معشوق رحیم

29-03-10

 

دموکراسی و عقلانیت

 

 

آیا جامعه ی را که به صورت دموکراتیک اداره میشود میتوان جامعه ی عقلانی نامید؟ ویا بهتر بگوئیم آیا تصور پدیده ی بنام جامعه ی عقلانی منطقا ً مجاز است؟

برپا سازی کوره های آدم سوزی نازی ها در آلمان لکه ی سیاه و شرم آوری بود که در پیشانی دموکراسی حک شده است وشاید هیچگاه از حافظه ی تاریخ زدوده نشود. با آنکه این گونه حوادث همیشه در تاریخ وحشی گری های بشریت همچون لکه ننگی باقی خواهد ماند، اما متاسفانه حافظه ی کوتاه نگر افراد انسانی از این توانایی و دورنگری تاریخ برخوردار نبوده، همینکه زمانا ً ومکانا ً از رویدادهای تاریخی دور میشود آهسته آهسته همه چیز را به فراموشی میسپارد.

لکه ی سیاه در پیشانی دموکراسی به این سبب که نازی ها از طریق یک روند دموکراتیک یعنی از طریق انتخابات و با آرای اکثریت مردم، روندی که همه مدافعین دموکراسی از آن حمایت میکنند، روی کار آمده و با پشتی بانی و یا سکوت همین اکثریت تا توانست وتا خون در رگ هایش جریان داشت دست به جنایت وکشتار زد. اما این یک رویداد تاریخی بود که اکنون حدود سه ربع قرن آز آن میگذرد.

اینکه چرا چنین اتفاقی درکشور آلمان رخ داد، یعنی چیزی که کاملا ً برعکس آنچه توقع میرفت و کارل مارکس پیش بینی کرده بود، پرسشی است که تا کنون  پژوهش های گسترده ی برای یافتن پاسخ به آن در حوزه های مختلف دانش چون روان شناسی، جامعه شناسی، اقتصاد و فلسفه صورت گرفته است. که از جمله مکتب فرانکفورت را میتوان نام برد که اعضای آن تحقیقات گسترده و عمیقی را برای دریافت پاسخ به این معمای تاریخی انجام داده اند. اما اینکه تا چه اندازه این پاسخ ها قابل پذیرش است موضوع بحث ما در این نوشته نیست. بلکه مسا له این است که اخیرا ً حزب  دست راستی آزادی آقای خیرد ولدرز در کشور هالند در انتخابات شهر داری در دو شهری که اشتراک کرده بودند یک تعداد زیاد از کرسی ها را به خود اختصاص دادند که شاید همین نتیجه را در انتخابات پارلمانی که در ماه های آینده برگذار خواهد شد نیز بدست بیاورند.

شکی نیست که بدون موجودیت یک سلسله مشکلات در جامعه ویا هم در سطح جهانی این گونه افراد و احزاب که مانند زالو هایی که فقط از کثافات میتوانند تغذیه کنند، نه قادر به  ادامه ی حیات خواهند بود ونه هم میتوانند رشد ونمو نمایند. حزبی که رهبر آن بسیار هم بیشرمانه در پارلمان پیشنهاد اخذ مالیه از زنان چادر پوش به خاطر پوشیدن چادر را میکند و یا هم قرآن را با کتاب بدنام هیتلر بنام نبرد من مقایسه  میکند. با آنکه یک جمعیت چهل یا پنجاه هزارنفری از افغان ها در این کشور بود وباش دارند اما در مقایسه با خارجیان مسلمان وغیر مسلمان دیگر ساکن در این کشورچندان رقم درشتی را تشکیل نمیدهند. بنا ً میشود چنین استدلال کرد که چون از یک طرف تعداد افغان ها در این کشور آنقدر زیاد نیست تا ارزش آنرا داشته باشد که در اینجا این موضوع را بکاویم و از جانب دیگر کشور هالند خوشبختانه به انداز کافی انسان های با درک و با احساس وتیز بین را در خود پرورش داده است که میتوانند جلو همچون اشخاص وحرکت ها را بگیرند. پس بهتر است ما  از کنار آن بگذریم و وقت  و نیروی خود را صرف آن نکنیم. این استدلال راستی هم منطقی مینماید چراکه ما در جامعه ی خود به اندازه ی کافی مشکلات ونا بسامانی داریم که ایجاب کار و وقت بسیار زیاد را میکند، پس بهتر است تا نخست برف بام خود را پا ک نما ئیم و بعدا ً به مشکلات دیگران بپردازیم. و اما همین از کنار گذشتن این موضوع هم ما را شاید متوجه این پرسش مهم و پرسش های زیادی دیگری بسازد که چگونه فردی آن هم در یک کشور پیشر فته ی چون هالند میتواند با استفاده از موجودیت یک سلسله نا هنجاری ها و ایجاد ترس وحشت در اذهان مردم آنها را برای رسیدن به قدرت از عقب خود بکشاند؟ آیا با پیروزی همچون افراد و سازمان ها این آرزوی دیرینه ی انسان ها به ویژه مدافعین دموکراسی و یا مردم سالاری که یعنی اینکه با به کار گیری عقل ومنطق انسان ها قادر خواهند بود یک جامعه آرمانی که در آن همه از حقوق ویا آزادی های برابر مستفید شوند خواب وخیالی بیش نمی نماید؟ بخصوص ما که تازه در این راه نا کوبیده و نا هموار قدم گذاشته ایم و میخواهیم از طریق یک روند دموکراتیک ومتمدنانه تر از یک طرف جامعه ی خود را اداره ورهبری کنیم و از جانب دیگر عطش قدرت خواهی خود را ارضا نما ئیم، خواهیم توانست جلو همچون اشخاص و حرکت های پوپولیستی یا توده پسند و گاهی هم فاشستی را، که کم هم نیستند، بگیریم؟

ما چه بخواهیم و چه هم نخواهیم نا گزیر هستیم همین راهی را که دیگران رفته اند وشاید یگانه راه هم باشد که ما را از این قهقرا بیرون بیاورد بپیمائیم، البته با قدم های خود ، نه بالای شانه های دیگران که در آنصورت هر زمانیکه دلشان خواست مارا به زمین بیاندازند. اما همان گونه که میدانیم ما در مقایسه با کشور هالند ویا هر کشور اروپایی دیگر نه تنها از نگاه اقتصادی بلکه از نظر فرهنگی هم بسیارعقب مانده هستیم. گرچه این عقب مانده گی خود را گاه گاهی با تجلیل از سالروز تولد مولانا جلال الدین بلخی ویا امثال آن کتمان میکنیم و نه تنها آنها را  شاعر وعارف بلکه عالم و فیلسوف هم مینامیم، اما واقعیت این است که ما هنوز بسیار عقب مانده تر از آن هستیم که به زبان می آوریم و یا جرات به زبان آوردن اش را داریم. به هر صورت سوال این است که آیا ما با این وضعیت تاریخی که داریم، چگونه میتوانیم از افتادن در این گونه باطلاق های که در سر راه ما قرار دارد حذر کنیم؟ وضعیتی که نه تنها مردم عادی بلکه تعداد کثیر ازبا سوادان و روشنفکران ما هم هنوز بند ناف های شان بیشتر به خرافات وسنت های کهنه وفرسوده ی قبیلوی بسته است تا اینکه به فرمان و اراده عقل خود گوش بدهند.

اما پرسش جدی تر از آن که در برابر ما قرار میگیرد، نه تنها در برابر ما بلکه دربرابر اروپائیان و یا بهتر بگوئیم در برابر همه ی انسان ها، پرسش عقلانیت ویا عقلانی بودن است. آیا بلی گفتن و یا نی گفتن در برابر خواست ها واحساسات انسانی را، که احساس ترس و نگرانی از آینده هم یکی از جمله حیاتی ترین و مهم ترین آنها میباشد، میتوان یک عمل غیرعقلانی نامید؟ اگر قرار باشد که عقل در خدمت احساسات و عواطف انسان ها قرار نگیرد پس عقل به چه درد ما خواهد خورد؟ البته اینکه آیا عقل درخدمت احساسات و عواطف قرار دارد و یا عکس آن بحث دیگریست که در اینجا به آن نخواهیم پرداخت.

به هر حال ترس یکی از جمله احساسات انسانی بوده است که در طول تاریخ مورد استفاده و یا سو استفاده قدرت مندان وقدرت طلبان برای رسیدن به قدرت قرار گرفته است و هنوز هم میگیرد. ترس و ترساندن از مسلمانان حزب آزادی خیرد ولدرز را در کشور هالند به قدرت میرساند. ترس و ترساندن از یهودیان وکمونست ها هیتلر را در آلمان بر کرسی قدرت میناشند. ترس وترساندن از بورژوازی وارتجاع حزب دمواکراتیک خلق در افغانستان را به قصابان وجلادان تاریخ مبدل میکند. ترس از طالب و ملا  افغان ها را وادار میسازد که حضور نظامی بیگانه گان در کشور خود را به شکلی از اشکال تو جیه نمایند و جام شوکران را سربکشند. به همین ترتیب اگر به اطراف خود نگاه کنیم و یا هم کتاب تاریخ را ورق بزنیم خواهیم دید که ترس و ترساندن از محیط خانه گرفته که بالای زن وفرزند اعمال میشود تا بالا ترین سطوح آن که حاکمیت حکومت وقدرت خدا میباشد تا چه اندازه نقش بازی کرده است ومیکند. پس میبینم که چه به صورت دموکراتیک وچه هم به اشکال استبدادی آن ترس وترساندن همیشه با عث شده است که یک تعداد زیاد مردم عقل خود را در طاقچه گذاشته و از دنبال دیگران دویده اند به این فکر که دیگران او را نجات خواهد داد ویا هم اگر دیگران در چاه افتادند او هم بالایشان.

سوال اما این است که این ترس تا چه اندازه به جا و واقعی است وشاید در این تفکیک واقعی بودن ویا نبودن ترس باشد که ما بتوانیم بگوئیم عقلانی عمل کرده ایم و یا نه. چرا که ترسیدن و احتراز از خطر کاریست کاملا ً عقلانی، اگر که بتوانیم  احتراز ودوری از خطر را یک عمل عقلانی قبول نمائیم.

خطر و زیان دیکتاتوری اکثریت چیزی نیست که نا شناخته باشد. قرن ها قبل این خطر را هم اندیشمندان ونظریه پردازان دموکراسی  وهم مخالفین آن درک کرده و هشدار داده بودند که  نمونه این خطر را هم بالاخره رژیم فاشستی هیتلر برای همه جهانیان به نمایش گذاشت. اینکه در آینده بازهم همچون یک رژیمی روی کار خواهد آمد گرچه از نظر عملی مشکل به نظر میرسد اما در تیوری نمیشود آنرا کاملا ً رد کرد چرا که همه ی انسان ها و جوامع هنوز به آن درجه از آگاهی نرسیده اند تا یک بار دیگر طعمه ی افراد ویا گروه های عوامفریب نشوند.

به هر صورت چون صحبت روی عقلانیت بود در این جا باز پرسش دیگری که شاید کمتر متوجه آ ن شده باشیم این است که آیا تمام انسان های یک جامعه میتوانند به آن درجه ی از آگاهی برسند تا جلو عوامفریبی های عوامفریبان را بگیرند؟

معمولا ً ساختار جوامع بر اساس درجه ی هوش افراد ساکن در آن طوریست که از کم عقل ها و احمقان آغاز و به نابغه ها  وافراد دارای استعداد فوق العاده  به پایان میرسد. به این معنی که اگر درجه ی هوش کودن ها را صفر واز نابغه ها را صد فرض کنیم، به هر اندازه ی که ما از بیهوشان به سوی نابغه ها حرکت کنیم به تعداد افراد افزوده میشود و این افزایش دوام میابد تا اینکه به نقطه  میانگین یا پنجاه میرسیم. از این جا به بعد به هر اندازه ی که به سوی نابغه ها پیش میرویم دو باره از تعداد افراد کاسته میشود. تا اینکه به چند تن و یا هم یک فرد میرسیم. به سخن دیگر آمارگیری های که برای تعیین ضریب هوش صورت گرفته است نشان میدهد که حدود هفتاد فیصد مردم دارای هوش متوسط اند، دوازده فیصد دارای هوش بالاتر از متوسط، دو فیصد دارای هوش فوق العاده ویک فیصد را هم افراد نابغه تشکیل میدهند. و همین تقسیم بندی در مورد افراد کم هوش هم صدق میکند.  البته این تقسیم بندی ممکن است کم وبیش دگرگون شود. اما در مجموع چه جامعه در یک شکل ابتدایی  و قرون وسطایی اش قرار داشته باشد وچه هم در بالا ترین حد از پیشرفت وترقی رسیده با شد این تقسیم بندی همشه صدق خواهد کرد.

در یک جامعه ی ابتدایی که از نظر تکنولوژی هنوز آنقدر رشد نکرده باشد شاید درتصامیم سیاسی واجتماعی که به صورت دموکراتیک گرفته میشود، بتواند اکثریتی که از هوش متوسط برخوردار است عقلانی عمل کرده و دنباله رو دیگران یعنی تیز هوشان نشود. اما اکنون ما با جوامع سر وکار داریم که از هر نگاه بسیار پیچیده وتخصصی شده اند و این امکان برای همه ی مردم و حتی نابغه ها هم وجود ندارد که از همه مسائل آگاهی داشته باشند. بنا ً میدان برای آنعده افرادی خالی میشود تا هنر خود را بکار بگیرند که درجه هوش شان بالا تر از اکثریت متوسط است وغریزه قدرت خواهی شان هم به حد اعلی خود رسیده است.  یک از این هنر ها هم هنر ترساندن است، هنری که در طول تاریخ کارآیی خود را نشان داده است.

انسانها معمولا ً ترس از چیز هایی دارند که در آینده به وقوع خواهد پیوست. پس ترس همیشه از آینده است از چیزی که میآید. از چیزی که میآید اما نتیجه  وپیامدش را نمیدانیم. اما همیشه کسانی اند که ادعای دانستن این پیامد ها را میکنند و برای مردم هشدار میدهند. مردم را از نتایج وپیامد های این نا شناخته ها آگاه میسازند. نه تنها آگاه میسازند که را حل و دفع خطر را هم با خود دارند. متاسفانه ترس همیشه عقل را چنان به تنگناه میکشاند که مجبور میشود کوتاه ترین راهی را که در برابر چشمانش قرار میگیرد ویا قرار میدهند انتخاب کند. به هر اندازه این ترس قوی تر باشد به همان اندازه عقل خود را در تنگنا میبیند  به گونه ی مثال زمانیکه خانه ی را آتش میگیرد ساکنان آن برای نجات خود هر راهی را که ماموران آتش نشانی برایشان نشان بدهند خواهد رفت وهر دستوری را که برایش بدهند قبول و  از آن پیروی خواهند کرد. اما این یک حالت ایست واقعی ویک واکنش کاملا ً عقلانی و طبعی. اما مشکل زمانی بوجود میاید که نه آتش و دودی که برایش نشان داده میشود واقعی است ونه هم افرادی که برایش دستور میدهند افراد شایسته و صادق اند.

پس نباید جای تعجب باشد اگر که اروپا ی با این قدرت و اعظمت از چند زن چادر پوش و یا هم چند میناره ی  مسجد میترسد. اما مشکل این است که این دود و آتش را بسیار غلیظ تر از آنچه است برای مردم نشان میدهند، تا توان فکر کردن را از آنها بگیرند. بنا ً همان گونه که تفاوت درجه هوش همیشه وجود خواهد داشت این خطر ترساندن و یا گل آلود کردن و ماهی گرفتن هم همیشه به جا خواهد ماند. به عبارت دیگر این خطر که مردم شکار فریب فریبکاران شوند همشه وجود دارد و همیشه کسانی پیدا خواهند داشت که برای دست یافتن به قدرت مردم را از عقب خود بکشاند.

پس اگرچنین است آیا بهتر نخواهد بود که ما هم مانند جوزف شومپیتر دموکراسی را از بنیاد رد کنیم؟ نامبرده در کتاب دموکراسی، سوسیالیزم وکپیتالیسم خود ادعا میکند که اینکه در یک دموکراسی مردم خود بالای خود حکومت میکند یک خواب وخیالی بیش نیست. به نظر او این مردم نیست که بر خود حکومت میکند بلکه سیاست مداران حرفه یی اند که از طریق رقابت برای کسب آرای شهروندان به قدرت میرسند وبالای مردم حکومت میکنند. همان گونه که شرکت های بزرگ صنعتی و تجارتی  ازطریق اعلانات تجارتی با احساسات وعقاید مردم بازی میکنند وآنها را وادار به خریدن اموال مصرفی خود میکنند، به همین ترتیب پروپاگند های سیاسی هم با آرزو ها وخواسته های مردم بازی میکنند تا آرای آنها را برای حمایت طبقه ی حاکمه بدست بیاورند.

اما در مقابل یورگن هابرماس به این ادعا ها موافق نیست. به عقیده ی او رویکرد تجربی به دموکراسی  یک تصویر بسیار یک بعدی و ناقص از این روند را ترسیم کرده است. این یک بعدی بودن نتیجه ی مفهوم محدود عقلانیت است که بر بنیاد  تجربه گرایی استوار است. این فرض که آدم ها فقط فاعلان حسابگری اند که فقط مفاد خویش را میخواهند دنبال کنند و به حد اکثر برسانند، امکانات  بسیار زیادی دیگری را که عقلانیت در خود نهفته دارد نا دیده میگیرد. نامبرده در تیوری کنش ارتباطی خود این مساله را بیشتر وضاحت میدهد و نشان میدهد که آدم ها قادر اند که از خواسته ها منافع  و باور های فردی خود  فراتر بروند. به نظر او بحث و گفتگوی مناسب شهروندان یک کشور را کمک خواهد کرد تا از یک جانب با همکاری یکدیگر منافع مشترک خویش راشناسایی  و تعین نمایند و از جانب دیگر منافع فردی شهروندان هم از نظر دور انداخته نشود. البته منظور هابرماس از بحث و گفتگوی مناسب این است که همه شهر وندان بتوانند در آن شرکت کنند و هیچگونه امکان اعمال قدرت یکی بالای دیگری وجود نداشته باشد. همه باید فرصت وامکان مناسب را برای ابراز نظر و عقیده ی خود بدست بیاور و از هر نوع اعمال قدرت و نفوذ قدرت مندان جلوگیری شود تا گفتگوکننده گان به صورت آزادانه عقاید خود را ابراز کرده بتوانند.

گرچه منتقدین هابرماس این عقاید او را بسیار آیدیالستی یا آرمانگرایانه میخوانند. اما هابرماس از از این عقاید خود دفاع کرده و استدلال میکند که اگر ما میخواهیم و آرزو داریم که جامعه ی بهتری داشته باشیم ناگزیر هستیم که یک سلسله آرمان هایی هم داشته باشیم.

 به هر ترتیب قسمی که در بالا هم گفته آمد واکنش دربرابر ترس عمل ایست کاملاً عقلانی اما اینکه این ترس ما چقدر عقلانی است مربوط میشود به آگاهی که ما داریم و یا آگاهی که برای ما داده اند. بناً یکی از راه های جلوگیری از روی قدرت آمدن افراد و گروه های فاشیست عوامفریب ویا فاشیست های راستین این خواهد بود که ما تا جای که امکانات اجازه میدهد خود را آگاه ساخته و از دنباله روی کور کورانه بپرهیزیم. اگر گاهی از چیز هایی ترسانیده میشویم تا جای که زمان ومکان برای ما اجازه میدهد خود باید بیاندیشیم و تصمیم بگیریم.

و در اخیر هم پاسخ به پرسش عقلانی بودن دموکراسی این خواهد بود که درجه ی عقلانی بودن یک دموکراسی یا مردم سالاری به همان اندازه خواهد بود که درجه ی عقلانیت اکثریت جمعیت آن جامعه میباشد.