار دارم... اول به ای خاله دوا بتین... او بیچاره مریض داره... خودش هم مریض است و ده تب میسوزه.

        پسر گفت:

_ او نسخه نداره... مه بدون نسخه دوا داده نمیتانم.

         مرد گفت:

_ خیرس... مریضی شان ای قدر جدی نیس... مه از درد هایی که خاله گفت فهمیدم؛ که هر دویشانه از گلو گرفته... اینه... اینه نسخه بریشان نوشته میکنم.

         مرد از جیب کاغذ بیرون کشیده و با قلمش چند قلم ادویه به دو نسخه نوشت و به پسر جوان داد و گفت:

_ اینه جوان...! ای هم نسخه ها... مه داکتر داخله هستم.. وارخطا نشو.

         پسر شرمید و خجالت زده، نسخه ها را گرفت. او ادویه را روی میز گذاشت. داکتر هدایت گرفتن ادویه ها را داده و به زن گفت:

_ فکر میکنم دو صد و بیست افغانی میشه... اگه پول ندارین، مه میتم.

         زن گفت:

_ نی نی... مه کمی پول دارم... خدا خیر تان بته داکتر صایب... به جوانیتان برکت... خداوند شماره جور و مؤفق داشته باشه.

         زن از دواخانه بیرون شده و با عجله به طرف خانه اش روان شد. او پاهایش را به مشکل بر روی سرک کش میکرد. اوکوشش داشت؛ تا هر چه زود تر به خانه رسیده و پسرش را ادویه بخوراند. زن به ایستگاه سرویس رسید و مدتی بعد به سرویس شهری داخل شد. بعد از نیم ساعت به ایستگاه مورد نظر رسیده و از سرویس بیرون شد. او درحالیکه در تب میسوخت و پاهایش را به مشکل کش میکرد، به عجله به طرف خانه اش روان گردید. زن  احساس گرسنگی مینمود. از یک رهگذر ساعت را پرسید. ساعت یک بجه بعد از ظهر بود. در این وقت چشمان زن به انگور درکراچی چهارتیره افتاد وناخود آگاه بدانسو کشیده شد. بیست افغانی انگور دانه یی خرید و پاکت انگور را گرفته و به راهش روان شد. زن پانزده دقیقه بعد به یک نانوایی رسید؛ سی افغانی را سه قرص نان خشک خرید. دو دقیقه بعد دریک کوچه به داخل یک حویلی رفت. اومستقیم به پیاده خانه داخل شد و بر بالین پسرش رفت. دخترک دوازده ساله اش به تکه یی نمناک و مرطوب که خواهر ده ساله اش هر چند لحظه بعد بدستش میداد، پیشانی برادرش را سرد میساخت؛ تا تب شدید او را کم سازد. آنها وقتی مادر را دیدند، سلام داده و از تب شدید برادر شان گفتند. زن با عجله چادر را از دورش دورساخته، پاکت انگور را به دست دختر بزرگش داده و گفت:

- زود ایره بشوی... همه گشنه باشین... خوارکیت دسترخوانه هموار میسازه. بیادریت باید کمی انگور و نان بخوره؛ تا باز دوایشه بتم.

         دراین وقت پسرک نالیده و گفت:                                                                                        

- بوبو...! بوبوجان...! خنکم میشه... یک لحاف دگام سریم پرتو... میموروم... سرم بسیار درد داره.

       زن بعد از بوسیدن صورت پسرش گفت:                                                                                 

- خدانکنه...! اینه بریت دوا آوردیم... بخیر جور میشی ... کمی نان و انگور بخو... باز دوایته میتم. اینه ای لحاف دگه... اگه دوایته بخوری، بخیر تا صبح، گل واری جور میشی... خدانکنه؛ که تره چیزی شوه. بوبو صدقیت شوه... درد و بلایت ده سر بوبویـیـت... بخیر جور میشی.

        پسرک بعد از خوردن چند دانهء انگور و دو لقمه نان گرم، تابلیت هایی را که مادرش به او داد، با آب قورت کرد. مادر یک قاشق شربت هم به پسرش داد. پسرک چند دقیقه بعد به خواب عمیقی فرو رفت. زن وقتی دلش از پسرش جمع گردید، دو نوع تابلیت خودش را با آب قورت نموده و در پهلوی پسرش به خواب رفت. دختران زن یک کمپل مندرسی را بالای مادر شان انداخته و آندو هم زیر کمپل در پهلوی مادر دراز کشیدند.                        

 

 

         فواد درتب میسوخت ونالش میکرد. صدای گریه و فغان او در اتاق پیچیده بود. او از یک پهلو به پهلوی دیگرمیشد، نیم خیز شده و دوباره بر بستر دراز میکشید؛ هذیان گفته و فغانش دراتاق طنین اندازبود. مادر       بربالین او نشسته و از حالت بد وخطرناک پسرش اشک از چشمانش جاری بود. خواهران کوچک فواد به دو طرف مادرنشسته و اشک می ریخـتـنـد. زن میدید؛ که پسرش از دست میرود؛ ولی چاره یی نداشت و هیچ نوع امید به جز ازخداوند متعال نداشت. مادربیچاره جز دعا کاردیگری کرده نمیتوانست. در این لحظه ناگهان فواد از            جا برخاسته و به طرف دروازهء اتاق رفت. مادر خود را به او رسانید و پرسید:

- جان بوبو...! کجا میری...؟ چی میخواهی؛ تا مه بریت بیارم. تشناب میری...؟

          فواد با صدای لرزناک و بیمار گونه اش جواب داد:

- هان...! تشناب میروم... باز ده کوچه میروم... باز ده چکر میروم... آخر هم اونجه میروم... تو گریان نکنی...   مه که رفتم گریان نکنی... بوبو مه میروم ... اونجه میرم.

        مادر و دو خواهرش با شنیدن گپ های فواد میگریستـنـد. مادر درحالت گریه و صدای بغض کرده گفت:

- بچیم...! گل بوبوی خود... ایطو گپ هاره نزن... خدانکنه...! خداجان عمر مره به تو بته.... پروردگار مره صدقیت کنه... بوبو صدقیت.

          مادر پسر را در آغوش گرفت و به صورت او دید. چشمان فواد از حدقه برآمده بودند؛ چقوری هایی در اطراف چشمان او به وضاحت دیده میشد؛ رنگ صورت او به سفیدی گراییده بود و لبانش خشک وترکیده بودند؛ نفس های فواد بطی شده و کشدار نفس میکشید؛ از حلقومش در حین کشیدن نفس صدای خورخورشنیده میشد.   تن بی حال فواد درآغوش مادربه لرزیدن وتکان خوردن های شدید آغازیدند؛ اوپاهایش راچند باربلند وپایین نمود؛ آهسته آهسته پاهای او ازحرکت بازمیماندند؛ چشمان او درمقابل دیده گان متحیرانه مادر بسته شدومادر فریاد زد:

- نی... نی... تره چیزی شده نمیتانه... مه میدانم؛ که تره هیچ چیز نمیشه. مه به خداوند باور کامل دارم.

         ازفریاد او، دودخترش از خواب بیدار شده، با وارخطایی شانه های مادر را گرفـتـنـد. زن چشمانش را باز کرد. او در روشنایی صبحگاهی دو چهرهء رنگ پریده دخترانش را دید. چشمانش به طرف چپ لغزیدند و فواد را در خواب ناز دید. با دیدن پسر، دستش را به پیشانی او گذاشته و گفت:

- چقه خو بد وخراب دیدم... کم بود زهره کفک شوم. توبه خدایا...! شکر که خواب راست نمیباشه.

          دختر بزرگش گفت:

- بوبو...! ما زیاد وارخطا شدیم... خداجان خود تانه خوب کنه...  بخیر فواد جان جورمیشه... فکر میکنم؛ که تب خودیت کم شده... حالی چطو هستین بوبو...؟

          زن متوجه خود شده و گفت:

- راست میگی...! هیچ فکر نمیکنم؛ که مریض بوده باشم... گلویم درد نداره... چقدر دوای خوب و با کیفیت بود... خدا بیادرک تانه هم جور کنه... خی بخی دخترجان سواماره روشن کو... کمی زغال داریم... چای که جوش شد، فواده هم از خو میخیزانیم؛ تا نان و چای بخوره و باز دوایشه میتم... خوارکیت دوقرص نان از نانوایی میاره... اینه پیسه. فواد باید یک چیز بخوره؛ تا دوایشه بتم.

           در این وقت صدای فواد شنیده شد:

- بوبو...! روز شده ... اونه  افـتـو برآمده... بسیار گشنه شدیم... یک کمی نان و انگور میخورم... یک گیلاس چای شیر.. شیرین... بسیار شیرین هم بتین.

        آنها با تعجب و خوشی به فواد دیدند. مادر با خوشحالی پسرش را که درحال نشستن به بستر بود، بوسیده   و گفت:

- خداجان مره صدقـیـت کنه... شکر که به اشتها آمدی... خدا داکترصایـبـه همرای دوا  دادنیش خیر بته... چقدر دست نیک و خوب داشت. بخی بچـیـم که دست و رویته بشویم... کمی انگور و نان مانده... چایم دم میشه.

         در این اثنا دروازهء اتاق باز شده زن فربه یی داخل آمد وگفت:

- دیشو آمدم؛ دیدم همه خوهستین... غرض تان نگرفتم. شکر بچـیـت جور معلوم میشه... شکر که بخیر جور شد... دخترکم لیلا جان از لندن بریت پنج هزار افغانی روان کده؛ تا چوب و زغال بری زمستان بخری... اینه پول... بگی.

          مادرفواد متعجبانه به زن و پول دستـش نگریست و درحالیکه  ناباورانه میدید، گفت:

- به مه... لیلا جان به خریدن چوب و زغال پول روان کده... خدا خو او ره نامراد نسازه... خدا او ره همرای پدر مرسلک جور و تیار داشته باشه.

           زن صاحب خانه درحالی که پول را به دست مادر فواد میداد، مثل اینکه چیزی به یادش آمده باشد، گفت:

- هان راستی..! یادم رفت... پـیـشتـرک مه ای طرف میامدم؛ که دروازه تک تک شد. دروازه ره باز کدم... دو مرد سی وبـیـست وپنج ساله آمدن؛ تا همرای تو گپ بزنن.

         مادر فواد با تعجب گفت:

- دو مرد همرای مه گپ میزنن...! اینها کی بوده میتانن...؟ همرای مه چی کار دارن... ؟ هان راستی...! شاید همکاران دفترم باشن... او بیچارا از مریضی مه و فواد جان بسیار پریشان بودن... حتماً اونها هستن.

         در این اثنا سایهء  دو مرد به داخل اتاق افتاد و لحظه یی بعد به داخل آمدند. مادر فواد با دیدن آنها تعجب نموده و حیرتزده به چهره های شان مینگریست. قبل از آنکه مادر فواد چیزی از زبان خارج سازد، یکی از آندو  با گردن پت و عجز گفت:

- زن بیادر...! ماره ببخش... ما مقصر هستیم... باد از کشیدن خودیت از خانه، مصیـبـت و دربدری زیادی نصیب ما شد... ما ده حق خودیت که حیثیت مادره به ما داشتی، ظلم کدیم. ما آمدیم؛ تا شماره خانه ببریم... ده خانه خود تان میبریمتان. لطفاً رد نکنین...! شما منحیث مادر و خواهر بزرگ ما میباشین.

         مرد دومی به سخن آمده و ادامه داد:

- ما ده حق اولاد برادر خدا بیامرز خود جفا کدیم... ما آمدیم؛ تا شماره خانه ببریم. میدانیم؛ که اولاد خودیت ده ای دو سال از درس و سبق دور ماندن... اینها باید طبق آرزوی پدرشان، درس و سبق شانه ادامه میدادن. میدانیم؛ که خودیت با متانت و برده باری همه کرده ها و اعمال ما ره تحمل کده و به مشکل زیاد شکم خود و اولاد برادر ما ره سیر ساختی... ما به همت خودیت افتخار میکنیم.

          مرد اولی گفت:

لطفاً ماره نا امید نسازین... ده خانه همه منتظر شما هستن... ما از دفتریت آدرس خانه ره گرفته و به یک امید بزرگ پیش خودیت آمدیم؛ تا ماره ببخشی. اگرچه که ما قابل عفو و بخشش نمی باشیم... با آن هم از خوردها لخشیدن و از کلان ها بخشیدن. لطفاً خانم بیادر... لطفاً ماره ببخشین.

         مرد دومی گفت:

- بوبویم میامد؛ لیکن زیاد احساس شرمنده گی میکد... لظفاً اگه امکان داره، ماره ببخشین. لطفاً عذروزاری ماره بی جواب نمانین... با رفتن شما به خانه، دوباره اونجه فیض و برکت  میایه... صفا و صمیمیت میایه... حالی به ما به اثبات رسید؛ که شما ده خانه ما برکت بودین؛ ولی ما قدر شما ره ندانسته بودیم.

          مادرفواد تا این لحظه با تعجب و چهرهء برافروخته به سخنان آنان گوش میداد. او که گاهی دندانهایش را به همدیگرمیسایید وگاهی لبخند تمسخرآمیزدرلبانش نقش می بست، فواد را رها ساخت. به مردان نزدیک شده وگفت:

- شماره ببخشم...؟ شماره...! نی... مه شماره بخشیده نمیتانم. مه و اولادیم هیچ جایی نمیریم... ما از زنده گی خود رضایت داریم... به کمک و دلسوزی شما هم ضرورت نداریم. شما لیاقت بخشیدنه ندارین. نی... نی... مه شماره بخشیده نمیتانم.

        آندو با سرهای خمیده و چشمان اشک آلود ایستاده بودند. از شنیدن جواب مادر فواد مأیوس شده و با      دیده گان اشکبار به خانم برادر خود میدیدند. مادر فواد بعد از گفتن سخنان خود از آنان دور شده و به طرف فواد رفت. مادر فواد وقتی از پهلوی زن صاحب خانه میگذشت، او دستش را محکم گرفته و گفت:

- مادر فواد...! گناه داره... اونها ره ببخش... اونها به خطای خود ملـتـفـت شدن... اونهاره ببخش...! اینها آرزو دارن؛ تا گناه شانه جبران کنن. اونهاره مأیوس نساز... دخترم...! کبر میشه. بزرگواری تو به بخشیدن اس... تو بزرگی و متانت خوده به اونها نشان بتی... عفو و بخشش اجر بسیار عظیم داره.

         مادر فواد دستش را از دست صاحب خانه رها ساخته و در حالیکه به پسرش نزدیک میشد، گفت:

- خاله جان...! بعد از فوت پدر فواد، ده او خانواده چقدر رنج و تکلیف دیدم؛ که نپرسین... چند باری که شما از زنده گی گذشته مه پرسیدین، مه خوده تیر آورده و به شما از ظلم و استبداد اینها قصه نکدم. ده سخت ترین شرایط ماره تنها و بدون هیچ چیز از خانه کشیدن... میدانین؛ که چرا ماره از خانه کشیدن...؟ به خاطری که مه حاضر به عروسی کدن همرای هیچ کس نبودم...! حالی به کدام روی مقابل مه ایستاده و از مه عفو میخواهند... مه چطو اینهاره بخشیده میتانم.

         درحالی که اشکهای درشت از گونه های مادر فواد سرازیر بود، به پسر رسید ودرآغوش فشردش. فواد خود را از آغوش مادر دور ساخت. او به صورت متحیرمادردیده وگفت:

- بوبو ...! مه  پشت بی بی جانم دق آوردیم... اولاد کاکا هایم یادم میاین... دلم میشه همرای اونها ساعت تیری کنم... کاکاهایمه ببخش... هر چه کدن، خو تیر شد... حالی خو کاکایم شان بخشش میخاین... ببخش شان.

         دختران به مادر نزدیک شدند. دختر بزرگش به مادر گفت:

- بوبو...! اونهاره ببخشین... ما بدون اونها زنده گی نمیتانیم. اگرچه ما از مهرومحبت پدر محروم شدیم؛ ولی شکر کاکا ها داریم. اونها حیثیت پدر ماره دارن.

          دختر دومی  با تضرع به مادر گفت:

- لطفاً اونها ره ببخش... ما آرزو داریم؛ تا همه یکجا با اونها زنده گی کنیم.

          زن با تندی و با چهرهء برافروخته به صورتهای دخترانش دید. چشمان زن راه کشیدند و به زن صاحب خانه دید و بعد به دو ایور خود نگریست. آندو مأیوسانه و با گردن های پت ایستاده بودند. در چهره هایشان ظاهر بود؛ که هر دو آرزوی رام ساختن خانم برادر بزرگشان را داشتـنـد. زن صاحب خانه گفت:

- آدم به خواست های معقول اولاد خود باید عمل کنه... از غرور و ضد خود پایین بیا... تو و اولادهایت هنوز هم به تکیه نزدیکایتان ضرورت دارین.

         مادر فواد لبانش را با دندانها گزیده و کوشید؛ تا بر اعصابش مسلط شود. لمحه یی بعد پسر و دخترانش را در آغوش گرفته و گفت:

- درست اس...! فکر میکنم؛ که شما درست میگویـیـن... ما همرای کاکایت شان میرویم... ما همرای تمام خانواده خود یکجا زنده گی میکنیم.

          با شنیدن این جملهء مادر فواد،غریو و صداهای شادیانه و خوشی حاضران در اتاق پیچید و لبخند و خوشی در چهره های هر یک نمودار گردید.

                                                   پایان

                                           13 / سنبله / 1387