معشوق رحیم

 13-07-2010

 

تساهل در کنش واندیشه

 

اگر چه جدا سازی کنش واندیشه از همدیگر در قرن بیست ویکم شاید چندان مورد پذیرش نبوده واز مد افتاده تلقی شود، به ویژه اینکه بازار پست مدرنیزم ، ساختارشکنی (دیکنسترکشن)، ذات باور ستیزی (انتی اسینشیالیزم) ومنطق محوری ستیزی (انتی لوگوسنتریزم) گرم است و اندیشه های ژاکوس دریدا، همفکران وپیروانش دارد سایه خود را برجهان میگستراند. اما با آنهم به سبب آنکه در سراشیبی تقیلیل گرایی (ریدکشیونیزم) قرار نگرفته باشیم، فعلا ً این جدایی و مرزبندی را حفظ میکنیم، به خصوص اینکه جامعه ی ما هنوز در گیرو دار جنگ سنت ومدرنیزم ویا تجدد میباشید. یک پایش در باتلاق سنت های قبیلوی گیر مانده است و پای دیگرش را قطار(ترین) سریع السیر وپر تلاطم تجدد با خود میکشاند تا او را دو پاره کند، ودر میان این دو آسیاب سنگ سنت وتجدد  پیچ و تاب میخورد و راه درازی را برای رسیدن به مدرنیزم وپست مدرنیزم  باید بپیماید. به هر حال این تقسیم بندی وجدایی را اکنون میپذیریم تا اینکه معده ً فرهنگی جامعه ً ما توان هضم این اندیشه ها را آهسته آهسته پیدا کند وبه خصوص اینکه تجربه ی تاریخی ما نشان داده است که هرگاه ما این گونه غذا های فکری را که به فشار ویا هم از روی تقلید وفریب به خوردش داده ایم همه را نا هضم شده دو باره به بیرون ریخته و از فرط درد وبیماری و سرخورده گی دوباره  دنبال همان غذا های کهنه و پوسیده راهی تاریکخانه های تاریخ شده است.

این پا گذاشتن به یک دوره  تازه از تاریخ ، اگر که بتوانیم تاریخ را به همچون دوراه هایی تقسیم ویا مرز بندی کنیم،  یعنی جهیدن از سنت به مدرنیته ویا پا گذاشتن از یک جامعه بسته به یک جامعه باز به منعی این است که نهاد های موجود درجامعه دیگر آن کار آیی را که تا به حال داشته اند از دست داده و بنا ً این نهاد ها باید به گونه پوست عوض کنند وجای خود را به نهاد هایی بدهند که در هماهنگی با جامعه باز قرار داشته باشد. البته همانگونه که میدانیم در یک جامعه ی بسته ما فقط با یک نوع طرز فکر ویا جهان بینی سرو کار داریم و یا حد اقل با یک نوع جهان بینی سرو کار داریم که در جامعه حاکم است وافکار و روایت های غیر از خود را اگر که وجود هم داشته باشند مجال سربالا کردن نمیدهند و بنا ً تمام بحش های جامعه را در تحت کنترول خود داشته و رهبری میکند.

اما زمانیکه جامعه بر اثرگذر زمان رفته رفته از سر نا گزیری در ها و پنجره های خود را  به تدریج، ویا هم اگر این فشار های درونی  وبیرونی بیش از حد بوده باشد به صورت یکباره و یا انقلابی باز میکند، یعنی افکار و جهان بینی های دیگر هم در جامعه ولو به هراندازه هم کم، مجال تبارز و رشد نمودن را میابد. دراین جاست که تازه مشکلات وجنجال های نا آشنا وغریب بروز مینمایند. چرا که از یک طرف همان گونه که میدانیم هرپدیده ی نو چون نو و نا آشنا است یک سلسله مشکلاتی را با خود همراه میاورد  و از جانب دیگر جهان بینی حاکم بر جامعه که نه از سر تساهل ورضایت مندی بلکه از اثر فشار وناتوانی  وپوسیده گی درونی خودش تن به این این دگرگونی و کثرت اندیشه ها داده است خود را در وضعیتی میابد  که از یک سو حاکمیت مطلق چندین صد  ساله ی خود را ازدست داده است، و یا آنرا در معرض خطر ونا بودی میبیند و از سوی دیگر خود را در وضعیتی میابد که دیگر توان حفظ وادامه همان وضع موجود هم برایش نا ممکن مینماید. امر مسلم است که این افکارو روایت های تازه کنش ها و واکنش های تازه ی را هم در جامعه سبب میشود که گاهی هم اگرعا قلانه با آن برخورد نشود سبب تباهی های زیادی در جامعه خواهد شد.

اما نباید چنین تصور شود که در یک جامعه بسته یا سنتی تساهل وبردباری و قبول دیگران وجود ندارد و یا این که جوامع بسته یا پیشا صنعتی با چنین پدیده ی کاملاً بیگانه است. که اگر چنین میبود پس ما اصلا ً واژه تساهل را در زبان خود نمیداشتیم. بنا ً اگر چنین یک واژه یی در زبان ما و یا هر زبان دیگر وجود دارد این واقعیت را میرساند که این واژه در جامعه کاربردی داشته است و از جانب دیگر میدانیم که واژه ها در بازی  های زبانی شکل میگیرند و معنی پیدا میکنند نه آن طور که مثلا ً افلاطون فکر میکرد و واژه ها را ابدی و خارج از زمان ومکان میدانست. همه ادیان، ایدیولوژی ها و آموزه های  سیاسی تمامیت خواه (توتالیتر) تساهل را میپذیرند و کشتن انسان را به  شدت محکوم میکنند. اما این تساهل و شکیبایی فقط برای کسانی است که پای  خود را از دایره ی حلال بیرون نگذارند.

امر مسلم این است که انسان همیشه دنبال آرامش و آسوده گی بوده و ازعدم یقین واطمینان از آینده بر اساس تجربیات بد گذشته وترس از تکرار آنها رنج میبرد. بنا ٌ برای از بین بردن و یا کاستن این رنج همیشه در جستجوی جای پایی محکم و مطمینی میباشد تا از این رنج هستی، که یکجا با خودش هست شده است وهمیشه همراهش خواهد بود خود را رها کرده باشد. که پوینده گی و تلاش برای دانستن ورسیدن به حقیقت راهم میشود در همین راستای به آرمش رسیدن و اطمینان خاطر یافتن به حساب آورد. این اطمینان خاطر ویقین ابدی را گاهی در نیروهای ماورای طبعیت جستجو میکند و میابد و خود را به گونه ی آرامش میدهد. زمانی هم این یقین را در فلسفه و گاهی هم در علم ویا هنر ویا هم در آموزه های سیاسی میجوید ومیابد و گاهی هم تا زنده است به این آرامشسرا نمی رسد و این رنج را با خود دو باره ازجهان میبرد. به هر ترتیب  به مجرد اینکه دست ما به چنین یک دستگیری رسید دیگر به مشکل میتوانیم آنرا رها کنیم ، نه تنها رها کردنش برای ما غیر قابل تصور میشود که هر گونه شک و تردید  در درستی و حقانیت آنرا هم به مثابه حمله بر خویشتن خویش میدانیم و تردید کننده گان را تکفیرمیکنیم.

چرا اینطور است؟

 چرا هر اندیشه ویا کنش غیرخودی را مانند تیری میبینیم که از کمان  دشمن رها شده است وقصد نابودی ما را دارد؟

چرا ما همه به این بیماری خطرناک گرفتار هستیم، این بیماری که میخواهیم همیشه و در ارتباط با هر موضوعی حقانیت با ما باشد؟

چگونه میتوانیم این توانایی را در خود به وجود بیاوریم تا کنش ها واندیشه های دیگران  را به عنوان روایت ها و جهان بینی های دیگری در کنار روایت ها و جهان بینی های خویش ببینیم تا در مقا بل و برضد آن؟ 

شاید بشود پاسخ این پرسش ها را در ذات و ماهیت وجودی خود انسان جستجو کرد، البته با ذکر این نکته که اگر چنان یک ماهیت تزلزل نا  پذیر وابدی را برای انسان نسبت داده  بتوانیم.

انسان مانند هر موجود زنده دیگر برای بقای خویش وابسته به دنیای خارج  از خودش میباشد. این وابسته  گی  او را وارد یک  معامله  و داد وگرفت با دنیای خارج میکند. برای این معامله و داد و گرفت با طبعیت ازیک جانب در رقابت با موجودات زنده دیگر  قرارمیگیرد وازجانب دیگر هم  وارد یک رقابت دایمی با همنوعان خویش میشود. این رقابت او را  وادار میسازد تا همیشه در پی قدرت وبرتری بر رقبای دیگرش بوده و همیشه بخواهد در میان اطرافیان خود یک سر و گردن بالا تر از آنها باشد. برای پیروزی در این مسابقه ی قدرت بر رقیبان خود درجریان تکامل مهارت هایی را کسب کرده است که از یک طرف اگر او را در رقابت با موجودات زنده  دیگر در یک موقعیت برتر قرار داده است اما ازطرف دیگر بکار بردن افراطی همین مهارت ها در رقابت با همنوعان اش سبب شده است تا به اعمالی زشت و نامیمونی دست بزند که نمونه اش را در میان هیچ زنده جان دیگر نمیتوانیم سراغ بکنیم.

از جمله این مهارت ها، و شاید هم مهم ترازهمه، زبان میباشد که او را در جایگاه به اصطلاح اشرف مخلوقات قرار داده است. پیدایش و کار برد زبان توسط انسان ها با عث شد تا نه تنها با یکدیگر به صورت موثر و آسان ارتباط  برقرار نمایند بلکه آنها را قادر به اندیشدن و مهم تر از آن انتقال اندیشه هایشان به همدیگر ساخت. و بلاخره همین زبان و اندیشه ورزی اش بود تا او را ازچنگ جاذبه ی زمین که زمانی تصورش را هم کرده نمیتوانست رهانیده و پایش را به کره ی ماه کشانید.

به هر ترتیب اگر زبان و اندیشه ورزی این همه دانش  و تکنولوژی را نصیب اش ساخت از جانب دگر هم همین زبان بود که او را در برابر پرسش هایی قرار داد که شاید هیچکاه پاسخ اش را پیدا کرده نتواند. اما با وجود آن هم انسان برای این پرسش های خود نا گزیر پاسخ هایی را با کمک همین زبان پرسشگر خود تهیه دیده است که این پاسخ ها گاهی در قالب دین و زمانی هم به شکل روایت های فلسفی و یا هم علمی خود را بیان کرده است.

این روایت ها با گذشت زمان و در اثر تکرار خود را آهسته آهسته در مغزانسان مانند مجسمه ی تراش شده ازپارچه سنگی حک میکند و دیگر به فراموشخانه ی مغز فراموشکار و راحت طلب سپرده میشود تا از یاد ببرد که این مجسمه ی خوش تراش و زیباپیکر روزی پارچه سنگی بیش نبوده است. و بالاخره تراشیدن هرمجسمه دیگری از همان پارچه سنگ های دریایی که شکل وشمایل دیگری  داشته باشد برای این مغز فراموش کار و راحت طلب غیر قابل تحمل میشود. هرروایت تازه را به مثابه ی تهدیدی برای  قدرت به میراث گرفته ی خود  تلقی میکند، چون خود ازخلق روایت ویا پرسش تازه ی نا توان میباشد. این روایت های تراشیده شده که روزی برای پاسخ گفتن به پرسش های اولاد آدم تراشیده شده بودند بالاخره حیثیت گرزی را پیدا میکنند که برای کوبیدن بر سرهر پرسش گر ویا راوی که پرسش و یا روایت تازه را مطرح کند کوبیده میشود.

اگر سری به پسخانه ی تاریخ بیناندازیم در خواهیم یافت که که چگونه اشخاصی مانند انشتین، مارکس، پاولوف، مندل، نیچه و یا هم در فرهنگ خود ما کسانی چون رازی، ابن سینا... و ده ها و صد ها نمونه ی دیگری از همین گونه افراد که روزی دیوانه و دهری خوانده میشدند و ازجامعه ترد میشدند، زمانی به قهرمانان وبزرگترین انسان ها تبدیل شدند.

دیدیم که چگونه کوپرنیک و داروین ما را متوجه ساخت که انسان و روایت ها یا حقیقت هایش کم اهمیت تر از آن است که ما فکر کرده بودیم. فروید و روانکاوی برای ما نشان داد که نفس یا  ضمیر( ایگو) حتی در خانه ی خود هم حاکم نمی باشد و آنچه ما میدانیم و آگاه  هستیم فقط  بخش بسیار نا چیز وکوچکی از محتوای مغز ما  را تشکیل میدهد. مارکس چگونه گی مناسبات اقتصادی و اثر گذاری آن را روی طرز فکرانسان ها برای ما روشن ساخت. بنا ً میبینیم که روایت ها ی که روزی مانند کوهی استوار ومحکم در برابر چشمان مخاطبین خود ایستاده بودند مانند کاهی به لرزش افتاده و همچون یخ در برابرآفتاب آب شدند. وچنانکه ریچارد رورتی میگوید حقیقت های امروز استعاره  (میتافور)های دیروز بودند واستعاره (میتافور) های امروز شاید حقیقت های فردا شوند.

 

تساهل و شکیبایی هم مانند ویژه گی های دیگر انسانی در وجود هر انسان و جامعه ی انسانی نهفته است ویا به عبارت دیگربه مشکل میتوان انسان و یا جامعه ی را پیدا نمود که عاری از این ویژه گی انسانی باشد. منتهی درجه ی آن از نظر کمی و کیفی در هر انسان ویا جامعه خاصی متفاوت میباشد که این برمیگردد به این که تا چه اندازه افراد و جوامع این ویژه گی شریف انسانی را در خود پرورش داده اند. این تفاوت های کمی وکیفی در افراد ویا جوامع را زمانی میتوان به وضاحت دید که باورها و یا هم داشته های مادی شان مورد حمله قرار بگیرد.

درجه تساهل از نظر کمی شروع میشود از شکیبایی در برابر خود و افراد خانواده و به ترتیب این دایره بزرگتر میشود تا میرسد به خویشاوندان و قوم وقبیله و وطن و... و بالاخره نوع بشر. البته بد نخواهد بود تا در همین جا توضیخ داده شود که منظور از شکیبایی در برابر خود به این معنی است که فرد تا چه انداز حا ضر است داشته های مادی وباور های خود را خود به پرسش بکشد. به هر پیمانه  که ما این توانایی را درخود پرورش داده بتوانیم به همان اندازه ما توانایی جابه جایی خود در موقعیت دیگران را کسب مینمائیم و بنا ً از شنیدن نظرات مخالف  باور های خویش کمتر بر افروخته خواهیم شد. و از همین جاست که انسان میتواند به آن درجات عالی از شکیبایی دست یابد. البته این کار زمانی برای ما میسر خواهد بود که  ما روش خود را چه درکنش و چه در اندیشه تغیر بدهیم  ویا بگفته ی توماس کوهن پارادایم خود  را عوض کنیم.

چگونه؟

چنانکه که قبلا ً ذکر شد ما اکثراً از این رنج میبریم که همیشه میخواهیم در هرجایی و در هر موضوعی حق به جانب باشیم. البته باید هم چنین باشد. چون هیچگاه به این نیاندیشیده ایم که آ نچه را ما اظهرمن الشمس میدانیم ممکن است فقط در همان تنگنای محدود فکری ما چنان بنماید و اگر خود را کمی زحمت بدهیم، از موقعیت دیگر و از زوایه دیگری به آن نگاه کنیم شاید کاملاً غیر از آنچه باشد که برای ما مینماید. ومتاسفانه این در حالیست که تقریبا ً یک قرن میشود که اینشتن با تیوری نسبیت خود انسان های هم عصرخویش را با یک تکان محکم از خواب هزار ساله بیدار ساخت. به هر ترتیب اگر این عطش و تشنه گی برای برحق بودن همیشه گی را به عنوان یک روش و یا یک پارادیم فکری بتوانیم به شمار بیاوریم، نقطه ی مقابل و یا  پاردایم مقابل آن این خواهد بود که همیشه در برحق نبودن احتمالی خود پافشاری کنیم. یا به عبارت دیگر این نکته را که ممکن است من اشتباه کرده باشم هیچگاه از نظر دور  نیاندازیم. البته زمانیکه ما این طرز تفکر را در مغز خود کشت کردیم، حاصل که ازاین کشت نصیب ما خواهد شده این است که از یک جانب ما هیچگاه تا سرحد نا بودی و حذف دیگران به عنوان دشمنان حقیقت وشریک وهمدست شیطان پیش نمیرویم و از جانب دیگر هم نیروی تفکر خود را از بند وزنجیرهای خود ساخته و خو بافته آزاد مینمائیم و میدان تاخت  وتاز برای طرح پرسش ها وپاسخ های تازه را برایش گسترش میدهیم.

واما تفاوت درجه تساهل از نظز کیفیت به این معنی است که فرد و یا گروهی در برابر یک سلسله باور هایی ممکن است تا بالا ترین پله ها از خود بردباری و شکیبایی نشان بدهد، اما در مقابل پرسش های دیگری این شکیبایی را تا مرز صفر تقلیل بدهد و حتی سعی نماید تا این پرسش ها را در نطفه نابود نماید. بگونه مثال ممکن است یک مسلمان ویا مسیحی ویا هم فردی مربوط به یکی از ایدلوژی های سیاسی اجازه به پرسش کشیدن  وسخن گفتن در مورد یک سلسله مسایل مربوط به این ادیان و یا ایدیولوژی هار را داشته باشد که یک فرد غیر خود ی و یا بیرون از این جمعیت ها نداشته باشند. اما موضوعاتی هم وجود دارند که نه افراد خودی ونه هم غیر خودی حق پرسیدن در مورد حقانیت آنها   را دارند. البته در همین جا میخواهم تاکید کنیم که این موضوع تنها مربوط به ادیان نمیشود.

واما نکته ی آخر این که ما و جامعه ی ما درکجای این درجه بندی قرار داریم و درجه تساهل ما تا کجا است؟ البته این پرسش ایست که دریافت پاسخ به آنرا میگذارم برای خواننده گان چیزفهم وازمن بهترها. 

 

 

m_rahim30@hotmail.com