معشوق رحیم

03-05-2010

 

مفهوم آزادی در فرهنگ ما

 

هگل در درس های فلسفه ی تا ریخ خود میگوید: در جوامع شرقی فقط یک فرد میدانست که آزاد است، در یونان باستان تعدادی از افراد میدانستند که آزاد هستند و در اروپای غربی همه مردم میدانند که آزاد هستند.

شاید این ادعای هگل به مزاخ ما چندان خوش  نخورد و خون را در رگ های غیرت ما به جوش بیاورد. چرا که از یک طرف هگل تبعه ی یکی از کشور های غربی میباشد و از جانب دیگر هم ما به جوامع شرقی مربوط میشویم. یعنی به جامعه که به ادعای هگل فقط یک فرد میدانست که آزاد است. واین در حالیست که ما خود را یکی از جمله ملت هایی آزاده  و آزدایخواه ترین ملت های جهان میدانیم. ملتی که در طول تاریخ خود قیمت گزافی را  به خاطر آزادی خواهی و آزادمنشی اش پرداخته است.

اما اگر کمی ژرفتر بنگریم  و ببینم که آز ادی برای هگل چی مفهومی دارد، معلوم خواهد شد که هیچ تناقضی میان آزادی خواهی ما وادعای هگل ،حد اقل در قسمت ما شرقی ها، وجود ندارد. چون همان گونه که هگل  ادعا میکند در طول تاریخِ جنگی، و جنگ های تاریخی ما هر جنگی که به نام آزادی و زیر نام آزادی صورت گرفته است در نهایت برای تامین آزادی همان یک فرد بوده است و باقی آنچه نصیب بقیه مردم میشده است همان از دست دادن فرزندان دلبند شان بود. پس از هر جنگ فقط همان یک فرد هست که آزادی خود را به قیمت ریختاندن خون هزاران انسان تامین و تجربه  میکند واز میوه ی آن لذت میبرد. اما در بدل این همه قربانی های که مردم میدادند آنها البته میتوانستند ازافتخاری که از این جنگ های آزادی خواهانه بدست می آمد استفاده کنند و به هراندازه یی که دل شان  خواسته بود به این آزادی که فقط نصیب همان یک فرد شده بود بنازند و افتخار بکنند.

البته منظور هگل از آزادی  در اینجا آزادی از بند ها یا حاکمیت  یا به قول آیزا برلین آزادی منفی نیست، (البته این تقسیم بندی آزادی به منفی ومثبت خود قابل بحث است) بلکه آزادی مثبت یا آزادی برای خود سروری یا خود مختاری است. آزادی ایست برای تعین راه ورسم زندگی و سهم گیری درتصمیم گیری های اجتماعی و ساختن قوانین برای خویش.  

در جوامع ما شرقی ها  شاهان، سلاطین  یا خلفا خود قانون میساخته اند وخود آنرا تطبیق میکردند و آزاد بودند که هر نوع قانون ویا راه ورسم زندگی  که خود میخواستند برای خود و دیگران معین کنند.

در یونان باستان فقط آنهایی که به عنوان شهروند شناخته میشدند از این حق برخوردار بودند تا در ساختن قانون سهم بگیرند وکسانی که از حق شهروندی محروم بودند  مانند برده ها از چنین یک آزادی محروم بودند. در اروپای غربی چون همه در تعین و ساختن قانون سهم میگیرند بنا ً همه آزاد اند ومیدانند که آزاد اند.

در این جا البته بحث جبر واختیار منظور نیست که  آن بحث، بحث دیگریست.

در این سرزمین، جایی که ما چشم به دنیا گشوده ایم، آزادی که برای انسان پر وبال میدهد تا در آسمان انسان بودن خویش پرواز کند وآزادیی را که شایسته انسان است تجربه کند وجود نداشته است و هنوز هم وجود ندارد. وبسیار اند مدافعین و مجاهدین سر به کف که به اشکال آشکار ویا هم پنهان و در زیر نام های گوناگون از این آزادی کشی و آزادی ستیزی ها با چنگ ودندان دفاع میکنند.

در پهلوی این نوع آزادی که در فوق ذکر شد یعنی آزادی جمعی یا گروهی ویا ههم همان آزادی شاه وسلطان،  نوع دیگری از آزادی هم وجود داشته و هنوز هم وجود دارد که دریک بخش بزرگ ازفرهنگ ما دست بالایی را داشته است. این آزادی که بیشتر از جانب متصوفین وعرفای ما تبلیغ، ترویج  وارج گذاری میشده است عبارت است از آزادی روح از زندان جسم.

به تعبیر آنها جسم وهر آنچه مربوط به این جهان میشود و یا به عبارت دیگر هر آنچه از جنس مادیات است در حقیقت یک نوع زندانیست برای روح که غیر از جنس مادیات، آنجهانی، جاودانی و تغییر ناپذیر میباشد. بنا ً این روح زندانی شده که از اصل خود دور مانده است و روزگار وصل دو باره ی خویش را جستجو میکند، هرچه زودتر باید از این زندان آزاد شود تا دوباره به منبع اصلی خویش بپیوندد. اما ترویج و ارج گذاری این گونه آزادی فقط به همین آزاد شدن روح از جسم محدود نمیشود بلکه تاثیرات بسیار مخرب و منفی آن را در سطوح مختلف اجتماعی تا هنوز هم میتوان به خوبی مشاهده کرد.  

طبعا ً ارج گذاران این گونه آزادی قسمیکه قبلا ً ذکر شد، تنها جسم را زندان روح نمیدانند بلکه تمام آنچه را که با عث تقویت وخشنودی انسان میشود هم به گونه ی در زندانی شدن روح و تقویت این زندان شریک و دخیل میدانند. بناً با چنین یک نوع طرز فکری کاملا ً منطقی مینماید که برای دست یابی به این گونه آزادی باید دنیا گریزی و ریاضت کشی  را اختیار کرد. در جامعه که همچون یک طرز دیدی  چتر خود را گسترانده وحاکم باشد، که متاسفانه حا کم بوده است، همه به گونه ی سعی و تلاش خواهند  کرد تا از سایه فیض این چتر بیشتر از دیگران نصیب اش شود و زود تر خود را آزاد بسازد. مسلماً که تاثیر این دنیا گریزی و ریاضت کشی به همان حلقه ی متصوفین که بیشتر از زبان شعرای  بزرگ که کوه های فرهنگ این سرزمین به شمار میآ یند بیرون میشده، محدود نمانده است. این دنیا گریزی را همان گونه که میتوان با ورق زدن آثار هر یک از این بزرگان فرهنگی ما چون مولانا جلال الدین بلخی، سنایی غزنوی، شیخ فریدالدین عطار و ده ها شاعر دیگر به بسیار ساده گی درک کرد. به عین ترتیب هم میتوان این تاثیرات را در حوزه های دیگر از هنر چون موسیقی، نقاشی، خوشنویسی به صورت مستقیم و یا هم غیر مستقیم  دید. هنوز هم اگرپای صحبت هر هنرمندی بنشینیم چه در دنیای موسیقی و یا هم در حوزه های دیگر از هنر که درجامعه ی ما حق تبارز و رشد را داشته اند، همه برریاضت کشی و زجرکشیدن برای هنر و هنر مند شدن تاکید میکنند. با آنکه هدف شان بیشتر اوقات همان نظم و دسپلین ایست که برای یاد گرفتن هر فن دیگری ضروری است اما بگونه ی نا خود آگاه شاید این همان تاثیرات تجلیل از زجرکشی و مرتاضی گری است که از زبان شان بیرون میشود. حتی در مکالمات روزمره ی مردم در کوچه  وبازار به کار بردن واژه های چون خاک، حقیر، ناچیز...( وحتی سگ دربار...) که گاهی در پهلوی اسم خود میاورند وگاهی هم به جای آن استفاده میشود، نشان میدهد که تا چی اندازه این دنیا گریزان ومرتاضان که خود بنوبه ی خویش متاثر از دین اند، در تمام لایه های جامعه نشان خود را حک کرده اند. تاثیرات این زجرکشی و دنیا گریزی را حتی درطرز دید وشیوه ای زنده گی بیشتر روشنفکران هم به اشکال دیگر و مترقی ترآن یعنی ناچیز شمردن خویش به عنوان فرد در برابر جمع و گاهی هم یک نوع دگرخواهی افراطی و بعضا ً هم کاذب به وضاحت میتوان دید.

اما آزادی چیست و چی معنی ومفهومی دارد؟ بحث اینکه واژه ی آزادی برای دیگران چی معنی ومفهومی دارد و یا دیگران از این واژه چی برداشتی دارند، را میگذاریم برای زمان و مکان دیگری. چرا که تعاریف ، برداشت ها ومسلما ً بحث های زیادی در مورد آزادی وجود دارد.

اما برای نویسنده ی این سطور آزادی عبارت است از پرسیدن وبازهم پرسیدن.

پرسیدن چی؟ پرسیدن از همه چیز، پرسیدن از اینکه آیا شیوه زنده گی را که ما قرن هاست به آن عادت کرده ایم جواب گوی عصر حاضر وزنده گی امروزی میباشد؟ آیا فرهنگی را که در دامن اش پرورش یافته ایم قابل نگهداری واحترام میباشد؟ آیا راهی را که سال ها و قرن ها رفته ایم ما را به جایی رسانیده است؟  آیا روابط  سیاسی، اقتصادی و اجتماعی را که ما داشته ایم ما را به بهبودی و بهروزی رسانیده است؟ آیا  افکار وباور هایی را که جز هویت و شخصیت ام شده اند فرا تاریخی وبیرون از قید زمان میباشند؟ البته این پرسش هم به ذهن خواننده ی ژرف نگر و تیز بین خطور خواهد کرد که پرسیدن چی ربطی با آزادی دارد؟ ما چی آزاد باشیم و یا هم در بند، میتوانیم بپرسیم و یا هم نپرسیم. این پرسیدن و یا هم نپرسیدن در وضعیت آزاد بودن ویا در بند بودن ما هیچ تاثیری نخواهد کرد.

اما پاسخ این است که فقط با پرسیدن و به چالش کشیدن وضع موجود است که ما میتوانیم مفهوم آزادی را بفهمیم ومهم تر از آن آنرا تجربه کنیم. تا زمانیکه که ما گفتار وکردار خود را به گونه ی انجام بدهیم  که همیشه انجام داده ایم  وایمان ما به درستی و یا هم نادرستی آنها به همان محکمی و به پیمانه ی باشد که به خدا و وپیامبر اش است، یعنی اینکه ما همه اعمال و افکار خود را مانند آفتاب آمد دلیل آفتاب بدانیم و در همان دایره ی که قرا ر گرفته ایم ویا بهتر بگویم ما را قرار داد اند، مانند سیاره های نظام شمس بدور آفتاب خود بچرخیم، ما از آزادی بویی نخواهیم برد. آزادی، آزاد شدن شدن است از چرخیدن بدور محوری که همیشه آفتابش خوانده ایم و هیچگاه این آفتاب بودنش را به پرسش نکشیده ایم.

البته نباید از یاد ببریم که این به پرسش کشیدن به معنی رد کردن و دور ریختن همه چیز نیست بلکه به روشنی آوردن و مورد مطالعه قرار دادن و به بحث کشیدن هر آن چیزیست که موثریت خود را از دست داده است ویا هم چنین به نظر میرسد.

اما این نکته را هم فراموش نکنیم که آزاد زیستن و به پرسش کشیدن همه مسائل، حتی چیز هایی که حیثیت گوشت وپوست و وجود ما را کسب کرده اند کاریست بس دشوار. کاریست که برای انسان نه شهرت می آورد ونه هم قدرت و نه هم پول وثروت وحتی انسان را به انزوا خواهد کشاند. و این است کمترین قیمتی که برای آزاد زیستن باید پرداخت.