م. ایوب ساعی فاریابی

 کلگری _ کانادا

 

دیدهء اشکبار

 

 کی را بینی به میهن با دیدهء خون اشکبار

 د یو و دد در کشورم بر مسند قدرت سوار

 ما فیا چون دزد دارد بر کف راحت چراغ

 می برد هر چه بخواهد از مردم ما تا اغیار

 سر نوشت ما بدست خاینین افتاده است

 می مکد از خون مردم چون دهان سوسمار

 گفته اند در باغ نیستی تخم همت کاشتند

 نیست حاصل جز تلخی از درخت نا بکار

 تا که قدرت دستگیر خاین و غدار شد

 جای مظلمان نباشد جز که بینی پای دار

 خشت نا پخت دیگر در ملک ما در کار نیست

 کی شود قصر زمان با خشت دیگر استوار

 عالم عجز است اینجا شوکت و شاءنت نماند

 تابکی باشی به پیش مردم خود شرمسار

 شعله ها در زیر خاکستر بسی خوابیده است

 هر کی این آتش زند در تار و پود تو شرار