نجوا
فراقی بود
در شبینه های بی تفاوتی
دستی سبز
بر نیامد
تا بر افشاند
بر لحظه ها
نوید !
چراغ را بر چهار راه بیاویز
رهگذر
جاده را برای تقاطع اش
دوست دارد
نه برای تداومش !
نگاهت را
ایینه وار خالی دار
شاید آن روز موعود
سرزده فرا رسد
دستهایت را به سوی من بگستر
تا صورتم را
از خودم بپوشانی.
میان من و تاریکی
رابطه ای نیست
سحر را به بستر یاس نمیخوانم
صدایت را روی دستها یم
پهن کن
بیدار میشوم
میان من و طلوع
رابطه اییست
باورت را در سینه ی من
بکار
میروید خورشید
از چشمم فردا
بگذار دانه های تسبیح
بلغزند میان انگشتانم
صد بار
و هر بار
با نجوای آرامتر در تلاوت نیاز
صد بار
و هر بار
دوباره صد بار
زیباست
که میتوان
نیاز را شماره کرد
میان دانه های تسبیح و انگشتانم رابطه ایست
گنگ
پیش از طلوع شب می شکند
پیش از طلوع
آسمان به ضیافت می نشیند
پیش از طلوع
دنیا مجلل میشود
آه چه لحظه ی نابی برای نماز!
19/07/2010
حميرا نگهت دستگيرزاده