انتظار خموش

 

                                                 نوشته: محمد هاشم انور

 

                 عادله یک زن سی ساله بود؛ پوست صورتش گندمی بوده و اندام موزون داشت؛ همیشه طراوت و شادابی در سیمایش خوانده میشد. او در وظیفه چپن سفیدی را بالای لباسش می پوشید و به سرش کلاه سفید را بالای چادر نازک میگذاشت؛ که در آن وقت لبخند ملیح و نمکین همیشه گی درلبانش، نقش میبست. او     در جریان وظیفه، آلهء فشار را در دست میداشت؛ به جیب های دو طرف چپنش آلهء شیشه یی حرارت سنج مخصوص تب، چند پارچه کاغذ و یک قلم داشت. آنروز هم به مجرد رفتن به وظیفه، طبق عادت همیشه گی بعد از پوشیدن چپن و کلاه به اتاق مریضان رفت. او بعد از مطالعهء  راپور نوکریوال شب قبل، فشار          یک مریض را دیده و در دوسیهء اسناد درج کرد؛ باز به طرف مریض دومی که مرد پیر و زهیری بود،       رفت و گفت:

_ سلام پدرجان...! صبح شما خوش... چی حال دارین... دیشب خو شکر خوب بودین...؟

                مرد در حالی که میکوشید؛ تا به جواب عادله لبخند نثار کند، گفت:

_ دخترم...! زنده باشی... شبی بود؛ که به خیر گذشت.

               عادله آلهء شیشه یی را از جیبش بیرون کشیده، به زیر زبان مرد به خاطر معلوم کردن تب او، قرار داده وگفت:

_ پس میایم... به خیر جور و سلامت شدین... انشاءالله یکی دو هفته بعد از شفاخانه رخصت میشوین.

               عادله به طرف چپرکت سومی رفت و فشار جوان بـیـست ساله یی را دید؛ او را دلداری داده به طرف مریض دیگر رفت. او در مدت بیست دقیقه فشار و تب هجده مریض را در سه اتاق، معاینه و درج دوسیه هایشان نمود.  بعد از اتاق خارج شده و به سمت دهلیز زنانه رفت. با داخل شدن در یکی از اتاقهای زنانه  سلام داده و با هر یک احوال پرسی نمود. فشار و تب چهار مریض را دیده و درج دوسیه هایشان کرد. وقتی از اتاق خارج میشد؛ که یک زن مسن او را صدا زده گفت:

_ دخترم...! مه عملیات میشوم یا نی...؟ خودیت معلومات داری...؟

               عادله باز گشته و به چپرکت زن نزدیک شد. او در حالی که لبخند میزد، گفت:

_ خاله جان...! هنوز دو روز نشده که آمدین... فکر میکنم؛ که یکی دو روز دگه ضرورت اس؛ تا معاینات   شما تکمیل شوه... باز داکتر صایب تصمیم میگیره. اگه ضرورت به عملیات بود، عملیات میکنن، ده غیر او       با گذشت چند روزی که مهمان ما هستین، به خیر تا جایی جورمیشوین وبعد داکتر صایب ادویه داده رخصت تان میکنن.

               زن با دقت به عادله میدید. زن ظاهراً به گپ های او گوش داده بود؛ ولی ذهناً به چیز دیگری            می اندیشید. او آهسته و در زیر زبان با خود گفت:

_ اگه از ای مریضی و عملیات زنده برآمدم... او ره حتماً به صبورجان خواستگاری میکنم... چقدر دختر  خوش خلق و با تربیه اس... اگه خواست خداوند پاک باشه، به خیرعروسم خات شد.

              عادله به زن میدید. وقتی زن را در حالت تفکر دید، با صدای کمی بلند تر گفت:

_ خاله جان...! کجا هستین...؟ به چی فکر میکنین...؟ خاله جان...! خاله...!

       زن تکان خورد و نیم خیز شده گفت:

_ هیچ... هیچ دخترم... فکر میکدم؛ که خانه شما کجا باشه... پدر و مادریت چقدر خوشبخت هستن؛ که مثل تو یک دختر دلسوز و با تربیه دارن... آدرس خوده به مه بتی... مه حتماً خانه شما میایم.

               عادله خندیده گفت:

_ اول به خیرجورشوین... باز یک روزی شماره به مهمانی خانه میبرم... هر چه دل تان خواسته باشه، به شما پخته میکنم. فرمایش از شما و تهیه کردن از مه.

         زن گفت:

_ ده خانه چند نفر هستین...؟ میخایم ده باره تو زیاد تر بدانم.

               عادله گفت:

_ فعلاً ما به خانه سه نفر هستیم... به حویلی یکی از دوستها، یک اتاقه به کرایه گرفتیم. دو کودک سه و پنج ساله دارم؛ که به کودکستان شفاخانه هستن. پدر شان یک مدت اس؛ که از ما دور رفته... اونجه کار میکنه...!

               زن با شنیدن گپ پرستار دوباره دراز افتاد. در حالی که به او میدید، با خود گفت:

_ مه و اقدر طالع...! او خداجان...! چه وقت به مانند ای دختر، یک عروس خوبه ده نصیب مه میسازی...؟

               زن به عادله گفت:

_ برو دخترم که کار داشته باشی... می بخشی؛ که وقـت تره گرفتم.

               عادله گفت:

_ خیرخاله جان...! پروا نداره... مه خوش دارم؛ که همرای مریض هایم صحبت کده و از زنده گی همدیگر خود معلومات حاصل کنیم. روز دگه مه ده باره شما معلومات میگیرم. حالی خدا حافظ... رفتم.

             عادله با عجله از اتاق خارج شده و به طرف کلکین دهلیز رفت. او مقابل کلکین ایستاد و از شیشه به بیرون نگریست؛ چشمانش را بست و لحظه یی بعد وقتی چشمانش را باز کرد، قطره های اشک از دو کنج آن سرازیر شدند. او در حالی که با پشت دست اشک ها را میسترد؛ گفت:

_ اونجه کار میکنه...؟ چه دروغ شاخداری...! پس چی میگفتم...؟ آیا به هر کس گفته میتانم؛ که خشویم مره خوش نداره و تصمیم داره؛ تا خواهر زاده خوده به پسر خود بگیره... گفته میتانم؛ که از شش ماه به دینسو شوهرم بدخلقی میکد و بالاخره ازسه  ماه قبل ماره ترک و به قریه خود رفت؛ تا نامزد شده و عروسی کنه.

               عادله از کلکین دور شد و با چند داکترانیکه به معاینه مریض ها روان بودند، یکجا شده و به دادن گزارش های هر مریض در بخش خود آغاز کرد. او به داکتران در مورد صحت، فشار و تب مریض ها معلومات مفصل داد. معاینات مریضان یک ساعت طول کشید. بعد از ختم معاینات، هر کس به اتاق هایشان رفته و مصروف کار های یومیه شدند. دقایق به کندی سپری میگردید. درچهرهء عادله آثار غم و اندوهء عمیق خوانده میشد. او غرق در تخیلات و سرگذشت تلخ زنده گی خود بود. زنده گی با او سر ناسازگاری را گرفته و فضای پر از مهر و محبتش را مکدر و تاریک ساخته بود. زنده گی کردن به او دشوار شده و در سراشیبی روزگار با تقدیرش دست و پنجه نرم میکرد؛ تا مؤفق به بیرون کشیدنش از گرداب وحشت ناک گردد. عادله در دنیا دیگر خود غرق تفکرات و خیالات بود؛ که دروازه باز شده و پرستاری داخل شد و گفت:

_ عادله...! وقت نان نزدیک اس. بخی بریم... تا ذبیح و مریم جانه از کودکستان بگیری، وقت پوره میشه.

               عادله ازجایش برخاسته و گفت:

_ تو میرفتی... سریت ناوقـت نشه.

                پرستار گفت:

_ نی... نی... یکجای میریم. تره کمی کار داشتم... اگر چه از گفتن او میشرمم؛ ولی چه چاره دارم.. مجبور هستم بریت بگویم. مه خو صرف پیام رسان هستم. باور کو؛ که او هم مجبوریت داره... مه هم ندارم.

               عادله گفت:

_ آسیه میدانم...! مه به گپ تو رسیدم... خودیت خو از روزگار مه خبر داری... کوشش میکنم؛ تا معاش ای ماه ره که گرفتم یک ماهه کرایه ره به مادریت بـتـم... کرایه دو ماهه مانده؛ ولی مه فعلاً پرداخته نمیتانم. بسیار تشکر از خودیت که به مه یک اتاق، به حویلی مادریت گرفتی... مه به هر جای زنده گی هم کده نمیتانم.

              آسیه گفت:

_ از پدر ذبیح چی احوال داری... تلفون نکده...؟

      عادله گفت:

_ مه خو تلفون جیبی ندارم... اگه تلفون میکد، حتماً به نمره تو زنگ میزد... فکر نمیکنم؛ که زنگ بزنه... او بسیار به قهر و غضب رفته بود... گفت دگه آرزوی دیدن به قواره مه و اولاد مره نداره... شایدم تا حال عروسی  کده باشه.

              آسیه گفت:

_ فکرنمیکنم؛ که او ای کاره بتانه... آخر زن مقبول و دوکودک قندول داره. اویک مرد عاقل اس...آهسته آهسته میدانه؛ که مادر تحریک کدیش. او اقدر آدم بد هم نیس.

             عادله گفت:

 

_ نمیدانم که چرا به یکبارگی تغییر کد... آخر مره به دوستی و محبت گرفته بود. او برخلاف رضائیت مادرش با مه عروسی کد... هر دو یکجا  از انستیتوت فارغ شده و به همی شفاخانه کارگرفتیم... تو خو میدانی که  او حالی به شفاخانه نمیایه، شاید خوده تبدیل کنه. زادگاه او بسیار دور اس... ولسوالی مربوطه شان  یک کلینیک داره... گفته بود؛ که خوده همونجه تبدیل میکنه.

                آسیه گفت:

_ بریم؛ که نان ناوقـت میشه. مه شام پیش مادرم میایم وهمرایش گپ میزنم. او اگه ضرورت نمیداشت، تره آزاز نمیداد و شله گی به اخذ کرایه نمیکد... بارهم گپ میزنم... تو پریشان نباش.

                هر دو از اتاق خارج شدند. عادله دو کودکش را از کودکستان گرفته به طعامخانه رفت. استحقاق غذایش را با کودکانش صرف نمود. او نیم ساعت درسایهء درخت های صحن شفاخانه با کودکانش چکر زد و بعد آندو را به معلمهء کودکستان تسلیم داد. عادله دو ساعت دیگر را با مریضانش گذشتانده و طبق هدایت داکتر به آنان ادویه خورانید.  او قبل از رخصتی، فشار خون و تب مریضانش را معاینه و درج دوسیه نمود. با فرا رسیدن وقت رخصتی چـپـن و کلاه را از تن بیرون کشیده  در کوتبند دفتر آویزان نمود و کلید اتاق را به پرستار نوکریوال شب داد. کودکانش را از کودکستان گرفته و از شفاخانه خارج شد. آنان پنجاه متر از شفاخانه دور نشده بودند؛ که صدای آسیه به گوش  عادله رسید:

_ عادل... عا... دل... ایستاد شو.

               عادله ایستاد و عقبش را نگریست. خواهر خوانده اش را دید؛ که با عجله به طرفش میاید. او در دست آسیه تلفون جیبی را دید. عادله با دیدن تلفون در تنش نوعی هیجان و دلهره احساس کرد. خواست چیزی بپرسد؛ ولی حلقومش خشکی نموده و صدایی از حنجره اش خارج نشد. آسیه به او رسید و تلفون را به دستش داده گفت:

_ بگی... آغای ذبیح اس... او همرایت گپ میزنه.

               عادله تلفون را به گوشش برده و با صدای آهسته و لرزان گفت:

_ بلی...! بلی...! مه عادله هستم؛ چی میگی... بلی...! بلی...!

                تلفون را از گوشش دور ساخته به شیشهء  تلفون دید و گفت:

_ قطع شد... توخو راست میگی... به راستی که آغای ذبیح بود...! نفهمیدی؛ که چی میگفت.

             آسیه دست عادله را که تلفون را به او پیش کرده بود، پس زده و گفت:

_ باز زنگ میایه... چرا دروغ بگویم... گفت؛ با تو کار عاجل داره.

               عادله با دو قدم، خود و کودکانش را به دیوار شفاخانه نزدیک ساخت؛ تا راه پیاده رو عابران را بند نساخته باشد. او مشوش و سراسیمه شده بود؛ با چشمان ازحدقه برآمده به تلفون جیبی دیده و بی صبرانه منتظر به صدا در آمدن زنگ بود. او هر چند لحظه بعد با اضطراب به تلفون میدید و بعد به چهرهء آسیه و کودکانش نگاه میکرد. در این لحظه به آسیه دید و گفت:

_ فکر میکنم؛ دگه زنگ نیایه... اگه زنگ زد، بگو؛ که فردا قبل از ظهر زنگ بزنه. ما رفتیم... به تو هم زحمت زیاد شد... تشکر از لطف و مرحمت تو... برو که سریت ناوقت نشه.

               آسیه میخواست تلفون جیبی را از دست عادله گرفته و خدا حافظی نماید؛ که صدای زنگ شنیده شد. عادله بالای دکمه فشار داد. او تلفون را به گوشش چسپانیده و گفت:

_ بلی...! مه عا... خو... خو... سلام... چطور هستی... ما خوب هستیم... خودیت چطور هستی...؟ خو شکر... هان... از شفاخانه برآمده بودم.

       عادله لحظه یی گوش داده و گفت:

_ کار داشتی...؟ چی میگی...؟ نی... قطع نمیکنم... تو بگو و مه گوش میکنم.

              آسیه یک قدم نزدیک شد. او تلفون و دست عادله را از گوشش دور ساخت. درحالی که عجله داشت با فشار بالای یکی از دکمه ها، آواز تلفون سیار را بلند نمود. او دست عادله را که متعجبانه به او میدید، پس زده و به گوشش نزدیک ساخت. آواز شوهرعادله را شنیدند؛ که گفت:

_ مه معذرت میخواهم... مه یک اشتباه نی بلکه یک گناه بزرگ کدیم... مره عفو کو... حالی مه متیقن شدیم؛  که از تو کده، زن مقبول و مهربان به تمام دنیا پیدا نمیشه... اگه مره عفو کنی مه پیش شما میایم... مه بسیار خجالت میکشم. لظفاً با بزرگواری خود گناه مره ببخش.

               عادله گفت:

_ تنها میایی... یا...؟

           

         صدا شنیده شد؛ که میگفت:

_ چرا تنها نیایم...؟ خو... خو... دانستم...! نی عزیزم...! مه تنها میایم... مه مادر خوده هم قناعت دادم... او هم  قبول کد؛ تا پیش شما بیایم... مه از عروسی کدن با کس دگه پشیمان شده و صرف نظر کدم... زن خوب و بهتر از تو پیدا کده نمیتانم. لطفاً...! لطفاً مره بخشیده و اجازه آمدنه بتی. عزیزم...! مه اشتباه خوده جبران میکنم.

               چند قطره اشک از دو کنج چشمان عادله سرازیر شده و بدون آنکه چیزی گفته باشد، تلفون را به دست آسیه داد. آسیه در حالی که تلفون را میگرفت، متحیرانه به عادله دیده و گفت:

_ تره چی شده... چرا جواب او ره ندادی... او از تو اجازه آمدن خوده میخایه... او بخشش میخایه.. تو باید      همرای او گپ بزنی. او دختر...! یک چیز خو بریش بگو.

        صدای پدر ذبیح شنیده میشد؛ که میگفت:

_ عزیزم...! مره عفو کو... مه دگه بدخلقی نمیکنم... مه دگه باعث رنج و آزاریت نمیشم... مه عهد و پیمان میکنم. تو زیبا ترین و خوب ترین خانم های جهان هستی... مه دوستیت داشته و دوستیت دارم... بدون تو   زنده گی نمیتانم... لطفاً مره عفو کو.

              عادله با هیجان دستش را پیش کرده تلفون را از دست آسیه قاپید. او تلفون را به گوشش نزدیک ساخت و گفت:

_ مه چی بگویم... خودیت میدانی؛ که بدون تو هیچ هستم... مه بدون تو زنده گی نمیتانم... بیا...! هر چه زود تر بیا...! ما بی صبرانه منتظر دیدن تو هستیم... کودکانم پدر میخاین...! زود بیا...!

              عادله در حالی که اشک خوشی از چشمانش سرازیر بود، تلفون را به آسیه داده و گفت:

_ تشکر... تشکر... برو که سریت ناوقت نشه... یک جهان تشکر.

            عادله این را گفته، آسیه را در آغوشش فشرد و صورت او را بوسید. اودستان کودکانش را در دست گرفت و در حالی که لبخند امیدواری در لبانش نقش بسته بود، به راه روان شد.

                                                             پایان

                                                 19 / جوزا / 1388