ناديه فضل

 

میدانم!

 

آسمان یکروز برایت قصه خواهد کرد

آسمان یکروز بارانی

از غلیظ تیره ی شبهای من

 تکه ی از یاد هایت را

که در من زندگی بود، درد بود، لبخند

اشک

امید ودلتنگی

آسمان یکروز برایت قصه خواهد کرد

...

وقتی  از مسموم وتلخ متن اخبار شبان تیره کابل

اشک میچیدم

وقتی رویا  ازمیان گریه هایم

مثل پر های کبوترهای صحرایی

 زیر باران

سوی آزادی سفر میکرد

اضطراب انگشتری بود با نگین ترس

در دستم

....

من که از نسل شب و از نسل جنگ، از نسل ویرانی خبر دارم

لحظه ی از آرزوهای پر ازرنگین کمان شعر

دامن سبزی به تن کردم

لحظه ی  دیگر، مخمل شب  را برایم پیرهن کردم

با خیالت دورِ دور از عطر آغوشت برای دیده گانم

روشنی را بخیه میکردم

عصر لیوانم پراز یک قهوه ی تلخ خیالت بود

صبح لبهایم صبور حسرت یک بوسه از لبهات

 

 

من که از نسل شب و از نسل جنگ، از نسل ویرانی خبر دارم

مینوشتم از تو بر ابریشم فردوسیی گلبرگ ها

می نوشتم از تمام درهمی ها ـ بر همی های درون دفتر شعرم

خسته ام از نظم،  از قانون ،از هنجار های کهنه در تابوت

 

....

آسمان یکروز برایت قصه خواهد کرد

وقتی من در خارها، در خاک، در هیاهوی علف زاران

در سکوت بیتویی خاموش خوابیدم

 

آسمان یکروز بارانی برایت قصه خواهد کرد

از تن و دل لرزه های من

من که از نسل شب و از نسل جنگ، از نسل ویرانی خبر دارم

آسمان یکروز برایت قصه خواهد کرد

برای تو

برای تو که دست مهربانت را میان گیسوان شرقی من کاشتی، رفتی

آسمان یکروز بارانی برایت قصه خواهدکرد

 

از تن ودل لرزه های من

که مبادا پنجه هایت را کریه انتحاری 

شعله افروزد

پیش از آنروزیکه بر تابوت من یک بوسه بنشانی

پیش از آنروزیکه بر سنگ گور من نویسی

آی مردم!  

اینجا تکه ی اندام  یک  بی خانه

یک بی ماه ، بی خورشید 

یک دیوانه ی عاشق

 با خار ها ، در خاکها، با علفزاران

پیوسته ست....

آسمان یکروز برایت قصه خواهد کرد

آسمان یکروز مرا باخود

بر شانه های زخم زخم شهرمن کابل

آسمان یکروز مرا با خود

بر دیوار وسقف خانه ات

یکروز ابری ، سرد وبغض آلود

مرا  باران میبارد...