آرزوی پنهانی

 

نوشته: محمد هاشم انور 

 

        دوست محمد با دستمال سرشانه يي خود چندين بار ضربه هايي را بالاي قسمت هاي مختلف سيب و كيله وارد ساخت. او با اين عملش توانست؛ تا گرد و خاك را از بالاي ميوه ها دور سازد. دستمال را تكانده و به گردنش آويزان نمود. او بالاي چوكي لق لقي اش نشست و با خود گفت:

_ از دست اي گرد و خاك چه وخت خلاص خات شديم... خداجان مسؤولان ره هدايت نيكي بته؛ تا مردم اي شاره ( شهررا ) از گرد و خاك نجات بته. هوا خو ابریس، خدا کنه یک باران جانانه بباره.

       او با كنج دستمالش گرد و خاك صورت و گردن را پاك نموده و به جواب سوال مشتری گفت:

_ سلام خاله جان...! سيب چارك شصت و كيله درجن پنجاه افغانيس.

        زن مسن در حاليكه سيب و كيله را لمس ميكرد؛ گفت:

_ وعليكم بچيم...! چقدر قيمت شده... خو دگه نسبت به دگرا از تو خوبش معلوم ميشه... ارزان بي علت و قيمت بي حكمت نيس. ده ای موسم سال غیر اینها، کدام میوه خوب دگه پیدا نمیشه.

        دوست محمد از جايش برخاست و پرسيد:

_ چقه بتم... از كدامش ميخواهين...؟

        زن گفت:

_ يك و نيم چارك سيب و يكنيم درجن كيله بتي.

        دوست محمد به وزن كردن سيب و شمارش كيله شروع كرد. لحظه يي بعد آنها را به پاكت هاي پلاستيكي جابجا و مقابل زن گذاشت. زن دو قطعه نوت يكصد افغانيگي به دست او داد. دوست محمد شصت و پنج افغاني به دست زن واپس گذاشت. زن بعد از دوبارشمارش پول، به صورت او ديده گفت:

_ بچيم...! مثلي كه غلط كدي... تو غلط كدي و به مه پول ره....

        دوست محمد گپ زن را قطع نموده و گفت:

_ خاله...! مه چطوغلط كده ميتانم... مه پول تره كم نداديم... خودیت حسابه غلط کدی... یک دفعه دگه حساب کو... اینه دو قطعه نوت بیست افغانیگی، دوقطعه نوت ده افغانیگی و ای هم سکه پنچ افغانیکی. جمله شصت و پنج افغانی. خاله جان...! حساب کدنه خوب یاد بگی.

        زن لبخند زده گفت:

_ بچيم...! مه كي گفتم؛ كه تو به مه پول كم دادي. برعکس توغلط كدي و به مه پول زياد دادي.

        دوست محمد گفت:

_ چطو...؟ هيچ امكان نداره.

       او باز هم  با انگشتان دستـش حساب كرده و گفت:

_ خاله جان...! شما غلط كدين... مه زياد پول نداديم.

        زن گفت:

_ ني... تو نيم چارك سيبه حساب نكدي... سي افغاني زياد دادي.

        دوست محمد نا باورانه گفت:

_ هان... شايد... هان... راست ميگين... خدا شماره خير بته. خاله جان...ً! مثل شما کم دیده میشه... کاش همه مثل شما میبودن.

        زن پرسيد:

 

_ ني كه بيسواد هستي... چقدر درس خواندي...؟

        دوست محمد پوزخند زده گفت:

_ سواد چي بدرد آدم ميخوره... دگرا كه سواد دارن چي كدن؛ كه ما بـيـسواد ها نميتانيم... بابه خدا بيامرزم ميگفت؛ که درس خواندن وخت ضايع كدن اس... راست هم میگفت. سالها مکتب برو و درس بخوان، باز مامور شو و به یک لقمه نان احتیاج باش.

       زن لبخند زده گفت:

_ بچیم...! دگرا كه سواد دارن، مثل تو غلط هم نميكنن... سواد داشتن به درد همه ميخوره. مامورشدن یک کاروخدمت با عزت و با آبروس. اولاد داري...؟ اولاده كايته خو مكتب روان ميكني يا ني...؟

        دوست محمد گفت:

_ شكر دو دختر دارم و يك بچه پنج ساله... سياسره به درس و سبق چي... دخترايم هفت و نه ساله هستن. زن و دختر بايد ده خانه باشن. زن ده خانه و مرد به بيرون خوب معلوم ميشه.

        زن گفت:

_ بچيم...! گناه ره كه پدريت نافهميده ده حق تو كده، تو ده حق اولاده كايت نكو... تو هم بايد درس بخواني و سواد ياد بگيري.

        دوست محمد درحاليكه قاه قاه ميخنديد، گفت:

_ چي...؟ مه درس بخوانم... ده اي سن و سال مه درس بخوانم؛ كه همه سرم خنده كنن... مه مكتب برم و همراي كساني كه هم قد اولادايم ميباشن، درس بخوانم... ده اي سن مغز و دماغ آدم كي چيزي ره جذب ميتانه.

        زن گفت:

_ ني...! كي گفتيت؛ كه مكتب بري... تو ميتاني ده كورسهاي سواد آموزي درس بخواني... ده اونجه از تو كده كلان ها مياين... اينه مه دو سال پيش از همو كورسها فارغ شده و سواد ياد گرفتيم. تو خو از مه كده زياد  جوان هستي...؟

       دوست محمد نا باورانه به گپ هاي زن گوش داده و متحير مانده بود. او به زن نزديك شده گفت:

_ مه باور نميتانم... اي دروغ اس... ايطو جايي كه كلان ها درس بخوانن... ده كجاس...؟ باز كو وخت كه ده اي سن، آدم درس بخوانه... اي دروغ اس... خفه نشو خاله.. تو دروغ ميگي... اول ايطو جاي نيس، باز گيرم باشه... ياد گرفتن چي به درد مه خورده ميتانه... مه علاقه مند ياد گرفتن سواد نيستم... بروخاله جان... وخت ماره ضايع نساز.

       زن با تأسف سرش را شوانيده، سي افغاني اضافه گي را به دست مرد داده و پاكت هاي ميوه را گرفت و گفت:

_ بچيم...! ماهيره هر وخت از آب بگيري، تازه اس. آموختن علم و سواد به هر مرد و زن مسلمان فرض اس... اگه درس بخواني، ده همي نزديكي هايت كورسهاي سواد آموزي اس... مه رفتم... خدا حافظ.

       دوست محمد با رفتن زن چرتي و فكري شد. او انديشيد؛ كه بعضي اوقات در كار هايش نقص نموده است. اينكه چه تعداد مشتري، پول را از او زياد گرفته و رفته بودند، نميدانست. او فهميد؛ كه نداشتن سواد به ضرر او تمام شده است. با آمدن مشتري  او از چرت هايش بيرون آمده و زیرلب با خود گفت:

_ خاله ديوانه شده... او دروغ ميگه... ياد گرفتن سواد  ده سن شصت سالگي امكان نداره. او همرايم شوخي كد... او چطو یاد گرفته میتانه... او ديوانه واري معلوم ميشد. گپ هاي او، گپ هاي ديوانه ها بود، ني از آدمهاي هوشيار.

       روزها يكي پي ديگرسپري شدند. هر چند روزي كه ميگذشت، او به اهميت سواد پي ميبرد. روزی از مركز شهر به محل كراچي خود ميامد؛ كه چشمش به همان زن افتاد. او با عجله به راننده گفت؛ تا موتر را توقف بدهد. وقتی موترتونس توقف کرد، از آن پياده شده و در بين ازدحام به دويدن گرفت. زن از نظرش ناپديد گرديده بود. او با هيجان و اضطراب در بين مردم، زن را جستجو ميكرد. وقتي يكصد متر در بين مردم پياده رو پيش رفت، زن را ديد. خود را به او رسانيده و گفت:

_ خا... خاله...! خاله جان...! سه... سلام... چند روز اس؛ كه چشمايم شماره ميپاله... مه... مه... شماره كار داشتم.

        زن ايستاد و به سر تا پاي دوست محمد نگريست و گفت:

_ وعليكم...! خيريت خو باشه... پوليت خو نزدم نمانده...؟

        دوست محمد گفت:

_ ني... ني... خاله جان. مه تصميم گرفتيم؛ تا مره ده كورس سواد آموزي شامل بسازين... مه فهميدم؛ كه آدم های بي سواد مثل كور میباشن. تشکر که مره از خواب غفلت بیدار ساختین. یاد گرفتن سواد یکی از آرزوهای پنهانی قلبم بوده؛ که مه نمیدانستم.

        زن از پياده رو؛ به كنج ديوار رفت. او لبخند پیروزمندانه زده گفت:

_ مه شرط دارم... ده مقابل اي كار مه، تو بايد يك شرط مره قبول كده و عملي بسازي. اگه شرط مره قبول كني، تره شامل ميسازم.

        دوست محمد گفت:

_ مه هر شرط شماره قبول دارم... قول میتم. هان راستی ... يك گپ دگه هم دارم... اگه بشنوين خوش ميشين.

        زن پرسيد:

_ چي گپ...؟ بگو چي ره ميشنواني.

         دوست محمد گفت:

_ چند روز پيش، هر دو دختراره شامل مكتب ساختم. اونها حالي مكتب ميرن... شما هم شرط خوده بگويين. از شما خواهش ميكنم؛ تا شاملم بسازين. حالي زود شرط خوده بگويين.

        زن لبخند زده گفت:

_ مه فردا پـيـشیـت ميايم. آفرين... آفرين بچيم...! تو قبل از شنيدن شرط مه، اوره عملي ساختي.

 

                                                                                                                     پايان

                                                                                                      11 / حمل / 1388