ارمغان بهار
باز فصل گل شدو غوغای ما ، بالا گرفت
مریم و نسرین و سوسن، در چمن ماوا گرفت
لالۀ حمرا به صحرا فرش گلگون گسترید
نگهت هامون و برزن از شبو، مارا گرفت
زنبق و نیلوفر و میخک ، ز رنگ دلفریب
همچو شاخ نسترن، تاب و توان، از ما گرفت
چشم نرگس شد خمار ، از دختر دوشین رز
دست اکاسی و سنجد ، دامن کینا گرفت
یاسمن پرشور و سرمست، نشه از فصل بهار
جوش داودی و سنبل ، از د لم یارآ گرفت
انتری با جوش و مستی سر بر آورده ز خاک
شاخ مرسل در عیاری ، سبقت از رعنا گرفت
از پتونی تا فلا کس ، ارغوان و ناز و بو
باغ و بوستان و د من، بس جلوۀ زیبا گرفت
فرشی قامت خمیده ، دست و رویش پر حنا
بلبل شوریده شهر عشق، بی غوغا گرفت
در رۀ پیوند د لها ، ای «وفا» جوینده شو!
عاقبت والا شود هر کس چو من مولا گرفت
جگرگوشه
دل و جان برده ز من مستی آن چشم پری
قد صنوبر، زلف د لبر، سخنش لفظ دری
دل ز من برد و جگر داغ به مژگان بنمود
آن جگر گوشۀ عاشق به لباس جگری
سر به آغوش تخیل ، نفس خسته گره
رفت تأثیر ز گفتار و ز آه سحری
مگر به توسن هجران تو ، مهار زنم
تا شوم لحظه یی آسوده از ین دربدری
تا به کی ناله کنم ، آه کشم ، سوزم ، دل ؟
خون دل بیش خورم،جان و دلم تا تو خری
آتش هجر کنون خانه برانداز شدی!
به دعای دل خونین تو د گر سر نبری
به صفای قد مش فرش کنم دیدۀ خویش
زانکه آن ماه خرامان شده اکنون سفری
هرکه از بادۀ عصیان قدحی نوش کند
همچو فواره شود تاب و توانش کمری
ز رۀصد ق و صفا چنگ به «حبل الله»زن
تو مپندار «وفا» پاکی و صاحب نظری!
عبدالله وفا