معشوق رحیم
18-02-10
گریز از حقیقت و تعهد به ارزش ها
اگر ازاین سی سال جنگ و در به دری و گلو دریدن درسی آموخته باشیم شاید یکی هم این باشد که چسپیدن به حقیقت و پاسداری از آن و خطرناکتر از آن هم خود را عین حقیقت دانستن با عث شده است تا روی همه ارزش ها و آرزو های انسانها پا بگذاریم وهمه ارزش ها را بی ارزش بسازیم؟
در طول این سی سالی که گذشت و اگر کمی هم به عقب بر گردیم و تاریخ را ورق بزنیم و تا آن گذشته های دوری که تاریخ ما را همراهی میکند برگردیم خواهیم دید که چگونه کلمات زیبا و دلنوازی چون آزادی، برابری، عدالت خواهی، انسان دوستی و ده ها واژه ی با ارزش دیگر توسط پاسدران حقیقت های زمینی و آسمانی بی ارزش شده و همه ی این ارزش ها به پای حقیقت قربانی گشته اند. از حقیقت دین گرفته تا حقیقت قوم وقبیله و نژاد و طبقه و تبار و حزب و جنس، همه بر روی این ارزش ها که خود را حامی، نگهبان و مدافع اش میپنداشتند پا گذاشتند وهنوز هم میگذارند. واگر گاهی هم این ارزش ها برای شان ارزشی داشته است فقط زمانی بوده که حقیقت های شان را خدشه دار نساخته است. به این معنی که این ارزش ها را فقط برای دعاگو ها وحقیقت پرستان حقیقت های خویش خواسته اند. و یا به عبارت دیگر آزادی، عدالت، برابری وانسان دوستی را فقط برای کسانی میخواسته اند و کسانی میتوانسته اند از آن برخوردار گردند که آزادی خود را قبلاً در پای این حقیقت ها به گروگان گذاشته و حلقه ی غلامی آنرا به گوش خود آویخته باشند.
اما برای من این یک درس بسیار بزرگ و با ارزشی بوده است که از این جنگ که همیشه وحشتناک بوده و میباشد آموخته ام. یعنی گریز از حقیقت و تعهد به ارزش ها.
نوع بشر شاید از همان لحظات نخستینی که به بودن خویش آگاهی یافته، جهان و هستی برایش همچون معمایی پیچیده یی بوده است که همیشه او را در پی کشف رمز و راز اسرار خود میکشانده است. بخصوص شب ها که از غم نان پیدا کردن راحت میشد و چشمانش به آسمان و ستاره گان میا فتاد که در دل تاریک شب پرتو افشانی میکردند، چیستی وچرایی این پدیده های طبعیت او را به پرسش وکنجکاوی بیشتر میکشاند. و شاید همین حس کنجکاوی و حقیقت جویی اش بوده است که چرخ تاریخ را تا بدین جایگاهی که اکنون قرار دارد کشانیده است. اما در کنار این نیروی کنجکاو وحقیقت جو که انسان را به تحرک و پیشروی دعوت میکند شاید انسان به یک نیروی دیگری هم مجهزباشد که او را به تن آسایی، بی حرکتی و قدرت طلبی میخواند. این نیرو البته نه کشف حقیقت، بلکه حفظ و نگه داری حقیقت برایش مهم است. یعنی حقیقت برایش فقط به این سبب مهم و با ارزش است که برایش قدرت و آسایش به بار بیاورد.
زمانیکه انسان صاحب حقیقت شد این حقیقت به صورت خود کار او را در موقعیتی قرار میدهد که خود را برتر از دیگران بپندارد. به هر پیمانه ی که این حقیقت بزرگ ترباشد به همان اندازه هم توهم برتری و خود بزرگ بینی مالکان آن هم بزرگتر وخطرناکتر خواهد بود. مسلما ً که این توهم برتری داشتن حس قدرت طلبی را با خود همرا دارد ویا بهتر است بگوئیم برتری خواهی خود عین قدرت خواهی است. زمانیکه من خود را صاحب حقیقت (بخوان عین حقیقت) دانستم، برایم این توهم هم ببار میا ید که هر آنچه و هر آن فرد و گروهی که غیر از من و آنچه را من حقیقت میپندارم وجود دارد، همه یکسره باطل اند.
حقیقت همیشه دعوای حق بودن را دارد و حمایت و پشتیبانی از آن واجب وضروری است.
حمایت در برابر کی؟ در برابر باطل. باطل یعنی هر آن نیروی که این حقیقت (بخوان قدرت) مرا مورد سوال قرار میدهد.
باطل یعنی آن نیروی که دینداران کافر وملحد مینامند و بیدینها خرافه، باطل آن که سرمایه دار تروریست مینامد، کمونیست بورژوا و ضد انقلاب مینامد، اکثریت اقلیت مینامد، ناسیونالیست وطنفروش مینامد و روشنفکر مرتجع مینامد. حقیقت نور آفتاب است و باطل تاریکی است وظلمت، پس در جایی که نور حقیقت میدرخشد تاریکی و ظلمت باید رخت سفر ببندد. آنکه حقیقت دارد و آنکه خود عین حقیقت است یعنی ازتمام کردار وگفتارش نور حقیقت میبارد نباید به آنچه باطل است حق بودن وابراز نظر کردن را بدهد.
پس درک حقیقت هم برای همه میسر نیست فقط خواص و آدم های ویژه از این توانایی برخوردار هستند. ویا به سخن دیگر فقط آنهایی که توانسته اند خود را از غار افلاطونی بیرون بکشند و دنیای حقیقی را ببینند حق ابراز نظر دارند و بقیه مردم باید همچون گوسفندان از پس چوپان خویش روان شوند.
گریز از حقیقت نباید با ترک حقیقت جویی یکی گرفته شود. گریزاز حقیقت در این جا البته گریز از وصلت و ازدواج با آن است. به این معنی که بمجرد اینکه که ما چیزی را حقیقت تلقی کردیم بهتر خواهد بود که در همان لحظه از آن دوری کنیم و این را بپذیرم که حقیقت بیرون از زمان ومکان وجود ندارد، اگر که وجود هم داشته باشد شاید ما هیچگاه به آن نرسیم و اگر هم که به آن برسیم شاید از شناخت آن عاجز باشیم چرا که برای شنا خت وسنجش آن ما هیچ معیاری در دست نداریم.
و چه بسا تلخ خواهد بود آن روزیکه انسان به همچون حقیقت مطلق وخدشه نا پذیری دست بیابد و یا هم چنین توهمی برایش بوجود بیاید که به یک حقیقت ابطال نا پذیر دست یا فته است. چرا که دست یابی به همچون حقیقتی به معنی پایان حقیقت جویی است، پایان حقیقت جویی پایان اندیشیدن است. دست یابی به حقیقتِ آنچنانی اعلام پایان تاریخ است، آخر خط است.
حقیقت قدرت میزاید و شک وتردید را بر نمی تابد. حقیقت برای خود مفسرین و پاسداران رسمی میآفریند که با ساطور حقیقت هر زبان پرسشگری را از حلقوم قطع مینماید. حقیقت چشم انسان را کور و عقل اش را عقیم میسازد وبرای قبولاندن خود بر دیگران از انجام هیچ نوع عمل نا شایستی اجتناب نمیکند. حقیقت انسان را به تملق گویی و چاپلوسی دعوت میکند وصاحبان خود را مغرور و متکبر میسازد تا همه چیز را باطل و از میان بردنی بپندارند. حقیقت نام دیگری است از قدرت و برتری طلبی. حقیقت دیکتاتوری است که به جای لباس رزمی و آهنین خود را با قبای نرم ومخملین ملبس کرده است.
تاریخ گواه این واقعیت است که حقیقت ها همیشه از دل باطل ها جوانه زده، رشد و نمو کرده است. همیشه اگر از یک طرف شاخ و برگش سربه فلک کشیده و همسایگی آفتاب را نموده است، اما از جانب دیگر ریشه هایش همیشه در دل تاریک خاک وجود داشته است. به سخن دیگر هر آن چیزی را که ما به عنوان حقیقت میشناسیم و خود را به آن چسپانیده ایم و برای نگهداری اش از زیر پا گذاشتن هیچ گونه ارزش و خواسته های انسانی دریغ نمی کنیم شاید مانند درختی باشد که ما فقط قسمت بالایی آنرا متیوانیم ببینم. شاید ما فقط همان قسمتی را که برای ما قابل دید است و یا میخواهیم ببینم، ببینم وبفهمیم و اگر خود را کمی زحمت بدهیم در خواهیم یافت که نصف دیگر آن که در دل تاریک خاک دفن است، آن نور حقیقت را که ما دیده ایم نداشته باشد. حقیقت وباطل همیشه مانند دو همسفری بوده اند که دست بدست هم راهرو طولانی تاریخ را پیموده اند. نه حقیقت و آنچه ما به عنوان حقیقت پذیرفته ایم و نه هم آنچه ما با طل میخوانیم، هیچیک فرا تاریخی نیستند. تمام آنچه ما حقیقت میخوانیم در جریان یک حرکت تاریخی معنی پیدا کرده اند و چیز هایی را که قبلا ً حقیقت شنا خته میشدند با طل کرده اند. همانگونه که زمانی زمین مرکزی یعنی این که آفتاب به دور زمین میچرخد به عنوان حقیقت پذیرفته شده بود، زمانی هم همین حقیقت بزرگ در مقابل آفتاب حقیقت دیگری یعنی اینکه این زمین است که بدور آفتاب میچرخد نه عکس آن، مانند یخ آب شد.
تعهد به ارزش ها به جای حقیقت پرستی ما را شاید در موقعیتی قرار بدهد که نه تنها نقاط ضعف وتاریک خود را ببینیم بلکه نقاط قوت و روشن دیگران را هم که در مقابل ما قرار دارند ببینیم و احترام بگذاریم. بگونه ی مثال اگر دفاع از آزادی بیان برای ما یک ارزش است که مطمینا ً است، پس دفا ع از این ارزش باید مد نظر ما باشد نه اینکه ما این آزادی را فقط برای خود و یا همفکران و همکیشان خود بخواهیم. این کار شاید هم زمانی برای ما میسر باشد که ما آزادی بیان را به عنوان یک ارزش پذیرفته باشیم و به این نتیجه رسیده باشیم که انسان ها از طریق گفتگو ویک بحث آزاد که همه طرف های شرکت کننده در آن امکان برابر برای ابراز نظرداشته باشد قادرخواهند بود تا برهمه مشکلات خود غلبه نمایند. نه اینکه آنرا فقط برای خود بخواهیم چیزی که متا سفانه دامنگیر جامعه ی ما میباشد مانند دموکراسی خواهی که امروز زبانزد همه شده است، از چپترین چپ گرفته تا راست ترین راست و محافظه کار همه دموکراسی میخواهند اما فقط تا آنجایی این دمکراسی خواهی برایشان ارزش دارد که آنها را به کرسی قدرت بناشند. و این کار را البته کسانی خواهد کرد که هنوز به این نتیجه دست نیافته اند که انسان ها میتوانند از راه گفتگو و احترام به آرای یکدیگر کِشتی به گل نشسته ی خود را به ساحل نجات برسانند. اما زما نیکه ما یک ارزش را پذیرفتیم، و آگاهانه پذیرفتیم، باید نتایج منفی آنرا هم با صداقت تمام بپذیریم. به این معنی که زمانیکه من از آزادی بیان دفاع میکنم نباید ترس از آن داشته باشم که ابراز نظر دیگران با عث خدشه دار شدن باور های من خواهد شد و ریشه های آنرا سست خواهد کرد.
غرق شدن در توهم حقیقت انسان را از دنیای واقعی بیرون میسازد، پاسداری از و تعهد به ارزش ها او را از قفس های تنگ و تاریک حقیقت که به نام های گوناگون برای خود ساخته است آزاد میسازد ، چشمانش را باز تر مینماید تا جهان را بهتر ببیند.