الماس ناياب

 

                                                 نوشته: محمد هاشم انور

 

        شكيب با كسالت و مشكل زیاد قدم هايش را از زمين برداشته و به پيشرو ميگذاشت. او از راه رفتن و برداشتن قدم هايش عاجز به نظر ميرسيد و با آخرين توان و قدرت ميكوشيد؛ تا چند قدم ديگر رفته و بالاي     درازچوكي ايكه درشصت متری پیشرویش قرار داشت، بـنـشيـنـد. او پطلون سياه و پيرهـن سفيد بتن  و بوت هاي نوك تيز به رنگ سياه پوشيده بود. نكتايي آبي با گلهاي سفيد به گردنش آويخـتـه بود. عرق تمام تنش را شت و پت ساخته بود. هواي گرم و تفت آلود بعد از ظهر، به او طاقت فرسا بود. او هر چند دقيقه بعد با دستمال، عرق عقب گردن، گوشها و شقيقه هايش را مي سترد. شكيب مشوش و پريشان به نظر ميرسید. از چهره اش آثار درد و رنج هويدا و نمايان بود. مثل آن ميماند؛ که از غم و اندوه بزرگي در عذاب است. شكيب به مجرد رسيدن به دراز چوكي، خود را به آن انداخته و پـشتـش را به حصهء عقبي قرار داد. او چند نفس عميق كشيد. عرقهايش را باز هم پاك نموده و به درخت عكاسي ايكه بالاي چوكي سايه انداخته بود؛ نگريست و بعد چشمانش را بست. لحظه يي بعد وزيدن ملايم باد سرد زيرسايهء درخت را احساس كرد. عرق تنش هردم خشك شده و احساس آرامش ميكرد. وقتي حالش كمي خوب شد، آهي سوزناك از گلويش بيرون آمد و با مشت ها به دو پت زانوان نواخت. او باز هم آهي كشيده و به سه سمت خود نگريست. در دور و پيش نزديك خود كسي را نديد. پارك خلوت به نظر ميخورد؛ اما  دورتر از پارك در لب سرك عمومي چهار تن نوجوان، چند موتر را شست و شو ميدادند. در مقابلش چمن بزرگي قرار داشت؛ كه چند پسر مكتبي در کنج آن فتبال ميكردند. شكيب همان طوري كه به هر طرف ميديد، قطره های اشك از كنج چشمانش سرازير شدند. او با دستمال آنها  را پاك نموده و با خود گفت:

_ او خدا جان...! اي چي مصيبت بزرگيس؛ كه واقع ميشه... مه تحمل اي درد بزرگه ندارم.... خداوندا...! تو به مه توان و قدرت بتي... مه چطو اي درد و غم بزرگه بالاي شانه هايم حمل کنم...!

        شكيب دست به جيب عقبي پطلونش برده و دو ورق كاغذ را بيرون كشيد. اوآنها را باز نموده  و با چشمان متحير خود؛ ناباورانه به نوشته هاي آن ديد.  ورقها را يكايك با دقت ديده و گفت:

_ ني... ني... اي امكان نداره... مه باور كده نميتانم. اي حقيقت نداره... مه چطو قبول كده ميتانم... سرطان... سرطان جگر... ميگه سرطان جگره نشان ميته... ميگه مه تشخيص ميتم؛ كه سرطان جگر اس، ميگه غده هايي ده جگر ديده ميشه؛ كه مه حدس میزنم؛ شايد سرطان باشه، غده وات خـبـيـثـه هستن.

        شكيب ورقها را قات نموده و در جيب خود جا به جا كرد و گفت:

_ نی ... نی مه فکرمیکنم؛ که داكتر غلط كده... او تشخيص غلط داده. اگه ميدانستم؛ كه داكتر اي قسم تشخيص ميته؛ مه كي  پيش داكتر ميبردمش... ديروز چرا اوره پيش داكتر بردم... او بيچاره خو صرف سرفه ميكد و کمی تب شدید داشت... هان راستی... او از درد شکم وسینه هم شکایت داشت.

        باز هم چند قطره اشك بالاي گونه هايش ظاهر گشتند و با دستمالش كه حالا خشك شده بود، گونه هايش را خشك كرد وگفت:

_ بايد به دفتر بروم... بعد از صرف غذا كه برآمده و شفاخانه رفتم؛ هيچ كسي ره نگفتم؛ كه پشت نتايج شفاخانه ميروم. مدير هستم، باشم دگه... بايد يكي از همكاران ره ميگفتم؛ تا پريشان نشون.

        شكيب از جايش برخاسته، از پارك خارج شد. ده دقيقه بعد عقب ميز كار خود نشست و با كاغذ هاي بالاي ميز، خود را مصروف ساخت. همكاران شعبه از حالت و برخورد سرد او، متحير و حيران مانده بودند. يكي با ديگري از طريق چشمان و اشارات دست، از همديگر سوال هایي كرده و به مدير مشوش و هراسان شان ميديدند. شكيب خود را مصروف كار ساخته بود؛ ولي هيچ فكرش كار نميكرد. او خود را مصروف نگهميداشت؛ تا از حالت        

          زار و پريشان خود همكارانش را غمگين و متأثر نسازد. دوساعت خيلي به مشكل گذشت. وقتي به منزل رسيد، مستقيم به اتاق خود رفت. خانمش خود را به او رسانيده و بعد از احوال پرسي، با صداي خاموش وآهسته پرسيد:

_ چطو شد...؟ نتايج معاينات چطو بود... داكتر چي گفت؟

        شكيب آهي كشيده و خود را بالاي تخت خواب انداخته، گفت:

_ نتايجه گرفتم... داكتر گفت؛ كه....

        صداي مادر را از عقب دروازه شنيد؛ كه او را صدا ميزد. شكيب از جايش برخاست و بالاي تخت نشست. مادرش داخل آمد و پرسيد:

_ خيريت خو باشه بچيم... چطو مستقيم ده اتاقيت آمدي... داكتر چي گفت...؟

        شكيب در حالي كه مي ايستاد، به مادر سلام داد. او نزديك رفته، دستهاي مادر را بوسه زد.  او دستهای مادر را به چشمان خود  ماليد و گفت:

_ مادرجان...! مه فكر كدم؛ كه شما خواب هستين... مستقيم ده اتاق خود آمدم؛ تا مزاحم استراحت شما نشوم. هان راستي... مه پيش داكتررفتم... اينه نتايج... به داكتر نشان دادم... او گفت؛ كه خير و خيريت اس... پریشان نباشین.

        مادر در حالي كه صورت پسر را ميبوسيد؛ با تعجب گفت:

_ خي مه دروغ ميگم... سرفه كدن مه به نظر داكتر دروغ ميايه؛ درد سينه همراي تو شديد (تب شدید) دروغ اس؛ اي كه كم اس درون دلم آتش بگيره...آیا اي هم دروغ اس...؟

        شكيب خنديده و گفت:

_ ني مادر جان.... دروغ نيس... داكتر گفت؛ كه تكليف شما عادي اس و با گرفتن دو نوع شربت و دو نوع تابليت بخير گل واري جور ميشن. بيايين بشينين... اينه اينجه بشينين.

        مادر گفت:

_ ني... خير ببيني... ميروم تشناب و وضوی خوده تازه ميكنم. باز آمده همرايت يك پیاله چاي مينوشم.

        مادر از اتاق خارج شد. زن و شوهر لحظه يي صبر كردند؛ تا مادر از اتاق دور برود. شكيب وقتي مادرش را از عقب شيشه ديد؛ كه به تشناب داخل شد؛ بالاي تخت نشست. اشك هايش جاري شدند. زنش با ديدن اشك هاي شكيب وارخطا شده پرسيد:

_ شكيب جان...! چي شده... چرا گريه ميكني...؟

        شكيب درحالي كه هـق ميزد، گفت:

_ مادرم... سر... سرطان جگر داره... داكتر گفت؛ كه تعدادي غده وات ده جگر ديده ميشه و حدس ميزنه؛ كه غده وات خـبـيـثـه باشن. داكتر گفت؛ كه مادرم وقت زياد نداره.

        همسر شكيب با شنيدن سخنان شوهر، به گريه شده گفت:

_ خدا نكنه...! خداجان سايه خاله جان مه يك لحظه كم نسازه... پروردگارا...! ماره از دعاي شان محروم نسازي... او هنوز جوان اس و آرزوي ديدار نواسه خوده داره. او ده اي روز ها چي لباسهاي قشنگ و زيبا به اولين نواسه خود كه نميدوزه.

        شكيب از جايش برخاسته؛ از شانه هاي خانمش گرفت و او را به تخت نشانيد و گفت:

_ بس عزيزم... بس كو؛ كه مادر جانم ميايه... او نبايد بدانه... تشویش نکو بریت ضرر داره.

        همسرش در حالي كه اشك هاي خود را پاك ميكرد؛ با تأثر گفت:

_ حالي عمليات شده نميتانه...! تداوي داره يا ني...؟

        شكيب با صداي آهسته گفت:

_ تداوي امكان داره... ولي بايد هندوستان، تركيه و يا به جرمني برده شوه.

        زنش گفت:

_ هر قسم ميشه... خاله جان مه تداوي كو... قالين و تلويزيون خانه ره بفروش... طلاي مه بفروش... مه نميخواهم؛ تا از دعاي خاله جانم محروم شوم.

        شكيب گفت:

_ آرام... آهسته كه مادرجانم آمد. عزيزم...! با فروش اينها صرف كرايه دو طرفه ميشه... پول به عمليات از كجا شوه... مفت خو عمليات نميكنن.

        آنشب به شكيب و همسرش خيلي سخت گذشته و خواب از چشمان هر دو پريده بود؛ که دير وقت شب آندو به خواب رفتند. شكيب از فرداي آن روز شروع به فعاليت كرد. به خسربره، عمه و پسر كاكايش در خارج از كشور زنگ زد. آنها جگرخون و پريشان شدند؛ ولي از دادن مقدار زياد پول معذرت خواستند. شكيب نزد اقوام و دوستان رفته و از هر كس پول تقاضا نمود. به هر كس دست خود را دراز نمود؛ تا مقداري پول بـيـابـد و مادرش را به هندوستان برده و تداوي نمايد. همه جواب داده و از دادن پول معذرت خواستند. شكيب روز به روز مشوش تر و هراسان تر ميگرديد. شکیب ازيافتن پول نااميد شده بود. او زار و پريشان بود؛ که با گذشت هر روز مقداري از گوشت بدن خود را ميباخت. او آرزوي تداوي مادر را داشت. او نمي خواست مادرش يك لحظه از او دور باشد. او حاضر بود؛ تا جان خود را نثار مادرش سازد. دو هفتهء پر از مشقت و پريشاني با كندي سپري شد. شبي در تلويزيون اعلاميه يي پخش گرديد. در اعلاميه از مريضداران سرطان و قلبي خواسته شده بود؛ تا مريض هاي شان را به شفاخانه ايكه آدرس آن را گـفـتـنـد، جهت معاينات ببرند. دو گروپی از داكتران خارجی جهت تداوي و عمليات به قسم رايگان و مفت آمده بودند.

        شكيب و همسرش از شنيدن اعلاميه خوش شدند. شكيب فردا مادرش را به شفاخانه برد.  بعد از يك ساعت نوبت مادرش رسيد. دو داکتر خارجی مادرش را دقیق معاینه کرده ونظریه های شانرا باهمدیگر تبادل نمودند؛ بعد خون به خاطر بعضي معاينات لابراتواري گرفـتـنـد؛ با ماشين مدرن كه همراه شان آورده بودند، تمام قسمت هاي دروني بدن وجگررا ديده، چك و كنترول كردند. دراخيرترجمان اززبان داكتران خارجی به شكيب گفت:

_ شما سه روز بعد بيايين. تمام معاينات تكميل شده و در صورت ضرورت به عمليات به شما وقت داده ميشه؛ تا مريض خوده به وقت معين بياورين و به عمليات حاضر بسازين.

        سه روز به سختي و دلهره سپري شد. از اينكه عمليات مفت و رايگان صورت ميگرفت، شكيب خرسند به نظرميامد. او از خداوند منان آرزوي سلامتي مادر را ميكرد. شكيب به وقت معين به شفاخانه رفت و بعد از نيم ساعت انتظار داكتر او را نزد خود خواست و از طريق ترجمان گفت:

_ شما گفتين؛ كه مادر شما سرطان داره و ده جگر او غده وات خـبـيـثـه موجود است؛ كه روز بروز رشد ميكنه...؟

        شكيب جواب داد:

_ بلي... مه گفتم؛ اما اي همه گپ ها ره داكتر صاحب، بعد از معاينات به مه گفته بود.

        داکتر گفت:

- شما ادويه اي نسخه ره از دواخانه سيار ما گرفته به مادر تان بخورانين... يك ماهه دوا  اس....

        شكيب با شنيدن گپ داكتر يك قدم نزدیك شده با عذر و زاري گفت:

_ داكتر صايب...! او به عمليات ضرورت داره... مه توان ندارم. از شما ميخواهم؛ تا مادر مه عمليات كنين... مه بدون او زنده بوده نميتانم... اوره... لطفاً اوره عمليات كنين.

        داكتر خنديده گفت:

_ چرا عمليات كنم....؟ خوديت گپ مره تا آخر نشنيده و گپ ميزني... مه ميدانم؛ كه مادر گرانبهاترين چيز و ناياب ترين الماس به اولاد اس... ما به خدمت شما آمديم. ما ده صورتي مادر تره عملیات ميكديم؛ كه ضرورت ميداشت... مه به اطمینان گفته میتانم؛ که با ادويه هايي كه داديم، مادريت جور ميشه.

        شكيب مات و مبعوت به داكتر ميديد. او با چشمان از حدقه برآمده پرسيد:

_ سرطان او... غده وات خبيثه او... تنها با دوا جور ميشه...! مه چطو باور كنم...؟

        داكتر اينبار كمي بلند خنديده و گفت:

_ برادر...! تشخيص درست نبوده... پنديده گي ها در چند حصه جگر از اثر كمبود بعضي ويتامين ها ديده ميشه؛ كه با گرفتن ادويه صد فيصد از بين ميره... مادرشما سرطان نداره.

          شكيب با شنيدن گپ داكتر خنديده و گفت:

_ راست ميگين...! تشكر داكتر...! شما واقعاً خدمتگار بشر هستين... ما و مردم ما شماره دوست داشته و خاطرات خدمات شماره هرگز از ياد نخواهيم برد... مردم ما قدر خدمات تانه میدانن... تشكرداکتر... تشکر.

        شكيب با خوشحالي دستهاي داكتر را فشار داده و با عجله به طرف دواخانه سيار رفت.

                                                                                                                                پايان

                                                                                                                         10 / جوزا / 1388